0

من،كربلاي 5 ، حسين خرازي و ...

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

من،كربلاي 5 ، حسين خرازي و ...

89/10/27 - 00:07
شماره:8910110642
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت احمد سوداگر
من،كربلاي 5 ، حسين خرازي و ...

خبرگزاري فارس: مي‌توان عمليات كربلاي چهار و پنج را دو مرحله از يك عمليات بزرگ ناميد كه بر حسب ضرورت دو اسم پيدا كرد. در جريان عمليات كربلاي 4 بود كه نقاط ضعف دشمن را شناختيم و به همين دليل هم عمليات كربلاي پنج را انجام داديم.

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات و تحليل هاي آقاي احمد سوداگر از نبرد كربلاي 5 است. آقاي سوداگر بچه دزفول و از از فرماندهان سال هاي دفاع مقدس به شمار مي رود و در مقاطع گوناگون هدايت و خدمتگزاري يگان هاي رزمي مختلفي را بر عهده داشته است :

عمليات والفجر هشت از نظر تاريخي مربوط به زماني مي‌شود كه عراقي‌ها به اين نتيجه رسيده بودند كه در جنگ برنده نيستند. نه تنها آن ها بلكه آمريكايي‌ها نيز به اين نتيجه رسيده بودند. علاوه بر عمليات والفجر هشت، عملياتي كربلاي پنج و چهار نيز آن ها را مجبور كرد تا تز تئوري جديدي را در جنگ ارائه كنند.تز جنگ بدون برنده. يعني حالا كه عراقي‌ها در جنگ پيروز نشدند و نتوانستند نظام اسلامي را ساقط كنند پس شكست هم نبايد بخورند و جنگ نبايد برنده‌اي داشته باشد. به همين دليل است كه از عمليات والفجر هشت به بعد، هر كاري كه خواستند انجام دادند. حمله به هواپيماي مسافربري در خليج فارس نقطه شروع آنها بود.
ويژگي بارز عمليات والفجر هشت اين بود كه عمليات تنها توسط سپاه انجام گرفت. سال 59 كه جنگ شروع شد تئوريسين‌هاي جنگ عراق فرمولي ارائه كرده بودند كه ارتش، ژاندارمري و سپاه اين وضعيت را دارند. تنها توده‌ها و بسيج مردمي در برنامه‌ريزي‌هايشان گنجانده نشده بود. چون خيال مي‌كردند مردم اهل جنگ كلاسيك نيستند، پس كاري از آنان ساخته نيست. اما اين عامل كه در نظر ناچيز مي‌آمد،‌ناگهان چنان خود را در فرمول نشان داد كه در مقابل همه تجهيزات و امكاناتي كه در نظر گرفته بودند، ايستاد و محاسبات و پيش‌بيني‌هايشان را نقش بر آب كرد. به بيان ديگر اگر اول جنگ اين عامل محاسبه مي‌شد، معادله جنگ و موازنه قوا تغيير مي‌كرد.
با حضور گسترده نيروهاي مردمي، تئوريسين‌ها و كارشناسان نظامي وسياسي دنيا دچار حيرت و سردرگمي شدند و مي‌پرسيدند اين نيروي عظيم با دست خالي و بدون داشتن امكانات و تجهيزات چگونه توانست عمليات بدر و والفجر هشت را انجام دهد؟ در ادامه اين منحني معلوم نيست چه حركتي را انجام خواهد داد و اگر حركت را ادامه دهد،عراق شكست خواهد خورد. لذا جنگ بدون برنده را مطرح كردند. البته توجه به جنگ بدون برنده هسته‌هايش در عمليات بيت‌المقدس بسته شد. در آن جا توجه همگان به اين موضوع معطوف شد كه در جنگ صدام برنده نيست. تا عمليات والفجر هشت كمك‌هاي استكبار جهاني با قوت و شدت ادامه داشت ولي اين كمك‌ها هم نتوانست خروج از بحران را بدون اين تئوري به نتيجه برساند. از اين رو تلاش براي به نتيجه رساندن اين تئوري شدت يافت.
پس از اين مسائل بود كه سپاه عمليات كربلاي چهار و پنج طرح‌ريزي كرد. در اين دو عمليات مسائل پيچيده و سنگيني وجود داشت. يكي از پيچيده‌ترين مناطق عملياتي ما منطقه كربلاي پنج و چهار بود. يعني در يك زاويه قائمه بسته‌اي قرار گرفته بوديم كه از يك طرف شلمچه به سمت كوشك و از طرف ديگر به سمت خين و خرمشهر قرار داشت. در هر دو طرف هم عراقي‌ها بودند.در اين مناطق به قدري ميادين مين وجود داشت كه يكي از مشكلات اصلي ما عبور از موانع دفاعي دشمن بود.
در مرحله اول عمليات كربلاي چهار بيشترين فشار را به سمت رودخانه وارد كرديم. رفتن به آن سوي رودخانه از جهاتي به نفع ما بود. ولي در مرحله دوم عمليات كه كربلاي پنج نام گرفت همه توانمان را به سمت شلمچه به كار گرفتيم.
ما دو هدف اساسي را از اجراي اين دو عمليات دنبال مي‌كرديم يك انهدام دشمن و دوم نزديك شدن به يك هدف استراتژيك بود. سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه منطقه كربلاي چهار يا پنج بهترين هدف و نزديك‌ترين فاصله را به استان بصره دارد. بصره به عنوان شهر دوم و به عنوان هدف استراتژيك جنگ محسوب مي‌شد. هدف از جنگ در جنوب رسيدن به بصره تا حداقل تحت فشار قراردادن اين شهر بود.
در كربلاي چهار، قرار بود از اروند عبور كنيم و وارد پايگاه دريايي ام‌القصر شويم. هدف اين بود كه در تكميل عمليات والفجر هشت عمل كنيم. در والفجر هشت مي‌خواستيم از طرف فاو به سمت بصره بياييم ولي در اين عمليات مي‌خواستيم دشمن را قيچي كنيم. و با والفجر هشت الحاق كنيم. يكي از دلايل اصلي صدور قطعنامه 598 به نفع جمهوري اسلامي ايران نيز همين سلسله عمليات والفجر هشت و كربلاي چهار و پنج بود.
ما در عمليات كربلاي چهار تقريبا همه يگان‌ها را وارد عمل كرديم و وانمود كرديم عمليات اصلي و اساسي ماست. عراقي‌ها هم مي‌دانستند كه ما سالي يك عملياتي بيشتر انجام نمي‌دهيم. به همين خاطر عمليات كربلاي چهار به عنوان عمليات سالانه ما قبول كرده بودند.*(1)
اهداف اساسي عمليات كربلاي چهار را مي‌توان به صورت زير برشمرد:

1- تكميل عمليات والفجر هشت.
2- انهدام نيروي دريايي عراق
3- اشغال پايگاه‌هاي نيروي دريايي عراق
4- هم مرز شدن با كشورهاي حوزه خليج فارس
5- تهديد جاده صفوان به عنوان جاده پشتيباني كشورهاي حوزه خليج فارس از عراق
6- تهديد بصره

اشكالات اساسي در منطقه عمليات كربلاي چهار را نيز مي‌توان به صورت زير برشمرد:

1- كمبود نيرو با توجه به وسعت عمليات
2- محدوديت جغرافيايي و واقع شدن در زاويه قائمه بسته‌اي كه جناح راست آن شلمچه تا زيد و كوشك بود و جناح چپ آن شلمچه،‌خين و خرمشهر.
3- ضعف حفاظت اطلاعات كه باز هم به دليل محدوديت منطقه به وجود آمده بود.

