مقدمه
تقدیر چنین بود که کودکی چهار ساله رخدادی را ببیند که هیچگاه از چشم تاریخ پنهان نمانده است و هر صبح و شام برای بشریت بازگو می شود تا مشق رهایی انسان باشد. حضرت باقر(ع) فرمود: «هنگامی که جدّم حسین بن علی(ع) به شهادت رسید، من چهار ساله بودم و شهادت آن حضرت و آنچه که در آن روز بر ما گذشت را به یاد دارم... .» عاشورا تاریخ قصه های غریبی را پس از پیامبر (ص) در سینه دارد و سرگذشت شگفتی را به نمایش آورده است. اینکه پس از درگذشت بنیانگذار ایمان و آگاهی در سرزمین حجاز چه روی داد و سرنوشت خاندان وی به کجا انجامید، اندوه را بر چهره ها می نشاند و تأسف را بر لب ها جاری می کند. با مرگ پیامبر (ص) غوغا بر سر «قدرت» در مدینه بالا می گیرد و «امامت» از دست وصی او ربوده می شود. این، سیلاب های جاه طلبی و هوس است که با رفتن رئیس مدینه به خانه علی (ع) می رسد و کیان خانواده اش را تهدید می کند. دختر پیامبر (ص) نخستین قربانی این سیل ویرانگر است. برای وصی (ع) چاره ای جز «سکوت» نمی ماند تا 25 سال خاری را در دیده و استخوانی را در گلو تحمل کند تا به آنچه که از بنیانگذار فرهنگ اسلام به جا مانده است، آسیب نرسد. سال های پس از پیامبر (ص) بهترین بازۀ زمانی برای نهادینه شدن فرهنگ نبوی (ص) و قوام یافتن دولت علوی (ع) بود تا آنچه را که خداوند می خواست که از نمونه های متعالی «انسانِ تراز اول اسلام» و یک «جامعۀ نمونه» (اُمّت وسط) و یک «حکومت دادگستر» به بشریت ارائه دهد، از میان خانه علی (ع) و فاطمه (س) بیرون آورد، اما بافت قبیلگی بجا مانده از دوران جاهلیت در حجاز و ترکیب نیروهای اجتماعی مستقر در مدینه -که از تیره های انصار (اوس و خزرج)، مهاجران و بنی هاشم فراهم آمده بود- و پیچیدن باد هوس در جان های یاران پیامبر (ص) این فرصت تاریخی را از اهل بیت او گرفت و آنان را که محور گردونۀ قدرت بودند، به حاشیه راند. هرچند امیر مؤمنان علی (ع) پس از 25 سال به قدرت بازگشت، اما چشمه های ایمان و عدالت به نخوت جاهلیت آلوده شده بود. همچنین دشمنان با تحمیل نبردهای پی در پی، مجالی برای انسان سازی به وی ندادند و مردم را از توجه تام حضرت به آموزش و تربیت مسلمانان و ارایه یک صورتبندی اجتماعی متقَن که از اسلام ناب الهام می گرفت، محروم کردند.
درهم ریختگی جامعه با شهادت حضرت بیشتر شد و به سقوط دولت فرزند او «امام حسن (ع)» انجامید. تاریخ، در اینجا از ظهور جاهلیت روایت می کند که با انتقال قدرت به معاویه صورت می گیرد؛ اینک این شِرک است که پوستین دین به تن کرده است و خود را پس از او بتمامه در فرزندش «یزید» جِلوه می دهد. در اینجا دیگر جایی برای درنگ خاندان پیامبر (ص) بجا نمی ماند و حسین (ع) به مصاف فساد و دروغ و تزویر می رود و جان خویش را بر سر این راه می گذارد و بر روی ریگزارهای بیابان طف کشته می شود.
سومین پیشوای ایمان و آزادی بر دشمن پیروز نمی شود اما او که آموزگار بزرگ شهادت است، با خون خویش خصم زبون را رسوا می کند. فرزند وی «امام سجاد (ع)» کار پدر را ادامه می دهد اما نه با شمشیر، که با «کلمه» چراغ هدایت را در میان مردم بر می افروزد. کلمه هایی که از نیایش او سر بر می کشد و در آغاز و میانه و پایان هر دعا با «درود بر پیامبر (ص) جِلوه می کند اما این «درود» در پیامبر متوقف نمی شود و با افزوده شدن دو واژه «آل محمد» رنگ و بوی سیاسی می گیرد و تمایز این خاندان را از همه مردم (بویژه از خلفای ستم پیشه) نشان می دهد؛ «اللهم صل علی محمد و آل محمد» همچنان بر زبان مسلمانان جاری می شود و بدینسان، نقشه هایی که حاکمیت برای حذف اهل بیت (علیهم السلام) کشیده بود، خنثی می شود. با آغاز امامت پنجمین پیشوای شیعیان، «باقرالعلوم (ع)»، آشفتگی سیاسی بساط حکومت مروانیان را به هم می زند. نبرد پنهان و آشکار حاکمان و کارگزاران مروانی بر سر «قدرت» و «ثروت»، سستی روزافزونی را در کار حکمرانی پدید آورد تا اینکه سرانجام به سقوتشان منجر شد.
امام باقر و زمامداران معاصر
امام باقر (ع) پس از شهادت پدرش «حضرت سجّاد (ع)» و یکسال مانده به پایان خلافت ولید به پیشوایی شیعیان رسید. امام با گفتاری کوتاه از دشواری و رنج هایی که پس از پیامبر (ص) برای اهل بیت (ع) پیش آمده بود، چنین یاد کرده است: «ما اهل بیت (ع) از ستم قریش و صف بندی آنان در برابرمان چه ها کشیدیم و دوستان و شیعیان ما نیز از دست مردم چه ها دیدند. رسول خدا (ص) به هنگام ارتحال از دار فانی اعلان کردند، که ما (ائمه) نسبت به مردم از خودشان اولی تریم، ولی قریش پشت به پشت کردند تا این امر را از معدن و محور آن خارج ساختند و حق ما را تصاحب کردند.»
امام در سیر تاریخ خلافت به امام علی می رسد و از تنبّه مردم و روی آوردنشان به امیر مؤمنان (ع) روایت می کند، ولی باز هم سستی آنان را در وفاداری از امام (ع) سخن می گوید و خیانت مردم را به جانشین وِی گوشزد می کند تا اینکه به رخداد عاشورا می رسد و باز هم از نیرنگ و دورنگی مردم و ستم حاکمان پرده برمی دارد؛ « حکومت در میان قریش دست بدست گردید تا اینکه دو باره به ما اهل بیت (ع) بر گردانده شد، ولی مردم بیعت ما را شکستند و بر علیه ما تدارک جنگ دیدند، بطوری که امیرالمومنین علیّ بن ابی طالب[ع]، تا هنگامی که به شهادت رسید در فراز و نشیب حوادث قرار گرفته بود. سپس با فرزندش، حسن بن علیّ (ع) بیعت کردند ولی به او خیانت کردند... .»؛ «و پس از آن نیر دائما مورد تحقیر و ستم قرار گرفتیم و مورد قتل و تهدید واقع شدیم، منکران حق و دروغ گویان در سراسر کشور اسلامی به جعل حدیث پرداختند و می خواستند ما را در میان مردم منفور سازند که این سیاست پس از شهادت حسن (ع) دنبال شد.»؛ «… پس از آن با حسین بن علیِّ (ع) با بیست هزار نفر بیعت نمودند ولی به او نیز خیانت ورزیدند… .»
امام باقر (ع) سوگمندانه رنج و محنت اهل بیت (ع) و یارانشان را در ادامۀ خلافت یزید و سپس، روی کار آمدن مروان و فرزند و نوه اش «عبدالملک» و «ولید» به تصویر می کشد؛ «چقدر دست و پای شیعیان را با اندک بهانه ای قطع کردند و کسانی که به دوستی ما معروف بودند، راهی زندان ها شدند و اموالشان به غارت رفت تا حجّاج بن یوسف روی کار آمد. او با انواع شکنجه ها عرصه را بر پیروان ما تنگ کرد تا جایی که اگر کسی را زندیق و کافر می نامیدند، بهتر از آن بود که او را شیعه علیّ امیر المومنین (ع) بنامند! … .»
