امروز قرار بود همه ی پدر ها بیان مدرسه منم دیشب به بابام گفتم بیاد ولی راستشو بخواین دل شوره دارم.
نمی دونم واکنش بچه ها چی باشه نکنه دیگه باهام دوست نشن خیلی دل شوره دارم دیشب از خدا خواستم خودش همه چیز و درست کنه.
ساعت 11 است تا نیم ساعت دیگه برنامه شروع می شه، مدرسه خیلی شلوغ بود و این دلشوره ی منو بیشتر می کرد. همه بچه ها دست پدراشون و گرفته بودن و از پله ها بالا می رفتن. وای خدا پله ها، حواسم به این نبود دیگه تمام بدنم عرق سرد کرده بود چشمامو بستم و روی صندلی کنار در نشستم به هیچی فکر نمی کردم فقط تصویر پله ها جلوی چشمام بود تو فکر بودم که یکی زد روی شونم چشمامو باز کردم بابام بود نمی دونستم چی کار کنم فکر کنم بابامم این و فهمید خندید. دستم و گرفت و شروع به حرکت کرد مدیر مدرسمون جلو اومد و به بابا خوشامد گفت، بعد هم بابای مدرسه رو صدا کرد گفت به آقای هاشمی کمک کنید تا به سالن همایش برن همه منتظرن.
همه منتظرن، یعنی کی منتظر ما بود...
وقتی با بابا وارد سالن شدیم همه بلند شدند و شروع به دست زدن کردند. خیلی جا خوردم باورم نمی شد مراسم امروز به خاطر بابای من بود مدرسه به مناسبت هفته دفاع مقدس مراسم یاد بود گرفته بود و بابای من و به خاطر جانباز بودنش دعوت کرده بودند تا از خاطرات جنگ صحبت کنه.
وقتی دیدم همه به خاطر ما بلند شدن خیلی حالم جا اومد خیلی خوشحال شدم احساس غرور کردم.
برنامه شروع شد مجری به بچه ها گفت ما خیلی باید افتخار کنیم که علی هاشمی در مدرسه ی ما درس می خواند تا بتوانیم از پدرش دعوت کنیم که برای ما از خاطرا ت جنگ تعریف کنند.
بعد از پدرم دعوت کردند تا بالا برود و سخنرانی بکند. آخر برنامه من بالا رفتم و پدرم و بغل کردم و بوسیدم و همه ی بچه ها برام دست زدند.
الان خیلی راحتم، دیگه دل شوره ندارم خیلی احساس افتخار می کنم که بهترین بابای دنیا رو دارم.