0

زندگينامه امام صادق (ع)(1)

 
jadval
jadval
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 122
محل سکونت : تهران

زندگينامه امام صادق (ع)(1)

نام پيشواى ششم «جعفر»، كنيه‏اش «ابو عبدالله»، لقبش«صادق»، پدر ارجمندش امام باقر (ع) و مادرش «ام فروه» مى‏باشد/

او در هفدهم ربيع الاول سال 83 هجرى در مدينه چشم به جهان گشود و در سن 65 سالگى در سال 148 هجرى ديده از جهان فرو بست و در قبرستان معروف «بقيع» در كنار مرقد پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد/

 

خلفاى معاصر حضرت‏

امام صادق (ع) در سال 114 به امامت رسيد. دوران امامت او مصادف بود با اواخر حكومت امويان كه در سال 132 به عمر آن پايان داده شد و اوايل حكومت عباسيان كه از اين تاريخ آغاز گرديد/

امام صادق (ع) از ميان خلفاى اموى با افراد زير معاصر بود:

1- هشام بن عبدالملك (105-125ه'ق).

2- وليد بن يزيد بن عبدالملك (125-126).

3- يزيد بن وليد بن عبدالملك(126)/

4-ابراهيم بن وليد بن عبدالملك (70روز از سال 126)/

5- مروان بن محمد مشهور به مروان حمار(126-132).

و از ميان خلفاى عباسى نيز معاصر بود با:

1- عبداللّه بن محمد مشهور به سفاح (132-137)/

2- ابو جعفر مشهور به منصور دوانيقى (137-158)/

 

عظمت علمى امام صادق (ع)

در باب عظمت علمى امام صادق (ع) شواهد فراوانى وجود دارد و اين معنا مورد قبول دانشمندان تشيع و تسنن است. فقها و دانشمندان بزرگ در برابر عظمت علمى آن حضرت سر تعظيم فرود مى‏آوردند و برترى علمى او را مى‏ستودند/

«ابو حنيفه»، پيشواى مشهور فرقه حنفى، مى‏گفت: من دانشمندتر از جعفر بن محمد نديده‏ام(1)نيز مى‏گفت: زمانى كه «منصور» (دوانيقى) «جعفر بن محمد» را احضار كرده بود، مرا خواست و گفت: مردم شيفته جعفر بن محمد شده‏اند، براى محكوم ساختن او يك سرى مسائل مشكل را در نظر بگير. من چهل مسئله مشكل آماده كردم. روزى منصور كه در «حيره» بود، مرا احضار كرد. وقتى وارد مجلس وى شدم ديدم جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته است وقتى چشمم به او افتاد آنچنان تحت تأثير ابهت و عظمت او قرار گرفتم كه چنين حالى از ديدن منصور به من دست نداد. سلام كردم و با اشاره منصور نشستم. منصور رو به وى كرد و گفت: اين ابو حنيفه است. او پاسخ داد: بلى مى‏شناسمش. سپس منصور رو به من كرده گفت: اى ابو حنيفه! مسائل خود را با ابو عبدالله (جعفر بن محمد) در ميان بگذار. در اين هنگام شروع به طرح مسائل كردم. هر مسئله‏اى مى‏پرسيدم، پاسخ مى‏داد: عقيده شما در اين باره چنين و عقيده اهل مدينه چنان و عقيده ما چنين است. در برخى از مسائل با نظر ما موافق، و در برخى ديگر با اهل مدينه موافق و گاهى، با هر دو مخالف بود. بدين ترتيب چهل مسئله را مطرح كردم و همه را پاسخ گفت: ابو حنيفه به اينجا كه رسيد با اشاره به امام صادق (ع) گفت: دانشمندترين مردم، آگاهترين آنها به اختلاف مردم در فتاوا و مسائل فقهى است(2)

«مالك»، پيشواى فرقه مالكى مى‏گفت: مدتى نزد جعفر بن محمد رفت و آمد مى‏كردم، او را همواره در يكى از سه حالت ديدم: يا نماز مى‏خواند يا روزه بود و يا قرآن تلاوت مى‏كرد، و هرگز او را نديدم كه بدون وضو حديث نقل كند(3)در علم و عبادت و پرهيزگارى، برتر از جعفر بن محمد هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به قلب هيچ بشرى خطور نكرده است(4)/

شيخ (مفيد) مى‏نويسد: به قدرى علوم از آن حضرت نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن همه جا پخش شده است و از هيچ يك از افراد خاندان او، به اندازه او علم و دانش نقل نشده است(5)

«ابن حجر هيتمى» مى‏نويسد: به قدرى علوم از او نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن، همه جا پخش شده است و بزرگترين پيشوايان (فقه و حديث) مانند: يحيى بن سعيد، ابن جريح، مالك، سفيان ثورى، سفيان بن عيينه، ابو حنيفه، شعبه و ايوب سجستانى از او نقل روايت كرده‏اند(6)

«ابو بحر جاحظ»، يكى از دانشمندان مشهور قرن سوم، مى‏گويد: جعفر بن محمد كسى است كه علم و دانش او جهان را پر كرده است و گفته مى‏شود كه ابوحنيفه و همچنين سفيان ثورى از شاگردان اوست، و شاگردى اين دو تن در اثبات عظمت علمى او كافى است. (7)

