داستان حسن کچل برای کودکان
-
داستان حسن کچل چیست؟
قصه حسن کچل
داستان حسن کچل، یکی از داستان هایی معروف قدیمی ایرانی است. که همه آن را به قصه های حسن کچل می شناسند. در این مقاله داستان حسن کچل و پادشاه دیوها را بخوانید.
داستان حسن کچل و پادشاه دیوها:
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود، توی یک ده یک پیرزنی زندگی می کرد که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. همه آن را به اسم حسن کچل می شناختند. این حسن کچل خیلی تنبل بود همیشه خواب بود و از جاش بلند نمی شد که کاری بکند. باید مادرش برا آن چیز می آورد و همان جا که خواب بود می خورد. حتی بیرون از خانه هم نمی رفت. به خاطر همین حسن خیلی چاق شده بود. مادرش خسته شده بود نمی دونست چطور باید حسن را از خانه بیرون کند تا کار کند.
تا اینکه یک روز مادرش یادش افتاد حسن سیب قرمز خیلی دوست دارد، به همین دلیل تصمیم گرفت تا سیب های قرمز و خوشمزه ای بخرد. بعد از اینکه سیب خرید. آن ها را شست و کمی جلوتر از آنجایی که حسن بود سیبی گذاشت و با فاصله این سیب ها را گذاشت و آخری را پشت در خانه گذاشت. زمانی که حسن کچل از خواب بیدار شد، گفت: ننه من گشنمه یه چیز بیار من بخورم. چشمش به سیب ها افتاد و گفت من سیب می خوام. مادرش گفت: خودت بردار من بهت نمی دم. یه کم خودش را کشید و یک سیب برداشت. وقتی سیب را خورد دید چقدر خوشمزه است. یه کم یه کم جلو رفت و سیب ها را برداشت. تا اینکه رسید به سیب آخر که پشت در بود. مادرش وقتی دید حسن رفت بیرون، سریع در را بست. و اجازه نداد حسن به خانه بیاید. گفت: باید بری کار کنی چقدر بخور و بخواب.
حسن کچل خیلی ناراحت بود گفت: لااقل مقداری خوراکی به من بده که از گشنگی نمیرم. مادرش یک تخم مرغ و کمی آرد و یک کرنا داخل بقچه گذاشت و از لای در به حسن داد.
حسن بقچه را گرفت و از ده بیرون رفت و به سمت صحرا رفت. کمی که رفت چشمش به یک لاک پشت افتاد، آن را برداشت و داخل بقچه اش گذاشت. باز به راه خود ادامه داد.
کمی که جلو رفت، چشمش به یک پرنده افتاد که لای شاخ و برگ درختی گیر افتاده بود، آن را از لای شاخ و برگ درخت برداشت و داخل بقچه اش گذاشت.
داستان حسن کچل و پادشاه دیوها
کمی که رفت جلو، هوا ابری شد و نگاهی به آسمان بود و گفت: الان است که بارون بیاد. تمام لباس هاش را در آورد و زیرش گذاشت و روی آن ها نشست. همین موقع باران شدیدی گرفت. وقتی که باران بند آمد، حسن کچل لباس هاش را برداشت و پوشید، لباس های او اصلا خیس نشده بودند. حسن به راه خود ادامه داد.
یک دفعه یک دیو جلوی او سبز شد. دیو لباس های حسن کچل را دید و با تعجب ازش پرسید؛ تو چرا خیس نشدی ؟ حسن کچل گفت : مگه نمی دونی شیطان که خیس نمی شه.
دیو تعجب کرد و ازش پرسید: مگه تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم. حسن گفت: باشه، زور آزمایی کنیم. دیو سنگی برداشت و توی دستش فشار داد و سنگ در دستش خرد و خاکشیر شد.
حسن گفت: این که چیزی نیست. ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد را از بقچه در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. دیو خیلی ترسید. گفت: حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم از کی دورتر می ره. سنگی برداشت و تا جایی که می توانست و با قدرت آن را پرتاب کرد. سنگ رفت در یک فاصله ی دور به زمین افتاد.
حسن گفت : این که چیزی نبود. حالا ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی پرنده را از توی خورجینش برداشت و با قدرت آن را پرتاب کرد. پرنده هم خودش تا جایی که دیگه دیده نمی شد رفت. دیو خیلی ترسید و گفت: راست می گی تو خود شیطانی و سریع فرار کرد.
حسن کچل باز به راه خود ادامه داد تا اینکه به قصر بزرگی رسید. جلو رفت و در زد. یک دفعه صدای خیلی ترسناکی گفت: کیه در می زنه؟
حسن خیلی ترسید ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد من شیطانم، تو کی هستی؟ داد زد من پادشاه دیوها هستم. حسن کچل گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم.
پادشاه دیوها خیلی ترسید، اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری دنبال کارت من حوصله ی دردسر ندارم، می زنم ناکارت می کنما. حسن گفت : اگه راست می گی بیا با هم زورآزمایی کنیم. پادشاه دیوها قبول کرد.
بعد شپش خیلی بزگی از لای در بیرون انداخت؛ گفت : این شپش سر منه. حسن گفت : این که چیزی نیست. از داخل خورجینش لاک پشت را در آورد و از لای در انداخت تو. گفت : اینم شپش سر منه. دیو خیلی ترسید. گفت : اگه این شپش سرشه، پس خودش چیه. ولی باز کم نیاورد. دیو سنگی را برداشت و داخل دستش فشار داد آن را خاک کرد و بیرون فرستاد.
حسن گفت : حالا ببین من از سنگ چطوری آب می گیرم. تخم مرغ را از توی خورجینش در آورد و آن را له کرد و فرستاد توی قلعه.
پادشاه دیوها که خیلی ترسیده بود، پیش خودش گفت : شانس آخرم را امتحان می کنم. گفت : بیا نعره بکشیم. آن چنان نعره ای کشید که حسن کچل زهره ترک شد.
اما باز به روی خودش نیاورد و گفت : حالا صدای نعره ی من را گوش بده. کرنا را در آورد و آن چنان توی کرنا دمید که نزدیک بود خودش غش کند. پادشاه دیوها، که که خیلی ترسید و ترجیح داد فرار کند و نفهمید که چطوری فرار کرد. رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش را هم نگاه نکرد.
حسن کچل وارد قصر شد یک باغ بزرگ دید که اتاق های زیادی داشت و یک عالمه خوراکی های خوشمزه و یک عالمه طلا و جواهرات دید. همان چیزی که حسن دوست داشت. چند روزی آنجا خورد و خوابید. بعد به ده برگشت و مادرش را با خودش به قصر آورد. مادرش که دید حسن کچل به نان و نوایی رسیده است. برای او زن گرفت و همگی در کنار هم به خوشی زندگی کردند. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
گردآوری: بخش کودکان بیتوته