قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن

قصه شب “پیدایش ماهی ها” : در روزگاران خیلی خیلی دور خورشید فرزندان زیادی داشت. هر روز خورشید و فرزندانش به آسمان می آمدند و همه جا را گرم می کردند، اما هوا آنقدر گرم می شد که مردم نمی توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و دنبال غذا بگردند. برای همین مردم از دست خورشید و فرزندانش ناراحت و خشمگین بودند.

ماه که هر شب با فرزندانش، ستاره ها، در آسمان گردش می کردند، صدای مردم ناراحت و خشمگین را می شنید. پس نقشه ای کشید و پیش خورشید رفت و گفت:”مردم از دست فرزندان ما ناراحت هستند. بیا آنها را در کیسه ای بریزیم و به رودخانه بیندازیم!”

فریب خوردن
فریب دادن
 

اینم بخون، جالبه! قصه “خانه ای برای هسته آلبالو”

خورشید قبول کرد. ماه به جای فرزندانش کیسه ای را پر از شن های سفید کرد و به خورشید گفت:”اینها فرزندان من هستند.” خورشید هم که حرف های ماه را باور کرده بود فرزندانش را در کیسه ای ریخت و همراه ماه به طرف رودخانه رفت. وقتی به رودخانه رسیدند کیسه ها را باز کردند و هر چه را در آنها بود در آب ریختند. فرزندان خورشید، ماهی شدند و در آب راه افتادند.

شب که شد خورشید دید ماه با فرزندانش در آسمان گردش می کند. ناراحت شد و به ماه گفت:”تو به من دروغ گفتی. من هم فرزندانم را فردا از آب پس می گیرم.”

صبح که شد خورشید رفت تا فرزندانش را از آب بگیرد، ولی آنها در آب بازی می کردند و پدرشان را نمی شناختند. پس خورشید بقیه فرزندانش را هم در آب رها کرد و به آسمان برگشت.

از همان زمان خورشید ماه را دوست ندارد و او را دنبال می کند و گاهی هم او را می گیرد!