- حکومت و سیاست در سیره امام باقر علیه السلام
- اوضاع سیاسی دوران امامت امام باقر (ع)
پیشوایی امام باقر (ع) هنگام حکمرانی پنج خلیفۀ مروانی
1.ولید بن عبدالملک
در سرگذشت امام از هنگام تولد تا به دست گرفتن زعامت شیعیان، خلیفگانی آمدند و درگذشتند؛ «معاویه» تا چهارسالگی، «یزید» تا هشت سالگی، «مروان» تا نه سالگی، «عبدالملک» تا 30 سالگی و «ولید» تا چهل سالگی امام (ع) بر کرسی خلافت نشسته بودند و حضرت (ع)، امامت را در سال پایانی حکومت ولید بر عهده گرفتند. نحوه حکمرانی ولید همانگونه شد که پدرش «عبدالملک» به او توصیه کرده بود: «ای ولید! تو به سوی مردم برو در حالی که پوست پلنگ بر تن کرده ای، بر منبر بنشین و مردم را به بیعت خود فرا خوان. هر کس از بیعت با تو خودداری کرد او را با شمشیر بترسان. در مورد دوست و کسی که نزدیک توست سختگیر باش و در مورد کسی که از تو دور است، آسان بگیر. در مورد حجّاج خوش گمان باش، او کسی است که می تواند فتنه ها را کنار زند و شرایط را برای خلافت تو آماده سازد.» او نیز به مسجد بزرگ دمشق رفت و به مردم گفت: «ای مردم! بر شما باد به فرمان بردن و همراهی با جماعت. اگر کسی مخالفت کند سر از تن او جدا می کنم و هر کس خاموش بماند با اجل خویش بمیرد.»
القای ترس در دل های مردم، کاراترین ابزار چیرگی خلفای بنی امیه بر سرنوشت مردم بود. با این حال، علی رغم همۀ تلاش های این حاکمان ستم پیشۀ نا به کار، برای دورکردن مسلمانان از رهبران حقیقیِشان (اهل بیت)، باز هم گرایش عمومی به خاندان رسول الله بود. همچنانکه در سخن آن پیشوایان بزرگ آمده است که «قُلُوبُ الرّعیّةِ خَزائِنُ راعِیها؛ دل های مردم، گنج های حاکمان است»، کوشش های خلفا سودی برایِشان نداشت؛ ولید خود در این باره به پسرانش گفته بود: «بر شما باد ديندارى! من چيزى را نديدم كه دين، ايجاد كند و دنيا، آن را نابود سازد؛ ولى ديدم كه دنيا بنايى بر پا كرده است، ولى دين، آن را نابود ساخته است. همواره مىشنوم كه ياران و خاندان ما، على بن ابى طالب را بد مىگويند و فضايل او را پوشيده مىدارند و مردم را به دشمنى با او وا مىدارند؛ ولى اين كارها براى او جز نزديكى بيشتر به دلها ايجاد نمىكند و آنان (ياران و خاندان ما) تلاش مىكنند كه در دل مردم جاى گيرند و اين تلاش، جز موجب دورىِشان از دل مردم نمىگردد.»
وليد بن عبد الملك
2.سلیمان بن عبد الملک
پس از او برادرش، «سلیمان» به خلافت رسید. او فردی حسود، مغرور، پرخور، شکم باره و زیبا بود. سلیمان برای جلب خوشنودی مردم کارگزارانی را که پیشتر از یاوران حجاج بن یوسف سقفی بودند، عزل کرد «قتیبة بن مسلم باهلی» و «محمد بن قاسم» از این زمره اند. موسی بن نصیر نیز که در فتح اسپانیا تلاش کرده بود، برکنار شد. او «موالی» را از زندان آزاد کرد و آنان را در سپاه اسلام شرکت داد. و سهم ماهانه هر فرد را به 25 درهم رساند. مقابله با «خوارج» در شرق امپراطوری اسلامی و تصرف برخی از سرزمین های امپراطوری روم شرقی از کارهای او است. او پیش از مرگش لباسی سبز رنگ پوشید و دستار سبز بر سر گذاشت، به آینه نگاه کرد، به خود بالید و گفت: من پادشاهی جوان مرد هستم. بعد از آن یک جمعه بر او نگذشت که درگذشت. سلیمان چون آثار مرگ را در خود دید، «عمر بن عبد العزیز» را جانشین خود کرد. او برای این کارش گفت: «دو برادرم یزید و هشام هنوز به آن پایه نرسیده اند که بر کار مردم گماشته شوند، خلافت را برای مرد نیکوکار؛ «عمر بن عبد العزیز» قرار دادم و چون او درگذشت حکومت به ایشان خواهد رسید.» حکومت سلیمان با مرگ زودهنگامش پایان یافت و مجال نیافت آنچنان که طبع او گزارش می دهد، بسان پدرش «عبدالملک» شیوه ستمگری پیشه نماید. اینکه او -چنانچه زندگی دراز می یافت- چگونه مردم را سیاست می کرد، در گفتگوهایی که میان امام باقر (ع) و «عمر بن عبدالعزیز» انجام یافته است، روشن می شود؛ عمر بن عبدالعزیز به امام باقر (ع) نامه ای نوشت تا او را بیازماید (از میزان علم و مقام معنوی او باخبر شود). امام باقر (ع) در پاسخ او، نکات هشدار دهنده و پندآموزی را یادآور شد و وی را از فرجام بدرفتاری و پیامدهای قدرت و شاهی بیم داد. او که پیشتر، مشاور سلیمان بود، به یاد آورد که امام باقر (ع) نامه ای را به سلیمان به وقت زمامداریَش نوشته بوده است. پاسخ امام (ع) به سلیمان با پاسخی که امام به نامه او داده بود، تفاوت داشت؛ حضرت (ع) سلیمان را ستایش کرده بود، در حالی که عمر بن عبدالعزیز را به عدالت ورزی و نیکی کردن به مردم سفارش می کرد!
از این رو، به کارگزارش در مدینه نوشت که حضرت (ع) را فرابخواند و از ایشان پاسخ بخواهد. امام باقر (ع) به او گفت: «سلیمان فردی جبار و زورگو بود و من ناگزیر بودم در نامه ام به او، همانگونه سخن بگویم که مردم ناچارند با جباران گفت و گو کنند، ولی آنگونه که پیدا است، سَروَرِ تو (عُمَر بن عبدالعزیز) می خواهد به شیوه ای غیر از شیوۀ جباران رفتار کند و قدم هایی برای کاستن ستم و زورگویی برداشته است، ازاین رو، با او به گونه ای سخن گفتم که مناسب وضع اوست.»
سلیمان بن عبدالملک
3.عمَر بن عبد العزیز
او هشتمین خلیفه از خلفای اُمَوی (۹۹-۱۰۱ ه.ق) است. عمر بن عبدالعزیز در سال ۶۸۲ میلادی/۶۱ هجری در مدینه زاده شد، نَسبش به عمر بن خطاب میرسید، چرا که مادرش «اُم عاصم» (لیلی) دختر عاصم پسر عمر بود؛ او اصول دین و دانش فقه را از «صالح بن کیسان» در مدینه آموخت. پدرش «عبدالعزیز بن مروان» یکی از بزرگان بنی امیه بود. عُمَر به وصیت «سلیمان بن عبدالملک» عهده دار خلافت شد. او پیش از این، استاندار منطقۀ خناصره (شهری در سوریه کنونی) از سوی «عبدالملک» بود و سپس، استاندار مدینه در خلافت «ولید» شد. او هنگامی که به زعامت رسید، به مسجد رفت و گفت: ای مردم! من به وسیله مقام خلافت در آزمون الهی قرار گرفتهام. اما در این مورد نه از من نظرخواهی شده و نه از شما مشورت گرفته شده است؛ بنابراین، من شما را بر بیعت با خودم مجبور نمیکنم و شما هرکس را میخواهید خلیفه تعیین کنید.
