روشن است که يکي از وظايف منتظر، دعا براي ظهور مولايمان است.يکي از دعاهايي که براي ظهور حضرتش وارد شده، دعاي فرج (الهي عظم البلاء) است. اين دعا را كه طبق نقلها خود حضرت به محمد بن احمد بن ابي الليث تعليم فرمود داراي مضامين ارزشمند ديني است.حضرت به ما آموخته است که در گفت وگو با پروردگار، به تشريح حال خود بپردازيم؛ اما با تکيه بر مستعان بودن او در سختي وآساني.
چكيده
روشن است که يکي از وظايف منتظر، دعا براي ظهور مولايمان است.يکي از دعاهايي که براي ظهور حضرتش وارد شده، دعاي فرج (الهي عظم البلاء) است. اين دعا را كه طبق نقلها خود حضرت به محمد بن احمد بن ابي الليث تعليم فرمود داراي مضامين ارزشمند ديني است.حضرت به ما آموخته است که در گفت وگو با پروردگار، به تشريح حال خود بپردازيم؛ اما با تکيه بر مستعان بودن او در سختي وآساني.
حضرت با استفاده از بستري که صلوات وکلمه «اولي الامر» ايجاد کرده است، مطلب بسيار مهمي را به شيعيان خود انتقال ميدهدکه همانا با اطاعت از امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف ومعرفت او رابطه مستقيم دارد وتنها راه حصول معرفت حضرت، اطاعت از آن عزيز است و اهميت معرفت امام زمان نيز بر کسي پوشيده نيست.
ثمره اين معرفت در فراز پاياني به شکل عملي وبه صورت توسل رخ مينمايد، چراکه توسل، تمسک جستن به اولياي الهي است و اين معنابدون معرفت عميق امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف امکان پذير نيست.
كليدواژهها: بلا، صلوات، اولي الامر، توسل، دعاي فرج، امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف.
مقدمه
اين دعاي شريف، درمنابع به دو نقل آمده است:
نقل اول
اين حديث را اولين بار شيخ جليل مرحوم فضل بن حسن طبرسي صاحب كتاب تفسير شريف مجمعالبيان در كتاب كنوز النجاح نقل كرده است و در بارة شأن صدور آن به طور مختصر مينويسد: «اين دعا را حضرت صاحبالزمان، به ابوالحسن محمد بن احمد بن ابي الليث در شهر بغداد در مقابر قريش تعليم كرده اند. ابو الحسن مذكور، از ترس كشته شدن، به مقابر قريش گريخته و پناه برده بود؛ سپس به بركت اين دعا از كشته شدن نجات يافت. ابو الحسن گفته است كه آن حضرت به من تعليم فرمود كه بگو:
اللّهم عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَ انْكَشَفَ الغِطاء وَ انْقَطَعَ الرَّجاء وَ ضاقتِ الأرضُ وَ مُنِعَتِ السّماء وَ أنت المُسْتَعانُ وَ إليكَ المُشْتَكي وَ عَليكَ المُعَوَّلُ في الشِّدَّة وَ الرَّخاء. اللّهم صلِّ علي محمد وَ آل محمد اوليالأمر الّذين فَرَضْتَ عَلينا طاعَتهم وَ عَرَّفْتَنا بِذلك مَنْزِلَتَهُم. فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِم فَرَجاً عاجلاً قريباً كَلَمْحِ البَصَر أوهوَ أقْرَبُ. يا محمَّد يا علي يا علي يا محَّمد إكْفياني فإنَّكُما كافياي وأنْصراني فإنَّكما ناصراي، يا مولايَ يا صاحِبَ الزَّمان، الأمان الأمان الأمان، الغوث الغوث الغوث، أدركني أدركني أدركني.
راوي ميگويد: «امام، در هنگام گفتن يا «صاحبالزمان» به سينه خود اشاره كرد».
به نظر ميرسد اشاره حضرت به اين معنا است كه در وقت گفتن «يا صاحبالزمان» بايد آن حضرت را قصد كنيم.
اين دعا در الزام الناصب في اثبات الحجة الغائب (يزدي حائري، 1422: ج2، ص43) و در بحار (مجلسي، 1404: ج99، ص119) و در المزار (شهيد اول، 1419: ص210) و در الجنة المأوي تأليف ميرزا حسين نوري طبرسي، چاپ شده در ضمن بحارالانوار، جلد پنجاه و سه، ص275 و در صحيفة المهدي (اهري، 1385: ص6) و نيز (قيومي، 1383: ص15) و در العبقري الحسان (نهاوندي، 1386: ج6، ص697) نقل شده است.
شرح دعا
اکنون پس از بررسي مختصر مصادر دعا مناسب است به شرح فراز فراز آن بپردازيم:
1. ندبه
إلهي عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَ انْكَشَفَ الغِطاء وَ انْقَطَعَ الرَّجاء وَ ضاقَتِ الارضُ وَ مُنِعَتِ السَّماء
«اله» مصدر است و گفته شده اصل «الله» اله است كه همزه بر اثر كثرت استعمال، حذف شده و «ال» بر آن داخل شده است كه به ذات مقدس باري تعالي اختصاص دارد و از چند ريشه است:
الف. فعل «ألِهَ يألَهُ» به معناي «عَبَد» يعني «پرستيد»؛ پس «اله» به معناي معبود است؛ چرا كه او معبود و مورد پرستش همه مخلوقات است.
ب. «اَلِهَ يألِه» به معناي «تحيَّر» يعني «شگفت زده شد»؛ چرا كه او ذاتي است كه عقول مردم در فهم كنه ذات او حيرانند.
ج. گفته شده از «ولاه» گرفته شده كه به جاي واو، همزه آورده شده است؛ به معناي واله و شوريده حال است؛ چرا كه او ذاتي است كه تمام مخلوقات، واله و مجذوب او هستند.
د. نيز گفته شده از «لاه يلوهُ» به معناي پوشيده و مخفي از ديدهها است. (اصفهاني، 1357: ج1، ماده «اله»)
اصل «اله» (ا-ل-ه) است و يك ريشه تك معنايي دارد كه بر پرستش دلالت ميكند. (احمدبنفارس، 1420: ماده «اله»)؛ بنابراين «اله» همان «الله» است و چون خدا مورد پرستش است، به اين نام خوانده شده است؛ ولي چرا در اينجا از الله استفاده نشده و مصدر آن بهكار رفته است؟
نكتة قابل توجه، اين كه «الهي» منادا است كه «يا»ي منادي حذف شده است. اگر «الله» منادا قرار ميگرفت، گفته ميشد «يا الله» يا «اللهمَّ» كه در ساير ادعية معصومان عليهم السلام بهكار رفته است و همانطور كه گذشت، در برخي نسخهها، همين دعا با «اللهمَّ» روايت شده است؛ ولي شنيده نشده است «يا»ي متكلم به «الله» اضافه شود و گفته شود: «الّلهي»؛ اين تركيب صحيح نيست.