به هر حال با جمع‌بندي محاسن و معايب عمليات و با در نظر گرفتن اينكه معمولا همه پيش‌بيني‌ها كامل نيست، عمليات شروع شد.آنچه مسلم بود تجربه نيروهاي خودي در عمليات قبل در آن منطقه نقطه قوت ما بود. با استقرار كامل نيروها، تقسيم خطوط و استقرار آتش پشتيباني عمليات شروع شد. مناطق جزيره ام‌الرصاص، ام‌البابي و ساير مناطق به نحو مناسبي تقسيم شده بود. يگان‌هاي شناسايي كار خود را فوق‌العاده به انجام رسانده بودند و بعضي از نيروهاي اطلاعات در مناطق استقرار دشمن يك روز را مانده و شناسايي‌ها را تكميل كرده بودند.
عمليات شروع شد. تقريبا همه يگان‌ها خطوط مورد نظر را شكستند و به ساحل جنوبي اروند رسيدند. مختصر درگيري در ام‌الرصاص مانده بود. ليكن در حين عمليات متوجه شديم كه عراقي‌ها بيشتر نقاط ضعف خود را پوشانده‌اند و عجيب اينكه به اسنادي دسترسي پيدا كرديم كه گوياي اطلاع عراق از چگونگي استقرار و گسترش يگان‌هاي ما بود. معلوم شد كه اخبار ستون پنجم دشمن است.
پس از رسيدن به ساحل دشمن و روشن شدن هوا،‌جنگ شدت پيدا كرد. در اين عمليات اولين بار بود كه از موشك‌هاي زمين به زمين در جنگ نزديك استفاده مي‌شد. نبرد سختي درگرفت. عدم امكان پشتيباني از نيروها، به دليل حجم آتش عراقي‌ها، سبب شد كار ناموفق بماند.
عمليات كربلاي چهار از تقاطع رود كارون با اروند از شملچه تا پاسگاه زيد ادامه داشت. بخشي از عمليات در خشكي با عبور از موانع بسيار مستحكم طبيعي و مصنوعي و خطوط دفاعي مستحكم و تراكم شديد نيرو كه احتمال موفقيت چنداني نداشت، همراه بود.
بخش ديگر، كه حد فاصل شلمچه تا تقاطع كارون و اروند بود، سختي‌هاي خاص خود را داشت همانند عبور از رودخانه، آلودگي منطقه نبرد از موانع مصنوعي، ميادين مين و سيم خاردار. در يك زاويه بسته‌اي از خطوط دفاعي و مستحكم عراقي‌ها وارد شده‌ بوديم.
همزمان، عمليات در دو جناح شلمچه و ام‌الرصاص شروع شد. فرماندهان اميد به شلمچه نداشتند و به ام‌الرصاص اميدواري بيشتري بود. از اين رو بيشترين توان هجومي در اروند و ام‌الرصاص پشتيباني شده بود. گذشت ساعاتي پس از عمليات سختي كار اروند و ام‌الرصاص خود را نماياند. رزمندگان با سختي توانستند به ساحل ام‌الرصاص رسيده و با تلاش زياد به ساحل جنوبي اروند برسند.
جنگ سختي در گرفته بود. نيروهاي ما در حد واسط جاده البحار و ساحل تن به تن مي‌جنگيدند وجانفشاني مي‌كردند. ام‌الرصاص و ام‌الباي تصرف شد. بخش‌هايي از جاده البحار نيز به دست رزمندگان افتاد. نياز به گسيل نيروي كمكي بود. عراقي‌ها به هر چه در توان داشتند مي‌جنگيدند. حتي از شليك موشك‌هاي زمين به زمين در خطوط عقب رزمندگان دريغ نكردند.
ساعاتي از روز به جنگ سخت و تن به تن گذشت. معلوم شد از اين محور حاصلي نخواهيم داشت. در شلمچه خلاف تصورمان كه فكر مي‌كرديم در موانع زمين گير شويم از آن ها رد شديم. حتي يگان‌هايي از ما خطوط اول را نيز گذشته بودند و به موانع پيچيده نوني شكل رسيده بودند. ساعاتي پس از درگيري سخت در خطوط دفاعي و عمقي با توجه به سختي‌ها وتلفات دستور عقب‌نشيني صادر شد و يگان‌ها با ناباوري به عقب برگشتند.
اين موضوع به شدت در روحيه رزمندگان تاثير منفي گذاشته و ناراحت بودند. مجموع شهدا نيز نسبتا زياد بود. فرماندهان واقعا در ناراحتي و نگراني بودند. با اين وضعيت عمليات كربلاي پنج مدنظر قرار گرفت.
بعد از عمليات كربلاي چهار در قرارگاه جلسه‌اي برگزار شد كه حجت‌الاسلام هاشمي رفسنجاني هم حضور داشت. ايشان هم در جلسه و هم با افراد به تنهايي صحبت مي‌كردند.تا جايي كه به خاطر دارم اين جلسه سخت‌ترين جلسه فرماندهان بود. تصميمي سخت بايد گرفته مي‌شد. يا ادامه عمليات و يا پذيرش شكست. ماحصل عمليات كربلاي چهار ايجاد رخنه در خطوط شلمچه بود. اساس اميدواري نيروهاي خودي نيز در شروع عمليات كربلاي پنج همين بود.
آن جلسه سر ساعت شروع شد. آقاي هاشمي گفت در اتاق بسته شود. بعضي از افراد نيامده بودند و ايشان به شدت نگران بود. پس از آن مجددا اجاز حضور دادند. در آن جلسه نظرات و مطالب خود را عنوان كردم.
گفتم: ما چند پارامتر و فاكتور داريم كه اگر به آن ها توجه كنيم نتيجه مطلوبي خواهيم گرفت. عراقي‌ها عمده نيروهاي خودشان را آورده‌اند جنوب اروند و در محور عمليات كربلاي چهار در مقابل ما موضع گرفته‌اند. بعد از هر عمليات عراقي‌ها به فرماندهانشان مرخصي مي‌دهند و نيروهايشان هم پانزده تا سي، حتي چهل و پنج روز به مرخصي مي‌روند.
در حقيقت مي‌خواستيم عمليات كربلاي چهار را يك عمليات فريب ايذايي قلمداد كنيم.علت بررسي مجدد آن در قرارگاه هم اين بودكه شهداي زيادي داده بوديم. حتي بعضي از يگان‌ها دچار مشكل اساسي شده بودند. از آنجايي كه آمادگي عمليات بعدي را نداشتند اين بررسي‌ها صورت گرفت.