عمر بن عبد العزیز کارهای ارزنده ای انجام داد؛
1- او رسم ناسزا گفتن به علی بن ابی طالب (ع) را برانداخت و برخورد ملایمی با «اهل بیت (ع)» بویژه با امام باقر (ع) داشت. یکبار، او در دیدار با مَوالی امام علی (ع) دستش را روی سر خود گذاشت و گفت: «اَنا مَولَی علیِّ بن ابی طالب» و سپس این حدیث را از پیامبر (ص) نقل کرد: «مَن کُنتُ مَولاهُ، فَهَذا عَليٌّ مَولَاهُ».
عمر هنگامی که والی مدینه بود، در دیدار با «فاطمه» دختر امام علی (ع) به وِی گفت: «ای دختر علی! به خدا سوگند بر روی زمین خاندانی محبوبتر از شما نزد من وجود ندارد، و شما نزد من از اهل بیت خودم محبوبترید.»
2- او جزیه ذمّیان مسلمان شده را برداشت و مالیات ایرانیان را کاهش داد و به معترضان گفت: «خداوند پیغمبر خود را برای هدایت فرستاده است و نه برای جزیه گرفتن.»
3- وی نخلستان فدک را، به فرزندان فاطمه (س) باز گرداند و دستور داد مبلغ «ده هزار دینار» به عنوان تأدیۀ خسارت در میان فاطمیان تقسیم کنند.
4- او خوارج را به گفتگو و مناظره فراخواند تا به جای نبرد، هرکه توانست برهان قوی تری بیاورد، راه دیگر را در پیش بگیرد.
5- او فشار بنی امیه را از روی مردم کاست و اموال غصبی را که در دست اُمَویان بود، گرفت و به صاحبانشان پرداخت. او در نخستین روز خلافتش اموال سلیمان بن عبدالملک را که به بیست و چهار هزار دینار می رسید، فروخت و از همسرش خواست تا لباس های زربافتی را که پدرش عبدالملک برایش تهیه کرده بود، به بیت المال برگرداند.
او به والی کوفه نوشت: «مردم کوفه در معرض بلا و فشار و ستم حکام سوء بودهاند، در حالی که قوام دین به عدل و احسان است. از مردم بینوا به اندازۀ طاقتشان بگیر، از ثروتمندان جز خراج چیزی نگیر. از مردم مزد مالیات بگیران را نگیر، هدایای نوروزی و پولهایی را که تحت عناوین دراهمُ النّکاح یا اُجورُالبیوت گرفته میشد، نگیر.» در عین حال، او مستمرّی بنی هاشم و مردم عراق را کم و زیاد نکرد ولی بر مستمری اهل شام ده دینار افزود.
6- او برای گرایش اهل کتاب به دین اسلام بخشودگی ها، جوایز و هدایایی گذاشت؛ به ساکنان سرزمینهای فتح شده، برای ورودشان به اسلام، اموال تشویقی داد و به امپراطور روم «لیوی سوم» نامه نوشت و او را به اسلام دعوت کرد وی در اقدامی جزیه را از تازه مسلمانان رفع کرد و به حاکم خراسان «حراج بن عبدالله» نوشت: هر کس که بسوی قبله میایستد، جزیه را از او بردارد. با این اقدام مردم به سرعت به اسلام روی آوردند. وی در راه دعوت غیر مسلمانان به اسلام، به یکی از روحانیون مسیحی، هزار دینار پرداخت.
7- عمر در کار دیوانی و اداره حکومت خبره بود و اصلاحاتی در دستگاه اداری دارای اندیشۀ اداری در سطح عالی بود. هنگامی که به خلافت رسید و به اصلاح دستگاه اداری و گماشتن کارگزاران امین و توانا اقدام کرد.
8- ساختن کاروانسرا در سرزمینهای دور دست از کارهای اصلاحی عمر بود. وی به یکی از کارگزارانش نوشت که: مسافران مسلمان را یک شبانه روز پذیرایی و از چارپایانشان مراقبت کند و اگر مریض هستند از آنها دو شبانه روز پذیرایی شود و اگر از سرزمین خود دور افتادهاند، آنها را به محل سکونت شان برساند.
9- عمر بن عبدالعزیز کتابت حدیث پیامبر (ص) را که به هنگام خلافت ابوبکر منع شده یود، مجاز کرد.
10- او فتوحات سرزمین های تازه را متوقف کرد تا بتواند همان سرزمین های فتح شده را بهتر اداره کند و توان حکومت را در نبردها کاهش ندهد و به امور داخلی بپردازد. مثلا دستور داد سپاه خلیفه از برابر حصار قسطنطنیة عقب نشینی کند. برای او رفتار مسالمت جویانه در برابر غیر مسلمانان و دعوتشان به اسلام در اولویت بود.
عُمَر در سن چهل سالگی، در سال ۱۰۱ه روز جمعه ۲۰ رجب، در شهر «سمعان» از بلاد شام درگذشت. پس از تسلط بنی عباس بر بنی امیه، زمانی که قبر بسیاری از خلفای بنی امیه (از جمله؛ یزید بن معاویه، عبدالملک بن مروان، ولید بن عبدالملک و....) توسط سپاه فاتح نبش شده و اجساد و استخوانهای آنها سوزانده شد، آرامگاه عمر بن عبدالعزیز دست نخورده باقی ماند و کسی متعرض آن نشد که دلیل آن به حسن شهرت وی در میان مردم بازمی گشت.
عمر بن عبد العزیز (خلفای هم عصر امام باقر علیه السلام)
دیدگاه امام باقر (ع) به عمر بن عبدالعزیز
رأی و داوری حضرت (ع) به عمر در دو حوزۀ مجزا جای می گیرد؛ الف) دیدگاه امام (ع) در بارۀ او و سجایای اخلاقی و نحوۀ حکمرانیَش. ب) نگاه امام (ع) به جایگاه زعامتی که او به آن تکیه کرده است.
الف) امام (ع) به کارهای ارزنده ای که وِی انجام داده است، نگاه رضایتمندی داشته است؛ امام (ع) در همان آغاز خلافت عمر که از حضرت (ع) اندرز می خواهد، به او می گوید: «تو را به تقوای الهی سفارش میکنم و اینکه بزرگ را «پدر» و کوچک را «پسر» و مردان را «برادر» خود بدانی. عمر گفت: خداوند تو را رحمت کند، تو همه آنچه را که انشاءالله موجب خیر و سعادت ما میشود جمع کردی، به شرط این که ما به آن عمل کنیم و خداوند ما را بر آن یاری فرماید.
بار دیگر،بعد از این که امام به شهر خود بازگشته بود، عمر پیغام داد که میخواهم به دیدنتان بیایم. امام (ع) پیکی نزد او فرستاد و گفت: لازم نیست تو بیایی. من پیشت خواهم آمد. عمر سوگند یاد کرد که باید من به نزدتان بیایم. آنگاه حضور امام (ع) رسید و به ایشان نزدیک شد و سینهاش را بر سینه حضرت (ع) گذاشت و گریست. سپس رو به روی امام نشست و هنگامی که از محضر امام (ع) خارج می شد، همۀ خواستههای حضرت (ع) را به عهده گرفته بود. این، نخستین و آخرین دیدار آنان بود.
امام باقر (ع) در بیانی دیگر، از ناخوشنودی اُمَویان از زعامت عمر و کارهای او سخن گفته است؛ امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش نقل میکند: «هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید و به ما عطایای بزرگی داد، برادرش بر او وارد شد، و به او گفت که بنی امیه از این که تو فرزندان فاطمه (س) را بر آنان برتری میدهی خورسند نیستند. عمر پاسخ داد: علت این که من فرزندان فاطمه (س) را ترجیح میدهم، این است که شنیده ام پیامبر (ص) فرموده است: «براستی، فاطمه پارۀ تن من است، آنچه او را خوشنود کند، مرا خوشنود کرده است؛ و آنچه او را بیازارد، مرا آزرده است». بنابراین من در پی به دست آوردن خوشنودی رسول خدا (ص) و دوری از آزار ایشان هستم.
