قصه بهترین بابای دنیا : یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه.
اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟
موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.
یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا بهترین بابای دنیا را برای خودم پیدا کنم.
فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت:
اینجا و اونجا می کنم بابائی پیدا بکنم
آیا تو بابا می شوی؟ در دل من جا می شوی
اما نباید اخم کنی قلب منو زخم کنی
آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟
موش قزی ناراحت شد و رفت و رفت تا بهترین بابای دنیا را پیدا کند به بزازی رسید. سلام کرد و شعرش را دوباره برای بزاز خواند. آقای بزاز با عصبانیت نیم متر فلزی خودش را به زمین کوبید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟
موش قزی ترسید و تندی طرف خونه دوید. وقتی به خانه برگشت دید بابا موشی با غصه داد می زنه: موش قزی؟ کجایی که دلم برای شیطونیات تنگ شده.
موش قزی فهمید بهترین بابای دنیا بابا مهربون خودشه به بغل پدرش دوید و با خوشحالی گفت:
موشی بابای نازنین، لنگه نداره رو زمین
قربون بابای خودم، دوباره دخترش شدم
بچه های نازنین هیچکی اندازه مامان و باباتون شما رو دوست نداره اونا برای خوشحالی شما کلی زحمت میکشن وقتی خسته هستن ما باید اجازه بدیم استراحت کنند و اونا رو اذیت نکنیم.