قصه کودکانه و آموزنده درباره کمک خواستن

نخودی یکی از افسانه های معروف و قدیمی ایران است. در هر منطقه ممکن است نخودی را به گونه ای متفاوت تعریف کنند. این هم روایتی است از قصه نخودی:

قصه شب “نخودی”: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزگاری مردی بود که با زنش زندگی می کرد. آنها فرزندی نداشتند. زن و مرد با خودشان می گفتند که اگر یک بچه حتی اندازه نخود هم داشتند، آن وقت می توانستند با او بازی کنند، برایش قصه بخوانند و با او زندگی کنند.

روزی زن تصمیم گرفت آشی بپزد. وقتی که داشت نخود و لوبیاها را در قابلمه می ریخت آهی کشید و گفت:”اگر بچه ای داشتم، از حالا منتظر می شد تا آش درست شود و آش را بخورد.”

تا این را گفت ناگهان یکی از نخودها از توی قابلمه بیرون پرید و گفت:”ننه جان، پس من چی هستم؟”

زن خیلی تعجب کرد، پرسید:”تو کی هستی. از کجا آمدی؟ چقدر کوچولو هستی؟”

نخود گفت:” من نخودی هستم! مگر خودت نگفتی اگر یک بچه اندازه نخود هم داشتی، خوشحال می شدی؟ حالا من بچه تو هستم، تو هم ننه من هستی!”

کمک
کمک کردن

ننه نخودی شاد شد. با خوشحالی آش را پخت. وقتی آش آماده شد، خوش و خندان یک کاشه آش را جلوی نخودی گذاشت تا بخورد. زن که خیلی خوشحال بود، به بچه کوچکش نگاه می کرد و از دیدن او لذت می برد. اما ناگهان آهی کشید.

نخودی پرسید:”ننه جان! چرا دوباره آه میکشی؟”

ننه نخودی گفت:”با خودم فکر می کردم تو اگر بزرگتر بودی، می توانستی برای پدرت یک کاسه آش ببری. الان پدرت توی مغازه اش نشسته و تشنه و گرسنه کار می کند.”

نخودی گفت:”اینکه کاری ندارد. نشانی مغازه پدرم را بگو. کاسه اش را هم به من بده تا بروم.”

ننه نخودی با تعجب و ناباوری یک کاسه آش برای شوهرش کشید. نخودی توی یک چشم بر هم زدن کاشه آش را روی سرش گذاشت و با سرعت از خانه بیرون رفت. پدر نخودی کفاش بود و کفش می دوخت. او توی مغازه اش نشسته بودکه دید در باز شد و یک کاسه آش آمد تو! از تعجب دهانش باز مانده بود.

نخودی کاسه اش را پایین گذاشت و گفت:”سلام بابا جان! من بچه شما هستم. اسم من نخودی است.” و همه ماجرا را تعریف کرد. پدر نخودی هم خوشحال و خندان از اینکه صاحب بچه ای شده است، آش را خورد. وقتی که آش را تمام کرد، نگاهی به نخودی کرد. آهی کشید.

نخودی پرسید:”چرا آه می کشی؟”
پدر نخودی گفت:”تو اگر بزرگتر بود، می توانستی بروی قصر پادشاه و از پادشاه پول کفش هایم را بگیری!”
نخودی گفت:”اینکه کاری ندارد. می روم و پولها را از پادشاه می گیرم.”
نخودی این را گفت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک رودخانه، روخادنه پرسید:” نخودی کجا می روی؟”
نخودی گفت:”می روم قصر پادشاه تا پول کفش های پدرم را پس بگیرم.”
رودخانه گفت:”مرا هم با خودت می بری؟”
نخودی گفت:”البته که می برم!” بعد دهانش را باز کرد و تمام آب های رودخانه را در دلش جای داد.

نخودی دوباره به راه افتاد، رفت و رفت تا رسید به یک ببر تیزدندان. ببر به او گفت:”سلام نخودی، کجا می روی؟”
نخودی گفت:”می روم پول کفش های پدرم را از پادشاه بگیرم.”
ببر گفت:” مرا هم با خودت می بری؟”
نخودی گفت:”البته که می برم!” بعد دهانش را باز کرد و ببر تیزدندان را در دلش جای داد و دوباره به راه افتاد.

نخودی رفت و رفت. کم رفت و زیاد رفت تا به یک آتش تنور رسید. آتش تنور پرسید:”نخودی کجا با این عجله؟”
نخودی گفت:”می روم پول کفش های پدرم را از پادشاه بگیرم.”
آتش تنور گفت:” مرا هم با خودت می بری؟”
نخودی گفت:”البته که می برم!” بعد دهانش را باز کرد و آتش تنور را در دلش جای داد.

نخودی رفت و رفت. کم رفت و زیاد رفت تا به یک زنبور رسید. زنبور پرسید:” نخودی کجا با این عجله؟”
نخودی گفت:”می روم پول کفش های پدرم را از پادشاه بگیرم.”
زنبور گفت:” مرا هم با خودت می بری؟”
نخودی گفت:”البته که می برم!” بعد دهانش را باز کرد و زنبور را در دلش جای داد.

نخودی رفت و رفت. کم رفت و زیاد رفت تا رسید به قصر پادشاه. نخودی رفت پیش پادشاه گفت:”من آمده ام تا پول کفش های پدرم را پس بگیرم.”

پادشاه با تعجب زل زل به نخودی نگاه کرد و ناگهان از خشم فریاد زد:”او را بگیرید. حالا کار به جایی رسیده است که یک نخود نیمه پز از این کارها بکند.” نگهبان ها با عجله نخودی را گرفتند و او را کشان کشان بردند و انداختند توی لانه مرغ و خروس ها تا آنها نخودی را بخورند.

نخودی به ببر تیزدندان گفت:”ببر جان، بیا بیرون و مرغ و خروس ها را بخور.” ببر تیزدندان هم بیرون پرید و تمام مرغ و خروس ها را خورد. بعد نخودی نشست و برای خودش آواز خواند. صبح که شد، نگهبان ها آندند و با تعجب دیدند که مرغ و خروس ها نیستند و نخودی برای خودش آواز می خواند.

خبر به پادشاه رسید. او در حالی که عصبانی بود دستور داد تا نخودی را در آتش اجاق بیندازند تا بسوزد. نگهبان ها هم نخودی را کشان کشان به سوی اجاق بدند. همان وقت نخودی به آب رودخانه گفت:”رودخانه جان بیا بیرون، حالا نوبت توست.” آب رودخانه آمد و آتش را خاموش کرد. وقتی نگهبان ها آمدند دیدند آتش اجاق خاموش است و نخودی برای خودش آواز می خواند.

بعد نخودی را در یخچال بزرگی انداختند تا یخ بزند، اما آتش تنور بیرون آمد و تمام یخ ها را آب کرد. وقتی نگهبان ها آمدند، دیدند تمام یخ ها آب شده است و نخودی صحیح و سالن نشسته و آواز می خواند.

خبر به پادشاه رسید. این بار پادشاه از خشم قرمز شده بود. دستور داد نخودی را به نزد او ببرند. نگهبان ها نخودی را پیش او بردند، پادشاه با عصبانیت نخودی را گرفت و روی او نشست تا له شود. همان وقت زنبور از دهان نخودی بیرون آمد و پادشاه را تا می شد نیش زد.

صدای داد و فریاد پادشاه به آسمان بلند شد. همه نگهبانان دیدند که پادشاه بالا و پایین می پرد و فریاد می زند. پادشاه که این طور دید دستور داد نخودی را به خزانه قصر ببرند تا هر چه می خواهد بردارد و هر چه زودتر از قصر بیرون برود.

وقتی نخودی به خزانه قصر رسید، دهانش را باز کرد و هر چه سکه طلا بود در دلش جای داد. آن وقت خوشحال و خندان به راه افتاد. در بین را زنبور، آتش تنور، رودخانه و ببر تیزدندان هم بیرون آمدند و از نخودی خداحافظی کردند.

نخودی وقتی به خانه رسید، به مادرش گفت:”من پولهای پدرم را گرفتم، حالا یک آش حسابی بپز و بده من بخورم.”اما قبل از خوردن آش تمام سکه های طلا را از دلش بیرون آورد.

نخودی آنچه را که پادشاه به زور از مردم گرفته بود، بین آنها تقسیم کرد. سپس رفت و با یک خاله نخودی عروسی کرد و با پدر و مادرش تا آخر عمر با شادی و سعادت زندگی کرد.