«يا»ي متكلم در «الهي» براي ايجاد نزديكي و صميميت بهكار رفته است؛ زيرا كسي را كه از خودمان ميدانيم، به خودمان نسبت ميدهيم كه با او نزديك باشيم؛ براي مثال اگر كسي به كسي بگويد: «فرزندم» با اين كه فرزندش نيست، مقصودش ايجاد صميميت و نزديكي است كه او را به خود منسوب كرده است. ما در اين مقام، قصد ندبه كردن داريم و مشكلاتمان را براي خدا بازگو ميكنيم. به بيان ديگر، ميخواهيم با او درد دل كنيم؛ پس لازم است قدري به او احساس نزديكي كنيم.
«عظم» به معناي «بزرگ شد» ميباشد، خلاف «كوچك شد»؛ اما زماني كه گفته ميشود «عظم الأمر» معناي «سخت شد» و «دشوار شد» ميدهد؛ يعني «صَعُب و شَقَّ» (معلوف، 1382: ماده«عظم») اين معنا مناسبتر است و دليلش جملات بعدي است.
«بلاء» از ريشه (ب-ل- و) يا (ب-ل-ي) ميباشد و به معناي نوعي اختبار است (ابن فارس، بيتا: ماده «بلو») زماني كه گفته ميشود، «بلي الإنسان و ابتلي» اين امتحان همان اختبار است. پس موضوع بلاء، يكي سختي و گرفتاري و غم و اندوه است كه از صبر خبر بدهد و يكي نعمت است كه شكر ميطلبد؛ اما اين جا معناي اول مناسبتر است؛ پس معناي جمله چنين ميشود:
«معبود من! بلا سخت شد».
«دشوار شدن» خود فرض اينكه بلاء به معناي سختي و غم و اندوه باشد را تقويت ميكند؛ زيرا كسيكه به واسطه نعمت، آزمايش ميشود، نميگويد: «خدايا! نعمت من دشوار شد.»؛ زيرا نعمت، با دشواري سازگاري ندارد. نعمت رفاه ميآورد، نه دشواري.
نكتة قابل توجه اين كه بلاء اين جا به صورت مطلق و بدون هر قيدي آمده است، تا كليه مصاديق آن را در بر بگيرد؛ پس براي بررسي بهتر، مناسب است آن را به عام و خاص تقسيم كنيم. توضيح اين كه زندگي دنيا يك كلاس واقعي و جدي امتحان است و همه افراد در طول زندگي خويش به شيوههاي مختلف و در سطوح گوناگون، در حال آزمون و امتحانند. آزمونهاي الهي، نه براي پي بردن خداوند به احوال روحي انسان ها، بلكه براي به فعليت رساندن استعدادها و تواناييهاي آنها و در واقع، يك شيوه تربيتي و تكامل هويت و شخصيت افراد است. (يزدي، 1377: ج2، ص396)؛ زيرا آنها با نوع انتخاب و نحوه واكنش كه در رويارويي با پيشامدها و حوادث و مصائب روزگار برميگزينند و از خود بروز ميدهند، استعدادهاي عظيم و فطرت پاك الهي خود را نمايان ميكنند. دستهاي هم كه در اين آزمونها شكست خورده و سستي و تباهي نشان ميدهند، دورنماي واقعي شخصيت خويش را از وراي دورنگيها و ظاهرسازيها آشكار ميكنند.
آزمايش و امتحان، يك برنامه و سنت حتمي الهي است (قرائتي، 1386: ج1، ص239؛ مکارم شيرازي، 1381: ج1، ص524)و هيچ كس بدون امتحان نخواهد بود.
بلاي عام، مصاديق فراواني دارد؛ چنان كه پروردگار در قرآن ميفرمايد:
>و لَنَبلونَّكم بِشيءٍ من الخوفِ و الجوع و نقصٍ مِن الأموالِ وَ الأنفُسِ وَ الثَّمَرات< (بقره: 155)؛
به تحقيق، شما را به چيزي از ترس يا گرسنگي يا كم شدن اموال و جانها و ثمرات، ميآزماييم.
مقصود از ابتلا به خوف و جوع در اين آيه شريف، مبتلا شدن به ناامني و فقر اقتصادي است؛ به بيان ديگر، مراد از جوع، تنها گرسنگي برابر تشنگي نيست؛ بلكه مقصود از آن، اعم از گرسنگي و تشنگي و خستگي و ساير آسيبها و مصائب بدني و مالي است (جوادي آملي، 1364: ج7، ص634) و گاه به كمبود آن هاست، نه نداشتن آنها «نقص من الأموال» و نقص، غير از زوال است. انسان مبتلا به نقص مال، گرسنه يا برهنه يا بيمسكن نيست؛ بلكه بايد ساده زندگي كند؛ بنابراين انسان مورد آزمون در اين حال، يا چيزي نمييابد يا اگر به دست ميآورد، از او گرفته ميشود و همه اين امور امتحان است. اميرالمؤمنين نيز از فقر و كمبود مالي به تلخي ياد ميكند و ميفرمايد: «المُقلُّ غريبٌ في بلدتِهِ»؛ انسان تهي دست در شهر خويش، بيگانه است». (سيد رضي، 1384: خ3)
مقصود از نقص نفس كه يكي از آزمونهاي الهي به شمار ميرود، كشتهشدن در راه خدا يا اعم از آن مرگهاي عادي است؛ زيرا همه آنها از مصاديق نقص نفس است. همچنين در نقص ثمر، منظور از ثمر، يا ثمرهاي اقتصاديبه ويژه محصولات كشاورزي و ميوه درختي است يا فرزندان است؛ بدين لحاظ كه گفته ميشود فرزندان، ميوه قلوبند. البته ميتواند جامع باشد. (جوادي آملي، همان)
بلاي خاصي كه مناسب است اين جا بررسي شود، پديده غيبت است. قوم بنياسرائيل، روزگاري را در غيبت پيامبر و تحت سلطه حاكمان جائر و ظالم بودند. امام صادق عليه السلام فرمود:
وقتي عذاب و سختي بر بنياسرائيل طولاني شد، چهل روز به درگاه خدا گريه و انابه كردند. خداوند متعال، به هارون و موسي فرمود كه آنها را از دست فرعونيان نجات دهند و اين در حالي بود كه از چهارصد سال عذاب، صدوهفتاد سال، باقي مانده بود و خداوند متعال به واسطه دعاي بنياسرائيل، از آن صدوهفتاد سال، صرفنظر كرد. (موسوي اصفهاني، 1380: ج1، ص347)
ما هم صدها سال است که براي ظهور مولايمان دعا ميکنيم؛ اما تاکنون ظهور، واقع نشده؛ زيرا دعاي ما با دعاي بنياسرائيل، يك تفاوت اساسي دارد. و آن، اين كه بنياسرائيل باور كرده بودند كه نيازمند منجي هستند و تا منجي نباشد، همچنان فراعنه به آنها ظلم ميكنند و آنها نميتوانند برابرشان مقاومت كنند. بني اسرائيل، مضطر شده بود و با حال اضطرار، دعا ميكرد؛ ولي ما هنوز مضطر نشدهايم و هنوز باور نكردهايم كه تا وقتي كه منجي نيايد، دشمنان بر ما تسلط خواهند داشت. اگر مضطر بوديم، دعاي ما به گونه ديگري بود. چرا مولايمان بايد گلايه كند كه شيعيان، ما را به اندازه آب خوردني نميخواهند؛ اگر ميخواستند، دعا ميكردند و خدا ظهور را نزديك ميكرد. (هراتيان، 1384: ص29) اين، يك واقعيت است؛ يك واقعيت تلخ. شيعيان را غفلتي كشنده فرا گرفته است. عمق مصيبت غيبت را درك نكردهايم و به حداقلها راضي شدهايم. اما باز هم مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف مهربانانه به ياريمان ميشتابد. ندبه كردن را تعليم ميدهد كه به خدا بگوييد اندوه، بر ما غالب شده است. با حال اضطرار بگوييد و استغاثه كنيد، تا همانطوري كه خداوند، صدوهفتاد سال غيبت را بر بنياسرائيل بخشيد، باقي مانده غيبت را بر شما نيز ببخشايد و شما را از اين همه بلا و گرفتاري و مصيبت نجات دهد.
«بَرِحَ» از ماده (ب- ر- ح) يعني «ظاهرشد» و «خفاء» به معناي پنهاني است (معلوف، 1382: ماده برح) در مجموع معناي «برح الخفاء») ميشود: «امر پنهاني آشكارگشت»؛ بنابراين، عبارت «برح الخفاء» كنايه[2][3] است به معناي «وضح الامر» (معلوف، همان)
«انكشف» از ماده «ك- ش- ف؛ به معناي «آن را ظاهر كرد و چيزي كه آن را پوشانده بود، برداشت» ميباشد. (ابن منظور، 1119: غ-ط-ي)
«غطاء» از ماده (غ-ط-ي) به معناي آنچه با آن پوشانده ميشود. (همان، ماده«غطي»)
«رجاء» از ماده (ر-ج- و) ضد يأس است، به معناي اميدواري (حسيني، 1414: ماده«رجو»)، راغب ميگويد: «رجا يعني گمان و پنداري كه اقتضاي رسيدن شادي در آن است و اميدواري. (راغب، ماده«رجو»)
«ضاق» از ماده (ض- ي- ق) ضـد وسعت است؛ يعني بهتنگ آمـدن و «منع» به معناي بازداشتن و حرام كردن است. (حسيني، 1414: ماده«ضيق»و«منع»)؛ بنابراين معناي عبارت چنين ميشود:
«پنهاني آشكار شد، و پرده فرو افتاد، و اميد قطع شد، و زمين به تنگ آمد، و آسمان باز داشته شد».
روشن است كه اين جملات، كنايه است از عمق بلا و گرفتاري. در حقيقت ميخواهيم با اين جملات بگوئيم كه مصيبتها ما را از هر سو احاطه كرده اند و بر ما فشار ميآورند.
«پرده فرو افتاد» كنايه از آشكار شدن حقيقتي است. در فارسي نيز چنين است؛ وقتي ميگويند: «اگر اين كار را بكنيد، فلاني از كارتان پرده بر ميدارد»؛ يعني حقايق را آشكار ميكند و به مردم ميگويد. اين حقيقتي كه در روزگار غيبت با اين مصيبت بزرگ، آشكار ميشود، بيلياقتي ما است. پيدايش غيبت، همين را اعلام ميكند كه شما لياقت حضور امام معصوم را بين خود نداريد. امامان معصوم بين شما بودند و شما با تنها گذاشتن آنان و معطل كردن دستوراتشان، زمينه شهادت آنها را فراهم كرديد.
«زمين به تنگ آمد» كنايه از قرار گرفتن در فشار است. در قرآن كريم، اين جمله براي احاطه و چيرگي دشمن بهكار رفته است. >و ضاقَتْ عَلَيكُم الأرضُ بما رَحُبَت< (توبه: 25) چنان كه زمين با همه فراخي اش، تنگ آمد كه راه فرار و مأمني نداشته باشيم. اگر بخواهيم اين جمله را با توجه به قرآن معنا كنيم، بايد بگوييم كه مصيبتهايمان بسيار زياد شد و ما ضعيف شديم، دشمنان بر ما مسلط شدند و راه ظلم در پيش گرفتند.
«آسمان باز داشته شد» ممكن است معناي كنايي داشته باشد، اما معناي واقعي هم دارد. معناي واقعي نيز پاسخ به اين دو پرسش است كه چه كسي بركات آسمان را حرام كرد؟ و دوم اين كه بركات آسماني چه بود كه بر ما حرام شد؟ در پاسخ به سؤال اول بايد گفت ظلمت گناهان و همان چيزي كه باعث شده است بر ما بلا و مصيبت نازل شود. بركات آسماني، هم شامل بركات مادي است؛ مثل باران، چنان كه در روزگار قحطي ميگويند نماز استسقا بخوانيد و قبل از نماز به درگاه خدا، از گناهان توبه كنيد؛ زيرا گناهان، درهاي آسمان را ميبندد. و هم بركات معنوي است كه معصوم در بين ما نيست و ارتباط ما با عالم بالا قطع شده است. اينها از جمله نكاتي است كه از تدبر در عبارات حاصل ميشود.