اگر بلافاصله در منطقه كربلاي پنج وارد عمل مي‌شديم تا وقتي كه دشمن مي‌خواست نيروهايش را فراخواني كند واز جنوب اروند به شمال اروند انتقاد دهد‌،‌زماني زيادي صرف مي‌شد و در نتيجه به اهداف خوبي دست پيدا مي‌كرديم. از طرفي در عمليات كربلاي چهار به اهداف آن چناني نرسيديم كه بخواهيم آن را به عنوان يك عمليات عمده و اساسي تلقي كنيم. به عبارتي ديگر در سال 65 موفقيت چنداني نداشتيم و عمليات والفجر 8 نيز تحت تاثير قرار مي‌گرفت.
يگان‌هايي مثل لشكر 57 حضرت ابوالفضل (ع) در عمليات كربلاي چهار موفق شده بودند كه از ميادين مين گذشته و به مواضع نوني شكل برسند. دسترسي به مواضع نوني شكل يكي از اهداف اساسي ما بود. قبل از آن امكانات دسترسي به آنجا در نظر ما محال بود ولي وقتي لشكر 57 حضرت ابوالفضل (ع) به آنجا رسيد نظرها عوض شد.
در جلسات قرارگاه محسن رضايي فرمانده گردان‌هاي لشكر 57 را آورد و به آنها گفت براي همه فرماندهان توضيح بدهيد كه چه كرديد. يعني در كلاس درس درست كرده بود و خودش هم در آن شركت مي‌كرد.
عمليات كربلاي 5 طرح‌ريزي شد. قرار بر اين بود كه بوسيله يگان‌هاي باقيمانده از سمت اروند به طرف شلمچه گسيل داده شودند و از حد واسط شلمچه تا بوبيان عمليات انجام شود. مدت آماده سازي بسيار كم بود و حداكثر فرصت داده شده حدود پانزده روز بود. مرحله اول عمليات خرمشهر تا پاسگاه بوبيان را شامل مي‌شد. وقتي عمليات شروع شد ما با مسائل عديده‌اي درگير بوديم. ترس داشتيم كه مثلا عراقي‌ها عمليات رمضان را تكرار نكنند. دشمن بلافاصله بعد از آن عمليات آبگرفتگي وسيعي را درست كرد كه به آبگرفتگي بوبيان و بوارين معروف شد. ما بايد از يك طرف وارد جزيره بوارين و از طرف ديگر وارد پنج ضلعي مي‌شديم كه به شهرك دوعيجي منتهي مي‌شد. از سوي ديگر بايد از قسمت شمالي كانال پرورش ماهي حركت مي‌كرديم به سمت تنومه. دو كانال موازي معروف به كانال زوجي از نزديكي‌هاي پاسگاه زيد به حد واسط شهرك دوعيجي و تنومه وصل مي‌شد. يك رده دفاعي در مسير شلمچه، تنومه و بصره بود ولي اين دو كانال از موانع عمده محسوب مي‌شدند.
در مرحله اول عمليات، قرار بود كه نيروهاي ما ابتدا منطقه دوعيجي را تصرف كنند. همچنين دو يگان از شمال كانال ماهيگيري حركت كرده و اين منطقه را تحت فشار قرار دهند. تعدادي از يگان‌ها هم از سوي پاسگاه شلمچه عمليات كنند و از شرق به غرب منطقه را تحت فشار قرار دهند. در عمليات دو قرارگاه ماموريت داشتند عمليات انجام دهند و يك قرارگاه هم در احتياط بود.
در شب اول قرارگاه ما احتياط عمليات بود. وقتي عمليات شروع شد، با حساسيت عجيبي دعا مي‌كرديم. دقايقي بعد وقتي خط دشمن شكسته شد، قرارگاه ما ماموريت پيدا كرد تا حركت را به سمت شهرك دوعيجي،‌نهر جاسم و كانال‌هاي زوجي- مقر قرارگاه لشكر شش عراق ادامه دهد- از سمت شرق به غرب، عمليات خود را شروع كرديم. حركت واقعا مشكل بود. قدم به قدم اين منطقه- حدود پنج كيلومتر مربع- مسائل و مشكلات بسياري داشت، تجهيزاتي كه عراقي‌ها به كار گرفته بودند بسيار زياد بود پس از حمله عدنان خيرالله مطرح كرده بود كه ما دو هزار لوله توپ را براي اينجا آماده كرده بوديم. اين دو هزار لوله توپ براي مساحت شش كيلومتر مربع بود اضافه بر آن بمباران شيميايي هم انجام مي‌شد.
حركت ما خزنده و سخت بود. رسيديم به كناره نهر دوعيجي و مي‌خواستيم از كنار نهر به سمت شهرك دوعيجي برويم. شهرك دوعيجي يكي از عقبه‌هاي اصلي عراق بود. تيپ هفت كماندويي از سپاه هفتم در آنجا پدافند مي‌كرد. براي رسيدن به شهرك كه بين ما تا جزيره بوارين قرار داشت، مي‌بايست از اينجا عبور مي‌كرديم. وقتي پشت نهر دوعيجي رسيديم، زماني كه مي‌خواستيم از پشت نهر به سمت جنوب حركت كنيم، از غرب و شرق در معرض گلوله‌ باران قرار داشتيم. به همين جهت، بايد خاكريز دو جداره مي‌زديم كه در آن زمان اسمش را شمشير دو لبه گذاشته بوديم. يعني به صورت يك شمشير وارد شهرك دوعيجي شديم. حد واسط شهرك، نهر دوعيجي و نهر جاسم از يك طرف به سمت نهر جاسم و بصره.
با احداث اين خاكريز دو جداره فرماندهان ما بسيج شده بودند، مانند خرازي، احمد كاظمي، كوسه‌چي، ميثمي و جعفري. همه فرماندهان در رساندن نيرو به اين نقطه حساس همكاري مي‌كردند.
