منافقین و فتنه "فروغ جاویدان"

آخرین حلقه استکبار برای درهم شکستن ایران، نیروهای ارتش فروغ جاویدان بودند! منافقین در قالب ارتش شان که درباره قدرت آن بسیار اغراق شده بود در شش محور به غرب ایران حمله کردند و تا بخش هایی از کشور نفوذ کردند.

با هم قرار گذاشته بودند که در عرض 33 ساعت و در پنج مرحله تهران را فتح کنند؛ اول اسلام آباد، بعد کرمانشاه، بعد همدان و در آخر، قزوین و تهران. منافقان آن قدر به پیروزی عملیات «فروغ جاویدان» باور داشتند که با خوش خیالی تمام قرارگذاشته بودند پاره ای از مذاکرات و برنامه ریزی ها را در جلسه بعدی و در تهران به انجام برسانند! آنها ابتدا «کرند» را گرفتند و بعد «اسلام آباد غرب» را و هم زمان هواپیمای عراقی فرودگاه های کرمانشاه و همدان را بمباران کردند. بعد همگی در یکی از تنگه های اطراف کرمانشاه جمع شدند تا این شهر را هم تصرف کنند، ولی نیروهای سپاه و ارتش با یاری نیروهای مردمی وارد کارزار شدند و عملیات مرصاد را با سرعتی فوق العاده به پیروزی رساندند. در عرض کمتر از یک روز، غائله نظامی منافقان با هزاران کشته و مجروح و صدها اسیر به پایان رسید. (مجله گلبرگ تیر و مرداد 1388 - شماره 111)

 

پنجم مرداد سال 67، نیروهای انقلاب اسلامی ایران، در پاسخ به تهاجم سازمان مجاهدین خلق به خاک کشور، طی عملیات مرصاد، ضربه نهایی را به این منافقین زدند. عملیات مرصاد طی دو روز در 5 و 6 مرداد صورت گرفت و در نهایت غروب روز دوم، باقی مانده منافقین به طور کامل از مرز های ایران عقب نشینی کردند. رجانیوز بمناسبت سی امین سالگرد پیروزی این عملیات غرور آفرین، در ابتدا به بازخوانی ارتباط و همکاری سازمان با رژیم بعث پرداخته و سپس روند عملیات مرصاد را مرور می کند.

 به گزارش رجانیوز، پس از ناکامی سازمان مجاهدین خلق در جنگ شهری علیه جمهوری اسلامی ایران و از بین رفتن رده های بالا، از سال 61 اعضای این فرقه به دستور رجوی، راهی عراق می شوند. انتخاب کشور عراق به عنوان مقصد بعدی سازمان، دو عامل کلی داشت؛ اول اینکه عراق در همسایگی جمهوری اسلامی ایران بود و به تبع، سازمان نیز به مرز های ایران نزدیک بود. عامل دومی که رهبران سازمان را ترغیب به انتخاب عراق برای مهاجرت کرد، جنگ میان رژیم بعث و جمهوری اسلامی بود.

سازمان به این نتیجه رسیده بود که برای ضربه زدن به انقلاب اسلامی، نیاز به پشتیبانی رژیم بعث دارد. چرا که هر دو یک هدفی را دنبال می کردند؛ نابودی جمهوری اسلامی ایران. ناگفته نماند دلیل دیگر انتخاب عراق به عنوان مقصد سازمان این بود که کشور دیگری به غیر از عراق حاضر به پذیرش این گروهک نبود. و از آنجایی که صدام نیز برای ضربه زدن به ایران به کسانی احتیاج داشت که برایش جاسوسی کنند، با آغوش باز رجوی و فرقه اش را پذیرفت.

مسعود جابانی عضو سابق سازمان که خود درعملیات نظامی داخل عراق به شدت زخمی شده بود، درباره نوع روابط سازمان و عراق چنین می نویسد: "کشور عراق زمین و تدارکات و تجهیزات نظامی و لجستیکی و هزینه ارتش آزادیبخش مجاهدین را تأمین می کرد و در مقابل، مجاهدین اطلاعات جبهه ها و تحرکات نظامی ایران و شنود بی سیم ارتش ایران را به دولت عراق می داد....این عراق بود که کاملاً سازمان را در خدمت خود گرفته بود."

همکاری سازمان با رژیم بعث به حدی بوده است که مهدی خوشحال عضو سابق سازمان نیز، با استناد به اسناد و مدارکی که از همکاری های اطلاعاتی سازمان و عراق در اروپا منتشر شده است، درباره همکاری سازمان با رژیم بعث می نویسد: "مجاهدین خلق نه تنها به راحتی آب خوردن اطلاعات سرّی کشورشان را در اختیار عراقی ها قرار می دادند٬ بلکه رهبرشان برای خوش رقصی نزد افسران اطلاعاتی عراق، نه تنها ایرانی بودنش را منکر می شد، بلکه صریحاً وطن خود را عراق و خون خود را هم عراقی میخواند."

سازمان معتقد بود با توجه به پشتیبانی قدرت های بزرگ از عراق و این کشور ها با جمهوری اسلامی ایران، عراق پیروز جنگ خواهد بود. به همین خاطر بود که سازمان در جنگ میان عراق و جمهوری اسلامی، به کشورخود خیانت کرده و در کنار عراق قرار گرفت.

تحلیل رهبری سازمان درباره نتیجه جنگ این بود که ایران، به دلیل بسته بودن راههای بازگشت به صلح، ناچار به ادامه جنگ خواهد بود. رجوی معتقد بود که هر قدر جنگ میان ایران و عراق ادامه داشته باشد، از طرفی توان نظامی و منابع اقتصادی ایران تحلیل می رود و از طرفی دیگر صلح بین دو کشور غیر ممکن تر می شود.

از همین رو پذیرش قطعنامه 598 از طرف ایران، برای سازمان دور از انتظار بود.

عملیات های سازمان با پشتیبانی عراق، علیه ایران؛

اول مرداد سال 66، نیروهای سازمان یک پایگاه کوچک در منطقه مرزی چنگوله در نزدیکی شهر مهران را مورد حمله قرار می دهند که طی آن بنا به گفته های اسناد موجود، 16 نفر از افراد مستقر در پایگاه به اسارت نیروهای سازمان در می آیند.

در نیمه شب سوم مرداد همان سال نیز، نیروهای سازمان با پشتیبانی توپخانه ارتش بعث عراق، به یک پایگاه دیگر در منطقه سرپل ذهاب حمله می کنند و به گفته اسناد، از 24 نیروی ایرانی حاضر در پایگاه، 20 نفر به اسارت منافقین در می آیند.

در تاریخ 9 مرداد نیز، سازمان با پشتیبانی ارتش عراق، به پایگاههای سپاه در گیلانغرب حمله می کند که با مقاومت نیروهای ایرانی، سازمان در این تهاجم ناکام می ماند.

26 مرداد همان سال، نیروهای سازمان با کمین در مسیر ارتش در منطقه مرزی سورن از توابع بانه، 4 نفر از نیروهای ارتشی را به شهادت می رسانند.

31 مرداد سازمان با همکاری ضد انقلاب منطقه سردشت، به پایگاههای ارتش حمله کرده و سه تن از نیروهای ارتش را به شهادت می رساند.

31 شهریور نیز نیروهای سازمان با پشتیبانی ارتش عراق، به یکی از پایگاههای سپاه در منطقه مهران حمله کرده و 8 پاسدار را به شهادت می رسانند. سازمان این حمله را که با کمک عامل نفوذی در پایگاه انجام دادند را پیروزی درخشان نامید.

پس از این حمله های منافقین به نیروهای ایرانی در منطقه جنوب کشور، تا بهار 67، سازمان عملیات های مسلحانه علیه جمهوری اسلامی را متوقف می کند.