ب) نگاه امام باقر (ع) به جایگاه زعامت عمر بن عبد العزیز، به اصول کلامی «امامت» در نزد امامان و باور شیعیان بازمی گردد به اینکه، امامت به تصریح پیامبر (ع) و آیات غدیریّه قرآن، جز برای پیشوایان دوازده گانه ای که منصوبان الهی اند، برای احدی از مردم (هرچند درستکار بوده و شایستگی فردی داشته باشند)، برقرار نیست. چراکه باید امام از ویژگی عصمت و دانش الهی برخوردار باشد، که این ویژگی فقط در پیشوایان شیعه که از نسل پیامبر (ص) اند، فراهم می آید. از این رو، امام باقر (ع) هر چند از کارهای عمر به نیکی یاد کرده است و در باره اش گفته است: «عمر بن عبدالعزیز نجیب بنی امیه است»، اما او را از وبال زعامتی که پس از درگذشت پیامبر (ص) توسط برخی از یارانش غصب شد و جز برهه ای کوتاه، دوباره به جایگاه اصلیَش به نزد امام علی (ع) و فرزندش امام حسن (ع) بازگشت و سپس دوباره از جایگاه خویش به در شد و در دستان معاویه قرار گرفت تا اینکه به سال 99 هجری به وِی منتقل شد، برحذر نمی داند.
بنابر این، امام باقر (ع) علی رغم خصلت های خوب عمر و کارهای ارزنده ای که انجام داده است، او را نیز غاصب زعامت و امامتِ بر مردم می داند؛ ابوبصیر (از یاران حضرت «ع») میگوید: من با امام محمد باقر (ع) در مسجد بودم که عمر بن عبدالعزیز وارد شد، او لباس زرد ملایم بر تن کرده و بر غلامی تکیه داده بود. امام (ع) فرمود: به زودی این جوان به ریاست و اِمارت خواهد رسید و اظهار عدالت پیشهگی خواهد کرد، و امارت او چند سال به طول کشیده و پس از آن میمیرد. پس از مرگ او اهل زمین بر او خواهند گریست و اهل آسمان بر او نفرین خواهند فرستاد. ابوبصیر میگوید: ما پرسیدیم: ای فرزند رسول خدا(ص)! این امر چگونه ممکن است، در حالی که شما از عدالت و انصاف او یاد کردید؟! امام (ع) فرمود: زیرا در جایگاه و منصب ما نشسته است در حالی که هیچگونه حقی بر این منصب ندارد.
به هرحال، جایگاه «پیشوایی» بر مردم بسیار بلند است که فقط برازندۀ کسانی است که به ویژگی های «انسان»، «جامعه» و «دانش و فن سیاست» احاطه داشته باشند تا بتوانند عدالت را آنگونه خداوند برای آدمیان اراده کرده است، اجرا کنند. (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ.)
سفارش امام باقر (ع) به عمر بن عبدالعزیز
4.یزید بن عبد الملک
وی در سال ۷۲ هجری در دمشق متولد شد، و در ۲۵ ماه رجب سال ۱۰۱ هجری بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. برادرش، سلیمان او را بعد از عمر بن عبدالعزیز به ولایت عهدی برگزیده بود. او در اوایل حکمرانیَش دستور داد تا همه به سیرۀ «عمر بن عبدالعزیز» عمل کند، اما چهل پیرمرد آمدند و نزد او شهادت دادند که برای خلفا حساب و کتاب و عذابی نیست. یزید جوانی متکبر بود که خوشگذرانی را دوست داشت. مردم را نزد خود راه نمی داد و کار درست را نمی شناخت تا انجام دهد؛ همانطور که خطا را تشخیص نمی داد تا رهایش کند.
سیاست داخلی و وضعیت حکومت یزید
او رسوم عادلانه عمر بن عبدالعزیز را کنار گذاشت و دست ماموران را درگرفتن مالیاتهای گوناگون باز گذاشت. (او به عاملش در یمن دستور داد مالیاتهایی که عمر بن عبد العزیز لغو کرده است دوباره برقرار سازد.) او همه کارگزاران عمر بن عبدالعزیز را برکنار کرد. «یزید به عمر بن هبیره که عامل عراق بود، فرمانی نوشت که سواد را مساحی کند، (اراضی خراجی را دقیقا مشخص کند.) او این کار را در سال ۱۰۵ انجام داد. او بر نخلها و درختان خراج نهاد و به خراجگزاران زیان رسانید و بر دهقانان خراج نهاد و کار بدون مزد و هدیهها و آنچه را در «نوروز» و «مهرگان» گرفته میشد، دوباره برقرار کرد. بلاذری نیز مینویسد:«یزید بن عبدالملک به عمر بن هبیره نوشت که امیرالمؤمنین را در سرزمین عرب نصیبی نیست. به اقطاعات سرکشی کن و آنچه را زائد بر احتیاج است، برای امیرالمؤمنین بستان. پس عمر به اقطاعات مراجعه میکرد و درباره آنها میپرسید و همه را مساحی میکرد.» روش حکومتی و بیعدالتیهای یزید بن عبدالملک به حدی رسید که عدهای از بزرگان و سران بنیامیه نزد وی آمدند و از وی خواستند تا در روش خود تجدید نظر کند و همچون عمر بن عبدالعزیز رفتار نماید؛ ولی عموی یزید؛ یعنی محمد بن مروان بن حکم آنان را گرفت و مدت بیست ماه به زندان افکند و پس از آن به همه آنان سم خوراند و همه آنان کشته شدند. یزید، علاوه بر این که آنان را از بین برد املاک و داراییهای آنان را نیز تصاحب کرد و فرزندان و زنان آنان مجبور شدند به بیابانها بروند و زندگی مشقتباری را سپری کنند، حتی کسانی را که به آنان کمک کردند نیز، به دار کشیدند. در دوره یزید بن عبدالملک مخالفت هایی علیه دولت اموی برپا شد. این رویارویی ها بدین شرح است:
شورش یزید بن مهلب
یزید بن مهلب بن ابیصفره که در دوره سلیمان بن عبدالملک حاکم عراق و مشرق اسلامی شده بود، در دوره عمر بن عبدالعزیز به اتهام پنهان کردن اموال دولتی به زندان افتاد. او در اواخر دوره عمر بن عبدالعزیز از زندان فرار کرد و به بصره رفت و این شهر را تصرف کرد و با زندانی کردن حاکم آن جا «عدی ابن ارطاة فزاری»، عملا با امویان اعلام جنگ کرد. او بر کوفه و فارس و اهواز و کرمان مسلط شد. سرانجام مسلمة بن عبدالملک؛ برادر خلیفه، موفق شد در جنگی که در نزدیکی کوفه در «عقر» اتفاق افتاد او را شکست داده و به قتل برساند.
قیام خوارج
آنان به رهبری «شوذب خارجی» در برابر خلیفه قیام کردند و توانستند سپاهیان عراقی را که برای سرکوب ایشان گسیل شده بودند، شکست دهند. سرانجام سپاه ۱۰ هزار نفری اموی به رهبری «سعید بن عمر الحرشی» آنان را شکست داد.
آغاز دعوت عباسیان
خلافت یزید بن عبدالملک در سال 110 هجری همزمان با آغاز دعوت مخفیانه عباسیان بوده است. عباسیان بر اساس داستانی خلافت خود را توجیه میکردند، آنان مدّعی بودند که «ابوهاشم» رهبر شیعه کیسانیه پس از این که به دست «سلیمان بن عبدالملک» مسموم شد، در دیدار با «علی بن عبدالله بن عباس» -که در «حمیمه»ی شام ساکن بود- حق امامت و حکمرانی را به وی واگذار کرد و زمام دعوت کیسانیه را به او سپرد و نام داعیانی را که علیه عباسیان دعوت میکردند، به او گفتم. بدینسان، عباسیان وارث تبلیغات پنهانی کیسانیه شدند و دعوت خویش را آغاز کردند.
