ازدواج مانند خیلی از کارهای دیگر زمان خاص خود را دارد، گاهی نمی شود به داشتن وقت اضافه اطمینان کرد.
میگویند سن ازدواج بالا رفته است! این موضوع بسیاری از جامعه شناسان و روان شناسان را نگران کرده زیرا این مشکل میتواند لطمه روحی برای جوانان به همراه داشته باشد و از طرفی باعث مشکلاتی برای جامعه شود. دیر ازدواج کردن به معنی فرصت کمتر برای فرزند آوری است و این یعنی همان پیر شدن جمعیت و نگرانی برای آینده.
یک جملهٔ ساده تحت عنوان: من میخواهم درس بخوانم یا فعلاً آمادگیاش را ندارم، وقتی همهگیر شود تبدیل میشود به مجردهایی که سنشان بالا میرود و ازدواجهایی که سر نمیگیرد.
دلایل زیادی را میتوان مانع ازدواج بهموقع دانست اما اگر نگاهی به اطرافمان بیاندازیم و آنهایی که ازدواجنکردهاند وپای صحبتشان بنشینیم، متوجه میشویم که «هزار نکتهٔ باریکتر زمو اینجاست»
شاید گذشت زمان و تغییر سبک زندگی اولین مقصری باشد که بتوانیم پیدا کنیم و هر چه فریاد داریم بر سر او بزنیم. از آن روزهایی که در هر محله چند نفر تلفن داشتند و همسایهها به خانهٔ آنها میرفتند تا تلفنهای ضروریشان را بزنند و یا کیوسکهای زردرنگ کنار خیابان که همیشه صفی مقابل آن بود و افرادی ک به دنبال سکه بودند تا تلفن بزنند، چند دهه گذشته است و حال هر کس اگرچند شمارهٔ همراه اول و دوم و اعتباری نداشته باشد، لااقل یک خط مخصوص خود را دارد وگرنه کاملاً بیاعتبار خواهد بود. همین تغییر بهظاهر عادی را بگذارید کنار تغییرات دیگر زندگیمان تا بفهیم چرا برای رفتن به «خانهٔ مشترک» نمیتوان به همین سادگیها شمع و چراغها را روشن کرد و همسایهها را خبر کرد!
اگر درگذشته پسری دست زنش را میگرفت و به یکی از اتاقهای خانهٔ پدریاش میبرد، امروز دیگر کمتر دختری حاضر میشود در یک طبقهٔ مستقل اما در کنار خانوادهٔ همسر زندگی کند. استقلالطلبی و علاقه به ایجاد خانوادهٔ کوچک دو نفره بهدوراز چشم و دخالت و نظارت بزرگترها باعث میشود هر کس هوای زن گرفتن در سر دارد اول به فکر تهیهٔ سرپناه مستقلی باشد که باتوجه به قیمتهای بازار باید یا پدر محترم کمک کنند و یا چند سال بیوقفه کار کند تا بتواند خانهای بگیرد.
حتی اگر هم نخواهد خانهای که تهیه میکند، سند ششدانگ داشته باشد، تهیهٔ پول پیش و اجارهٔ ماهیانه هم کار سختی است و اصطلاحاً گاو نر میخواهد و مرد کهن!
اینکه در سریالهای طنز ما بیان میشود وقتی پسری به خواستگاری میرود، از او میپرسند خانه و ماشین و ویلا و غیره دارد یا خیر، نهتنها یک طنز برای خنده بلکه یک بزرگنمایی از واقعیتی است که سد راه بسیاری از جوانان شده است.
یک جملهٔ کلیشهای هست که میگوید: چشمها را باید شست جور دیگر باید دید. این بار میخواهم همین حرف کلیشه را بگویم بهعنوان تنها عاملی که میتواند مقابل موانع ازدواج قد علم کند و ما کمتر شاهد عروس و دامادهایی چهلساله باشیم. نمیشود توقع داشت که دختری به یک اتاق در منزل پدرشوهر برود اما زندگی در یک آپارتمان مستقل کنار آنها اگر با مهارتهای رفتاری لازم انجام شود نهتنها بد نیست بلکه یک نقطهٔ قوت برای زندگی نو پای آنها هم میتواند باشد.