آخرین تلاش ها؛

عملیات های سازمان در سال 66 و حمایت قدرت های دنیا از آنها، احساس قدرت کاذبی در رهبری سازمان ایجاد کرد. به طوری که سازمان از عملیات پراکنده در مرزهای ایران دست کشیده و نقشه حملاتی بزرگتر و حتی تصرف شهرهای مرزی را کشید که عملیات موسوم به «آفتاب» شروع این عملیات ها بود. این عملیات همزمان بود با آماده شدن عراق برای بازپس گیری فاو.

8 فروردین ماه سال 67 سازمان با پشتیبانی همه جانبه ارتش عراق، دست به عملیاتی در منطقه فکه زد. سازمان این عملیات را عملیات «آفتاب» نامید که بنا به گفته سازمان هدف از این عملیات را، انهدام لشکر 77 خراسان، که در منطقه مستقر بود دانست. اما نقش اصلی در این عملیات مشترک را ارتش عراق بر عهده داشت که چند تیپ خود را در عملیات شرکت داده بود. در این عملیات عراق خط پدافندی ایران را منهدم کرده و سپس نیروهای سازمان پس از به آتش کشیدن سنگرهای ایرانی، اقدام به پخش اعلامیه های خود کردند.

این عملیات که از ساعات اولیه روز شروع شده بود، ظهر همان روز با مقاومت نیروهای ایرانی و عقب نشینی متجاوزین، به پایان رسید.

سازمان پس از این عملیات، در تاریخ 28 خرداد سال 67 نیز دوباره دست به عملیات علیه ایران در منطقه مهران زد که از طرف سازمان به عملیات «چلچراغ» معروف شد.

در این عملیات نیز، همچون تحرکات قبلی، رد پای عراق دیده می شود.

شب قبل از شروع عملیات «چلچراغ»، منطقه ای که سازمان قرار بود مورد حمله قرار دهد، توسط توپخانه ارتش عراق بمباران شد تا منافقین راحت تر بتوانند در خاک ایران پیشروی کنند.

بنا به اسناد منتشر شده در کتاب "سازمان مجاهدین خلق؛پیدایی تا فرجام"، بخشی از امکانات و کمک های نظامی ارتش عراق به سازمان در این تهاجم به شرح ذیل بود: "

1 در اختیار گذاشتن معابر و امکانات لازم در طول مدت شناسایی منطقه

2 باز کردن میدان مین و معبر

3 تأمین عمده تانک ها و نفربرهای عملیاتی سازمان

4 تأمین توپخانه و ادوات دیگر به همراه مهمّات مربوطه

5 آتش پشتیبانی و آتش تهیه ٬ قبل و حین عملیات

6 پشتیبانی هوایی و بمباران شدید منطقه در طول عملیات

7 پشتیبانی ترابری جهت انتقال امکانات به خط حمله و تخلیه غنایم به پشت خط

8 جابه جایی نیروهای سازمان و اسرا به پشت خط به صورت جداگانه

9 تکذیب انجام عملیات از سوی عراق و نسبت دادن انجام کامل آن به سازمان و ارتش آزادی بخش

از فروغ جاویدان تا مرصاد؛

پس از اعلام پذیرش قطعنامه 598 در 27 تیر 67 از طرف ایران، عراق در تاریخ 31 تیر با حمله به خاک ایران، در صدد تصرف مجدد مناطق جنوب ایران بر آمد که با مقاومت مردم و نیروهای نظامی جمهوری اسلامی، در این تهاجم ناکام ماند و مجبور به توقف حمله شد و در تاریخ 3 مرداد رسماً اعلام عقب نشینی کرد. اما عراق همزمان با عقب نشینی از مرزهای ایران، عملیات مشترک خود با سازمان علیه ایران را کلید زد. عملیات های «چلچراغ» و «آفتاب»، مقدمه عملیات بزرگتر سازمان برای تصرف تهران بود.

 

در تاریخ 3 مرداد سال 67 سازمان مجاهدین خلق، عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» را که تکمیل کننده دو عملیات گذشته اش بود، آغاز کرد. اینبار نیز همچون عملیات های گذشته، در ابتدا ارتش عراق حملات متعددی به خاک جمهوری اسلامی ایران شکل داد؛ اما با حجم گسترده تری نسبت به دفعه های قبل.

همزمان با شروع تهاجم، ارتش عراق حمله گسترده ای در منطقه جنوب، با تظاهر به قصد تصرف خرمشهر آغاز کرد. که هدف آن در حقیقت زمین گیر کردن قویترین لشگرها و تیپ های رزمی جمهوری اسلامی بود. برای تکمیل شدن رفع موانع، نیروی هوایی عراق روزهای قبل از آغاز عملیات سازمان٬ در چند نوبت مناطق تجمع نیروهای ایرانی در اطراف کرند و اسلام آباد را نیز بمباران کرد.

نیروهای سازمان پس از شروع عملیات ساعت 4 بعدازظهر از مرزهای بین المللی عبور کرده و وارد خاک ایران شدند. از آنجایی که رژیم عراق تجاوز خود را تا شهرهای قصرشیرین و سرپل ذهاب گسترش داده بود٬ نیروهای سازمان بدون درگیری وارد شهرهای قصرشیرین و سرپل ذهاب شده و پس از عبور از کرند به سمت اسلام آباد پیشروی کردند و حدود ساعت 9:30 به اسلام آباد رسیدند و شهر را تصرف کردند.

اولین درگیری سنگین نیروهای ایرانی با منافقین، در منطقه حسن آباد به وقوع پیوست. اما نبرد اصلی در گردنه چهار زبر اتفاق افتاد که ستون نیروهای سازمان را زمین گیرشدند و نیروهای ایرانی توانستند خسارات سنگینی را به سازمان وارد سازند. پایان این درگیری ها به آزادسازی شهر اسلام آباد از دست مزدوران عراق انجامید.

پس از این درگیری ها، هوانیروز باختران(کرمانشاه)حملات هوایی خود علیه نیروهای سازمان را شروع کرده و خسارات سنگینی را به سازمان تحمیل می کند.

روز 5 مرداد نیروهای سازمان مجدداً برای تصرف تنگه حیاتی چهار زبر اقدام می کنند که این بار با حملات سنگین تری از طرف نیروهای ایرانی مواجه می شوند که در نهایت با پذیرش شکست، عقب نشینی می کنند. در نهایت با پاکسازی مناطق از وجود مهاجمین در تاریخ 6 مرداد، عملیات فروغ جاویدان سازمان، تبدیل به عملیات مرصاد برای جمهوری اسلامی ایران می شود.

فروغ بی غروب

عملیات مرصاد

رمز عملیات: یا علی علیه السلام

منطقه عملیات: غرب کشور

تلفات منافقین: 4800 نفر کشته و هزاران زخمی

کمین گاه

مرصاد به معنای کمین گاه و نام عملیات پیروزمندانه رزمندگان اسلام علیه منافقان کوردل بود. در این عملیاتْ منافقان، خامْ اندیشانه تصور کردند که به راحتی می توانند از مرزهای ایران عبور کنند و چند ساعته، خود را ظفرْمندانه در تهران ببینند. ولی زهی خیال باطل که رزمندگان سلحشور اسلام، دلاورانه در تنگه مرصاد، به کمین آن نگون بختان نشسته بودند و با اندک نبردی، آنان را زبون و خوار ساختند. که «همانا پروردگار تو در کمین گاه [ستم گران [است».

یادبود شهیدان

پس از عبور از دشت های پهناورِ ماهی دشت، به تنگه مرصاد می رسیم. در وسط تنگه، آثار و بقایای چند دستگاه ماشین آلات نظامی و چند قبضه تانک و ضد هوایی نیمه سوخته، به همراه آرم منافقان مشاهده می شود. نزدیک تر که می شویم، تابلوی بزرگی زیبنده به پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی به چشم می خورد که در پایین آن نوشته شده «به مرصاد خوش آمدید». چند متر آن طرف تر، اسکلت بنای با عظمتی توجه هر مسافری را به خود جلب می کند. این بنا، یادبود شهیدان عملیات مرصاد است که در آن، آثار دلاوری های رزمندگان اسلام و بقایای جنایات منافقان به نمایش گذاشته می شود تا درس عبرتی باشد برای هر چه منافق صفت است.