مرگ یزید بن عبدالملک
او که به خلیفه ای خوشگذران شناخته شده است، دلباختۀ دو کنیزک به نامهای حبّابه و سلامه بود. روزی حبّابه شعری را با آهنگ برای او خواند. «وَ بَینَ التَّراقي وَ اللّهاةِ حَرارَةٌ - وَ مَا ظَمِئت مَاءً یَسُوعُ فَتَبرُدا؛ حرارتی ما بین دهان و گلو احساس میشود، این حرارت ناشی از تشنگی نیست که با نوشیدن آب سرد میشود. (حرارت و التهاب عشق است)» یزید پس از شنیدن این شعر آن چنان به طرب آمد که گفت:میخواهم پرواز کنم! حبّابه به او گفت: ای امیرالمؤمنین ما به تو نیازمندیم؛ اگر بمیری امامت را به چه کسی وا میگذاری؟ گفت:به تو و دست او را بوسید. پس از مدت کوتاهی که این کنیزک مرد، یزید از فرط ناراحتی اجازه دفن جنازه او را نمیداد و سرانجام خودش نیز بعد از چند روز از دنیا رفت. او در روز جمعه پنج روز مانده از شعبان سال صد و پنجم در منطقه «بلقا» از توابع دمشق در سی و هفت سالگی درگذشت. مدت حکومتش چهار سال و یک ماه و دو روز بود و بنا به نقلی در «جولان» از اراضی اردن مدفون شد.
یزید بن عبد الملک
5.هشام بن عبدالملک
او در سن چهل و سه سالگی بر مسند حکمرانی نشست و نوزده سال و نه ماه خلیفه بود.
نگاهی بر زندگی هشام بن عبدالملک
امام باقر (ع) و هشام
هشام بن عبدالملک از سیاستمداران و خلفای مقتدر و به قولی مقتدرترین مرد بنی امیه بود. هشام از روزی که در زمان خلافت پدرش عبدالملک، در مکه و در مراسم حج، امام سجاد (ع) و جلالت و منزلت وی را دید، بغض آن بزرگوار و فرزندان وی را به دل گرفت و وقتی به حکومت رسید، این کینه دیرینه را آشکار کرد. بین امام باقر (ع) و هشام برخوردهای متعددی اتفاق افتاد. وی سعی داشت امام را تحقیر کند و شخصیت وی را بشکند ولی امام با برخوردی متناسب و دقیق، نقشه های وی را خنثی می کرد.
کینه ورزی به امام باقر (ع) در ایام حج
هشام در سال 106 یعنی یک سال و اندی بعد از خلافت به حج رفت. در آن مراسم، امام (ع) را دید که مردم به وی روی آورده و مسائل خود را از ایشان می پرسیدند. هشام سعی داشت با فرستادن عالمان درباری، از امام سؤالی پرسیده شود و حضرت در جواب بماند و سرافکنده گردد. گفته شده: در آن سال که هشام به حجّ آمد، نافع (از علمای مشهور عامّه) همراه وی بود. نافع مردی را دید در کنار دیوار خانه خدا که مردم دور او اجتماع کرده و سؤالات خویش را می پرسیدند. نافع از هشام پرسید که او کیست و هشام در جواب گفت که او «محمدبن علی بن الحسین» است. نافع گفت: اگر اجازه دهید پیش او بروم و سؤالی کنم که جواب آن را جز پیامبر یا وصّی پیامبر نداند. هشام گفت: برو. شاید سؤالی کنی و او را شرمنده گردانی. نافع نزد امام آمد و سؤال خود را طرح کرد و جوابهای محکم و مستدلّ شنید و به سوی هشام بازگشت. هشام که منتظر شنیدن خبر خوشی بود، احوال پرسید و نافع جواب داد: مرا رها کن که به خدا قسم او به حق، عالمترین مردم و فرزند رسول خدا است.
فراخواندن امام باقر (ع) به شام
این خلیفه همواره از محبوبیت و موقعیت فوق العاده امام باقر (ع) بیمناک بود و چون می دانست پیروان پیشوای پنجم، آن حضرت را «امام» می دانند، تلاش می کرد تا مانع گسترش نفوذ معنوی و افزایش پیروان آن حضرت گردد.
در یکی از سال ها که امام باقر (ع) همراه فرزند خود «جعفر بن محمد (علیهما السلام)» به زیارت خانه خدا مشرّف شده بود، هشام نیز در حج بود. در آنجا حضرت صادق (ع) در مجمعی از مسلمانان سخنانی در فضیلت و امامت اهل بیت (علیهم السلام) گفت که مأموران به سرعت، به هشام گزارش دادند. او از این خبر به شدت تکان خورد ولی در اثنای حج کاری به امام (ع) و فرزندش نداشت. او تا به پایتخت خود (دمشق) بازگشت، به حاکم مدینه دستور داد حضرت را با فرزندش روانۀ شام کند. حضرت با فرزندش از مدینه را به سوی دمشق روانه شد. امام صادق (ع) آن روزها را چنین گزارش کرده است: «زمانی که ما به دمشق شدیم، هشام تا سه روز اجازه نمیداد که نزد او برویم. سرانجام، روز چهارم به ما اجازۀ ورود داد. هنگامی که ما در آستانۀ ورود بودیم، هشام – که نفرین خدا بر او باد – به اطرافیانش دستور داده بود تا پس از او، هر یک به پدرم (ع) ناسزا بگویند و وی را سرزنش کنند! پدرم (ع) وارد مجلس هشام شد، و بدون این که توجه خاصی به او کند و احترام ویژهای برایش به جا آورَد، در جملهای عام که شامل همۀ اهل مجلس می شد گفت: «اَلسَّلامُ عَلَیکُم»، سپس بدون اجازه خواستن از هشام، در جایی مناسب بر زمین نشست. هشام به شدت خشمگین می نمود؛ زیرا اولا به شخص او سلام ویژهای که به خلفا داده می شد، داده نشد، و ثانیا حضرت (ع) برای نشستن از او اجازه نخواست! هشام گفت: ای محمد بن علی! همواره یک نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شکسته و میشکند و مردم را به سوی خود فرا میخواند و از روی سفاهت و نادانی، گمان دارد که امام است! هشام سرزنش را آغاز کرد و چون ساکت شد، یکایک مجلسیان او، سخنان توهینآمیز و نیش آلودش را پی گرفتند. چون سخنانشان پایان یافت، پدرم از جایی که نشسته بود برخاست و چنین سخن گفت: ای مردم! به کدامین سو می روید؟ و شما را به کجا می برند؟ خداوند نسل پیشین شما را به وسیلۀ ما خاندان هدایت کرد و نسل های آیندۀ شما نیز باید به وسیلۀ ما راه یابند. اگر شما پادشاهی زودگذر دنیا را دارید، ما در آینده فرمانروایی خواهیم داشت. پس از فرمانروایی ما، هیچ حاکمیتی و پادشاهی نیست؛ زیرا ما اهل فرجامیم و خداوند فرموده است: والعاقبة للمتقین». سخن که بدین جا انجامید، هشام دستور داد تا پدرم را به زندان ببرند. حضرت چندماهی را در زندان بودند. پدرم در آنجا خاموش ننشست و به اندرز زندانیان و زندانبانان پرداختند. زندانبانی از این جریان بر آشفت و وقایع را به هشام گزارش کرد. هشام دستور داد تا امام را از آنجا رها سازند و نزد او بفرستند.