شهرك دوعيجي سقوط كرد و فرمانده تيپ هفت كماندويي اسير شد. قرارگاه لشكر ششم دشمن بعد از نهر جاسم مستقر بود. حدود هشت بار به اين منطقه حمله شد. حملات بسيار سنگين بود. حتي در آخر كار به توپخانه ابلاغ شد و هر چه مي‌تواند گلوله بريزد. آنقدر گلوله زده شد كه فكر مي‌كرديم همه چيز خاكستر شد. وقتي هجوم مي‌برديم. مي‌ديديم دور تا دور را مين كار گذاشته‌اند و سيم خاردار كشيده‌اند. پس از چند عمليات توانستيم آنجا را به تصرف درآوريم.
از جمله مناطق ديگري كه مشكل‌ساز شده بود، منطقه‌اي بود كه دو لشكر 25 و 27 از جناح شمالي عمليات كربلاي چهار رفته و از كانال پرورش ماهي عبور كرده بودند. اين دو لشكر منطقه‌اي را تصرف كرده بودند كه عرض آن يك كيلومتر و طول آن از كانال زوجي تا پنج ضلعي بود. تقريبا يك كيلومتر را در جداره جنوب غربي كانال پرورش ماهي اشغال كرده بوديم. عراقي‌ها خيلي روي اين منطقه حساس بودند به طوري كه آنقدر كشته دادند كه وقتي نگاه به غرب كانال زوجي مي‌كرديم وحشت مي‌كرديم. عراقي‌ها از كشته پشته ساخته بودند. با تلفات زياد تقاطع كانال زوجي و پرورش ماهي را در روز تصرف مي‌كردند و شب دوباره با حمله رزمندگان اسلام آن را پس مي‌دادند.
يك شب به جايي رفتم كه لشكر 25 كربلا مستقر بود. از كانال پرورش ماهي رد شدم. خاكريزي بود كه به آن خاكريز ماري شكل مي‌گفتند. به دليل آتش باري سنگين اين خاكريز به صورت مارپيچ زده شده بود، به طول سيصد تا پانصد متر جلوتر از خط بود. كمين لشكر 25 در آنجا استقرار داشت.
به قدري منطقه حساس بود كه وقتي با موتور به اول خاكريز ماري شكل رسيديم، عراقي‌ها شروع كردند به خمپاره شصت زدن. يعني در شب به صداي موتور حساس بودند. موتور را خاموش كرديم و مجبور شديم به صورت نيم خيز خود را به نوك خاكريز برسانيم تا ببينيم وضعيت چگونه است. جنازه‌هاي فراواني از دشمن وجود داشت كه من به يكي از برادران گفتم: عراقي‌ها آنقدر كشته مي‌دهند تا از اينجا رد شوند. فكر نكنيد كار تمام مي‌شود و ديگر عراقي‌ها كاري ندارند.
چند شب از اين حادثه گذشت و به دليل حساسيت اين نقطه، تعدادي از نيروهاي شناسايي در جاهاي مختلف مستقر شدند تا خبرها را برسانند. ديگر لازم نبود خبرها ابتدا به گردان، بعد به تيپ و لشكر و قرارگاه برسد. سرعت خبررساني فوق‌العاده بود. نيروهاي قرارگاه در خطوط حساس، در محل‌هاي كمين حضور داشتند و اخبار مستقيم از داخل كمين به قرارگاه‌ها مي‌رسد.
به همين ترتيب يك شب نيروي مستقر در آن خط اعلام كرد كه امروز فعل و انفعالات وجنب و جوش‌ عراقي‌ها بيشتر شده. به آن ها گفتم: بيشتر دقت كنيد.
ساعت حدود سه يا چهار نيمه شب بود كه گفتند: عراقي‌ها حمله كردند.
بلافاصله به مرتضي قرباني،‌فرمانده لشكر گفتم امام حسين (ع) كه عراقي‌ها به خط شما حمله كردند. باور نكرد. بار دوم تماس گرفتم و گفتم به خط شما حمله شده و خط در حال شكسته شدن است. گفت: حواسم جمع است.
در همان زمان سرو صداي يگان‌ها در بيسيم بلند شد. مي‌گفتند عمليات عراقي‌ها شروع شده و خط را شكسته‌اند. صبح شده بود. خط كانال زوجي شكسته بود و عراقي‌ها شروع شده و خط را شكسته‌اند. صبح شده بود. و عراقي‌ها به سمت لشكر كربلا آمده بودند. در محل استقرار لشكر 25 كربلا جاده‌اي به نام جاده صبر (پل) بود كه ما را از اين طرف كانال ماهيگيري به آن طرف مي‌رساند. وقتي در امتداد اين پل نگاه مي‌كرديم در هر زمان حداقل شش تا هشت هليكوپتر در هوا بودند و جاده را با موشك مي‌زدند. توپخانه هم طوري آرايش داده شده بود كه ماشين نمي‌توانست حركت كند. رساندن آذوقه و مهمات را به وسيله نفربر خشايار و پي‌ام پي انجام مي‌داديم.
در همان زمان، يكي از نفربرهاي حامل مهمات روي جاده مورد اصابت گلوله قرار گرفت و منهدم شد. راه بسته شد. از مهندسي خواستيم كه چاره‌اي بينديشد. بلافاصله يك بلدوزر را مامور كردند تا نفربر منهدم شده را از جاده خارج كند. بلدوزر مشغول كار شد اما آن را هم به وسيله هليكوپتر منهدم كردند. جاده را طوري بسته بودند كه تصور آن هم دشوار است. لحظه‌اي وجود نداشت كه گلوله‌اي روي جاده منفجر نشود و امكان نداشت كسي از روي پل تا آخر سالم برود. با اين حال بچه‌ها تا فرداي آن روز مقاومت كردند. شب، هر چه امكانات داشتيم از آن طرف آورديم و هجوم خود را از جنوب كانال ماهيگيري شروع كرديم و تا خاكريزهايي به نام هزار و دوهزار پيشروي كرديم. عراقي ها نيروهايشان را در آنجا متمركز كردند.
تمركز نيروهاي عراق و موضع گرفتن وتشكيل خط دفاعي در عمليات كربلاي پنج هم متوقف شد. با همين اهداف نسبي كه به دست آمد سعي درحفظ منطقه داشتيم. بعد از آن پاتك‌هاي دشمن شروع شد. بمباران شيميياي مي‌كردند و با انواع و اقسام تجهيزات و امكانات گلوله مي‌زدند تا آنجا را باز پس بگيرند. ولي كمك‌هاي خداوند سبحان و رزمندگان اسلام منطقه عمليات كربلاي پنج را حفظ كرد.