یکروی سکه پسری است که باید حتماً خانهٔ مستقل تهیه کند و روی دیگر سکه هم دختری است که باید این خانه را پر کند. البته بیشتر پدر دختر این وظیفه را دارد اما این روزها کم نیستند دخترانی که خیلی زود جذب بازار کار میشوند و سعی میکنند پولهایشان را پسانداز کنند تا بتوانند یخچال بزرگ به خانهٔ بخت ببرند و یا وام میگیرند و تا سالها بعد از ازدواج قسط تیروتختهای را میدهند که برای حفظ آبرویشان خریدند تا چیزی کم نیاورند.
جورچین ازدواج این روزها در کشورمان بیشتر شبیه به همان خالهبازیهای دوران کودکی شده است. دو خانواده تا آنجا که نفس دارند تلاش میکنند آبرومندانه دختر و پسرشان را به خانهٔ بخت بفرستند و یک مسابقهٔ نفسگیر میدهند که حتی قشر ضعیف جامعه هم بهاندازهٔ توان خود در آن شرکت میکند. در این دویدنها و خریدنها و چیدنها یکچیز کوچک مغفول میماند و شاید همان چیز کوچک دلیل بسیاری از طلاقهای زود هنگامی است که قبل از حتی استفاده از تمام وسایل خانه، اتفاق میافتد. این روزها جوانها باید درس بخوانند و درس بخوانند و بازهم درس بخوانند و یا درنهایت کار کنند و جمع کنند و به خیال خانوادههایشان خود را برای آینده آماده سازند اما دختری که تا کارشناسی ارشد تنها وظیفهاش در خانه درس خواندن بوده حالا از فردای ازدواج چگونه میتواند یک بانوی موفق باشد؟ منظورم کارمند موفق نیست یک کدبانو با همان مختصات کدبانوی ایرانی که عامل اصلی گرم نگهداشتن کانون خانواده بود. یا پسری که هنوز کارهای اداریاش را پدرش انجام میدهد و هیچوقت صبحها برای خرید نان بیدارش نمیکنند، چگونه بتواند در قبال خانوادهٔ تازه تشکیلشدهاش مسئولیتپذیر باشد؟
اینها تنها یاد میگیرند که مدرک بگیرند و پول جمع کنند اما مهارتی برای تشکیل خانواده نمیآموزند. برای همین دوندگیهای خودشان و خانوادهشان برای مراسم عروسی و مخلفات دستوپا گیرش بیشتر شبیه خالهبازی است تا یک تلاش آگاهانه برای ساختن زندگی مشترک.
یک جملهٔ کلیشهای هست که میگوید: چشمها را باید شست جور دیگر باید دید. این بار میخواهم همین حرف کلیشه را بگویم بهعنوان تنها عاملی که میتواند مقابل موانع ازدواج قد علم کند و ما کمتر شاهد عروس و دامادهایی چهلساله باشیم. نمیشود توقع داشت که دختری به یک اتاق در منزل پدرشوهر برود اما زندگی در یک آپارتمان مستقل کنار آنها اگر با مهارتهای رفتاری لازم انجام شود نهتنها بد نیست بلکه یک نقطهٔ قوت برای زندگی نو پای آنها هم میتواند باشد. اگر قرار است خانهای گرفته شود هم یکخانهٔ جمعوجور حداقلی برای شروع کافی است. از آنطرف میشود با سادهترین لوازم زندگی خانهای را چید و از زندگی در آن لذت برد. ظرفهایی که سالی یکبار هم استفاده نمیشوند و فقط خاکشان را میگیریم تا در بوفههایمان چشمک بزنند، نه لوازمی برای زندگی که وسایلی برای تکلف است.
تا وقتی جوانترها و خانوادههایشان چشمها را نشویند و جور دیگر نگاه نکنند، ازدواج یک مسابقه نفسگیر میشود که نفس هر دو خانواده را میبرد و آخر به تنگی نفسِ طلاق واقعی و عاطفی هم میانجامد.