- احضار امام باقر (ع) به شام
- سیاست هشام بن عبدالملک در برابر امام باقر(ع)
واداشتن امام باقر (ع) به تیراندازی
از سوی دیگر، هشام برنامه ای برای دیدار امام (ع) با دانشمندان برجسته نداشت، زیرا از برجستگی دانش امام به خوبی آگاهی داشت. همچنین دربار خلافت او به جای علمای بزرگ از شاعران چاپلوس و داستان گو پر شده بود. از این رو، تصمیم گرفت حضرت را به هماوردی در عرصه ای غیر علمی فرابخواند. امام صادق (ع) در این باره، چنین گزارش کرده است: در این ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شدیم، او بر تخت نشسته بود و درباریان و ارتشیانش با سلاح ایستاده بودند. تابلو هدف را در برابر جمع نصب کرده و بزرگان قوم مشغول هدف گیری و تیراندازی بودند. با ورود ما به آن جمع – در حالی که پدرم جلوتر حرکت می کرد و من پشت سر وی بودم – نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: ای محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تیراندازی کن. امام باقر فرمود: من دیگر سنم از این کارها گذشته است، اگر صلاح بدانی من معاف باشم. هشام گفت: به حق کسی که ما را با دینش عزت بخشید و محمد (ص) را مبعوث کرد تو را معاف نخواهم داشت. سپس به یکی از بزرگان بنیامیه اشاره کرد تا کمانش را به پدرم بدهد. پدرم کمان را گرفت. تیری در چلۀ کمان نهاد و نشانه گرفت و رها کرد، تیر در نقطۀ وسط هدف نشست، پدرم تیر دوم را نشانه گرفت، تیر دوم در وسط تیر اول فرود آمد و همین طور تا نه تیر…! هشام بشدت مضطرب شده بود و آرام و قرار نداشت و نمی توانست خویشتنداری کند. تا این که گفت: ای ابوجعفر! تو می گفتی که سِنت از این کارها گذشته! در حالی که تو قهرمان تیراندازان عرب و عجم هستی. این سخن را گفت، ولی به سرعت از گفتۀ خویش پشیمان شد. هشام سعی داشت که خود را به عواقب ریختن خون پدرم گرفتار نسازد؛ هشام به زمین خیره شده بود در حالی که من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم. ایستادن ما به طول انجامید و پدرم خشمگین شد، هشام از نگاههای غضب آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دریافت و گفت: ای محمد! نزدیکتر بیا… پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم. هشام از جای برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست خود جا داد. سپس با من معانقه کرد و من هم سمت راست پدرم نشستم. هشام با تمام توجه به گفتگو با پدرم مشغول شد و گفت: ای محمد! قریش هماره بر عرب و عجم پیشوایی خواهد داشت، تا زمانی که چون تویی در میان قریش باشد. براستی چه نیک تیر می اندازی. چه مدت تمرین کرده ای تا چنین مهارتی به دست آوردهای؟ پدرم گفت: می دانی که مردم مدینه در کار تیراندازی دستی دارند. من هم در دورۀ جوانی گاهی تیراندازی داشتهام، اما مدتها است که ترک کردهام. و از آن پس، این نخستین بار بود که در حضور تو تیر انداختم. هشام گفت: هرگز مانند کار تو را از کسی ندیده بودم و گمان نمیکنم روی زمین کسی بتواند این گونه تیراندازی کند. آیا جعفر هم می تواند همین گونه هدف بگیرد؟ امام باقر (ع) فرمود: ما کمالها و حقایق دین را به ارث میبریم، همان دین کاملی که خداوند دربارۀ آن فرموده است: «اَلْیَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْاِسْلَامَ دِیناً؛ امروز دینتان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دین برایتان رضا دادم.» و زمین هیچگاه خالی از انسان کامل نخواهد بود.»
هشام با شنیدن این سخنان، چهرهاش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤالها و اشکالهای متعددی را مطرح کرد و امام هم به هر یک پاسخ داد…
این جریان ظاهرا خاتمه یافت و امام باقر (ع) همراه با فرزندش جعفر بن محمد عازم بازگشت به مدینه شدند، اما کینه و عدوات هشام تازه شعلهور شده بود! از این رو، مأمورانی را پیش از امام به روستاها و منازل میان راه فرستاد و به مردم دستور داد تا از فروختن خوراکی به امام باقر و همراهان او خودداری کنند و به ایشان جا و پناه ندهند.
خشم هشام از پیروزی امام باقر(ع) بر اسقف مسیحیان
هشام که از فراخوان اجباری امام (ع) دستمایه ای برای شکست جایگاه وِی نصیبش نشد، درخواست حضرت را برای بازگشت به مدینه پذیرفت. امام (ع) از قصر بیرون آمد و همراه فرزندش ميدان رو بروی امارت رسید. در آنجا جمعيت انبوهى را دید. امام از اجتماعشان پرسید. گفتند: كشيشان و راهبان مسيحى هستند كه در مجمع بزرگ ساليانه خود گردآمده اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مى باشند تا مشكلات علمى خود را از او بپرسند. حضرت (ع) ناشناسانه به ميان جمعيت رفت. ماموران خلیفه هشام را آگاه کردند.او افرادى را مامور كرد تا در آن انجمن شركت کنند و از نزديك این رخداد را ببینند. اسقف بزرگ -كه بسیار پير و سال خورده بود، آمد و با شكوه و گرامی داشت در بالای مجلس جای گرفت. آنگاه نگاهى به مردم انداخت، و چون سيماى امام باقر(ع) را دید، به امام رو كرد و پرسيد:
- از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان؟
- از مسلمانان.
- از دانشمندان آنان هستيد يا افراد نادان؟
- از افراد نادان نيستم!
- اول من سوال كنم يا شما مى پرسيد؟
- اگر مايليد شما سوال كنيد.
- به چه دليل شما مسلمانان ادعا مى كنيد كه اهل بهشت غذا مى خورند و مى آشامند ولى مدفوعى ندارند؟ آيا براى اين موضوع، نمونه و نظير روشنى در اين جهان وجود دارد؟
- بلى، نمونه روشن آن در اين جهان جنين است كه در رحم مادر تغذيه مى كند ولى مدفوعى ندارد!
- عجب! پس شما گفتيد از دانشمندان نيستيد؟!
- من چنين نگفتم، بلكه گفتم از نادانان نيستم!
- سوال ديگرى دارم.
- بفرماييد.
- به چه دليل عقيده داريد كه ميوه ها و نعمت هاى بهشتى كم نمى شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقى بوده كاهش پيدا نمى كنند؟ آيا نمونه روشنى از پديده هاى اين جهان را مى توان براى اين موضوع ذكر كرد؟
- آرى، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغى صدها چراغ روشن كنيد، شعله چراغ اول به جاى خود باقى است و از آن به هيچ وجه كاسته نمى شود!...
...اسقف هر سوال و مشكلى به نظرش مى رسيد، همه را پرسيد و جواب قانع كننده شنيد و چون خود را عاجز يافت، بشدت ناراحت و عصبانى شد و گفت: «مردم! دانشمند والا مقامى را كه مراتب اطلاعات و معلومات مذهبى او از من بيشتر است، به اينجا آورده ايد تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پيشوايان آنان از ما برتر و بهترند؟! به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم، مرا در ميان خود نخواهيد ديد!» اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت!
اين جريان به سرعت در شهر دمشق پيچيد و موجى از شادى و هيجان در محيط شام به وجود آورد. هشام، به جاى آن كه از پيروزى افتخارآميز علمى امام باقر(ع) بر بيگانگان خوشحال گردد، بيش از پيش از نفوذ معنوى امام(ع) بيمناك شد و ضمن ظاهر سازى و ارسال هديه براى آن حضرت پيغام داد كه حتماً همان روز دمشق را ترك گويد!
همچنین، بر اثر خشمى كه از این پيروزى علمى به او دست داده بود، كوشش كرد درخشش علمى و اجتماعى ايشان را با نیرنگِ «تهمت» از بين ببرد؛ او امام (ع) را به گرايش به مسيحيت متهم کرد و ناجوانمردانه، به برخى از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدين) چنين نوشت: «محمد بن على، پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، هنگامی که آنان را به مدينه بازگرداندم، نزد كشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت!! به مسيحيان تقرّب جستند. ولى من به خاطر خويشاوندیِشان با من ، از كيفر آنان چشم پوشيدم! وقتى كه اين دو نفر به شهر شما رسيدند، به مردم اعلام كنيد كه من از آنان بيزارم!»
هشام و زید بن علی بن الحسین (ع)
هرچند قیام زید «برادر امام باقر (ع)» پس از شهادت حضرت انجام شده است، اما مناسب است در بررسی سیره امام (ع) به آن پداخته شود؛ هم از این نظر که زید در بسیاری از رخدادهایی که برای امام روی می داد، در کنار حضرت بوده است و هم اینکه شهادت زید در زمان خلیفه ای (هشام) بوده است که پیش از کشتن وِی در قتل امامش (باقرالعلوم) نقش داشته است.