«و أنتَ المُستعانُ و اليكَ المُشْتَكي و عليك المُعَوَّلُ في الشِدَّةِِ و الرَّخاء»
«المستعان» از ريشه (ع-و-ن) به معناي مساعده و كمك است. (معلوف، 1382: ماده «عون»). مستعان اسم مفعول است و «ال» كه بر سر آن آمده، موصول است؛ در نتيجه معنايش چنين ميشود: «تو كسي هستي كه از او كمك گرفته ميشود» كه اين جمله بر توكل دلالت دارد؛ زيرا توكل عبارت است از تكيه و اعتماد بر خدا بهطوري كه قلب انسان با ياد او آرام گيرد و بر اسباب و علل طبيعي تكيه نكند. كسيكه ميداند خداي متعال، قادر است بدون اسباب و وسائط عادي، مطلوب انسان را عطا فرمايد و هم ميتواند همه اسباب و وسايل را بياثر كند، به اين باور قوي دل است. (جباران، 1384: ج2، ص271) با توجه به اين معنا، مفهوم جمله چنين ميشود:
«خدايا بلاها بر ما غالب گشته؛ آن قدر كه اميدمان قطع شده و زمين بر ما تنگ آمده است؛ ولي هنوز يك اميد ديگر باقي است و آن، اميد به تو و كمك تواست».
«المشتكي» شكايت زماني صورت ميگيرد كه ظالمي به مظلومي ظلم كند و مظلوم، ديگري را از سوء فعل ظالم خبر دهد (معلوف، همان: ماده «شکي»). راغب ميگويد: «شكايت بردن، يعني اظهار اندوه و در ميان نهادن آن با ديگري». وقتي ماده «شكي» به باب برود، همان معناي ثلاثي مجرد را افاده ميكند. نكتهاي كه اين جا قابل توجه است، اين كه «مشتكي» به واسطه «ال» معرفه شده و اسم معرفه بايد مبتدا قرار گيرد و اگر نكره محض باشد، واجب است مؤخر شود. در نتيجه تأخر «مشتكي» جوازي بوده و اين تقديم و تأخير، افاده حصر ميكند. علاوه بر آن، اين كه «مشتكي» به صورت مصدري ميمي آمده ـ با اين كه ميتوانسته به صورت فعل و جمله فعليه بيايد -حصر را تقويت ميكند؛ پس معناي جمله چنين ميشود:
«فقط به سوي تو است شكايت»
اين شكايت، نتيجه جمله قبل است؛ زيرا در جمله قبل، توحيد در فعل را بهكار برديم و قائل به اين شديم كه فقط خدا ميتواند كمك كند، پس به او شكايت كرديم؛ زيرا عقلاً جايز نيست به كسي شكايت كنيم كه توانايي ندارد گره از كارمان بگشايد. اين شكايت، نه تنها نتيجه توحيد در فعل است، بلكه تأكيدي بر آن نيز هست. اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايد:
فالله الله أن تَشكوا الي من لا يشكي شَجوكُم و لا يَنقضُ برأيهِ ما قد اُبرِمَ لكم؛ (سيد رضي، خ105) يعني مبادا شكايت نزد كسي بريد كه نميتواند آن را برطرف سازد و توان گرهگشايي از كارتان را ندارد.
«معول» از ريشه «عَوَل» يعني مستغاث و معتمد (معلوف، ماده«عول»)
«شدة» و «رخاء» ضد يكديگرند «رخاء» به معناي وسعت و گوارا بودن (همان ماده«رخو») و «شدّة» يعني بسته شدن بوسيله حيلههاي روزگار (همان، ماده«شدد») مفهوم روان «شدة» و «رخا» سختي و آساني است، پس معناي جمله چنين ميشود: «برتوست تكيه و اعتماد در سختي و آساني»
اين جمله صريح در اعلي درجه توكل است زيرا همانطور كه گذشت توكل يعني واگذار نمودن تمام امور به صاحب آن و اعتماد بر وكالت او (خميني، 1380: ص214) و ما تمام امور را در سختي و آساني به او سپردهايم.
اللهمَّ صل علي محمد و آل محمد
آنچه مناسب است كه بررسي شود، معناي «آل»در صلوات است. گفتهاند كلمه«آل» درلغت به معناي اهل است. برخي گفتهاند خود اهل است كه هاء آن براي تخفيف، به همزه تبديل شده و همزه را نيز به دليل فتحه پيش از آن، به الف تبديل كردهاند. دليل اين قول، اين است كه «آل» هنگام تصغير، به اُهَيل تبديل ميشود و كساني نيز ميگويند اصل «آل»، «اول» بوده كه واو به الف تبديل شده كه تصغير آن، اُوَيل ميشود. (العاملي، بي تا: ص412)
حال بايد ببينيم «آل» در صلوات، شامل چه كساني ميشود. برخي گفتهاند لفظ «آل» شامل تمام نسل و فرزندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم تا روز قيامت ميشود؛ ولي كلام در اين است كه مقصود از «آل» كه جزء صلوات واجب تشهد در نماز و غير آن شده است، چه كسانند؟ آيا به همان معناي اصلي و شامل تمام ذريه است يا اين كه ويژه معصومان و پاكان ايشان ميباشد كه خداوند دوستي آنان را واجب كرده و اطاعتشان را فرض شمرده است.
آنچه از آيات قرآن، فهميده ميشود، اين است كه «آل» به معصومان اختصاص دارد؛ زيرا در آيه مباهله (ال عمران: 61) كه خداوند، پيامبر را امر كرد كه «ابناء» و «نساء» و «انفس» را بياورد و با مدعيان مسيحي به مباهله بپردازد، پيامبر در مقام امتثال براي «ابناء» حسن و حسين عليهماالسلام و براي «نساء» فاطمه عليها السلام و براي «انفس» اميرالمؤمنين عليه السلام را به صحنه آورد. (جوادي آملي، 1384: ج14، ص447)
همچنين در آيه 132 سوره طه كه ميفرمايد: «وَ أمُرْ أهْلَكَ بِالصَّلوة»، با وجود آن كه ظاهر، اين است كه فرزندان پيامبر به طور كلي مراد باشد (مكارم شيرازي، ج13، ص342) اما آنچه از آيه شريف بر ميآيد، آن است كه خداوند به پيامبر اكرم فرمان داد كه تنها خاندانش را اين گونه به نماز و نيايش با خدا فرمان دهد، تا همگان بدانند كه خاندانش نزد خدا مقامي والا و ويژه دارند كه ديگر مردمان چنين مقامي ندارند؛ زيرا نخست، آنان را با همه مردم به برپا داشتن نماز فرمان داد و آن گاه خود و خاندانش را به تنهايي. (طبرسي، 1380: ج8، ص871) لذا طبق روايتي، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم چهل صبح بر در خانه حضرت علي و حضرت فاطمه (عليهماالسلام) ميآمد و چارچوبه در را ميگرفت و ميفرمود: «سلام بر شما اهل بيت و رحمة الله و بركاته، نماز (آماده شويد براي نماز) خدا رحمتتان كند». (طباطبايي، 1370: ج14، ص365)
اولي الامر
در اين فراز از دعا، حضرت با استفاده از بستري كه صلوات ايجاد كرده است، در عبارتهاي مختصري مسأله امامت و شأن سياسي امام را مطرح كردهاند.