***
مي‌توان عمليات كربلاي چهار و پنج را دو مرحله از يك عمليات بزرگ ناميد كه بر حسب ضرورت دو اسم پيدا كرد. چون منطقه عملياتي كربلاي چهار،‌منطقه عملياتي كربلاي پنج نيز بود. در اجراي عمليات كربلاي چهار از محور جنوبي اروند و شلمچه نسبتا موفق بوديم. در جريان اين عمليات بود كه نقاط ضعف دشمن را شناختيم و به همين دليل هم عمليات كربلاي پنج را انجام داديم.
اگر بخواهيم عمليات كربلاي چهار و پنج را بررسي كنيم، نمي‌توانيم به صورت مجزا اين دوعمليات را بررسي كنيم بعضي از جريانات به تنهايي قابل تجزيه و تحليل نيستند. بايد كنار مجموعه‌هاي ديگر قرار بگيرند تا بتوان آنها را جمع‌بندي كرد و نتيجه گرفت.
اگر عمليات كربلاي چهار و پنج را به تنهايي و بدون موقعيت جغرافيايي و زمان آنها بررسي كنيم، نتيجه درستي به دست نمي‌آيد و شايد چنين تحليل شود كه طبق قواعد و قواره‌هاي كلاسيك، تصرف سي تا چهل كيلومتر مربع زمين نياز به اين همه جنگ و بررسي ندارد.
جنگ در اينجا به مرحله حساسي رسيده بود. حركت‌هاي ما قبلا كيلومتري بود ولي در اينجا سانتيمتري شده بود. ليكن كل منطقه عمليات كربلاي پنج از نظر ارزش جنگي به اندازه منطقه عمليات فتح المبين بود. علت آن نيز حساسيت و پيچيدگي جنگ بود. چون هم دشمن حركت ما را مي سنجيد و هم ما حركت آنها را مي‌سنجيديم. شرايط از نظر موازنه قوا، حالت برابري به خود گرفته بود. اين تعادل، نه برابري در اخلاق جنگ، بلكه ميزان توانايي‌ها بود. ما معتقد به رعايت اخلاق در جنگ بوديم ولي عراقيها پايبند به اين مسائل نبودند. آنها پايبندي ما را با كارهاي ضداخلاقي پاسخ مي‌دادند و موازنه قواي خود را جبران مي‌كردند. اخلاق جنگ عبارت است از رعايت تمام قواعد و قوانين و مقررات جنگ كه در آيين نامه‌هاي جهاني وجود دارد. از جمله ممنوع بودن بمباران منازل مسكوني، بمباران شيميايي، زدن كشتي ها و هواپيماهاي مسافربري و ...
از اين رو ما در مرحله پيچيده‌اي قرار گرفته بوديم. اگر در عمليات فتح المبين سايت رادار چهار و پنج اهميت فوق العاده‌اي داشت در عمليات كربلاي پنج گرفتن يك خاكريز به اندازه تصرف سايت را دارا اهميت داشت. منظور اصلي ما هم اين بود به عراقيها فشار بياوريم و آنها را وادار به تسليم كنيم. البته نه به هر قيمتي بلكه به دنبال اين بوديم كه از هر نظر قيمت و هزينه‌ها را پايين بياوريم به خصوص تلفات فردي. از آن طرف هم هزينه بالايي بر دشمن وارد كنيم.
موضوع ديگر اين بود كه جنگ وضعيت خاصي پيدا كرده بود. نمي‌دانم اين فرمايش حضرت امام كه امروز تمام اسلام در مقابل تمام كفر ايستاده مقارن با آن زمان بود يا نه؟ ولي فكر مي كنم نمود عملي‌اش در اين مقطع زماني بود. وقتي از عراقي ها مهماتي به غنيمت مي‌گرفتيم مي‌ديديم آرم مصر و اردن و ديگر كشورهاي عربي روي آن هاست. گلوله‌هاي كاليبر ريز را هم كه مي‌ساختند، آن ها را در اختيار دشمن قرار مي‌دادند. ولي از همه نظر نظام اسلامي در محاصره اقتصادي قرار داشت. آن ها ضعف انگيزه و اعتقادي خود را با تمركز نيرو و امكانات پركرده بودند و توازن نسبي برقرار كرده بودند. بيشتر از همه حصر اقتصادي به جبهه‌ها فشار مي‌آورد و از داشتن تجهيزات معمول جنگي نيز محروم بوديم. حتي براي هليكوپترها و هواپيماهاي‌مان هم قطعات يدكي نداشتيم. البته نمي‌خواهم بگويم همه توانمان را به كار مي‌گرفتيم. متأسفانه همه توان ما مورد استفاده قرار نمي‌گرفت و موضوعي كه امام فرمودند كه مسئله اصلي جنگ است در كشور مسئله اصلي جنگ نبود. پشت جبهه روند عادي خود را طي مي‌كرد.
شكست عراق در طول 1200 كيلومتر مرز مشترك و تصرف مناطق بسيار حساس به منظور فشار نظامي و سياسي بر دشمن سرفصل تازه‌اي در باورهاي دنيا بر شكست صدام نمايان كرد. كشورهاي حوزه خليج فارس متزلزل شدند به طوري كه احساس ناراحتي بي سابقه‌اي مي‌كردند و آن را نيز به قدرت‌هاي استكباري ابراز مي كردند. عبور از رودخانه شط العرب و حركت به سمت جنوب منطقه‌اي دست نخورده بنام ابوالخصيب و تهديد بالقوه بصره جاده صفوان و كشورهاي حوزه خليج فارس موضوع مهمي بود. از اين رو با همه معايب و خستگي‌ها منطقه ابوالخصيب مورد توجه قرار گرفت. ابلاغ شد كه نيروهاي اطلاعات به سمت ابوالخصيب بروند و آنجا را شناسايي كنند.
ابوالخصيب از منطقه شلمچه تا جنوب رودخانه شط العرب را در برمي‌گرفت. براي شناسايي بايد از منطقه كربلاي پنج رد مي‌شديم و به سوي رودخانه شط العرب مي رفتيم تا به ابوالخصيب مي رسيديم. به علي فرامرزي و صحرايي كه از برادران مخلص اطلاعات بودند گفتم:‌بايد برويد اينجا را شناسايي كنيد.
براي خودم سوال بود كه چگونه به شناسايي برويم. ولي آن ها يك پرسش هم مطرح نكردند. در آخر وقتي مي‌خواستند بروند گفتم: بايستيد! چطور از خط رد مي‌شويد؟
گفتند: خوب رد مي‌شويم. مثل هميشه!
البته مي‌دانستم همانند هميشه توكل آن ها بر موانع و مشكلات غالب مي‌شود. آن ها عاشقانه وارد كار مي‌شدند نه عاقلانه. گفتم: نه، نبايد كسي بفهمد كه شما را خط خودي رد شديد. موقع برگشتن هم نبايد كسي بفهمد كه چطور آمديد. همانگونه كه از خط عراقي ها رد مي شويد از خط خودي هم رد شويد.
پرسيدند: يعني چي؟
گفتم: كسي نبايد بفهمد كه اكيپ شناسايي رفته و حالا برگشته.
پرسيدند: اگر ما را گرفتند چي؟
گفتم: اصلا نبايد بفهمند كه نيروي شناسايي ما هستيد.