ما، در سال روز این عملیات غرورآفرین، یاد همه شهیدان انقلاب اسلامی، به ویژه شهیدان عملیات مرصاد را گرامی می داریم.

غافل گیری منافقان

پذیرش قطع نامه 598 از سوی ایران، همان گونه که عراق را در بُن بست سیاسی ـ نظامی شدیدی قرار داد و توطئه های وسیعی را که از سوی استکبار جهانی بر ضد انقلاب اسلامی تدارک دیده شده بود نقش بر آب کرد، بر گروه ها و عناصر مخالف نظام جمهوری اسلامی نیز شوک شدیدی وارد ساخت. در این میان، منافقان به عنوان تنها گروهی که همه هستی سازمان خود را در گرو جنگ نهاده بودند، بیشترین صدمه را از پذیرش قطع نامه متحمل شدند.

سازمان منافقین در حالی که ارتش عراق نیروهای ایران را در مناطق جنوب درگیر کرده بود، با جمع آوری و راه انداختن چندین هزار نیرو، می خواست که در قالب ستونی نظامی به قلب تهران حمله ور شود و از این رو حمله به ایران را تدارک دید.

ماهیت منافقان

برای شناخت گروهک منافقان کافی است بگوییم: این گروه منافق، همان هایی بودند که دم از خلق می زدند و بعد از چندسال، با صدام، دشمنی که سال ها آتش خانمان سوزی به روی مظلوم ترینِ خلق ها گشوده بود، هم دست و هم داستان شده و آتش به خرمن خلقی زدند که روزی و روزگاری، نقش دایه دل سوزتر از مادر را برایشان بازی می کردند.

دشمنی که آن شب روبه روی سپاه اسلام بود، دشمنی بود که با تصورات پوشالی آمده بود انقلابی اصیل ومردمی را ساقط کند و نام بازی کودکانه اش را نیز «فروغ جاویدان» گذاشته بود.

هدف منافقان

هدف منافقان از حرکت سریعی که در عمق خاک ایران انجام می شد، تسخیر چندین شهر و در آخرْ رسیدن به تهران بود. آن ها درنظرداشتند تا با وارد کردن سیزده تیپ رزمی در تهران، ضمن تسخیر و اشغال مراکز مهم، قدرت را به خیال خود به دست گیرند. بر طبق زمان بندی این طرح، نیروهای منافق بایستی ساعت شش بعدازظهرِ روز دوشنبه سوم مرداد ماه 1367 به «کِرِند» و ساعت هشتِ شب به «اسلام آباد» و دهِ شب به «باختران» رسیده و در این شهر دولت خویش را اعلام نمایند. ولی این خیال باطل، هیچ گاه به انجام نرسید و منافقان، شکست سختی را پذیرا شدند.

ساده لوحان

بنا به اعتراف یکی از اعضای رده بالای منافقان که در جریان عملیات مرصاد توسط رزمندگان اسلام دستگیر شده بود، نیروهای این گروهک به پیروزی خود در حرکتی که آغاز کرده بودند، اطمینان بالایی داشته اند. در این تهاجم، تقریبا همه افراد رده بالای سازمان شرکت کرده بودند و طبیعی است که اعزام عناصری نظیر آن ها، نشان دهنده میزان امیدواری منافقان به موفقیت طرح بوده است. جالب تر این که در این عملیاتْ عناصر شرکت کننده، بسیاری از لوازم شخصی، نظیر پاسپورت، شماره تلفن دوستان و... را با خود آورده بودند و بسیاری از آن ها پس از دستگیری اظهار می داشتند که توهّم دست یابی به تهران و براندازی جمهوری اسلامی، به اندازه ای در ذهن آن ها قوی و غیرقابل تردید بوده است که کمترین احتمالی برای تصور شکست و ناکامی باقی نگذاشته بود.

ملت غیور

از جلوه های زیبای حمله مرصاد این بود که نشان داد دشمنانْ ملت را نشناختند و فکر می کردند که هشت سال جنگ، محاصره شدید اقتصادی، ویرانی شهرها و روستاها، بمباران های هوایی و موشکی، غرق به خون شدن هزاران سروِ راستْ قامت، اسارت و جانبازی هزاران دلاورْمرد و... ملت ایران را از پای درآورده و آنان را به آینده بدبین و ناامید کرده است، ولی ملت غیور ایران ثابت کرد که حفظ کیان جامعه اسلامی را بر همه چیز ترجیح می دهد و در این راه، تا پایان جان ایستاده است.

عشایر دلاور

در جریان عملیات مرصاد، مردم منطقه غرب کشور و به ویژه عشایر دلاور با حضور در خطوط مقدّم نبرد، بار دیگر رشادت و پای مردی خویش را به نمایش گذاشتند. آنانی که افتخار حضور در میدان مرصاد را داشته اند، خوب به یاد دارند که ایلات و عشایر سرافراز و متدیّنْ چگونه ضمن اعلام حمایت از جمهوری اسلامی، دسته دسته با لباس های محلی، به تنگه مرصاد آمده ودر کنار برادران و فرزندان خود، به دفاع از آبرو، شرف، دین، عزت و سربلندی ملت ایران پرداختند.

عملیات مرصاد

در ساعت 30/14 روز سوم مردادْماه 1367 منافقان و ارتش عراق، عملیات مشترک خود را با هجوم زمینی از طریق شهرستان سرپل ذهاب آغاز کردند، ولی پس از ساعاتی در گردنه حسن آباد زمین گیر شدند. این حالت سه روز طول کشید تا آن که نیروهای دلاور نظامی ایران، با سازمان دهی و طرحی حساب شده، در روز پنج شنبه ششم مردادماه عملیات «مرصاد» را با رمز «یا علی ابن ابی طالب علیه السلام » آغاز کرده و طی چند ساعت، صدها تن از منافقان را به هلاکت رسانده و مابقی را به فرار واداشتند.

نماد وحدت

عملیات مرصاد را می توان نمادی جاوید و به یادماندنی از وحدت و یک پارچگی تمامی اقشار مردم و نیروهای مسلح در دفاع از تمامیت ارضی کشور و پاسداری از ارزش های والای انقلاب و آرمان های بلند دینی ـ ملی از یک طرف، و نفرت و انزجار از خیانت کاران و کسانی که نقش ستون پنجم دشمن را در هشت سال دفاع مقدس برعهده گرفته بودند، نام نهاد. مرصاد را باید اوج بیزاری تمامْ عیار ملت شریف ایران از خشونت، ترور، آدم کشی و مزدوری برای بیگانگان به حساب آورد.

فروغ بی غروب

سرداران مرصاد

شهید حاج قاسم سلیمانی روایتی خواندنی از عملیات مرصاد دارد که در ادامه می خوانید: «در منطقه شلمچه درگیر عملیات بودیم. تقریباً پاتک های دشمن را دفع کرده بودیم که اعلام کردند منافقین به غرب حمله کرده اند. در اولین اقدام یک گروهان نیرو همراه با یک توپ 23 و یک توپ 106 به وسیله بالگرد شنوک در فرودگاه اضطراری اسلام آباد پیاده کردیم. چند تپه کوچک اطراف فرودگاه اضطراری وجود داشت. کنار تپه ها مستقر شدیم و کار شناسایی منطقه را آغاز کردیم.