اولي الامر در لغت
اوليالامر، واژهاي است كه از دو كلمه «اولي» (صاحبان) و «امر» (فرمان يا شؤون كشور) تشكيل شده و به فرمانروايان و صاحبان امور اجتماع، اطلاق ميشود. بررسي آيات، بيانگر آن است كه حاكميت اولي الامر، از حاكميت خداوند و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نشأت گرفته و تداوم ولايت الهي آنان است. (نصرتي، 1385: ص236)
مراد قرآن از اولي الامر
واژه «اولي الامر» در قرآن، مجموعاً دو بار در آيات 59 و 83 سوره مباركه نساء به كار رفته است. با دقت در آيه 59 به روشني مشخص ميشود كه مراد از اولي الامر امامان معصوم عليهم السلام هستند؛ زيرا اولي الامر افرادي هستند كه به طور مطلق و بدون قيد و شرط بايد از آنان اطاعت كرد و اطاعت آنان، در رديف اطاعت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است. امر و نهي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خلاف امر و نهي خدا نيست؛ وگرنه موجب تناقض بين امر و نهي خدا و امر و نهي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ميشد و اين معنا تمام نميشود، مگر با التزام به عصمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، به همين گونه، اولي الامر نيز امر و نهيشان خلاف امر و نهي خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نيست، وگرنه موجب تناقض ميشد و اين معنا نيز تمام نميشود، مگر با التزام به عصمت اولي الامر؛ زيرا لازمه اطاعت مطلقه بدون قيد و شرط، عصمت آنها است. از طرفي چون ميدانيم به جز شيعه هيچ يك از مذاهب مسلمين عصمت را درباره پيشوايان و رهبران خود ادعا نكردهاند، مفهوم آيه دقيقاً بر امامان معصوم عليهم السلام تطبيق ميكند. (تهراني، 1427: ج2، ص16)
رابطه اطاعت و معرفت
«الذين فرضت علينا طاعتهم و عرفتنا بذلك منزلتهم»
«فرض» در لغت به معناي تعيين كردن است. «فرض الأمر، يعني عيَّنه و فرَضَ لفلانٍ جعل له فريضهً»
پس فرض بر كسي به معناي اين است كه براي او فريضه قرار گيرد و به بيان واضحتر، يعني واجب شود. (معلوف، همان: ماده«فرض»)
راغب اصفهاني ذيل ماده «فرض» ميگويد:
فرض مثل ايجاب و واجب كردن و ملزم گرداندن است؛ ولي ايجاب به اعتبار وقوع يافتن و ثابت بودن چيزي است؛ اما فرض به قاطع بودن حكم در آن چيز است.» (راغب، 1375: ماده«فرض»)
نورالدين بن نعمت الله حسيني جزائري در كتاب فروق اللغات به شكل واضحتري تفاوت ميان فرض و وجوب را تشريح ميكند. وي ميگويد:
فرض، اقتضا ميكند فارضي را كه فرض كرده آن چيز را؛ ولي واجب، چنين نيست؛ زيرا گاهي چيزي في نفسه بدون ايجاب و واجب كردن و اجب كنندهاي، واجب ميشود و به همين دليل، وجوب ثواب و عرضه كردن آن به خدا صحيح است و جايز نيست گفته شود ثواب، فرض و مفروض است؛ ولي وجوب ثواب، صحيح است.
و بعضي ميگويند: فرق بين فريضه و واجب، اين است كه فريضه، اخص از واجب است؛ زيرا فريضه، واجب شرعي است و واجب، زماني كه مطلوب باشد حملش به عقلي و شرعي؛ جايز است يعني گفته شود واجب عقلي و واجب شرعي و گفته ميشود فرض، چيزي است كه خداوند بندگانش را امر كرده به اين كه آن را انجام دهند؛ مانند نماز، زكات، روزه و حج؛ پس فرض، اخص از واجب است. (جزايري، بي تا: ص187).
پس معلوم شد چرا امام عجل الله تعالي فرجه الشريف به جاي اوجبتَ از «فرضتَ» استفاده كرده است، چون ممكن بود عبارت اين گونه آورده شود «الذين اوجبتَ علينا طاعتهم…»؛ ولي ميفرمايد: «الذين فرضتَ علينا طاعتهم…»؛ زيرا از كلام راغب اين گونه استفاده ميشود كه فرض، جز از خداي تعالي نيست؛ ولي ايجاب و وجوب، هم از خدا است و هم از غير او و ثانياً فرض، در دستورات عقلي به كار نميرود؛ ولي وجوب بهكار ميرود.
بنابراين لفظ فرض به دو علت اين جا آمده است؛ اول آن كه خدا، اطاعت اولي الامر را واجب كرده است و دوم آن كه آنچه واجب شده، امور عقلي نيست؛ بلكه شرعي است.
طاعت از ماده «طوع» به معناي فرمانبرداري است و گفته ميشود «اَمَرَهُ فأطاعَ»؛ يعني او را امر كرد، پس او فرمانبرداري كرد. (معلوف، همان: ماده«طوع») ماده طوع درباره موجوداتي است كه با اراده و اختيار، حق را بر ميگزينند و «كُره» در مورد موجوداتي است كه ناچار هستند؛ پس طاعت اگر چه از ريشه «طوع»، اما اندك تفاوتي با طوع دارد. طاعت بيشتر در فرمانبرداري با رأي و اختيار است. (راغب، همان: ماده«طوع») پس معناي جمله چنين است:
«اولي الامري كه فرمانبرداري شان را فرض كردي».
عَرِفَ به معناي شناخت است (معلوف، همان: ماده«عرف)؛ پس عرفان يعني درك كردن و دريافتن چيزي از روي اثر آن با انديشه و تدبر كه اخص از علم است و واژه انكار، مقابل و ضد آن است. ميگويند: «فلانٌ يعرف الله» و نميگويند: «فلانٌ يعلم الله» كه متعدي به يك مفعول باشد؛ زيرا معرفت بشر از خداي تعالي تدبر در آثار او بدون ادراك ذات او است. ميگويند: «الله يعلم كذا» و نميگويند: «الله يعرف كذا»؛ زيرا معرفت، از علم قاصري است كه با تفكر به دست ميآيد و اصل آن، از عرف است؛ يعني به بوي آن رسيديم نه به خود آن (راغب، ماده «عرف») اگر به باب تفعيل برود [عرّف يعرِّف تعريف] آن گاه يك مفعول ديگر نيز ميگيرد و دو مفعولي ميشود، پس «عرَّفه» كذا يعني آن را شناساند و اظهار كرد.