امام باقر (ع) پیش بینی شگفتی در باره برادرش «زید» دارد که به درستی راه او و پذیرش شهادتش نزد پروردگار گواهی میدهد؛ «إنَّ أَخي زَيدَ بنَ علي (ع) خارجٌ فَمَقتُولٌ عَلَی الحَقِّ، فَالوَيلُ لِمَن خَذَلَهُ، وَ الوَيلُ لِمَن حَارَبَهُ وَ الوَيلُ لِمَن قَاتَلَهُ؛ برادرم زيد بن على عليه السلام بر ستم شورش مىنمايد و در راه حق كشته مىشود. واى به آن كسى كه بر وى آسيب رساندو با وى بستيزد. واى بر آن كسى كه وى را به قتل رساند».
نظیر این گواهی در گزارشی که امام صادق(ع) از عموی خویش «زید» دارد، آمده است؛ «زید برای قیامش با من مشورت کرد، من به او گفتم عموجان اگر دوست داری که همان شخص بهدار آویخته در کُناسه کوفه باشی، راه همین است.» وقتی زید از حضور حضرت امام صادق (ع) بیرون رفت امام گفت: «وای بر کسی که ندای او را بشنود و به یاری او نشتابد»
انگیزه ها و عواملی برای قيام زيد بن علي(ع) برشمرده اند که عمدۀ آن ها بدین شرح است:
1- تعطيل شدن احكام و قوانين اسلام؛ 2- آزار و اذيّت مردم به دست سردمداران حكومت (به بهانه حفظ امنيّت جامعه)؛ 3- فساد زمامداران؛ و در آخر، 4- رفتارهاي هشام بن عبدالملك.
دربارۀ گفتگوها و کشمکش هایی که میان زید با هشام انجام شده است، گفته اند که هشام بن عبدالملك بارها زید را با هدف تحقير و توهين احضار و يا جلب ميكرد و علاوه تهمت و افترا زدن به صورت علني به او توهين مينمود. نقل ميكنند: روزي زيد كه به مجلس هشام وارد شد او به اطرافيانش گفت به زيد جا براي نشستن ندهند تا به او اهانتي شده باشد. اما زيد بيدي نبود كه با اين بادها بلرزد. لذا همان پيش آمد را وسيلهاي براي كوبيدن هشام قرار داده و در همان مجلس خطاب به هشام فرمود: «از خدا بترس و پرهيزگار باش. هشام گفت تو مرا به پرهيزكاري فراميخواني؟ زيد فرمود: در ميان بندگان خدا هيچكس برتر نيست كه ديگران را به تقوا و پاكي وصيت كند و كسي از وصيت شدن به تقوا پست نگردد. پس از خدا بترس. هشام تند شد به زيد گفت: تو آرزوي خلافت، در دل داري اميد به آن بستهاي اما تو را با حكومت چكار؟ تو فرزند كنيزي بيش نيستي. زيد در پاسخ او فرمود: «اي هشام من كساني را والامقامتر پيامبران در نزد خدا نمييابم و حال آن كه اسماعيل پيغمبر خدا كنيززاده بود، اگر اين جهت حاكي از فرومايگي بود، وي به رسالت مبعوث نميگرديد... خلاصه جوابهاي زيد هشام را منكوب كرد. هشام نتوانست خشم خود را فرو برد لذا فرياد زد: «اي دژخيم بيا مبادا اين مرد در ميان لشكريان من بماند... زيد وقتي وضع به اين سان ديد از سخن گفتن بازايستاد و ديد نصيحت كردن هشام فايدهاي ندارد و در حال خارج شدن از مجلس زير لب زمزمه كرد: «اِنّه لَم يكره قوم قط حرّ السيوف الّا ذلّوا؛ همانا هيچ ملّتي از داغي شمشير نترسيد مگر اينكه پست و زبون و ذليل گشت.» هشام رو به اطرافيان كرد و گفت: «اين خاندان هرگز نابود نميشوند به جانم سوگند خانواده اي كه اين مرد را از خود به جاي گذاشته هرگز منقرض نخواهد شد.
نقل ميكنند پس از اين واقعه، زيد بار ديگر تلاش كرد كه در شام با هشام ملاقات ديگري داشته باشد هشام از ورود زيد نگران شد و به او نوشت: «ارجع الي منزلكَ؛ به خانهات برگرد». زيد باز اجازه ديدار خواست هشام مجبور شد كه بپذيرد. زيد ميخواست حجّت را تمام كند هشام را نصيحت كرده از كارهاي زشتي كه انجام ميدهد بازش بدارد ولي او با تكبّر بياعتنايي كرد. اين بار زيد چون خيرخواهيها را بينتيجه ديد سخناني را در قالب اشعار در هنگام خارج شدن از مجلس هشام بيرون كرد كه از آنها برميآيد كه وي تصميم به قيام گرفت چون هشام با گفتار و كردار خود تمام راههاي مسالمتآميز را بست.
همچنین، «اهانت هشام به امام باقر(ع) در حضور زید»؛ «زنداني كردن وِی (بیش از پنج ماه) و اخراج او از شام»؛ و اختلافافكني هشام میان علويان، اموری بود که زيد را در مبارزه با هشام و عواملش مصمم تر کرد به گونه ای که زید گفت: «لَو لَم أَكُن إلّا أَنَا وَ ابني أَخرجتُ عَلَيهِ؛ اگر ياوري جز فرزندم نداشته باشم بر ضد اين مرد قيام ميكنم»
زید در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال ۱۲۲هجری قمری قیام کرد. بنا بود قیام او دیرتر از این تاریخ صورت گیرد اما به دلیل کشتهشدن دو تن از یارانش و احتمال اینکه به آنان شبیخون زده شود قیام آنها در تاریخ مذکور واقع شد. فرماندار کوفه که از قیام زید باخبر شده بود مردم را در مسجد کوفه جمع کرد و با بستن درها، عملا آنان را زندانی کرد تا نتوانند به سپاه زید بپیوندند. از این رو از پنجاه هزار نفری که با زید بیعت کرده بودند، تنها ۲۸۰ نفر و به نقلی ۳۰۰ نفر اطراف او را گرفته بودند. شعار سپاهیان زید یا منصور امت بود. سرانجام پس از دو روز درگیری میان سپاه اندک زید و سپاه اموی، تیری به پیشانی زید اصابت کرد و در اثر آن به شهادت رسید. یارانش برای مصون ماندن جنازه زید از تعرض دشمن، آن را شبانه و مخفیانه دفن کردند اما دشمن از آن آگاه شد. امویان جنازه زید را بیرون کشیده سرش را از بدنش جدا کرده، به شام نزد هشام بن عبدالملک فرستادند و بدنش را بهدار آویختند. نقل شده است که سر زید پس از شام به مصر فرستاده شد. در مصر بقعهای به سر زید بن علی منسوب است. اما بدن وی تا زمان مرگ هشام بر دار ماند و پس از آن به امر ولید بن یزید، جنازه را از دار پایین آوردند و سوزاندند و خاکسترش را بر باد دادند.
- اسوه ها ; زید بن علی(ع)
- امام باقر (ع) و قیام زید بن علی (ع)
نقش هشام در شهادت امام باقر (ع)
حضرت باقر (ع) هنگامی به پیشوایی شیعیان رسید، که در جامعه شیعه زمزمه هایی بر سر منصب امامت بوجود آمده بود؛ به گونه ای که برخی از هواداران اهل بیت (ع) بر سر اینکه امامت پس از حسنین (علیهما السلام) به کدام یک از فرزندان امیر مؤمنان (چه فاطمی و یا غیر آن) خواهد رسید، گفتگوهایی داشتند؛ مثلا هنگام آغاز امامت حضرت سجاد (ع) برخی این منصب را از آنِ محمد بن حنفیه می دانستند. این مسأله به زمان پیشوایی حضرت باقر (ع) نیز کشیده شد به گونه ای که در این هنگام، فرزند سالخورده امام حسن (ع) ادعای امامت و نیز وراثت بر اموالی را که از حضرت علی (ع) بجا مانده است، داشت و در این باره، با امام باقر (ع) و برادرش «زید» مشاجره می کرد تا جایی که این مرافعه به دادگاه حاکم ستم پیشه ای همانند «هشام» رسید و او را به شعله ور کردن این نزاع وسوسه کرد. هشام به دنبال راهی بود تا هزینۀ حذف امام را برای خود کاهش دهد و این کار را به دست یکی از علویان به انجام رساند. از گزارشی که امام صادق (ع) از چگونگی شکل گیری منازعه میان «زید بن حسن» (نوۀ امام حسن مجتبی) با حضرت باقر (ع) و «زید شهید» داده است، مشخص می شود که زید بن حسن همیشه با امام باقر (ع) در مورد میراث رسول خدا، درگیری داشته است و مدعی بوده که او برای دریافت آن میراث سزاوارتر است چراکه او از نسل فرزند بزرگتر است؛ (زید از نسل حسن بن علی و امام باقر از نسل حسین بن علی (ع) بود) این اختلاف حتی به محکمه قاضی نیز کشیده می شود. در یکی از همین محاکم، «زید بن حسن» به «زید بن علی بن الحسین» برادر امام باقر (ع) توهین می کند و زید بن علی بن الحسین سوگند می خورد که دیگر با زید بن حسن رو به رو نشود. از روایت استفاده می شود که در این محکمه ها، شخص امام باقر (ع) حضور نمی یافته، بلکه برادر خود (زید بن علی) را مأمور پاسخگویی به ادعاهای زید بن حسن می نموده است.از این رو، پس از مشاجره یاد شده، زید بن علی از امام باقر (ع) خواهش می کند که دیگر او را از حضور در محکمه ای که زید بن حسن در آن مدعی است معاف دارد.امام باقر هم می پذیرد.
زید بن حسن که گویی در انتظار چنین فرصتی بود از این که می تواند از آن پس با شخص امام باقر (ع) رویاروی شود، خرسند می شود و امید دارد که بتواند امام را تحت فشار و مورد اذیت و بی حرمتی قرار دهد! «زید بن حسن» نزد امام باقر آمد تا آن حضرت را به محکمه قضا ببرد.امام عازم شد، ولی به او فرمود: ای زید تو اکنون در زیر لباسهایت خنجری را پنهان کرده ای و... .» زید با مشاهده این کرامت ها، گاه مدهوش می شد و بشدت شگفت زده می گردید، ولی هرگز از غفلت و هواپرستی بیرون نیامد. او سوگند یاد کرد که دیگر به نزاع با امام باقر (ع) بر نخیزد! او از امام جدا شد ولی همان روز به سوی هشام بن عبد الملک رهسپار شد و در دیدار با او به وی گفت: «من از نزد ساحری دروغگو می آیم که برای تو سزاوار نیست او را به حال خود واگذاری!»
زید بن حسن آنچه را دیده بود برای هشام باز گفت. هشام بن عبد الملک به کارگزار خویش در مدینه دستور داد: «محمد بن علی را در بند بکش و نزد من بفرست.» آنگاه به زید بن حسن گفت: «اگر محمد بن علی را در اختیار تو قرار دهم، آیا حاضری او را به قتل رسانی؟» زید گفت: «آری.» والی مدینه با دریافت فرمان هشام به عواقب آن اندیشید و به هشام نوشت: «من فرمان تو را رد نمی کنم و این نامه به معنای مخالفت با تو نیست، ولی دوست دارم از سر خیرخواهی با تو سخنی بگویم: مردی را که از من خواسته ای تا در بند کشیده، نزد تو بفرستم، عفیفترین و زاهدترین کس در روی زمین است و من به صلاح حکومت تو نمی بینم که متعرض وی شوی... .» هشام درنهایت از فرماندار مدینه می خواهد که مدارکی از اموال را که زید بر سر آن ها با امام باقر (ع) درگیر است. از حضرت بستاند و برای او بفرستد. امام نیز اسناد اصلی را به او تحویل نمیدهد. زید از این ترفند امام خشمگین میشود و به خواسته هشام در مسموم کردن حضرت تن می دهد. بر طبق برخی از روایات شیعی، خلیفه با طرح نقشه ای اسبی را -که زین آن با سم بسیار کشنده آغشته شده بود- توسط زید بن حسن به امام پیش کش کرد. زید اسب را به خانۀ امام (ع) برد. حضرت (ع) با دیدن آن گفت: وای بر تو اِی زید! چه سنگین است آنچه می خواهی انجام دهی و آنچه [به عنوان هدیه] در دست داری...». آن گاه سوار بر اسب شد و سم به بدن امام راه یافت. پاهای امام متورم شد و پس از سه روز به شهادت رسید. البته در باره قتل حضرت (ع) روایت های دیگری نیز هست که این شهادت را به دست یاران هشام و با دستور او نسبت می دهند.
[علّامه مجلسی در کتاب «بحارالأنوار» به اینجا که می رسد، در تأیید این توطئه اینگونه می گوید: بَیانٌ: «اَلظّاهِرُ أنَّهُ سَقَطَ مِن آخِرِ الخَبَرِ شَیءٌ وَ یظهَرُ مُنهُ أنَّ أهانَةَ زَیدٍ وَ بَعثَهُ إلَی الباقِرِ (ع) أنَّما کانَ عَلی وَجهِ المَصلَحَةِ وَ کانَ قَد واطَأَهُ عَلَی سَرجٍ مَسمُومٍ بَعَثَ بِهِ إلَیهِ مَعَهُ فَأَظهَرَ (ع) عِلمَهُ بِذَلِکَ حَیثُ قالَ: «أَعرِفُ الشَّجَرَةَ الَّتي نَحُتُّ السَّرجَ مِنها، فَکَیفَ لَا أعرِفُ ما جُعِلَ فیهِ مِنَ السَّمِّ؟! وَ لَکِن قُدِّرَ أَن تکُونَ شَهادَتي هَکَذا» فَلِذا قال (ع): اَلسَّرجُ مُعَلَّقٌ عِندَهُم لِئَلّا یقرَبَهُ أحَدٌ أو لِیَکُونَ حاضِراً یَومَ ینتَقَمُ مِنَ الکافِرِ في الرَّجعَةِ». (بِحارُ الأنوار، المجلِسی، ج 46، ص: 331) برخی دیگر، مانند «سیّد بن طاوس» از «ابراهیم بن الولید» به همراه شخص دیگر (که نامشخص است) نام برده اند. «ر.ک: زندگی امام محمد الباقر (ع)، قُرَشی، ج2، ص:387»]
شهادت امام باقر (ع) با توطئه هشام
مرگ هشام
هشام بر اثر بیماری خناق (دیفتری) در ششم ربیع الآخر ۱۲۵ در رُصافه – که جزو ولایت «قِنَّسرین» و مجاور صحرا بود – درگذشت. پسرش، «مسلمه»، بر او نماز گزارد و او را در «رُصافه» به خاک سپرد. او هنگام فوت ۵۳ سال داشت. در هنگام درگذشت او، جانشینش «ولید بن یزید» حضور نداشت. وی به یکی از کارگزاران خود «عیاض بن مسلم» دستور داد همۀ خزاین را مُهر نهد تا جایی که حتی نتوانستند برای هشام کفنی بیابند. از این رو، سه روز منتظر آمدن خلیفه شدند. حتی گفته اند عیاض اجازه نداد از آب گرم خزانه برای غسل او استفاده کنند و ناگزیر از دیگران آب را عاریه گرفتند. ولید همچنین به «عباس بن ولید بن عبدالملک»، پسرعموی خود، دستور داد تا در رصافه تمامی اموال هشام را مصادره کند.
بعد از مرگ هشام
بعد از مرگ هشام، میان بنی امیه در شام، نزاع های خونینی درگرفت و آشفتگی هایی در عراق و خراسان پدید آمد و اوضاع را برای تشدید فعالیت داعیان بنی عباس به خوبی فراهم کرد و خلافت بنی امیه به سراشیب سقوط افتاد. پس از رسیدن بنی عباس به حکومت، «عبدالله بن علی»، عموی ابوالعباس سفاح، دستور داد تا گور خلفای اموی را بشکافند. بقایای جنازۀ هشام را – که به سبب مجاورت با نمک تقریباً سالم مانده بود – از گور بیرون آوردند و تازیانه زدند و سپس او را به دار آویختند و در آتش سوزاندند و خاکسترش را بر باد دادند. شبیه به کاری که به دستور هشام با پیکر «زید بن علی بن الحسین (ع)» انجام داده بودند.