پاکسازی تنگه چهارزبر، آزادسازی شهر اسلام آباد و حرکت به سوی کرند غرب هدف لشکر ثارالله بود. نیروهای شناسایی با لباس محلی به وسیله مینی بوس داخل شهر اسلام آباد رفتند و اطلاعاتی به دست آوردند.

باحمله ای که کردیم ابتدا قهوه خانه سقوط کرد. سپس اسلام آباد تصرف شد و یک فرماندار نظامی در شهر منصوب کردیم. از روی جادۀ آسفالت( اسلام آباد - سرپل ذهاب) حرکت را ادامه دادیم و غروب به کرند رسیدیم. در مجموع دو گردان را به کار گرفتیم. همچنین ادوات و یک گروهان پدافند هوایی که با خودرو حرکت می کرد و مهمات هم از اهواز آورده بودیم.»(روزنامه کیهان)

در اواخر تیرماه 1366، قطعنامه 598 با موضوع خاتمه یافتن «اقدامات نظامی بین ایران و عراق» از سوی شورای امنیت سازمان ملل صادر شد.

هدف این قطعنامه تامین منافع ابرقدرت ها بود و نه تامین صلح جهانی؛ چرا که در طول هشت سال تجاوز رژیم بعث عراق به ایران، به خصوص در دورانی که مناطق مسکونی و غیرنظامی ایران هدف سلاح شیمایی قرار می گرفت، صحبت از تامین صلح نبود و شورای امنیت زمانی درصدد صدور قطعنامه برآمد که منافع کشورهای غربی توسط ایران به مخاطره افتاد.

سردار شهید حسین همدانی، از فرماندهان دوران دفاع مقدس، در خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است درباره فضای سیاسی منتهی به پذیرش قطعنامه می گوید: برای قبول قطعنامه فشارهای زیادی بر ما وارد می شد که یک بخشی از آن از زبان دیپلماسی بیان می شد؛ رفتارهای دیپلماسی آن موقع گویای این حقیقت است. از طرف دیگر آن سلاح های وحشتناک را در دسترس صدام قرار دادند. امروزه خاطرات منتشرشده ژنرال های عراقی این ها را منعکس کرده اند که این امکانات جزو پروتکل و قراردادها بوده است. می گفتند می خواهند یک سلاح پیشرفته ای در اختیار عراق قرار دهند و حتی عنوان می کردند که نوعی از بمب اتمی در اختیار رژیم بعث عراق قرار داده و می خواهند به او اجازه شلیک بدهند.

با پذیرش قطعنامه حادثه ای رخ داد که آن نیز حمله و تهاجم مجدد و اجرای همان طرح عملیاتی 1359/6/31 توسط ارتش حزب بعث بود ولی تفاوتی که در این زمان داشت این بود که صدام و حاکمین حزب بعث دیگر نقطه نهایی یا هدف اصلی را تهران یا سقوط نظام نگذاشته بودند بلکه خود ارتش بعث به اشغال و جداسازی و الحاق خوزستان به عراق اکتفا کرده بود و منافقین هم با دو منظور به کار گرفته شده بودند: 1- این ها دیگر مزاحم بودند و می بایست یا می رفتند و یا کشته می شدند، 2- در داخل ایران به اهداف صدام کمک کنند.

سازمان منافقین برای آینده حکومت صدام به عنوان یک معضل و مشکل بود، لذا صدام می خواست آن ها را از عراق دور کند و بهترین راهش این بود که آن ها را کمک کند تا از مرز عبور کنند و به سوی ایران حمله ور شوند، در راستای همان هدفی که در خوزستان داشت.

بدین ترتیب منافقین هم از جبهه غرب با پشتیبانی نیروی هوایی بعث عراق وارد ایران شدند و نهایتاً یک اتفاق بزرگی دوباره در کشور رخ داد و همانطور که بنده و خیلی از بزرگان کشور اعتقاد داریم، امام در پذیرش قطعنامه جام زهر را نوشیدند و با خدا معامله کردند.

خداوند هم بهترین پاداش را به امام داد چون اگر این عملیات یعنی حمله مجدد ارتش عراق و منافقین رخ نمی داد، پذیرش قطعنامه آثار سوئی در جامعه داشت.

می توان گفت که حداقل خسارت آن تخریب روحیه رزمندگان و مردم بود و از سوی دیگر زبان درازی آن هایی که در طول دفاع مقدس علیه جنگ حرف زده و قلمفرسایی کرده بودند، چون این ها جنگ و دفاع مقدس را بی نتیجه ارزیابی می کردند.

اما حماسه مردم در عملیات مرصاد و بیرون راندن ارتش عراق و تانک ها از جاده خرمشهر بعد از پذیرش قطعنامه، آثار سویی که در روحیه رزمندگان به وجود آمده را جبران کرد و اگر ما می رفتیم یک بخشی از خاک عراق را هم اشغال می کردیم و حتی بصره را هم می گرفتیم و بعد قطعنامه را می پذیرفتیم، اینقدر تقویت روحیه به مردم و رزمندگان نمی داد.

بعد از عملیات مرصاد بود که صدام و حزب بعث حاضر شد که مذاکره سه جانبه ای بین ایران وعراق و سازمان ملل انجام شود و بندهای قطعنامه اجرایی گردد، هرچند که حضرت امام و بسیاری از مسئولان ما با توجه به تجربیات جنگ در ایران و دیگر کشورها آگاه بودند که ما هیچ وقت نباید این انتظار را داشته باشیم که حق و حقوق و خسارت های ما را بدهند چنانکه تا امروز که سال ها از پذیرش قطعنامه می گذرد خسارت های ما پرداخت نشده است. در حالی که خسارت هایی که ارتش عراق بعد از جنگ با ایران، در حمله به کویت وارد کرد، با حمایت آمریکا از کویت این هزینه ها را از مردم عراق گرفتند، اما خسارت های ما را هنوز پرداخت نکرده اند.

 

فروغ بی غروب

صیاد مرصاد

منافقین می خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرمانشاه با هر وسیله ای که داشتند -از تراکتور و ماشین- آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی این ها را گرفت، خود مردم بودند.

ساعت ۵ صبح رفتیم. همه ی خلبان ها در پناه گاه آماده بودند. توجیه شان کردم که اوضاع در چه مرحله ای هست و تا هلی کوپتر کبری و یک هلی کوپتر ۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلی کوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سرپائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می رفتیم، نگاه می کردیم، مردم سرگردان را می دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه ی «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته اند «گردنه ی مرصاد».

یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن ور خاک ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می آورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبان ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می زنند. به این ها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: این ها را می بینید؟ این ها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان های دو تا کبری ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دوی شان برگشتند. من یک دفعه دادوبی دادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم این ها هم خودی اند. چی چی بزنیم این ها رو؟!

خوب این ها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل خودی ها بودند و من هرچه سعی داشتم به آن ها بفهمانم که بابا! این ها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این که درجه هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلی کوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به این ها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می ترسم؛ من اگر بزنم، این ها خودی اند، ما را می برند دادگاه انقلاب.

حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل این که متوجه بودند که ما داریم بحث می کنیم راجع به این که می خواهیم بزنیم آن ها را، منافقین سر لوله ی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. این ها مثل این که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که این ها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی ها را؟ این ها بچه ی کرمانشاه بودند، با لهجه ی کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الان حسابش را می رسیم. سوار هلی کوپتر شدند و رفتند.