منزلة نيز به معناي جايگاه است، پس معناي عبارت چنين ميشود:
«اولي الامري كه اطاعتشان را فرض كردي و جايگاهشان را به وسيله آن به ما شناساندي.»
امام عجل الله تعالي فرجه الشريف اين جا معرفت را مطرح ميكند؛ زيرا معرفت اهل بيت عليهم السلام يك معيار حقيقي است و با سعادت و شقاوت ما عجين شده است؛ بنابراين سؤالي كه بهطور جدي مطرح است، اين است كه آيا ميشود به معرفت امام معصوم عليه السلام رسيد؟
امام عجل الله تعالي فرجه الشريف ميفرمايد: «اولي الامري كه اطاعتشان را بر ما فرض كردي و جايگاهشان را بهوسيله آن، به ما شناساندي».
امام عجل الله تعالي فرجه الشريف فرمود: «به وسيله آن»؛ يعني مشارٌ اليه «ذلك» اين جا محذوف است و كليد حل اين پرسش مهم. اكنون براي يافتن پاسخ بايد مشارٌ اليه «ذلك» را بيابيم. براي تعيين مشارٌ اليه «ذلك» سه احتمال وجود دارد:
1. احتمال اول، اين كه مشارٌ اليه «ذلك» «بلا» باشد كه در اولين جمله دعا آمده بود؛ پس معناي عبارت، چنين ميشود:
«اولي الامري كه اطاعتشان را بر ما فرض كردي و جايگاهشان را به وسيله بلاء، به ما شناساندي»؛ يعني بلا كه در اين جا غيبت است - همانطور كه شرح آن گذشت- باعث معرفت ما به معصوم عليه السلام ميشود.
اين احتمال، بسيار بعيد است؛ زيرا صحيح است اين بلا كه بر ما عارض شده، معلول واقعي و غير قابل انكار بيمعرفتي ما به امام معصوم عليه السلام و مشخصاً امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف است؛ اما بلا، هيچگاه باعث معرفت نميشود.
خداوند، در قرآن كريم ميفرمايد:
>هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا كُنتُمْ فِي الْفُلْكِ وَجَرَيْنَ بِهِم بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُواْ بِهَا جَاءتْهَا رِيحٌ عَاصِفٌ وَجَاءهُمُ الْمَوْجُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُاْ اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنجَيْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنِّ مِنَ الشَّاكِرِينَ فَلَمَّا أَنجَاهُمْ إِذَا هُمْ يَبْغُونَ فِي الأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ<؛ (يونس: 22-23) او است آن كه شما را در خشكي و دريا سير ميدهد، تا آن گاه كه در كشتي نشينيد و باد ملايمي كشتي را به حركت درآورد و شما شادمان و خوشوقت باشيد، ناگاه باد تندي بوزد و كشتي از هر جانب به امواج خطر درافتد و خود را در ورطه هلاكت ببينيد، آن زمان، خدا را به اخلاص و دين فطرت بخوانيد كه: «بارالها! اگر ما را از اين خطر نجات بخشي، هميشه شكر و سپاس تو را خواهيم كرد». پس از آن كه از غرق شدن، نجاتشان داديم باز در زمين به ناحق ظلم و ستمگري آغاز كنند.
در جايي ديگر ميفرمايد:
>وَلَقَدْ أَرْسَلنَآ إِلَى أُمَمٍ مِّن قَبْلِكَ فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ فَلَوْلا إِذْ جَاءهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُواْ وَلَكِن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ<؛ (انعام: 42-43)
همانا پيامبراني به سوي امتهاي پيش از تو فرستاديم و آنان را به بلا و مصيبت، گرفتار ساختيم؛ شايد به درگاه خدا گريه و زاري كنند. چرا وقتي بلاي ما به آنها رسيد، تضرع و زاري نكردند؛ بدين سبب بود كه دل هايشان را قساوت گرفت و شيطان، كردار زشت آنها را در نظرشان زيبا جلوه داد.
پس معلوم است كه نتيجه مبتلا شدن، معرفت نيست؛ اگر معرفت بود، چرا وقتي از طوفان و موجهاي بلا كه دريا را احاطه كرده بود نجات يابند، باز مشرك ميشوند و راه ستمكاري در پيش ميگيرند؟! چرا گرفتار شدن به سختيها باعث تضرع اقوام گذشته نشد؟ چرا وقتي از بلا و سختي، آزاد ميشوند، حالشان چنان ميشود كه انگار هرگز دچار ضرري نشدهاند؟ آياتي از اين دست در قرآن بسيار است.
نهايت چيزي كه از بلا حاصل ميشود، توجه است، آنهم به صورت كاملاً موقتي؛ زيرا وقتي غم و اندوه و گرفتاري تمام شد، انسان فراموش ميكند كه خدايي هست. اشكال ديگر در اين احتمال، اين كه فاصله اين عبارت و جمله اول، بسيار زياد است و اين، ضعف اين احتمال را به لحاظ ادبيات عرب، تشديد ميكند.[4]
2. احتمال دوم، اين است كه به اعتبار اين كه عرّف فعل دو مفعولي است، مفعول دومش را با «باء» جارّه بگيريد؛ پس «ذلك» از لحاظ اعرابي، محلاً مجرور است و چون مفعول دوم «عرفت» است، محلاً منصوب نيز هست؛ پس محل قريبش مجرور است و محل بعيدش، منصوب و «منزلة» مشارٌ اليه «ذلك» و تابع محل بعيد «ذلك» است؛ در حالي كه «ذلك» اسم اشاره مذكر و «منزلة» مؤنث مجازي است. اين تركيب، صحيح است و محذور ادبياتي ندارد؛ چرا كه «ذلك» بر مؤنث حقيقي هم وارد ميشود: ذلك الرجل/ امرءَة (شرتوني، 1426: ج4، باب اسم اشاره)چه رسد به مؤنث مجازي. در اين صورت «ذلك» براي تعظيم و بزرگداشت آمده و معناي عبارت چنين است:
«اولي الامري که اطاعتش را فرض کردي وآن منزلتش را به ما شناساندي»
اين احتمال، صحيح است و دليل نحوي بر رد آن نداريم[5]، اما نكتهاي كه خوب است به آن توجه شود، اين است كه اين احتمال با فصاحت و بلاغت امام معصوم منافات دارد. اگر امام عجل الله تعالي فرجه الشريف در اين عبارت، از «تلك» به جاي «ذلك» استفاده ميكرد، احتمالات متعدد، منتفي ميشد و يك احتمال، بيشتر مطرح نبود كه همان «منزلة» مشار اليه باشد. از طرفي، همواره چنين بوده است كه كلام معصوم عليه السلام مورد بحث علمي قرار ميگيرد، تا مقصود ايشان روشن شده و بتوانيم راه هدايت را از كلام نوراني آنها بيابيم؛ پس ايشان با فصاحت و بلاغت خود واژههايي را استفاده ميكند كه مقصود خود را بهتر و آسانتر به مخاطب خود انتقال دهد.