چون اين شناسايي حساس بود. منتظر ماندم تا برگردند. از خط پيغام دادند كه اسير گرفتيم، منافق است و فارسي حرف مي‌زند. فهميدم كه آن ها هستند. يكي‌شان بود. وقتي رفتم ابتدا با توپ و تشر و سر و صدا گفتم: حالا مي آييد خط ما را شناسايي مي‌كنيد؟!
دستش را گرفتم و با خود آوردم. بعد گفتم: آن جا مجبور بودم كه دعوايت كنم.
گفت: مي دانمريال ولي خيلي سخت بود.
بچه هاي ما اين طور به شناسايي مي رفتند. اين ها تمام سواحل ابوالخصيب را شناسايي كردند و بعد برگشتند. حالا اين شهامت و دليري ها را چگونه مي شود بيان كرد؟ به نظرم حتي در مثال و نمونه هم غيرقابل بيان است.
وقتي مي‌خواستيم از نهر جاسم عبور كنيم اطلاعات ما ضعيف بود. اعلام كردند كه كسي در خط اسير شده. معمولا اسيران را براي بازجويي پيش ما مي فرستادند. وقتي او را آوردند گفت: من اسير نشدم پناهنده شدم.
گفتم: اگر واقعا پناهنده شده اي چه كمكي مي‌تواني بكني؟ بايد ثابت كني كه پناهنده شده اي.
گفت:‌من به خاطر اسلام و به دليل اينكه به صدام اعتقاد نداشتم پناهنده شدم. حالا هم هر كاري بخواهيد انجام مي‌دهم.
گفتم: مي‌تواني از مسيري كه آمدي ما را ببري
گفت:‌بله.
با او به خط رفتم و پرسيدم از كجا آمدي؟
گفت:‌از اينجا
گفتم: حالا اطلاعاتي كه از آن طرف داري بده.
تمام اطلاعات را بازگو كرد.
گفتم: تو ديشب آمدي اگر دوباره برگردي به آنها چه توضيحي مي‌دهي؟
گفت: خوب بايد چيزي سر هم كنم. ولي براي چه بروم؟
گفتم: برو و چند نفر را با خودت هماهنگ كن.
گفت: مي‌روم.
گفتم: كسي مي‌داند تو آمده‌اي تا پناهنده شوي؟
گفت: بله يكي از دوستان مي‌داند. به او گفتم اگر كسي از ايراني‌ها با من كاري نداشت برمي‌گردم و از روي خاكريز چند تير مي‌زنم تا تو هم بيايي. قرار بود غروب تير بزنم.
وقتي غروب شد او را با يكي از بچه‌ها فرستادم. هنگامي كه تيراندازي كرد نفر دوم هم آمد. وقتي او هم آمد به بچه‌هاي شناسايي گفتم: مسيري را كه اينها آمده‌اند پيدا كنيد.
مسير و معبر عراقي ها بود. آن معبر را شناسايي كردند. پس از آن، يكي شان رفت تا تعدادي را آماده كند و با خودش بياورد. چند روز بعد از انجام آن مرحله از عمليات چهل پنجاه نفر از رفقا و دوستانش را در حد يك گروهان آورد و همگي پناهنده شدند.
در همان مرحله از عمليات فرمانده تيپ هفت كماندويي عراق اسير شد. آدم ناجنسي بود. فرمانده لشكر عمل كننده تماس گرفت و گفت: يك تحفه هست كه برايتان ارسال مي‌شود.
وقتي او را آ‌وردند مي گفتند: 21 نفر را شهيد كرده سپس اسلحه كمري اش را زير خاك مخفي كرده و اسير شده.
به او گفتم: در زمينه دادن اخبار و اطلاعات به ما كمك مي‌كني؟
گفت: من پناهنده شدم و همكاري مي‌كنم.
سپس يكسري اطلاعات و اخبار دروغ را رديف كرد. گفتم: من اين چيزها را لازم ندارم. خودم به شما اطلاعات مي‌دهم هرچه اضافه داشتي بگو.
يك مقدار از سازمان تيپ هفت كماندويي خودش توضيح دادم. بعد درباره سپاه هفتم كه او منتسب به آنجا بود صحبت كردم. گفت: شما همه چيز را مي‌دانيد!
گفتم: بله من هم گفتم چيزهايي را كه من نمي‌دانم بگو.
گفت: طبق قرارداد ژنو نمي‌توانم اطلاعات بدهم.
گفتم: ‌ولي تو كه مي‌گويي پناهنده شدم.
گفت: چه بايد بگويم تا دست از سر من برداري؟
گفتم:‌ اخبار و اطلاعات تو مي‌گويي پناهنده شدي ولي 21 نفر را به شهادت رسانده‌اي. مگر اسلحه‌ات اين نيست؟
وقتي اسلحه‌اش را نشان دادم. برق از كله‌اش پريد. پرسيد: اين را از كجا گير آوردي؟
گفتم: از همان جايي كه مخفي كردي. مگر ما تو نيست؟
گفت: نه.
گفتم: جلد اين هنوز دور كمرت است
پس از آن همه چيز را گفت.
اوج معنويت شهيد خرازي در كربلاي پنج مشهود بود. از همان خاكريز دو جداره با بچه‌ها پيش مي‌رفتيم. ديدم او هم آنجاست.
پرسيدم: اينجا چكار مي‌كني؟
گفت: دوست دارم اينجا باشم.
گفتم: صلاح نيست اينجا بماني.
جلو آمد و دستم را گرفت. بلدوزر داشت كار مي‌كرد و بچه‌ها هم مشغول جنگيدن بودند. گفت: خسته‌شده‌ام. دوست داشتم بيايم كنار بچه‌ها و در صحنه حضور داشته باشم. من كه نمي‌توانم بجنگم، لااقل اين ها مرا ببينند و بگويند آنقدر جنگ مهم است كه او هم آمد. يك وقتي نگويند كه اين ها نشسته‌اند و همه‌اش دستور مي‌دهند و مي‌گويند برويد جلو. اين جا احساس ديگري دارم.
قسم خورد كه آن جا را دوست دارد. اشك مرا هم درآورد. گفت: احمد، اينجا راحت هستم. وقتي با بچه‌ها هستم احساس شور و شعف خاصي دارم. احساس مي كنم كه به تكليف عمل مي‌كنم. مثال‌هايي هم مي‌زد كه در ذهنم نيست ولي به من قبولاند كه كاري به او نداشته باشم.
رفتم و برگشتم و ديدم كه تركش خورده و شهيد شده. او دستش مصنوعي بود و من پايم. بعضي وقتها با هم دعوا مي‌كرديم. او با دستش به پايم يا سرم مي‌زد. ديگران وقتي مي ديدند مي گفتند: جنگ قدرت ها شروع شد!
يك روز سعيدي فر را فرستادم پيش او. گفتم: برو آنجا. اخبار و اطلاعات آنجا را بايد بفرستي و به من كمك كني.
وقتي پيش خرازي مي‌رود لحظاتي زير يك درخت استراحت مي‌كند. به يكي از برادران به نام ذبيح الهي گفتم: برو سعيدي فر را پيدا كن و به او اين پيغام را بده.
پس از جستجو نمي‌تواند او را پيدا كند. در آخر خط و در حين جنگ و درگيري مي‌بيند يك نفر روي موتور است و دارد به افراد دستور مي‌دهد. جلو مي‌رود و مي‌پرسد: ببخشيد آقاي سعيدي فر را كجا مي‌توانم پيدا كنم؟
او مي‌پرسيد: شما كي هستيد؟
بعد از چند سؤال و جواب همديگر را نمي شناسند. پس از بحث و جنجال مي‌گويد: من از نيروهاي حاج احمد سوداگر هستم و دنبال سعيدي‌فر مي‌گردم.