 

نقش شهد صیاد در قبل از انقلاب و موضوعات اوائل انقلاب مثل غائله کردستان و انحلال مجلس چه بود؟ رابطه ایشان با شهید چمران چطور بود؟

 

مجاهدت های شهید صیاد شیرازی قبل از انقلاب شروع شده بود و ایشان در ارتش فعالیت های انقلابی داشتند و عشق به امام و اسلام در بسیاری از فعالیت های ایشان دیده شده بود. البته با توجه به فضای حاکم بر ارتش در آن زمان ایشان با دشواری های زیادی هم روبرو بودند ایشان نقل می کردند حتی برای خواندن نماز و اینکه می بایستی در هنگام نماز یکسری وسایل را از لباس خود خارج کنند از طرف فرمانده خود مورد اذیت و تمسخر واقع می شدند. نهایتا  به دلیل فعالیت های ضد رژیم پهلوی که شهید صیاد در ارتش انجام داده بودند در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی یک مدتی به زندان می روند و گویا حکم اعدام ایشان نیز صادر شده بود که با پیروزی انقلاب اسلامی این قضیه هم رفع و رجوع می شود. ایشان در غائله کردستان هم جزء نفرات تأثیر گذار بودند و رابطه بسیار نزدیکی با شهید چمران، شهید بروجردی، سردار ایزدی، سردار رضایی و سردار صفوی داشتند.

در غائله کردستان سپاه و ارتش همکاری بسیار خوبی داشتند و پدر هم متناسب با موقعیت شغلی نقش موثری ایفا کردند. شهید صیاد شهید چمران را به مانند یک الگو برای زندگی خود در ابعاد مختلف نظامی، علمی، سیاسی، اخلاقی، معنویتی و شجاعت می دانستند وبسیار زیاد ایشان را دوست می داشتند و متقابلاً وقتی شهید چمران رفتار و مرام شهید صیاد شیرازی را می دیدند بسیار برای ایشان احترام قائل بودند. شهید صیاد از بستر یک آموزش کلاسیک نظامی که حتی دوره هایی را نیز در آمریکا گذرانده بودند، آمده بودند و کارهای شهید چمران برای پدر جذابیت داشت و خیلی علاقه مند بودند که به نوعی به ایشان نزدیک شده و همکاری و تعامل داشته باشند. در بحث انحلال ارتش هم علی رغم صحبت هایی که گاهاً صورت می گرفت شهید چمران به شدت مخالف می کردند و حتی در مجلس از شهید صیاد به عنوان یک نیروی مومن و انقلابی که در بدنه ارتش حضور دارند نام بردند و تاکید داشتند ارتش بایستی حفظ شود.

استعفا از فرماندهی نیروی زمینی ارتش

بحث استعفای شهید صیاد از فرماندگی نیروی زمینی ارتش در سال 65 را چگونه تحلیل می کنید؟

 

با شناختی که بنده از ایشان داشتم در نگرش شهید صیاد به مسئولیت و خدمت، محور اصلی مدیریت ایشان انجام امور به نحو احسن بود و اگر ایشان استنباط می کرد که در مسئولیتی و مأموریتی به دلایلی نتوانند به نحو احسن امور را پیش ببرند اعلام می کردند که می خواهند این مسئولیت به فرد دیگری سپرده شود. در جریان استعفاء به هیچ عنوان مسأله کم کاری نبود و به هیچ وجه این استنباط صحیح نیست. اساساً محور حرکت ایشان وحدت سپاه و ارتش بود و رمز موفقیت در دفاع مقدس را وحدت و یکپارچگی ارتش و سپاه می دانست تا هم از پتانسیل نیروهای کلاسیک، علمی و قوی ارتش و هم از نیروهای مومن، انقلابی، شجاع و با انگیزه سپاه در عملیات مختلف استفاده شود.

ایشان نظرشان این بود که اگر بایستی عملیاتی انجام شود حتما باید با طرح و استراتژی همراه باشد و هر عملیاتی باید با کمترین تلفات در کنار بیشترین نتیجه مطلوب همراه باشد و این استراتژی اساسی ایشان در عملیات های مختلف بود. اختلافاتی که ایشان با فرماندهان سپاه داشتند یک اختلاف سلیقه بود و کسانی که کارهای تحقیقی و مطالاتی انجام می دهند نبایستی آنرا پررنگ و اساسی بدانند یا آنرا اختلاف با سپاه یا آرمان های انقلاب جلوه بدهند که قطعاً غلط است. شهید صیاد در آن عرصه فضایی می دیدند که آن همکاری ها و آن تعامل ها و وحدت میان سپاه و ارتش در یک تزلزلی قرارگرفته و لذا نظر بنده اینچنین است. ایشان بعد از استعفاء در پست های دیگری مشغول شدند که آنها هم بسیار حساس بودند.

سوء قصد منافقین به شهید صیاد

لطفا نقش شهید صیاد شیرازی در مدیریت و فرماندهی عملیات مرصادرا بیان کنید.

 

وقتی به شهید صیاد خبر می دهند که منافقین دست به عملیاتی به عنوان فروغ جاویدان زده اند و می خواهند از غرب و منطقه «چارزبر» و «تنگه باتلاق» وارد کشور شوند و به زعم خودشان تا تهران بیاییند بلافاصله با مشی عملگرایی که داشتند در صحنه حضور پیدا می کنند و فرماندهی عملیات را بر عهده می گیرند و بیان می کنند که باید در همین تنگه «چهارزبر» که بعدها مرصاد نامیده شد کار منافقین را تمام کرد. با نقش فرماندهی ایشان و تکیه بر ارتش، هوانیروز، مردم و سپاه به راحتی عملیات موفقیت آمیزی طراحی و اجرا گردید و در این عملیات تعداد زیادی از منافقین کشته شدند و بعد از این جریان بود که منافقین برای انتقام گیری و ترور شهید صیاد مصمم تر می شوند و البته نام پدر قبل از عملیات مرصاد هم در لیست ترور منافقین به عنوان یکی از مسئولین نظام که باید ترور شوند قرارداشت حتی همان موقع که ایشان فرمانده نیروی زمینی ارتش بودند مورد سوءقصد واقع شدند که ایشان در دفتر نبودند و در مناطق عملیاتی حضور داشتند ولی مسئول دفتر ایشان جانباز شدند. بنابراین منافقین به دنبال فرصتی بودند تا از خلاء ها بتوانند ضربات خود را وارد کنند، اینکه برخی از دوستان می فرمایند ترور شهید صیاد ارتباطی با عملیات مرصاد ندارد واقعاً منطقی نیست با توجه به اینکه بعد از ترور ایشان، منافقین خودشان هم اعلام کردند که ما کسی را ترور کردیم که نقش اساسی در عملیات مرصاد داشته است، البته دلایل دیگری هم حتماً داشته که اساساً منافقین به دنبال حذف انسانهای موثر در گفتمان انقلاب و نظام اسلامی بودند. در یک جمله که شهادت شهید صیاد شیرازی را هم بی ارتباط با عملیات مرصاد نبینیم و هم اکتفا نکنیم به عملیات مرصاد.

فروغ بی غروب

شهدای مرصاد

در عملیات مرصاد 412 نفر از رزمندگان میهن به درجه رفیع شهادت نائل آمدند که از این تعداد 304نفر ایرانی و 108نفر شهدای خارجی سپاه بدر بودند که در عملیات مرصاد دوشادوش سربازان وطن به جنگ با منافقین پرداختند، لازم به ذکر است بنابر اعتراف منافقین در نشریه مجاهد در این عملیات بیش از ۲۰۰۰ نفر از افراد منافقین به هلاکت رسیدند که حداقل ۱۶ نفر از آنها در زمره مسئولان سازمان مجاهدین خلق،شورای ملی مقاومت و ارتش آزادی بخش بودند.

احمد مختاری، مجتبی سعیدی و علی سراج از عشایر مهدیشهر استان سمنان راهی جبهه می ‌شوند. در بحبوحه جنگ، هر سه رفیق شفاعت‌نامه‌ای می‌نویسند و هر سه آن را امضا می ‌کنند: اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می‌بندیم بر اینکه هرکدام از ما سه تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید.