3. احتمال سوم، اين است كه مشارٌاليه «ذلك» مضمون جمله قبل باشد؛ پس معناي عبارت چنين ميشود:
«اولي الامري كه اطاعتشان را فرض كردي و به وسيله فرض طاعت، جايگاهشان را به ما شناساندي.»
اين احتمال، معقول است، زيرا اطاعت امام -چه در زمان حضور و چه غير آن- ميسر است و مقصود پروردگار، اين است كه ما را هدايت كند و هدايت ما را در فرمانبرداري از آنها قرار داده است؛ پس با اطاعت از امر مولا در همه عرصهها، هم به صراط مستقيم و سعادت رهنمون ميشويم و هم شأن و منزلت آنها شناخته ميشود؛ درنتيجه، احتمال سوم، از دو احتمال قبل، بهتر و قابل قبولتر است.
به اين احتمال هم اشكالي وارد است و آن اين كه طاعت، يك امر عملي است كه با اعضا و جوارح انجام ميگيرد و معرفت، يك امر قلبي. چگونه اين جا امر عملي بر قلبي مقدم شده است، حال آن كه در واقع، مؤخر است؟ يا به عبارت واضحتر، آيا ميشود قبل از آن كه كسي را شناخت، از او اطاعت كرد؟
پاسخ، اين است كه معرفتي كه به دنبال اطاعت ميآيد، معرفت ثانويه يا تعميق معرفت است.
توسل
يا محمد يا علي يا علي يا محمد اكفياني فانكما كافيان وانصراني فإنكما ناصران، يا مولانا يا صاحب الزمان، الغوث الغوث الغوث، أدركني أدركني، أدركني، الساعة الساعة الساعة، العجل العجل العجل برحمتك يا أرحم الراحمين بحقِّ محمد و آله الطاهرين
در فراز پاياني دعاي فرج، توسل به شكل عملي مطرح است؛ زيرا واقعيت چنين است كه ما علاوه بر اين كه در پيشگاه پروردگار، فقير مطلق هستيم، به واسطه گناهكاري و اعمال نا شايست، فاصله ميان خود و خدا را زياد كردهايم؛ بنايراين چارهاي نيست جز اين كه شخص آبرومندي را واسطه كنيم؛ پس اين جا با توسل به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت عليهم السلام از پروردگار ميخواهيم در كارمان گشايش حاصل شود.
سؤالي که در اين فراز از دعا ايجاد ميشود، اين است که خداوند، خود را براي نصرت مردم كافي ميداند. در آيه صريح قرآن آمده است: >وَكَفَى بِرَبِّكَ هَادِيًا وَنَصِيرًا< (فرقان: 31)، >أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ< (زمر: 36) حال آن كه در دعاي فرج، ميخوانيم «اكْفياني فانَّكما كافيان و انْصراني فانَّكما ناصِران»، يعني از رسول خدا و حضرت اميرالمؤمنين عليهم السلام نصرت و كفايت ميخواهيم. آيا اين دو، با هم منافات ندارد؟
پاسخ، اين است كه خداوند، بشر را دو گونه ياري ميكند؛ يكي ياري بدون واسطه و بدون وسيله و ديگري نصرت به وساطت موجوداتي كه خود، آنها را خلق كرده و به آنها قدرت عطا فرموده است.
ياري خداوند، بالذات و بالاستقلال است و هر قدرت و نيرويي از اوست و به او بر ميگردد و ياري ديگران به اذن و قدرت بخشي او، انجام ميشود. ياري با واسطه، مانند اين است كه خداوند، خورشيد را سبب حيات موجودات و باران را سبب رويش نباتات قرار داده و به وسيله حيوانات، انسان را در رفت و آمد ياري ميرساند. تمام اينها را خداوند ياري ميدهد، اما به واسطه، در آيات قرآن نيز آمده است: ما «بدست خود، براي آنان چارپاياني آفريديم و آنان را مالك آنان كرديم كه از منافع آنان، بهره گيرند. (يس: 17)
اين موجودات هم ياري كنندهاند؛ اما كسي نميگويد: ياري اينها با ياري خدا منافات دارد؛ بلكه ياري اينها عين ياري خدا و به اذن او است و آنها قدرت ياري را از خدا ميگيرند؛ لذا ميبينيم در آيات قرآن، در حالي كه ياري را منحصر به خدا ميداند و ميفرمايد: «اياك نستعين» جاي ديگر ميفرمايد: وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ (بقره: 45) و >وَإِنِ اسْتَنصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ< (انفال: 72)؛ يعني اگر مردم از شما در دين ياري طلب كردند، ياري شان كنيد.
بنابراين هيچ تناقضي ميان انحصار ياري خدا و اعطاي قدرت به ياري كنندگان ديگر از سوي او وجود ندارد. (حسيني، 1381: ص15)
ظرافت خاصي كه در اين بخش از دعا بهكار رفته، اين است كه ابتدا عرض ميكنيم «يا محمد يا علي» و پس از آن، نام مبارك امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را بر زبان جاري ميكنيم و به ولايت و امامتش اقرار ميكنيم و با اين روال، تلويحاً به امامت و ولايت ساير امامان معصوم عليهم السلام هم اشاره و اعتراف كردهايم؛ زيرا نميشود امام اول و دوازدهم را به امامت و ولايت پذيرفت و امام دوم تا يازدهم را قبول نداشت.