مي‌پرسد: از كجا بدانم؟ فركانس بيسيم را بگير تا با حاج احمد صحبت كنم، بعد به تو مي‌گويم.
وقتي با من صحبت كرد، متوجه شدم حسين خرازي است. بعد از احوالپرسي گفت: اين آقاي سعيدي‌فر، دو تا سه قدم آن طرف‌تر زير درخت خوابيده!
فرداي آن روز حسين خرازي شهيد شد.
بعضي از حوادث جنگ ناگوار و تلخ بود. يكي از آن حوادثي كه در كربلاي پنج بر من خيلي فشار آورد شهادت برادرم بود. ايشان در مدت زماني كه در لشكر هفت وليعصر در كار اطلاعات و شناسايي بود باتوجه به هم رسته بودن كار من و او، حتي يك بار هم چيزي از من نخواست. روزي هم نيامد به سنگر من سر بزند و با هم احوالپرسي كنيم. البته با هم انس و الفت عجيبي داشتيم و غير از ارتباط برادري ارتباط عميقي بين ما برقرار بود. بعضي وقتها مي‌گفتم: چرا نمي‌آيي سري به من بزني؟
مي گفت: اگر بيايم، مي‌گويند مي‌خواهد از موقعيت برادرش سوء استفاده كند.
در كربلاي پنج، روزي براي سركشي به جايي رفتم. به سنگر برمي‌گرشتم گفتند: برادر شما محمود سه چهار بار آمده و كارتان داشت.
پرسيدم: چيزي نگفت يا پيغامي نگذاشت؟
جواب منفي بود. نگران شدم، چون قبلا اينگونه نبود. در حال گفتگو بوديم كه آمد. با موتور بود. پياده نشد. يك كلاه آهني سرش بود. پرسيدم: چي شده؟ چه خبره؟ مگر نوبرش را آورده‌اي كه هي مي‌روي و مي‌آيي؟
گفت: نه خبري نيست.
نگران بودم كه نكند در شهرستان به خاطر بمباران اتفاقي افتاده باشد. پرسيدم: درشهر براي بچه‌ها اتفاقي افتاده؟
گفت: نه.
پرسيدم: لابد مي‌خواهي بروي شهرستان آمدي ببيني كار دارم يا نه؟
گفت:‌نه، همين طور آمدم تا به شما سر بزنم. دلم هواي تو را كرده بود.
پس از كمي گفتگو گفت: آمدم تا با هم خداحافظي كنيم. اگر كاري نداري مي‌خواهم بروم.
گفتم: آخر اين چه آمدن و رفتني است؟ صبر كن.
گفت: نه آمدم فقط شما را ببينم.
با عجله رفت در حالي كه من هنوز گيج بودم كه قضيه چيست.
فاصله سنگر لشكر تا سنگر قرارگاه تقريبا پانصد متر بود. با چشم غير مسلح او را ديدم كه با موتور برگشت. وقتي جلو سنگر لشگر رسيد و قصد داشت داخل شود صداي گلوله توپ را شنيدم. درست همان نقطه‌اي كه مي‌خواست وارد سنگر شود، انفجار صورت گرفت و گرد و غبار به آسمان بلند شد. نفسم بند آمد. لحظاتي نگذشته بود كه همه حركت هاي گذشته برايم معنا پيدا كردند و تفسير شدند: آن خداحافظي آمدن و رفتن و... گنگ بودم و نمي‌خواستم باور كنم. بچه‌ها خبر آوردند كه محمود زخمي شد گفت: نه زخمي نشد. آن طور كه من ديدم،‌ شهيد شد. گذشته از اين آن طور كه آمد خداحافظي كرد و رفت حتما شهيد شده.
آن چه برايم مشكل بود رساندن خبر شهادت او به خانواده بود. واقعا سخت بود به خصوص اينكه ما بيشتر از هر برادري به هم نزديك بوديم همزمان ازدواج كرده بوديم در بسياري از امور زندگي مشترك بوديم جايي كه زندگي مي كرديم و وقتي فكر مي‌كردم كه بايد بروم به بچه‌هايش طيبه و ابراهيم و مادرشان بگويم كه محمود شهيد شد و من از جبهه تنها برگشتم ناراحت و غمگين مي‌شدم. صحنه‌هاي قبل از شهادت او به ذهنم مي آمد و همين سبب مي‌شد تا نتوانم به خانه بروم و بگويم كه محمود شهيد شده. نرفتم چون توان اينكه بروم و به تك تك خانواده بگويم او شهيد شده نداشتم اصلا خودم هنوز باورم نشده بود.
مادرم خيلي مسائل و مصائب را ديده بود. به دليل اينكه سه چهار نفر از خانواده ما: من، اميد، محمود و حميد دائم در جبهه بوديم و آن ها هم نخواستند شهر را ترك كنند. در جبهه بوديم و هر دفعه يكي از ما به مرخصي مي‌رفت. نمي‌خواستند در به دري ما را هم ببينند و هرگز نشد پدر، مادر يا كسي ديگري از خانواده بگويد به جبهه نرويد. به همين خاطر هر وقت برمي‌گشتيم خانواده در دزفول منتظر ما بودند. يا حداكثر بيرون از شهر زير دو چادر كه از سپاه و هلال احمر گرفته بوديم، به صورت گروهي زندگي مي‌كردند. پخت و پزشان با چوب و با اين چيزها بود؛ همانند زمان قديم. به همين خاطر برايم دشوار بود كه بروم بگويم محمود شهيد شده. نرفتم تا اينكه يكي دو روز بعد به خانواده خبر داده بودند كه شهيد شده همان موقع آقاي بشردوست گفت: بايد بروي.
تصميم گرفتم بروم. وقتي به خانه رسيدم، مادرم با ناراحتي و گريه جلو آمد و گفت: تو كجا بودي؟
نگران بود كه براي من هم اتفاقي افتاده باشد. در خانه سر و صدا زياد بود و همسر شهيد محمود گريه مي‌كرد، بچه‌هايش، مادرم و... قرار شد مراسم تشيع برگزار شود. به خاطر بمباران و موشك باران، كسي در شهر باقي نمانده بود. وقتي جنازه را تشييع مي‌كرديم بيش از هفتاد نفر نبودند آن هم فقط فاميلها. بدن او غسل داده شد. ناراحتي و گريه و زاري زياد بود ولي تحمل كردم و عكس العملي نشان ندادم. قرار شد او را دفن كنند كه ديگر طاقت نياوردم. موقع دفن گفتم: كسي حق ندارد به جنازه دست بزند.
او را در بغل گرفتم و وداع كردم. حلاليت طلبيدم و قسم دادم كه در آن دنيا شفيع ما بشود به دوستانم سلام برساند. نگذاشتم كسي به جنازه دست بزند. با يك نفر جنازه را داخل قبل گذاشتيم و...
وقتي مراسم خاكسپاري تمام شد دنبال اين بوديم كه در جايي مراسم سوم و هفتم بگيريم. به دليل اينكه هر لحظه امكان بمباران و موشكباران بود، بالاخره مجبور شديم تا در محل امامزاده محمدبن جعفر طيار مراسم بگيريم.
محمود جانشين اطلاعات لشكر بود. تلاش چشمگيري داشت. بعضي وقتها كه مي‌خواست درباره نارسايي‌ها صحبت كند سعي مي‌كرد غيبت نكند سوء ظن وبدگماني پيش نيايد و...