تاریخ ۹ شهریور ماه ۶۴ (امضای سه رفیق شهید)

مجتبی سعیدی ۲۵ فروردین ۶۵، علی سراج ۲۶ دی ماه ۶۵ شهید شدند و احمد مختاری در عملیات مرصاد و در واپسین روز‌های جنگ خودش را به دو رفیق شهیدش می‌رساند. رهبر معظم انقلاب هم در سفر استانی ‌شان به سمنان در سال ۸۵، در جمع خانواده ایثارگران و شهدای استان به این سه شهید اشاره می ‌کنند و می ‌فرمایند: «آن سه نوجوانى که از مهدی شهر با هم پیمان مى ‌‏بندند که هرکدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید مى‌شوند؛ نام این‌ها را شما‌ها می ‌دانید؛ داستان این‌ها را شما‌ها می ‌دانید. این‌ها جزو ماجراهاى فراموش‌نشدنىِ تاریخ است. این‌ها چیزهایى نیست که از خاطره یک ملت برود.» روایت مادران این سه شهید نوجوان عشایری را در گفت‌وگو با ما پیش‌رو دارید.

انقلابی ۹ ساله

مجتبی متولد ۲۵ خرداد سال ۴۶ بود. چون همسرم دامدار بود خانواده ما کمتر در شهر حضور داشت. ولی من و مجتبی (با توجه به سن کمی که داشت) در راهپیمایی ‌ها حضور پیدا می ‌کردیم و من به کمک خانم ‌های دیگر مهدیشهر برای رزمندگان نان می‌پختیم و لباس می دوختیم. مجتبی هم کمک ‌کار من بود و در جابه‌جایی اقلام کمک می ‌کرد.

اعزام، بدون خداحافظی

پسرم در اواخر سال ۱۳۶۲ فعالیتش را در پایگاه مقاومت صاحب‌الزمان (عج) مهدیشهر شروع کرد. بعد از چند ماه در اوایل سال ۶۳ به جبهه رفت. به خاطر سن کمش مخالف حضورش در جبهه بودم ولی روح بیقرار مجتبی طاقت ماندن نداشت. عشق و علاقه ‌اش باعث شد در اولین اعزام، بدون خداحافظی با خانواده به جبهه برود. آن زمان در سال اول هنرستان تحصیل می ‌کرد.

رفاقت و شهادت

پسرم با شهید احمد مختاری و علی سراج رفاقت داشتند و با هم صمیمی بودند. رفاقتی که بعد‌ها باعث نوشتن آن شفاعت ‌نامه و شهادتشان یکی بعد از دیگری شد. شهیدان سراج و مختاری به همراه مجتبی وقتی از جبهه بر‌می‌ گشتند به صورت دوره‌ای به خانه همدیگر می ‌رفتند و برای کمک به خانواده رزمنده‌ های دیگری که در جبهه حضور داشتند، برنامه‌ریزی می ‌کردند و کمک‌ حال خانواده ‌ها بودند. زمان اعزام هم هر سه با هم به جبهه می ‌رفتند. پسرم هر وقت از جبهه برمی ‌گشت از دوستان شهیدش یاد می ‌کرد و بسیار ناراحت بود. یادم است زمانی که آلبوم عکس‌ ها را نگاه می ‌کرد، روی تصویر دوستان شهیدش می‌ رسید، به‌شدت گریه می ‌کرد. به ‌ویژه شهید «صادق یوسفیان» که مجتبی علاقه زیادی به او داشت. یک بار هم از شهادت کمک تیربارچی خودش «شهید نادعلیان» برایمان تعریف کرد که در اروند به شهادت رسیده بود. مجتبی روحیه بسیار حساسی داشت؛ صحبت از دوستان شهیدش که می ‌شد بغض می ‌کرد و اشکش جاری می ‌شد.

باغ انار

پسرم خیلی مأخوذ به حیا و بسیار حساس به مسائل شرعی، مؤدب و جسور بود. هیچ وقت از کار‌هایی که در جبهه انجام می داد حرفی نمی‌ زد. فقط از ایثار و روحیه خوب رزمنده ‌ها صحبت می ‌کرد. حدود دو سال در شلمچه، طلائیه، اروندکنار، فاو و پاسگاه زید حضور داشت.

خط پدافندی

مجتبی یک ماه قبل از شهادت خبر شهادتش را به ما داده بود! برای همین در آخرین اعزامش از همه بستگان و دوستان و کسانی که دینی به گردنش داشتند حلالیت طلبیده و بسیاری از وصیت ‌هایش را به دوستانش گفته بود. یکی از دوستان مجتبی از اهمیتی که پسرم به حق ‌الناس و رزق حلال قائل بود برایمان خاطره ‌ای جالب تعریف کرد. می‌ گفت: روزی مجتبی از من خواست با هم به روستای «درجزین» که در نزدیکی مهدیشهر است برویم. من هم با مجتبی همراه شدم. آن روستا پر بود از باغات انار. مجتبی در آن روستا به دنبال کسی می‌ گشت. من علتش را نمی دانستم، اما خیلی پرس‌وجو کرد تا اینکه ساعت ۱۱ شب توانستیم آن فرد مورد نظر را پیدا کنیم. پیرمرد بود و سن و سال زیادی داشت. مجتبی از او پرسید: «پدر جان فلان باغ در فلان مکان روستا متعلق به شما است؟!» پیرمرد هم گفت: «بله.» مجتبی گفت: «من چند سال پیش از کنار باغ شما عبور می ‌کردم، اناری چیدم و خوردم. آمده‌ام حلالیت بطلبم و پولش را بپردازم.» پیرمرد با گریه گفت: حلالت کردم و همانجا قول شفاعتش را از مجتبی گرفت.

ماجرای استخاره

۲۵ فروردین ۶۵ مصادف با میلاد امام حسین (ع) بود، مجتبی از روحانی حاضر در منطقه درخواست کرد برایش استخاره ‌ای بگیرد. در آن استخاره آیه ۵ سوره عنکبوت آمد: «کسی که امید دیدار خدا را دارد، بداند که اجل خدا رسیدنی است و او شنوا و داناست.» با شنیدن آیه مورد نظر، مجتبی از همرزمانش خداحافظی کرد و دقیقاً در غروب همان روز از ناحیه پهلو زخمی می ‌شود و بعد از چند ساعت جراحت و خونریزی در بیمارستان صحرایی به شهادت می ‌رسد. خبر شهادتش توسط برادرم به من و خانواده داده شد.

سجاده خیس

بار آخر طلب حلالیت کردن مجتبی از دوستان و بستگانش این طور به دل من انداخت که مجتبی دیگر باز نمی‌ گردد و به شهادت خواهد رسید. برای همین آن مرتبه من مانع رفتنش شدم. ساکش را برداشتم و گفتم اول مرا بکش بعد برو جبهه! مجتبی رفت داخل اتاق و خوابید. موقع نماز صبح خواستم برای نماز بیدارش کنم. وقتی برق اتاق را روشن کردم دیدم در حال سجده است. وقتی سر از سجده برداشت، دیدم تمام سجاده ‌اش خیس شده است. دیگر نتوانستم تاب بیاورم، رفتم و ساکش را آوردم و گفتم خدا به همراهت. در داخل دفترچه یادداشتش در مورد خوابی که آن شب دیده بود، نوشته بود که با توسل به امام زمان (عج) و کمک ایشان رفته است.

وصیتنامه‌های شهید

مجتبی دو وصیت نامه دارد؛ یک وصیت نامه خصوصی و دیگری برای مردم. در وصیت نامه خصوصی حلالیت طلبیده و در وصیت نامه دوم در چند صفحه نوشته بود، به اطاعت از ولایت فقیه و حفظ حجاب خواهران و ماندن در خط انقلاب و رهبری تأکید زیادی کرده بود. مجتبی اولین شهید آن جمع سه نفره بود که با هم شفاعت ‌نامه شهادت شان را تنظیم کردند. بعد از شهادت مجتبی، علی سراج و احمد مختاری دلتنگ شدند و روز‌های سختی را پشت سر گذاشتند تا به رفیق شهیدشان بپیوندند.

اذان‌ گوی شهید

پدرشهید به‌ رغم فعالیت ‌هایی که قبل از انقلاب داشت، بعد از پیروزی انقلاب هم فعال بود و به همراه گروهی از دوستانشان در پایگاه‌ های بسیج حاضر می ‌شد و شب ‌ها در سطح شهر گشت ‌زنی می ‌کرد. در سایر فعالیت‌ های پایگاه‌ های بسیج هم شرکت داشت. علی سال ۱۳۴۹ در مهدیشهر متولد شد. هفت سالگی به مدرسه رفت و تا دوم راهنمایی به تحصیل ادامه داد. با اینکه سن و سالی نداشت در پایگاه‌ ها و مساجد سطح شهر حضور فعال داشت و معمولاً مکبر نماز‌های جماعت بود. در خانه هم که بود اذان می‌ گفت. آن زمان حدود ۷-۶ سال داشت.

پسرخاله شهید شد

پسرم ۱۳ سال بیشتر نداشت که در کارخانه مشغول به کار شد و بعد‌ها از همان طریق به جبهه رفت. علی همراه پدرش در برنامه ‌های بسیج حضور داشت تا اینکه خواهر‌زاده ‌ام محمد سلطانیان به شهادت رسید. بعد از شهادت خواهرزاده‌ ام، علی همیشه می ‌گفت: «نباید اسلحه پسرخاله بر زمین بماند. من باید سلاحش را بردارم و به جبهه بروم.» این در حالی بود که سن و سال علی اجازه ورود به جنگ را نمی داد. اما همواره به پایگاه بسیج می ‌رفت و فعالیت می ‌کرد.

جزیره بوارین

علی سال ۱۳۶۳ به همراه شهید جبرئیل بیدقی در عملیات بدر شرکت کرد و این آغاز حضورش در جبهه بود. ما نمی ‌توانستیم با رفتنش مخالفت کنیم. چون علی علاقه زیادی به جبهه داشت. در همه این رفتن و آمدن‌ هایش به جبهه فقط یک بار از او خواستم به جبهه نرود. ولی اصرار کرد و ما هم راضی شدیم. وقتی علی به مرخصی می‌ آمد طوری از جبهه برایمان روایت می ‌کرد که نگران نشویم و در اعزام ‌های بعدی مخالفتی از طرف ما صورت نگیرد. پسرم ابتدا به صورت بسیجی در جبهه حضور داشت و بعد از مدتی سپاهی شد. در مهران، فاو، شلمچه و منطقه عملیاتی خیبر حضور داشت. در عملیات والفجر ۸ جانباز شد و بعد از آن مکرر به جبهه اعزام می ‌شد و بعد از ۱۳ ماه حضور در جبهه، ۲۶ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در سن ۱۷ سالگی بر اثر اصابت ترکش در جزیره بوارین به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش را به ما دادند با توکل به خدا صبر کردیم.

دومین نفر از ۳ نفر

معمولاً ما به صورت خانوادگی در نماز‌های جماعت شرکت می ‌کردیم. علی یک موتورسیکلت داشت. در یکی از روز‌های جمعه، پدرشان از علی خواست که او را با موتور به نماز جمعه ببرد. علی از پدرش پرسید: «بابا شما می ‌توانید موتور برانید؟» پدرش گفت: «مهارت ندارم چرا این سؤال را می ‌پرسی؟» علی گفت: «بابا اگر می توانی موتور برانی جلو بنشین من پشت سرتان، اما اگر بلد نیستید من شما را پشت سر خود سوار نمی ‌کنم، چون این کار جسارت به مقام پدر است.» احترام زیادی برای ما قائل بود. علی بسیار مهربان و مداح اهل بیت (ع) بود. خود شهید قبل از اعزام آخر به خواهرش که تقریباً هم ‌سن و سال شهید بود، گفته بود: «این اعزام آخر من است.» و انگشتر خودش را به خواهرش هدیه داده بود. گویا معلم شهید جبرئیل بیدقی که در عملیات بدر به شهادت رسیده بود، به خواب ایشان آمده و نوید شهادتش را داده بود. پسرم شهید علی سراج دومین شهیدی بود که پای امضا و آن قول و قرار شفاعت ‌نامه ‌اش ایستاد. روز‌های بعد از این برای تنها بازمانده آن نامه، احمد مختاری، روز‌های دلتنگی و فراق و آرزوی وصل به یاران شهیدش بود.

انقلابی فعال

احمد متولد ۱۹ تیرماه ۱۳۴۵ در مهدیشهر بود. دوران کودکی را تحت پرورش دینی و خاص پدرش سپری کرد و در سن پنج سالگی به کلاس ‌های یادگیری قرآن رفت. استعداد و هوش بالایی از خودش نشان داد. احمد پس از طی مراحل راهنمایی وارد هنرستان شد و با اینکه گاهی در یک سال تحصیلی به مدت چهار ماه در جبهه حضور داشت ولی با موفقیت کلاس ‌ها را پشت سر گذاشت. با اوج ‌گیری انقلاب احمد فعالیت چشمگیری داشت و همیشه در تظاهرات و راهپیمایی ‌ها شرکت می ‌کرد. شور و هیجان خاصی داشت. پسرم سال ۱۳۶۴ موفق شد دیپلمش را با معدل بالایی بگیرد. در همان سال در دانشگاه کرمان در رشته کاردانی آمار پذیرفته شد، اما با انصراف از این رشته در سال ۱۳۶۶ در دانشگاه فنی و مهندسی تهران، خواجه نصیرالدین طوسی در رشته برق قدرت قبول شد و شروع به تحصیل کرد.

ارتش ۲۰ میلیونی

با صدور فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی، احمد از اولین افرادی بود که هسته مرکزی پایگاه صاحب ‌الزمان (عج) گروه مقاومت شهید چمران را تشکیل داد. خودش را وقف بسیج کرده بود. به عنوان مسئول سازمان‌ دهی پایگاه حضور فعالی داشت. با تمام بسیجی ‌ها رفتاری محبت ‌آمیز و دلسوزانه داشت. نسبت به سرنوشت تمام افراد پایگاه احساس وظیفه کرد.

تک‌تیرانداز

پسر ساده‌ زیستی بود و لباس ساده می‌ پوشید. می‌ گفتم: «احمد جان، لباس وصله ‌دار برای دانشجو زشت است.» متقاعد نمی ‌شد و می‌ گفت: «مگر امامان ما لباس وصله‌ دار نمی ‌پوشیدند؟» پس از هفت سال حضور در جبهه وقتی از او پرسیدم که در جبهه چه کار می ‌کنی؟! گفت: «تک ‌تیرانداز هستم و هیچ مسئولیتی ندارم.» مسائل جنگ را از ما مخفی نگه می داشت.

رزمنده ۱۵ ساله

اولین بار چهار ماه پس از شروع جنگ پسرم در سن ۱۵ سالگی با اصرار زیاد، داوطلبانه از طریق بسیج مهدیشهر به جبهه اعزام شد. آموزش نظامی را در حد کافی در پادگان حمزه تهران به همراه دوستانش گذراند و به جبهه کردستان اعزام شد. احمد برای حضور در جبهه سر از پا نمی ‌شناخت. سال ۱۳۶۲ مجدداً راهی شد و در عملیات والفجر ۴ شرکت کرد. بعد‌ها در عملیاتی مثل بدر، والفجر ۸، پاتک مهران، کربلای ۴ و ۵ هم شرکت کرد و بعد از آن رسماً عضو سپاه شد تا بتواند خدمتش را در جنگ به صورت منظم انجام دهد. یادم است در سال ۶۶ با اینکه احمد در دانشگاه مشغول تحصیل بود، جهاد در راه خدا را بر تحصیل مقدم دانست و در عملیات بیت ‌المقدس ۲ به عنوان پیک گردان علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) حضور یافت. اوایل سال ۱۳۶۷ مجدداً با گردان امام موسی‌بن‌جعفر (ع) اعزام شد و در منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۳ به عنوان معاون گردان حضور پیدا کرد.

جامانده

پسرم احمد شهریور سال ۶۴ به همراه دوستانش علی سراج و مجتبی سعیدی شفاعت ‌نامه ‌ای را تنظیم کرده بودند و هر سه زیر آن را امضا کرده بودند. مجتبی سعیدی در فروردین ماه ۶۵ و علی سراج در دی ماه همان سال به شهادت رسیدند. تنها جا مانده ‌شان احمد بود. خوب به یاد دارم آخرین باری که به ییلاق آمده بود با ناراحتی به من گفت: «جنگ در حال اتمام است، اما من لیاقت شهادت را نداشتم. خدا مرا به درگاهش نپذیرفت. مادر جان! شاید سرباز خوبی برای امام زمان (عج) نبودم.» دقیقاً دو هفته بعد خبر شهادت پسرم را برایم آوردند. خدا را شکر می ‌کنم که امانتش را به خوبی نگهداری و صحیح و سالم در راه خودش تقدیم کردم. احمد در دهمین اعزام خودش به جبهه در سال ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد شرکت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. به رفقای شهیدش پیوست و مرصاد آخرین سنگر فرزندم شد. گویا شهادت احمد همان شفاعتی بود که شهیدان مجتبی سعیدی و علی سراج به او وعده داده بودند.

فروغ بی غروب

شهید فرانسوی عملیات مرصاد

کمال کور سل فرانسوی بعد از آنکه به دین اسلام مشرف می شود و تشیع را بر می گزیند، با ملاحظه دعای کمیل حضرت امیر علیه السلام می گوید: «آنچه در ذهن من بود و دنبال آن می گشتم، این دعاست و آنچه من از تشیع انتظار داشتم، همین است.»

بعد از مدتی که احساس نیاز بیشتری به آموزه های دین اسلام می کند، به قم می آید و طلبه می شود. سپس به او می گویند: اگر مصادیق دعای حضرت امیر علیه السلام را می خواهی، باید به جبهه بیایی!

از قم به جبهه اعزام می شود و در عملیات مرصاد، همراه سایر نیروها توسط بالگردها به پشت نیروهای دشمن برده می شود. در موقع درگیری می بیند که بی سیم چی خیلی سر و صدا می کند و به فرمانده اعتراض می کند که بچه ها تشنه اند.

کمال وقتی از جریان تشنگی بچه ها با خبر می شود، برای رزمندگان سخنرانی کرده، می گوید: «من از ابتدا که با امام حسین علیه السلام آشنا شدم، خیلی انتظار می کشیدم که یک مرتبه آن وضعیت را لمس کنم و تشنگی را حس نمایم....»

آن گاه کمال کورسل در همان جا بعد از لحظاتی به شهادت می رسد.

مقبره کمال در گلزار شهدای قم قطعه 18 ردیف دوم است. (نشریه مبلغان، شماره 88)

خاطرات مرصاد

آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین کوردل داشت قطع می شد. بچه های گردان روح الله داشتند آماده می شدند بروند کمک بچه های گردان امام سجاد(ع). تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و کوفته و دلخور از اینکه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشک لمیده بودیم. اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. کتری بزرگ روی اجاق داشت می جوشید. خوردن یک شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می داد. شنبه شب بود و می شد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یک سریال درست و حسابی دید. شنبه ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال های دور از خانه» پخش می شد.

بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر کافشانی (از بچه های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه های گردان داد.

آقای کافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام کرد: برادرانی که می خواهند سریال خواهر اوشین را تماشا کنند، به حسینیة گردان.

صدای انفجار خندة بچه های رزمنده بود که به هوا بلند شد. (مجله امتداد اردیبهشت ماه 1389- شماره 51)

در پنجم مرداد ماه 1367 در عملیات آزادسازی جاده خرمشهر ـ اهواز (معروف به عملیات غدیر) که همزمان با عملیات مرصاد در منطقه شلمچه انجام گرفت. دشمن که با شکست مذبوحانه ای مواجه شده بود، برای جبران شکستش اقدام به بمباران گسترده منطقه نمود و اینجانب نیز به شدت از ناحیه اعصاب، گوش، داخلی، ریه، چشم و پوست شیمیایی و مجروح شدم و با آمبولانس برای درمان به بیمارستان های صحرایی پانزده خرداد دارخوین و امام حسین(ع) خرمشهر اعزام و از آنجا به اتفاق مجروحین دیگر برای معالجه بیشتر به شهر اهواز منتقل شدیم.

در حین انتقال به بیمارستان متوجه شدم بعضی ها که تا آن روز مجروح شیمیایی ندیده بودند از ما فاصله می گیرند چون خیال می کردند که در صورت تماس با ما، ممکن است آنها هم شیمیایی شوند حتی از دادن یک لیوان آب برای آشامیدن خودداری می کردند و این رفتار آنها برای ما ناراحت کننده بود و باعث رنجش می گردید.

بالاخره به اهواز رسیده و در نقاهتگاه مجروحین شیمیایی سیدالشهداء بستری شدیم. در دومین روزی که در آنجا تحت درمان بودیم ناگهان ساعت 11 شب به مجروحین اطلاع دادند که رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای (که در آن زمان ریاست جمهوری وقت بودند) برای ملاقات به بیمارستان تشریف آورده اند. همه خوشحال شده و برای دیدار با ایشان لحظه شماری می کردیم.

آن بزرگوار با تک تک مجروحین شیمیایی مصافحه و روبوسی نموده و در حق آنان محبت های زیادی روا داشتند تا این که نوبت به من رسید. ایشان را بسیار نورانی و رشید دیدم و هنگامی که خم شدند تا با بنده روبوسی کنند؛ عزت و احترام عجیبی به من دست داد و احساس سربلندی و غرور نمودم؛ سرلندی و غرور از این که رئیس جمهور مملکت این گونه به جانبازان شیمیایی ارادت داشته و احترام می گذارند.

بر بال قلم

بابک دولتی

او را از نزدیک ندیده ام، ولی تعریفِ چیره دستی و شعر او را از دوستانِ کرمانشاهی ام شنیده ام. مردادماه، یادآور مرصاد است و مرصاد، جلوة ذلت منافقان. غزلی از او را می خوانیم که در آن بیچارگی منافقانِ کوردل را به تصویر کشانده است:

چون خس و خاشاک هی قرار ندارند

جبهة بادند، اعتبار ندارند

جنگل خشکی اسیر سایة نفرین

خفت از این بیشتر که بار ندارند

مسخ در آن سوی خط حادثه هستند

عطر کسی را به یادگار ندارند

تا که بگریند بی نصیبی خود را

گوشة دنجی در این دیار ندارند

غرق عفن، صورت مجسم مرداب

نسبت دوری به آبشار ندارند

خواب تبر دیده اند این همه شب را

در سرشان طرحی از بهار ندارند

فاتح پوچ اند در سیاهی غفلت

در صفشان یک نفر سوار ندارند

این همه خفاش را نگاه کن ای مرد

روز شود فرصتِ فرار ندارند

تشنه خون اند، خونِ هر چه که باشد

شرط وفا را سگان حساب ندارند

هستی شان را که خاک دل زده قی کرد

شرم چه خوب است! حیف عار ندارند.

 

منابع:

https://hawzah.net/fa/Note/View/53845/

https://hawzah.net/fa/Note/View/53845

https://hawzah.net/fa/Note/View/53485

https://hawzah.net/fa/LifeStyle/View/71373

https://hawzah.net/fa/Magazine/View/5824/7690/96937