آري؛ امام حي و حاضر در زمان ما، وجود مقدس حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف است. به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام توسل كرديم و از آنان خواستيم كفايتمان كنند؛ ولي كسي كه امام معصوم در زمان ما و واسطه فيض الهي است، حضرت مهدي صاحب الزمان است و برآورده شدن حاجات ما به دست مبارك آن حضرت صورت ميپذيرد. آن حضرت در تشرفي به ملاقاسم رشتي فرمودند:
ناظم كل، حضرت صاحبالامر است و غير، در ملك او تصرفي ندارد. محمد صلي الله عليه و آله و سلم، علي عليه السلام، فاطمه عليها السلام را به شفاعت نزد آن بزرگوار ميخوانيم و به تنهايي از او استمداد ميكنيم. (نهاوندي، 1384: ج5، ص369)
آنچه از فراز پاياني «استغاثه» به محضر صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بر ميآيد، اين است كه همان تأكيد جملات ابتدايي دعا است؛ زيرا در فراز اول، ندبهكنان به بلاها و گرفتاريهايي اشاره كرديم كه ما را از هر سو احاطه كرده و از پروردگار كمك خواستيم. اين جا با الفاظ «به فريادم برس» و «مرا درياب» از مولا و ولي خود، كمك ميخواهيم. به نظر ميرسد «به فريادم برس» و «مرا درياب» جملات كنايي باشد؛ كنايه از اين كه كارم به بن بست رسيده و در مقام چاره جويي، كاري از دستم ساخته نيست؛ شما برايم كاري كنيد.
از آن جا كه اين جملات را با تأكيد و تكرار، بيان ميكنيم، يقيناً قصد داريم نهايت اضطرارمان را برسانيم و با جمله «يا ارحم الراحمين بحق محمد و آله الطاهرين» بار ديگر تأكيد ميكنيم كه كار و گشايش، به دست خدا است؛ او كه مهربانترين مهربانان است.
حاصل کلام
اين دعاي شريف، به ما ميآموزد كه در عين دعا و تضرع به درگاه احديت، همواره به توحيد و استقلال تأثير خداوند در عالم هستي اعتقاد كامل داشته باشيم و با صلوات بر محمد و آل محمد، كسب معرفت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف در سايه اطاعت او وتوسل به اولياي الهي، به درگاه پروردگارمان تقرب بجوييم.
فهرست منابع
1. قرآن کريم، ترجمه ابوالفضل بهرام پور، قم: انتشارات دارالقرآن الکريم.
2. ابن فارس، احمد، معجم مقائيس اللغة، ج1و2، بيروت: دارالکتب الاسلاميه، بي تا.
3. ابن مکي، محمد (شهيد اول)، المزار، بيروت، موسسه المعارف الاسلامية، 1416ق.
4. ابن منظور، لسان العرب، قاهره، دارالمعارف، 1419ق.
5. ابن موسي بن طاووس، علي (حلي)، جمال الاسبوع، قم: دار الذخاير، 1411ق.
6. اسلامي يزدي، مهدي، تفسير ادبي قرآن مجيد، ج2، قم: رواق انديشه، 1377ش.
7. اهري، عيسي، صحيفه المهدي، تهران: رسالت، 1385ش.
8. جباران، محمد رضا، درس نامه علم اخلاق، ج2، قم: ابتکار دانش، 1386ش.
9. جوادي آملي، عبدالله، تفسير تسنيم، قم: اسراء، 1384ش.
10. حائري يزدي، علي بن زين الدين، الزام الناصب في اثبات الحجةالغائب، بيروت، موسسه اعلمي، 1422ق.
11. حسيني تهراني، سيد محمد حسين، امام شناسي، مشهد: علامه طباطبايي، 1427ق.
12. حسيني عاملي، سيد محمد، المواعظ العدديه، قم: مصطفوي، بي تا.
13. حسيني موسوي جزايري، نور الدين نعمة الله، فروق اللغات، قم: الثقافة الاسلامية، بي تا.
14. حسيني، سيد محمد حسين، ياد محبوب، تهران: نشر آفاق، 1381ش.
15. حسيني، سيد محمد مرتضي، تاج العروس، قم: دار الذکر، 1414ق.
16. خميني، روح الله، شرح چهل حديث، تهران: نشر آثار امام خميني، 1385ش.
17. راغب اصفهاني، حسين، مفردات، ترجمه غلام رضا خسروي حسيني، تهران: مرتضوي، 1375ش.
18. سيد رضي، نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتي، قم: موسسه فرهنگي تحقيقاتي اميرالمؤمنين.
19. شرتوني، رشيد، مبادي العربيه، قم: دار الذکر، 1426ق.
20. طباطبايي، سيدمحمدحسين، الميزان، ترجمه ناصر مکارم شيرازي، بنياد فکري و علمي علامه طباطبايي، 1370ش.
21. طبرسي، فضل بن حسن، مجمع البيان، ترجمه علي کرمي، تهران: وزارت فرهنگ وارشاد اسلامي، 1380ش.
22. عاملي کفعمي، تقي الدين، المصباح، بي جا، رضي، 1405ق
23. عبد الباقي، محمد فواد، المعجم المفهرس، قم: اسلامي، 1385ش.
24. قرائتي، محسن، تفسير نور، تهران: درسهايي از قرآن، 1386ش.
25. قيومي اصفهاني، جواد، صحيفه المهدي، تهران: دفتر انتشارات اسلامي، 1383ش.
26. مجلسي، محمد باقر، بحار الانوار، بيروت: دار الوفاء، 1404ق.
27. محمدي، حميد، آشنايي با علوم بلاغي، قم: دارالذکر، 1386ش.
28. معلوف، لوئيس، المنجد، تهران: دار العلم، 1382ش.
29. مکارم شيرازي، ناصر، تفسير نمونه، تهران: دارالکتب الاسلاميه، 1381ش.
30. موسوي اصفهاني، محمد تقي، مکيال المکارم، ترجمه سيد مهدي حائري قزويني، تهران: عروج، 1384ش.
31. نصرتي، علي اصغر، نظام سياسي اسلام، قم: هاجر، 1385ش.
32. نهاوندي، علي اکبر، العبقري الحسان، قم: مسجد مقدس جمکران، 1384ش.
33. هراتيان، علي، دعاکليد ظهور، قم: وثوق، 1384ش.
[2][2]. كنايه، يك صنعت ادبي است كه عبارت است از آوردن لفظ و اراده معناي غير حقيقي از آن؛ به گونه اي كه بتوان معناي حقيقي آن را نيز اراده كرد (محمدي،1386:ج2،ص71).
[4]. ر.ك: تفسير نمونه، ج8 ،ص260 وج5، ص238.
[5]. «ذلك» اگر به معناي «هذا» باشد، از آن، تعظيم وبزرگداشت استفاده مي شود (مجمع البيان، ج1، ص94)؛ ولي اين معنا اين جا به لحاظ لفظي ثا بت نمي شود.