او سعادت پيدا كرد، لياقتش را داشت و به شهادت رسيد. اين يكي از حوادث سخت براي من بود. در والفجر مقدماتي يكي از عزيزانم شهيد شد در والفجر هشت يكي ديگر ، در بدر آن يكي، در موشكباران اول جنگ تعدادي از خانواده دايي ام و من هيچ وقت به قصد شهادت نرفتم. هيچ وقت هم نگفتم: خدايا مرا شهيد كن ولي از اين كه بهترين دوستان و عزيزانم را از دست مي‌دادم ناراحت مي‌شدم و هر بار ضربه‌اي سخت قلبم را مي آزرد.
ناراحت بودم كه چرا بايد بمانم و تحمل اين همه مصيبت و مشكلات را داشته باشم. بعضي وقتها دلهره داشتم كه عمليات به كجا خواهد رسيد. يا با اين شناسايي به نتيجه رسيده يا نه. ولي هرگز نگفتم خدايا اينها شهيد شدند مرا هم شهيد كن. هميشه دنبال اين بودم تا كارم را درست انجام بدهم و نهايت تلاش را هم مي‌كردم.
يكي از بچه‌هاي مشهد به نام نيكنام يك شب خواب مي بيند كه سيدي به او مي گويد: بلند شو دستت را به من بده. بايد برويم، وقت رفتن است.
او مي‌گويد: بايد اجازه بگيرم، خداحافظي كنم بعد بيايم. آمد با من صحبت كرد و گفت چنين قضيه‌اي هست. گفتم: صبركن.
گفت: من به اين خوابم اعتقاد و ايمان دارم.
باتوجه به اين كه از قبل همانند قضيه او را ديده بودم براي اطمينان خاطر پيش حاج آقا محقق نماينده امام در قرارگاه كربلا رفتم و قضيه را تعريف كردم. بعد پرسيدم كه حالا چه كار كنيم؟ گفت: شما مكلف به انجام وظيفه هستي. تو كه نمي‌تواني جلوي اين شهادت را بگيري.
اصلا يك چيز عجيبي بود. همه مي‌دانستند كه او به شهادت مي رسد. از همه حلاليت طلبيد و خداحافظي كرد.
چند ساعتي گذشت. يك مأموريت پيش آمد. او براي انجام مأموريت رفت و خبر رسيد كه موقع برگشتن شهيد شده. فاصله قرارگاه تا خط بيش از دو كيلومتر نبود ولي در همين فاصله كوتاه به شهادت مي رسد.
نمونه ديگري كه به يادماندني است و هرگز از فكر و ذهنم خارج نمي شود شهادت غلامعلي مهران زاده است. يك بار تركش به سرش خورده بود. قسمتي از جمجمه را نداشت. تنها فرزند پسر خانواده هم بود. خيلي مراعات او را مي كرديم. پدرش هم سفارش كرد كه او اميد ما است. پدرش به او گفت: هرچه مي خواهي برايت آماده مي كنم ولي ديگر به جبهه نرو.
او در جواب گفت:‌ آن چيزي را كه من مي خواهم تو نمي تواني تهيه كني چيزي را كه من مي‌خواهم تو نداري و نمي‌تواني برايم فراهم كني.
ذوق خوبي در كارهاي تصويري داشت. او را در قسمت فني تصويري گذاشته بودم. مثلا از خطوط عراقيها عكس مي‌گرفتيم و فيلم تهيه مي‌كرديم او مونتاژ مي‌كرد. حتي در منطقه، ظهور چاپ عكس رنگي داشتيم و عكسها را براي يگانها چاپ مي‌كرديم.
بعدها وقتي وسايل و تجهيزات پيچيده اداري وارد كرده بوديم و امكانات و تجهيزات ما بيشتر شد او مسئول اين كارها شد. كارهاي خوبي هم انجام مي‌داد.
بعد از عمليات كربلاي پنج هرچه تلاش كرديم او را از خط دور كنيم نتوانستيم. كلافه شده بودم كه چطور او را از خط دور كنم. تا اينكه قرار شد به خرمشهر برويم و كاري انجام دهيم و برگرديم. معمولا با وانت كه مي‌رفتيم سه نفر جلو و بقيه عقب مي‌نشستند. صبح وقتي مي‌خواستيم به خرمشهر و آبادان و شلمچه برويم به شهيد مهران زاده گفتم جلو بنشيند. هوا هم سرد بود. غروب كه مي‌خواستيم برگرديم من جلو نشستم و از آنجايي كه از ناراحتي مهران زاده خبر داشتم گفتم: تو هم بيا جلو بنشين.
گفت:‌نوبت من است كه عقب بنشينم.
گفتم: بيا با تو كار دارم. مي‌خواهم راجع به موضوعي صحبت كنم.
آمد و در همان طرف در نشست. تقريبا همه از مسير خرمشهر تا پادگان حميد با هم صحبت كرديم. به كيلومتر 58 رسيديم كه حدود هفت هشت كيلومتر به محل استقرار ما موقعيت شهيد ساكي مانده بود.او گفت: صبر كن من بروم عقب.
گفتم: رسيديم نمي‌خواهد.
گفت: نه اين طور درست نيست. نوبت من است كه عقب بنشينم.
با خودم گفتم: چند قدم بيشتر نمانده بگذارم به عقب برود.
نزديك اذان عربستان بود. سرم را پايين گرفتم و داشتم راديو را تنظيم مي كردم تا صداي اذان و نماز راديو عربستان را كه خيلي دوست داشتم بشنوم. همچنان سرم پايين بود و گوش مي دادم. يكدفعه صداي مهيبي بلند شد. نگه كردم. سقف ماشين سرجايش نبود. تقريبا از بالاي داشبورت قيچي شده بود. راننده هم از ناحيه پيشاني زخمي بود. بلافاصله فرمان را از دستش گرفتم و به راننده گفتم: اگر حواست سرجايش است پايت را روي ترمز بگذارد.
آرام آرام ماشين را كنار جاده بردم و نگه داشتم. سريع به عقب ماشين رفتم تا ببينم مهران زاده چطور است. كف ماشين افتاده بود. خودم هم بيحال شدم. براي ماشين هاي عبوري دست تكان ادم. يك آمبولانس از راه رسيد. آنهارا سوار كرديم.
من از خود بي‌خود شده بودم. ابتدا به قرارگاه خودمان شهيد ساكي رفتيم و بچه‌ها را خبر كرديم. بعد به بيمارستان رفتيم. با ضربه‌اي كه به اتاق ماشين خورده بود او پرت شده بود. جاي زخم قبلي كه استخوان جمجمه نداشت به لبه ماشين خورده بود. تقريبا ده پانزده ساعت در حالت بيهوشي بود. همانجا به همان وضعيت شهيد شد.
مهران زاده كسي بود كه بسيار تلاش مي‌كرديم او را حفظ كنيم. كاري هم به او داده بوديم كه با خط مقدم ارتباط نداشته باشد. در همين حال اينگونه شهيد شد. همه او را دوست داشتند.

ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(16)

 
 
دوشنبه 27 دی 1389  9:54 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها