داستان خواندنی و زیبای شیر و روباه
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه آقا شیر بود که تو جنگل پادشاهی می کرد. اون خیلی قوی و خشن بود. حیوانات دیگه هم از روی ترس به اون احترام می ذاشتن و هر روز براش چیزی می فرستادن؛ اما او همچنان ناراضی بود و دلش می خواست درباریانی داشته باشه که مدام به او خدمت کنند و در اختیارش باشن.
برای همین؛ اولین کاری که کرد از روباه خواست تا مشاورش باشد چون می دونست که روباه حیوانی زیرک و عاقل است. روباه هم قبول کرد و گفت:" من آماده خدمتگزاری هستم."
بعد از اون از پلنگ خواست که از او محافظت کند چون به چابک و تیز پا بودن پلنگ واقف بود.
بعدش سراغ کلاغ رفت و خواست تا کلاغ پیک و نامه رسونش باشه زیرا می دونست که می تونه به راحتی پرواز کنه و به هر جایی بره.
کلاغ و روباه و پلنگ قبول کردن که در خدمت شیر باشن و شیر هم در عوض غذای اون ها رو تامین کنه تا گرسنه نمونن و زندگی راحتی برای شان فراهم کنه.
روز ها پشت هم سپری می شد و اون ها در همه ی کار ها در کنار شیر بودند و کمکش می کردند و بعد از اینکه شیر سیر می شد، باقیمانده غذاش رو می خوردند تا گرسنه نمونن.
روزی از روز ها کلاغ پیش شیر اومد و بهش گفت:" سرورم تا به حال گوشت شتر خورده ای؟ خیلی خوشمزه است. من یه بار تو بیابون گوشت شتر خوردم و واقعاً از آن لذت بردم.
شیر بلافاصله پرسید:" از کجا می تونم گوشت شتر پیدا کنم؟"
کلاغ هم در جواب گفت:" چند فرسنگ اون طرف تر بیابانی هستش که من در اونجا پرواز کردم و شتر چاقی را دیدم که اتفاقا تنها هم بود."
شیر هم ماجرا را بلافاصله برای پلنگ و روباه تعریف کرد و از اون ها خواست که نظرشون رو بگن و اما آن ها چیزی در مورد بیابان نمی دونستند و برای این که شیر فکر نکند کلاغ از اون ها باهوش تر است؛ به روی خودشون نیاوردند و گفتند:" بله حق با کلاغ، گوشت شتر خیلی لذیذ و خوشمزه است."
خلاصه صبح روز بعد شیر و دوستاش به سمت بیابان حرکت کردند و به جایی رسیدند که دیگه از سرسبزی جنگل خبری نبود، آفتاب داغ اون ها را اذیت می کرد و کلاغ هم جلوتر از همه پرواز می کرد و اصلا از گرما احساس ناراحتی نداشت و پشت هم می گفت:" عجله کنید، شتر همین نزدیکی هاست، عجله کنید."
اما به مرور زمان شیر توانایی راه رفتن خود را از دست داد و شن های داغ بیابان هم تمام پنجه های پایش را سوزانده بودند و فریاد می زد که:"من گوشت شتر نمی خوام، فورا مرا به جنگل برگردانید."
از صدای فریاد شیر؛ روباه و کلاغ و پلنگ ترسیدند چون اون ها مسافت زیادی از جنگل دور شده بودند و نمی دانستند که چگونه می توان دوباره شیر را به خانه اش برگرداند اما از اون جایی که روباه حیوان باهوشی، فورا فکری کرد و نقشه ای کشید و گفت:
" شما همین جا بمونید و منتظر باشید تا کمک بیاورم یا شتر را پیدا کنم." و به سرعت اون جا رو ترک کرد، مسیر را پیش رفت و چندی بعد به شتر رسید و به او گفت:" عجله کن بیا بریم که پادشاه من می خواد تو رو ببینه.
شتر گفت:" پادشاه تو کیه دیگه؟ من فقط ارباب و پادشاه خودم رو می شناسم و هر جا که او بخواهد، من می رم. روباه زیرک گفت:" پادشاه ما یه شیر قوی که ارباب تو رو کشته. حالا تو هم آزادی و لازم نیست که این جا بار کشی کنی. بیا بریم تا بقیه عمرتو راحت زندگی کنی.
شتر هم که از بارکشی خسته شده بود، فورا از این پیشنهاد استقبال کرد و به دنبال روباه راه افتاد. پس از مدتی که به شیر رسیدند، روباه گفت:" قربان سوار شتر بشید تا پنجه هایتان بیشتر از این نسوزد."
شیر و روباه و پلنگ سوار شتر شدند و راه افتادند. کلاغ هم بالای سر آن ها پرواز می کرد.
وقت شام خسته و گرسنه به جنگل رسیدند و هر سه آن ها منتظر بودند تا شیر شتر را بکشد اما شیر به شتر گفت:"دوست من به خاطر اینکه منو نجات دادی از تو ممنونم. تو می تونی تا هر وقت که دلت بخواد اینجا بمونی. منم قول می دهم از تو محافظت کنم. "
همه تعجب کردند که بعد از آن همه زحمتی که برای پیدا کردن شتر کشیده بودند، حالا شیر می خواست که زنده بمونه اما چیزی نگفتند. شیر که نگاه مات و مبهوت اون ها رو دید، فریاد زد که سر کارتان برید و فورا برای من غذا تهیه کنید. پس از مدتی آن ها نقشه کشیدند که پیش شیر بروند و کاری کنند که او شتر را بخورد.
اول از همه کلاغ پیش شیر رفت و گفت:" قربان غذایی پیدا نکردم. شما مرا بخورید تا رفع گرسنگی بشه." اما بلافاصله روباه جلو رفت و گفت:" نه، تو خیلی کوچک هستی. قربان من را بخورید . خواهش می کنم!" هنوز حرف او تمام نشده بود که پلنگ جلو آمد و گفت:" من از همه شما بزرگترم، قربان شما باید منو بخورید."
شتر که در گوشه ای ایستاده بود، با دیدن فداکاری این سه حیوان پیش خود گفت که من باید وفاداری خودم را به پادشاه ثابت کنم. برای همین جلو رفت و گفت:" من هم دوست دارم جانم را فدای شما کنم قربان. این دوستان بیشتر از من می تونند به شما خدمت کنند، اجازه بدید اون ها زنده بمونند و مرا بخورید."
روباه و کلاغ و پلنگ خیلی خوشحال شدند و آماده شدند تا گوشت شتر را بخورند که در همین حین، شیر گفت:" من از همه ی شماها ممنونم. حرفتون رو قبول می کنم و همه ی شما را یکی یکی می خورم ."
با شنیدن حرف های شیر، کلاغ سریع پرواز کرد و رفت و روباه و پلنگ هم فرار کردند اما شتر همان جا ایستاد و آماده قربانی شدن بود.
شیر به سمت اون برگشت و خندید و گفت:شتر مهربون تو فقط ثابت کردی که به من وفاداری. من تو را نمی خورم و تا وقتی زنده هستم از تو مراقبت می کنم و نمی زارم کسی بهت آزاری برسونه."
شتر هم از او تشکر کرد.
شیر با خودش گفت:" مهربان بودن از همه چیز بهتر است. "