«سيد امير على» با اشاره به فرقه‏هاى مذهبى و مكاتب فلسفى در دوران خلافت بنى‏اميه مى‏نويسد: فتاوا و آراى دينى تنها نزد سادات و شخصيتهاى فاطمى رنگ فلسفى به خود گرفته بود. گسترش علم در آن زمان، روح بحث و جستجو را برانگيخته بود و بحثها و گفتگوهاى فلسفى در همه اجتماعات رواج يافته بود. شايسته ذكر است كه رهبرى اين حركت فكرى را حوزه علمى‏اى كه در مدينه شكوفا شده بود، به عهده داشت. اين حوزه را نبيره على بن ابى طالب بنام امام جعفر كه «صادق» لقب داشت، تاسيس كرده بود. او پژوهشگرى فعال و متفكرى بزرگ بود، و با علوم آن عصر بخوبى آشنايى داشت و نخستين كسى بود كه مدارس فلسفى اصلى را در اسلام تاسيس كرد.

در مجالس درس او، تنها، كسانى كه بعدها مذاهب فقهى را تاسيس كردند، شركت نمى‏كردند، بلكه فلاسفه و طلاب فلسفه از مناطق دور دست در آن حاضر مى‏شدند. «حسن بصرى»، موسس مكتب فلسفى «بصره» و «واصل بن عطأ» موسس مذهب معتزله، از شاگردان او بودند كه از زلال چشمه دانش او سيراب مى‏شدند.(8)

«ابن خلكان»، مورخ مشهور، مى‏نويسد:

او يكى از امامان دوازده گانه در مذهب اماميه، و از بزرگان خاندان پيامبر است كه به علت راستى و درستى گفتار، وى را صادق مى‏خواندند. فضل و بزرگوارى او مشهورتر از آن است كه نياز به توضيح داشته باشد. ابوموسى جابر بن حيان طرطوسى شاگرد او بود. جابر كتابى شامل هزار ورق تاليف كرد كه تعليمات جعفر صادق را در برداشت و حاوى پانصد رساله بود.(9)

 

اوضاع سياسى، اجتماعى، فرهنگى عصر امام

در ميان امامان، عصر امام صادق (ع) منحصر به فرد بوده و شرائط اجتماعى و فرهنگى عصر آن حضرت در زمان هيچ يك از امامان وجود نداشته است، زيرا آن دوره از نظر سياسى، دوره ضعف و تزلزل حكومت بنى اميه و فزونى قدرت بنى عباس بود و اين دو گروه مدتى در حال كشمكش و مبارزه با يكديگر بودند. از زمان هشام بن عبدالملك تبليغات و مبارزات سياسى عباسيان آغاز گرديد، و در سال 129 وارد مرحله مبارزه مسلحانه و عمليات نظامى گرديد و سرانجام در سال 132 به پيروزى رسيد/

از آن‏جا كه بنى اميه در اين مدت گرفتار مشكلات سياسى فراوان بودند، لذا فرصت ايجاد فشار و اختناق نسبت به امام و شيعيان را (مثل زمان امام سجاد) نداشتند/

عباسيان نيز چون پيش از دستيابى به قدرت در پوشش شعار طرفدارى از خاندان پيامبر و گرفتن انتقام خون آنان عمل مى‏كردند، فشارى از طرف آنان مطرح نبود. از اينرو اين دوران، دوران آرامش و آزادى نسبى امام صادق (ع) و شيعيان، و فرصت بسيار خوبى براى فعاليت علمى و فرهنگى آنان به شمار مى‏رفت/

 

شرائط خاص فرهنگى

از نظر فكرى و فرهنگى نيز عصر امام صادق (ع) عصر جنبش فكرى و فرهنگى بود. در آن زمان شور و شوق علمى بى سابقه‏اى در جامعه اسلامى به وجود آمده بود و علوم مختلفى اعم از علوم اسلامى همچون: علم قرائت قرآن، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، علم كلام، يا علوم بشرى مانند: طب، فلسفه، نجوم، رياضيات و $ پديد آمده بود، به طورى كه هر كس يك متاع فكرى داشت به بازار علم و دانش عرضه مى‏كرد. بنابراين تشنگى علمى عجيبى به وجود آمده بود كه لازم بود امام به آن پاسخ گويد/

عواملى را كه موجب پيدايش اين جنبش علمى شده بود مى‏توان بدين نحو خلاصه كرد:

1- آزادى و حريب فكر و عقيده در اسلام. البته عباسيان نيز در اين آزادى فكرى بى تاثير نبود؛ اما ريشه اين آزادى در تعليمات اسلام بود، به طورى كه اگر هم عباسيان مى‏خواستند از آن جلوگيرى كنند، نمى‏توانستند.

2- محيط آن روز اسلامى يك محيط كاملاً مذهبى بود و مردم تحت تاثير انگيزه‏هاى مذهبى بودند. تشويقهاى پيامبر اسلام به كسب علم، و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم و تعليم و تفكر و تعقل، عامل اساسى اين نهضت و شور و شوق بود/

3- اقوام و مللى كه اسلام را پذيرفته بودند نوعاً داراى سابقه فكرى و علمى بودند و بعضاً همچون نژاد ايرانى (كه از همه سابقه‏اى درخشانتر داشت)و مصرى و سورى،از مردمان مراكز تمدن آن روز به شمار مى‏رفتند.اين افراد به منظور درك عميق تعليمات اسلامى،به تحقيق و جستسجو و تبادل نظر مى‏پرداختند/

4-تسامح دينى يا همزيستى مسالمت‏آميز با غير مسلمانان مخصوصاً همزيستى با اهل‏كتاب.مسلمانان،اهل را تحمل مى‏كردند و اين را برخلاف اصول دينى خود نمى‏دانستند. در آن زمان اهل كتاب، مردمى دانشمند و مطلع بودند. مسلمانان با آنان برخورد علمى داشتند و اين خود بحث و بررسى و مناظره را به دنبال داشت (10)

 

برخورد فرق و مذاهب

عصر امام صادق (ع) عصر برخورد انديشه‏ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف نيز بود. در اثر برخورد مسلمين با عقايد و آراى اهل كتاب و نيز دانشمند يونان، شبهات و اشكالات گوناگونى پديد آمده بود/

در آن زمان فرقه هايى همچون: معتزله، جبريه، مرجئه، غلات،(11) زنادقه، (12) مشبه، متصوفه، مجسمه، تناسخيه و امثال اينها پديد آمده بودند كه هر كدام عقايد خود را ترويج مى‏كردند/

از اين گذشته در زمينه هر يك از علوم اسلامى نيز در ميان دانشمندان آن علم اختلاف نظر پديد مى‏آمد، مثلا در علم قرائت قران، تفسير، حديث، فقه، و علم كلام (13)بحثها و مناقشات داغى در مى‏گرفت و هر كس به نحوى نظر مى‏داد و از عقيده‏اى طرفدارى مى‏كرد/

 

دانشگاه بزرگ جعفرى

امام صادق (ع) با توجه به فرصت مناسب سياسى كه به وجود آمده بود، و با ملاحظه نياز شديد جامعه و آمادگى زمينه اجتماعى، دنباله نهضت علمى و فرهنگى پدرش امام باقر (ع) را گرفت و حوزه وسيع علمى و دانشگاه بزرگى به وجود اورد و در رشته‏هاى مختلف علوم عقلى و نقلى آن روز، شاگردان بزرگ و برجسته‏اى همچون: هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مومن طاق، مفضل بن عمر، جابر بن حيان و تربيت كرد كه تعداد آنها را بالغ بر چهار هزار نفر نوشته‏اند .(14)

هر يك از اين شاگردان شخصيتهاى بزرگ علمى و چهره‏هاى درخشانى بودند كه خدمات بزرگى انجام دادند. گروهى از آنان داراى آثار علمى و شاگردان متعددى بودند. به عنوان نمونه «هشام بن حكم» سى و يك جلد كتاب (15)نوشته و «جابر بن حيان» نيز بيش از دويست جلد(16)در زمينه علوم گوناگون بخصوص رشته‏هاى عقلى و طبيعى و شيمى (كه آن روز كيميا ناميده مى‏شد) تصنيف كرده بود كه به همين خاطر، به عنوان پدر علم شيمى مشهور شده است. كتابهاى جابر بن حيان به زبانهاى گوناگون اروپايى در قرون وسطى ترجمه گرديد و نويسندگا تاريخ علوم همگى از او به عظمت ياد مى‏كنند/

 

رساله توحيد مفضل

چنانكه اشاره شد امام صادق ع در علوم طبيعى بحثهايى نمود و رازهاى نهفته‏اى را باز كرد كه براى دانشمندان امروز نيز مايه اعجاب است.گواه روشن اين امر (گذشته از آموزش جابر) توحيد مفضل است كه امام آن را ظرف چهار روز املا كرد و «مفضل بن عمر كوفى» نوشت و بنام كتاب «توحيد مفضل» شهرت يافت.

مفضل خود در مقدمه رساله مى‏گويد: روزى هنگام غروب در مسجد پيامبر نشسته بودم و در عظمت پيامبر و آن‏چه خداوند از شرف و فضيلت و $ به آن حضرت عطا كرده مى‏انديشيدم. در اين فكر بودم كه ناگاه «ابن ابى العوجأ»، كه يكى از زندايقان آن زمان بود، وارد شد و در جايى كه من سخن او را مى‏شنيدم نشست. پس از آن يكى از دوستانش نيز رسيد و نزديك او نشست. اين دو، مطالبى درباره پيامبر اسلام بيان داشتند... آنگاه ابن ابى العوجأ گفت: نام محمد را، كه عقل من در آن حيران است و فكر من در كار او درمانده است، واگذار و در اصلى كه محمد آورده است سخن بگو. در اين هنگام سخن از آفريدگار جهان به ميان آوردند و حرف را به جايى رساندند كه جهان را خالق و مدبرى نيست، بلكه همه چيز خود بخود از طبيعت پديد آمده است و پيوسته چنين بوده و چنين خواهد بود/

مفضل مى‏گويد: چون اين سخنان واهى را از آن دور مانده از رحمت خدا شنيدم، از شدت خشم نتوانستم خوددارى كنم و گفتم: اى دشمن خدا، ملحد شدى و پروردگار را كه تو را به نيكوترين تركيب آفريده، و از حالات گوناگون گذارنده و به اين حد رسانده است، انكار كردى! اگر در خود انديشه كنى و به درك خود رجوع نمايى، دلائل پروردگار را در وجود خود خواهى يافت و خواهى ديد كه شواهد وجود خدا و قدرت او، نشان علم و حكمتش در تو آشكار و روشن است.

ابن ابى العوجأ گفت: «اى مرد، اگر تو از متكلمانى (= كسانى كه از مباحث اعتقادى آگاهى داشتند و در بحث و جدل ورزيده بودند) با تو، به روش آنان سخن بگويم، اگر ما را محكوم ساختى ما از تو پيروى مى‏كنيم ؛ و اگر از آنان نيستى سخن گفتن با تو سودى ندارد؛ و اگر از ياران جعفر بن محمد صادق هستى، او خود با ما چنين سخن نمى‏گويد و اين گونه با ما مناظره نمى‏كند. او از سخنان ما بيش از آنچه تو شنيدى بارها شنيده ولى دشنام نداده است و در بحث بين ما و او از حد و ادب بيرون نرفته است، او آرام و بردبار و متين و خردمند است و هرگز خشم و سفاهت بر او چيره نمى‏شود، سخنان و دلائل ما را مى‏شنود تا آنكه هر چه در دل داريم بر زبان مى‏آوريم، گمان مى‏كنيم بر او پيروز شده‏ايم، آنگاه با كمترين سخن دلائل ما را باطل مى‏سازد و با كوتاهترين كلام،حجت را بر ما تمام مى‏كند چنانكه نمى‏توانيم پاسخ دهيم، اينك اگر تو از پيروان او هستى، چنانكه شايسته اوست، با ما سخن بگو»/

من اندوهناك از مسجد بيرون آمدم و در حالى كه در باب ابتلاى اسلام و مسلمانان به كفر اين ملحدان و شبهات آنان در انكار آفريدگار فكر مى‏كردم، به حضور سرورم امام صادق (ع) رسيدم. امام چون مرا افسرده و اندوهيگين يافت، پرسيد: تو را چه شده است؟

من سخنان آن دهريان را به عرض امام رساندم، امام فرمود: «براى تو از حكمت آفريدگار در آفرينش جهان و حيوانات و درندگان و حشرات و مرغان و هر جاندارى از انسان و چهار پايان و گياهان و درختان ميوه دار و بى ميوه و گياهان خوردنى و غير خوردنى بيان خواهم كرد، چنانكه عبرت گيرندگان از آن عبرت گيرند و بر معرفت مومنان افزوده شود و ملحدان و كافران در ان حيرآن بمانند. بامداد فردا نزد ما بيا...».

به دنبال اين بيان امام، مفضل چهار روز پياپى به محضر امام رسيد. امام بياناتى پيرامون آفرينش انسان از آغاز خلقت و نيروهاى ظاهرى و باطنى و صفات فطرى وى و در خلقت اعضا و جوارح انسان، و آفرينش انواع حيوانات و نيز آفرينش آسمان و زمين و... و فلسفه آفات و مباحث ديگر ايراد فرمود و مفضل نوشت. (17)

رساله توحيد مفضل بارها به صورت مستقل چاپ و توسط مرحوم علامه مجلسى و برخى ديگر از دانشمندان معاصر به فارسى ترجمه شده است/

 

وسعت دانشگاه امام صادق (ع)

امام صادق (ع) با تمام جريانهاى فكرى و عقيدتى آن روز برخورد كرد و موضع اسلام و تشيع را در برابر آنها روشن ساخته برترى بينش اسلام را ثابت نمود/

شاگردان دانشگاه امام صادق (ع) منحصر به شيعيان نبود، بلكه از پيروان سنت و جماعت نيز از مكتب آن حضرت برخوردار مى‏شدند. پيشوايان مشهور اهل سنت، بلاواسطه يا با واسطه، شاگرد امام بوده‏اند.

در راس اين پيشوايان، «ابوحنيفه» قرار دارد كه دو سال شاگرد امام بوده است. او اين دو سال را پايه علوم و دانش خود معرفى مى‏كند و مى‏گويد:«لولا السنتان لهلك نعمان»: اگر آن دو سال نبود، «نعمان»: «نعمان» هلاك مى‏شد.(18)

شاگردان امام از نقاط مختلف همچون كوفه، بصره، واسط، حجاز و امثال اينها و نيز از قبائل گوناگون مانند: بنى اسد، مخارق، طى، سليم، غطفان، ازد، خزاعه، خثعم، مخزوم، بنى ضبه، قريش بويژه بنى حارث بن عبدالمطلب و بنى الحسن بودند كه به مكتب ان حضرت مى‏پيوستند.(19)

در وسعت دانشگاه امام همين قدر بس كه «حسن بن على بن زياد وشأ» كه از شاگردان امام رضا (ع) و از محدثان بزرگ بوده (طبعاً سالها پس از امام صادق (ع) زندگى مى‏كرده)، مى‏گفت: در مسجد كوفه نهصد نفر استاد حديث مشاهده كردم كه همگى از جعفر بن محمد حديث نقل مى‏كردند.(20)

به گفته «ابن حجر عسقلانى» فقها و محدثانى همچون شعبه، سفيان ثورى، سفيان بن عيينه، مالك، ابن جريح، ابوحنيفه، پسروى موسى، و هيب بن خالد، قطان، ابوعاصم، و گروه انبوه ديگر، از آن حضرت حديث نقل كرده‏اند. (21)

«يافعى» مى‏نويسد: او سخنان نفيسى در علم توحيد و رشته‏هاى ديگر دارد. شاگرد او «جابرين حيان»، كتابى شامل هزار ورق كه پانصد رساله را در بر داشت، تأليف كرد. (22) امام صادق (ع) هر يك از شاگردان خود را در رشته‏اى كه با ذوق و قريحه او سازگار بود، تشويق و تعليم مى‏نمود و در نتيجه، هر كدام از آنها در يك يا دو رشته از علوم مانند: حديث، تفسير، علم كلام، و امثال اينها تخصص پيدا مى‏كردند/

گاهى امام، دانشمندانى را كه براى بحث و مناظره مراجعه مى‏كردند، راهنمايى مى‏كرد تا با يكى از شاگردان كه در آن رشته تخصص داشت، مناظره كنند/

«هشام بن سالم» مى‏گويد: روزى با گروهى از ياران امام صادق (ع) در محضر آن حضرت نشسته بوديم. يك نفر مرد شامى اجازه ورود خواست و پس از كسب اجازه، وارد شد. امام فرمود: بنشين. آنگاه پرسيد: چه مى‏خواهى؟

مرد شامى گفت: شنيده‏ام شما به تمام سوالات و مشكلات مردم پاسخ مى‏گوييد، آمده‏ام با شما بحث و مناظره بكنم!

امام فرمود:

- در چه موضوعى؟

شامى گفت:

- درباره كيفيت قرائت قرآن/

امام رو به «حمران» كرده فرمود:

- حمران جواب اين شخص با تو است!

مرد شامى:

- من مى‏خواهم با شما بحث كنم، نه با حمران!

- اگر حمران را محكوم كردى، مرا محكوم كرده‏اى!

مرد شامى ناگزير با حمران وارد بحث شد. هر چه شامى پرسيد، پاسخ قاطع و مستدلى از حمران شنيد، به طورى كه سرانجام از ادامه بحث فروماند و سخت ناراحت و خسته شد!

امام فرمود:

- (حمران را) چگونه ديدى؟

- راستى حمران خيلى زبر دست است، هر چه پرسيدم به نحو شايسته‏اى پاسخ داد!

شامى گفت: مى‏خواهم درباره لغت و ادبيات عرب با شما بحث كنم/

امام رو به «ابان بن تغلب» كرد و فرمود: با او مناظره كن. ابان نيز راه هر گونه گريز را به روى او بست و وى را محكوم ساخت/

شامى گفت: مى‏خواهم درباره فقه با شما مناظره كنم!

امام به «زراره» فرمود: با او مناظره كن. زراره هم با او به بحث پرداخت و بسرعت او را به بن بست كشاند!

شامى گفت: مى‏خواهم درباره كلام با شما مناظره كنم. امام به «مومن طاق» دستور داد با او به مناظره بپردازد. طولى نكشيد كه شامى از مومن طاق نيز شكست خورد!

به همين ترتيب وقتى كه شامى درخواست مناظره درباره استطاعت (قدرت و توانايى انسان بر انجام يا ترك خير و شر)، توحيد و امامت نمود، امام به ترتيب به حمزه طيار، هشام بن سالم و هشام بن حكم دستور داد با وى به مناظره بپردازند و هر سه، با دلائل قاطع و منطق كوبنده، شامى را محكوم ساختند. با مشاهده اين صحنه هيجان‏انگيز، از خوشحالى خنده‏اى شيرين بر لبان امام نقش بست. (23)

 

مناظرات امام صادق (ع)

چنانكه قبلا گفتيم، عصر امام صادق (ع) عصر برخورد انديشه‏ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف بود و در اثر برخورد فرهنگ و معارف اسلامى با فلسفه‏ها و عقايد و آراى فلاسفه و دانشمندان يونان، شبهات و اشكالات گوناگونى پديد آمده بود، از اينرو امام صادق (ع) جهت معرفى اسلام و مبانى تشيع، مناظرات متعدد و پرهيجانى با سران و پيروان اين فرقه‏ها و مسلكها داشت و طى آن‏ها با استدلالهاى متين و منطق استوار، پوچى عقايد آنان و برترى مكتب اسلام را ثابت مى‏كرد/

از ميان مناظرات گوناگون امام، به عنوان نمونه، مناظره آن حضرت را با «ابو حنيفه»، پيشواى فرقه حنفى، از نظر خوانندگان محترم مى‏گذرانيم:

روزى ابوحنيفه براى ملاقات با امام صادق (ع) به خانه امام آمد و اجازه ملاقات خواست. امام اجازه نداد/

ابوحنيفه مى‏گويد: دم در، مقدارى توقف كردم تا اينكه عده‏اى از مردم كوفه آمدند، و اجازه ملاقات خواستند. امام به آنها اجازه داد. من هم باآنها داخل خانه شدم. وقتى به حضورش رسيدم گفتم:

شايسته است كه شما نماينده‏اى به كوفه بفرستيد و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمد (ص) نهى كنيد، بيش از ده هزار نفر در اين شهر به ياران پيامبر ناسزا مى‏گويند. امام فرمود:

- مردم از من نمى‏پذيرند/

- چگونه ممكن است سخن شما را نپذيرند، در صورتى كه شما فرزند پيامبر خدا هستيد؟

- تو خود يكى از همانهايى هستى كه گوش به حرف من نمى‏دهى. مگر بدون اجازه من داخل خانه نشدى،و بدون اينكه بگويم ننشستى ،و بى اجازه شروع به سخن گفتن ننمودى؟

آنگاه فرمود:

- شنيده‏ام كه تو بر اساس قياس (24)فتوا مى‏دهى؟

- آرى/

- واى بر تو! اولين كسى كه بر اين اساس نظر داد شيطان بود؛ وقتى كه خداوند به او دستور داد به آدم سجده كند، گفت: «من سجده نمى‏كنم، زيرا كه مرا از آتش آفريدى و او را از خاك و آتش گراميتر از خاك است»/

(سپس امام براى اثبات بطلان «قياس»، مواردى از قوانين اسلام را كه برخلاف اين اصل است، ذكر كرد و فرمود:) - به نظر تو كشتن كسى بناحق مهمتر است، يا زنا؟

- كشتن كسى بناحق/

- (بنابراين اگر عمل كردن به قياس صحيح باشد) پس چرا براى اثبات قتل، دو شاهد كافى است، ولى براى ثابت نمودن زنا چهار گواه لازم است؟ آيا اين قانون اسلام با قياس توافق دارد؟

- نه.

- بول كثيف‏تر است يا منى؟

- بول/

- پس چرا خداوند در مورد اول مردم را به وضو امر كرده، ولى در مورد دوم دستور داده غسل كنند؟ آيا اين حكم با قياس توافق دارد؟

- نه/

- نماز مهمتر است يا روزه؟

- نماز/

- پس چرا بر زن حائض قضاى روزه واجب است، ولى قضاى نماز واجب نيست؟ آيا اين حكم با قياس توافق دارد؟

- نه/

- آيا زن ضعيفتر است يا مرد؟

- زن/

- پس چرا ارث مرد و برابر زن است؟ آيا اين حكم با قياس سازگارى است ؟

- نه /

- چرا خداوند دستور داده است كه اگر كسى ده درهم سرقت كرد، دستش قطع شود، در صورتى كه اگر كسى دست كسى راقطع كند، ديه آن پانصد درهم است؟ آيا اين با قياس سازگار است؟

- نه/

- شنيده‏ام كه اين آيه را: «در روز قيامت به طور حتم از نعمتهاى سوال مى‏شويد»(25)چنين تفسير مى‏كنى كه: خداوند مردم را در مورد غذاهاى لذيذ و آبهاى خنك كه در فصل تابستان مى‏خوردند، مواخذه مى‏كند/

- درست است، من اين آيه را اين طور معنا كرده‏ام.

- اگر شخصى تو را به خانه‏اش دعوت كند و با غذاى لذيذ و آب خنكى از تو پذيرايى كند، وبعد به خاطر اين پذيرايى بر تو منت گذارد، درباره چنين كسى چگونه قضاوت مى‏كنى؟

- مى‏گويم آدم بخيلى است/

- آيا خداوند بخيل است (تا اينكه روز قيامت در مورد غذاهايى كه به ما داده، ما را مورد مؤاخذه قرار دهد)؟

- پس مقصود از نعمتهايى كه قرآن مى‏گويد انسان درباره آن مؤاخذه مى‏شود، چيست؟

- مقصود، نعمت دوستى ما خاندان رسالت است.(26)

 

تبيين احكام به شيوه خاص شيعى

در موضوع تاسيس حوزه وسيع علمى و فقهى توسط امام صادق (ع) چيزى كه از نظر بيشتر كاوشگران زندگى امام پوشيده مانده است، مفهوم سياسى و معترضانه اين اقدام بزرگ امام است. براى آن‏كه جهات سياسى اين عمل نيز روشن گردد، مقدمتاً بايد توجه داشته باشيم كه:

دستگاه خلافت در اسلام، از اين جهت با همه دستگاههاى ديگر حكومت متفاوت است كه اين فقط يك تشكيلات سياسى نيست، بلكه يك رهبرى سياسى - مذهبى است. عنوان «خليفه» براى حاكم اسلامى نشان دهنده همين حقيقت است كه وى بيش و پيش از آنكه يك رهبر سياسى و معمولى باشد، جانشين پيامبر است و پيامبر نيز آورنده دين و آموزنده اخلاق/

پس خليفه در اسلام، بجز تصدى شئون رايج سياست، متكفل امور دينى مردم و پيشواى مذهبى آنان نيز هست. اين حقيقت مسلم، موجب آن شد كه پس از نخستين سلسله خلفاى اسلامى، زمامداران بعدى كه از آگاهيهاى دينى، بسيار كم نصيب و گاه بكلى بى نصيب بودند، در صدد برآيند كه اين كمبود رابه وسيله رجال دينى وابسته به خود تامين كنند و با الحاق فقها و مفسران و محدثان مزدور به دستگاه حكومت خود، اين دستگاه را باز هم تركيبى از دين و سياست سازند/

فايده ديگرى كه به كارگيرى اين گونه افراد براى خلفاى وقت در برداشت، آن بود كه اينان طبق ميل و فرمان زمامداران ستم پيشه و مستبد، به سهولت مى‏توانستند احكام دين را به بهانه «مصالح روز» تغيير و تبديل داده و پوششى از استنباط و اجتهاد - كه براى مردم عادى و عامى قابل تشخيص نيست- حكم خدا را به خاطر مطامع خدايگان دگرگون سازند/

مولفان و مورخان قرنهاى پيشين، نمونه‏هاى وحشت انگيزى از جعل حديث و تفسير برأى را كه غالباً دست قدرتهاى سياسى در آن نمايان است، ذكر كرده‏اند.

عينا همين عمل درباره تفسير قرآن نيز انجام مى‏گرفت: تفسير قرآن بر طبق رأى و نظر مفسر، از جمله كارهايى بود كه مى‏توانست به آسانى حكم خدا را در نظر مردم دگرگون سازد و آنها را به آنچه مفسر خواسته است- كه از نيز اكثر اوقات همان را مى‏خواست كه حاكم خواسته بود- معتقد كند/

بدين گونه بود كه از قديمترين ادوار اسلامى، فقه و حديث و تفسير به دو جريان كلى تقسيم شد: يكى از جريان وابسته به دستگاههاى حكومتهاى غاصب كه در موارد بسيارى حقيقتها را فداى مصلحتهاى آن دستگاهها ساخته و به خاطر دستيابى به متاع دنيا حكم خدا را تحريف مى‏كردند؛ و ديگرى جريان اصيل وامين كه هيچ مصلحتى را بر مصلحت تبيين درست احكام الهى، مقدم نمى‏داشت و قهراً در هر قدم، رويارويى دستگاه حكومت و فقاهت مزدورش قرار مى‏گرفت، و از اينرو، در غالب اوقات شكل قاچاق و غير رسمى داشت/

 

مفهوم معترضانه مكتب امام

با توجه به آنچه گفتيم، به وضوح مى‏توان دانست كه «فقه جعفرى» در برابر فقه فقيهان رسمى روزگار امام صادق (ع) تنها تجلى بخش يك اختلاف عقيده دينى ساده نبود، بلكه در عين حال دو مضمون متعرضانه را نيز با خود حمل مى‏كرد:

نخستين و مهمترين آن دو، اثبات بى نصيبى دستگاه حكومت از آگاهيهاى لازم دينى و ناتوانى آن از اداره امور فكرى مردم - يعنى در واقع، عدم صلاحيتش براى تصدى مقام «خلافت» - بود/

و ديگرى، مشخص ساختن موارد تحريف دين در فقه رسمى كه ناشى از مصلحت انديشيهاى غير اسلامى فقيهان وابسته در بيان احكام فقهى و ملاحظه كارى آنان در برابر تحكم و خواست قدرتهاى حاكم بود. امام صادق (ع) با گستردن بساط علمى و بيان فقه و معارف اسلامى و تفسير قرآن به شيوه‏اى غير از شيوه عالمان وابسته به حكومت، عملاً به معارضه با آن دستگاه برخاسته بود آن حضرت بدين وسيله تمام تشكيلات مذهبى و فقاهت رسمى را كه يك ضلع مهم حكومت خلفا به شمار مى‏آمد، تخطئه مى‏كرد و دستگاه حكومت را از وجهه مذهبى اش تهى مى‏ساخت.

در مذاكرات و آموزشهاى امام به ياران و نزديكانش، بهره‏گيرى از عامل «بى نصيبى خلفا از دانش دين» به عنوان دليلى بر اينكه از نظر اسلام، آنان را حق حكومت كردن نيست، بوضوح مشاهده مى‏شود؛يعنى اينكه امام همان مضمون متعرضانه‏اى را كه درس فقه و قرآن او را دارا بوده، صريحا نيز در ميان مى‏گذارده است. در حديثى از آن حضرت چنين نقل شده است:

«نحن قوم فرض الله طاعتنا و انتم تاتمّون بمن لايعذر الناس بجهالته» (27)

:«ما كسانى هستيم كه خداوند فرمانبرى از آنان را فرض و لازم ساخته است، در حالى كه شما از كسى تبعيت مى‏كنيد كه مردم به خاطر جهالت او در نزد خدا معذور نيستند»/

يعنى، مردم كه بر اثر جهالت رهبران و زمامداران نااهل دچار انحراف گشته به راهى جز راه خدا رفته‏اند، نمى‏توانند در پيشگاه خدا به اين عذر متوسل شوند كه:« ما به تشخيص خود راه خطا را نپيموديم، اين پيشوايان و رهبران ما بودند كه از روى جهالت، ما را به اين راه كشاندند!»، زيرا اطاعت از چنان رهبرانى، خود، كارى خلاف بوده است، پس نمى‏تواند كارهاى خلاف بعدى را توجيه كند.(28)

 

نمونه‏اى از شاگردان مكتب امام صادق (ع)

چنانكه قبلا گفتيم، تربيت يافتگان دانشگاه جعفرى بالغ بر چهار هزار نفر بودند و در اينجا مناسب بوددكه حداقل تعدادى از اين شخصيتها را معرفى مى‏كرديم، ولى به خاطر رعايت اختصار، فقط به معرفى يك تن از آنها به عنوان نمونه مى‏پردازيم، و او عبارت است از «هشام بن حكم»/

 

عظمت علمى هشام بن حكم

هشام دانشمند برجسته، متكلمى بزرگ، داراى بيانى شيرين و رسا، و در فن مناظره فوق العاده زير دست بود. او از بزرگترين شاگردان مكتب امام صادق و امام كاظم (ع) به شمار مى‏رفت.

نامبرده در آن عصر از هر سو مورد فشار سياسى و تبليغاتى از ناحيه قدرتها و فرقه‏هاى گوناگون قرار داشتند، خدمات ارزنده‏اى به جهان تشيع كرد و بويژه از اصل «امامت» كه از اركان اساسى اعتقاد شيعه است، بشايستگى دفاع كرد و مفهوم سازنده آن را در رهبرى جامعه، بخوبى تشريح نمود/

البته پايه‏هاى عقيدتى و شخصيت بارز علمى هشام در مكتب امام صادق (ع) استوار گرديد و در اين دانشگاه بود كه اساس تكامل فكرى و اسلامى او نقشبندى شد، اما از سال 148 به بعد، يعنى پس از شهادت امام صادق(ع) شخصيت والاى او در پرتو رهنمودهاى امام كاظم (ع) تكامل يافت و به اوج ترقى و شكوفايى رسيد/

 

در جستجوى حقيقت‏

بررسى تاريخ زندگى هشام نشان مى‏دهد كه وى شيفته دانش و تشنه حقيقت بوده و براى رسيدن به اين هدف و سيراب شدن از زلال علم و آگاهى، ابتدأاً علوم عصر خود را فرا گرفته است و براى تكميل دانش خود، كتب فلسفى يونان را هم خوانده و از آن فلسفه بخوبى آگاهى يافته است، به طورى كه كتابى در رد «ارسطاطاليس» نوشته است.

و سپس در سير تكامل فكرى و علمى خود، وارد مكتبهاى مختلف شده، ولى فلسفه هيچ مكتبى او را قانع نكرده و فقط تعاليم روشن و منطقى و استوار آيين اسلام، عطش او را تسكين بخشيده است، و به همين جهت، پس از آشنايى با مكتبهاى گوناگون، از آنها دست كشيده و به وسيله عمويش، با امام صادق (ع) آشنا شده و از آن تاريخ مسير زندگى او در پرتو شناخت عميق اسلام و پذيرفتن منطق تشيع، بكلى دگرگون شده است/

برخى گفته‏اند: «هشام بن حكم» در آغاز كار مدتى از شاگردان «ابو شاكر ديصانى» (زنديق و مادى مشهور)

بوده است و سپس وارد مكتب «جهميه» گشته و يكى از پيروان «جهم بن صفوان» جبرى شده است. آنان اين معنا را از نقاط ضعف هشام شمرده او را متهم به انحراف عقيده نموده اند(29).در صورتى كه اولاً، او نه تنها شاگرد ابو شاكر نبوده، بلكه با او مناظراتى داشته كه سرانجام باعث تشرف ابو شاكر به آيين اسلام نيز شده است!(30)/

و بر فرض اين كه اين نسبت صحت داشته باشد شركت او در بحثها و انجمنهاى پيروان مكتبهاى گوناگون، ثابت نمى‏كند كه حتماً عقايد آنها را نيز قبول داشته است، بلكه تماس با آنان به منظور آگاهى و بحث و مناظره بوده است/

ثانياً، اين تحولات، حكم گذرگاهى در سير تكامل عقلى و فكرى او را داشته و براى كسى كه در جستجوى حقيقت است و مى‏خواهد حق را با بينش و آگاهى كامل تشخيص بدهد، نقطه ضعفى شمرده نمى‏شود، بلكه بايد نقطه نهائى سير فكرى و عقيدتى او را در نظر گرفت و بر پايه آن نظر داد(31)، و مى‏دانيم كه هشام تا آخر عمر در راه ترويج اسلام و تشريح مبانى تشيع كوشش كرد و كارنامه درخشانى از خود به يادگار گذاشت/

 

عصر برخودر انديشه ها

چنانكه قبلاً گفتيم قرن دوم هحرى يكى از ادوار شكوفايى علم و دانش و تحقيق و برخورد انديشه‏ها و پيدايش فرقه‏ها و مذاهب گوناگون در جامعه اسلامى بود/

با آنكه آيين اسلام از روز نخست مروج دانش و آگاهى بود، ولى در اين قرن از يك سو به علت آشنايى دانشمندان مسلمان بافلسفه يونان و افكار دانشمندان بيگانه، بحثها و گفتگوهاى علمى و مذهبى و مناظره در اين زمينه برخاسته بودند كه هر كدام وزنه بزرگى به شمار مى‏رفتند/

همچنين، از آنجا كه اكثر مباحث علمى تا آن روز شكل ثابت و تدوين شده‏اى نيافته بود، زمينه براى بحث و مناظره بسيار وسيع بود(32)در اثر اين عوامل، مناظره ميان پيروان فرقه‏ها و مذاهب گوناگون اهميت خاصى پيدا كرده و اينجا و آنجا مناظرات ارزنده و پرهيجان فراوانى رخ مى‏داد كه در خور توجه و جالب بود و امروز بسيارى از آنها در دست است/

مجموع اين عوامل، مايه شكوفايى دانش و آگاهى و فهم تحليلى مسائل در ميان مسلمانان گرديده بود، به طورى كه براى اين موضوع در كتب تاريخ اسلام جاى خاصى باز شده است/

هشام بن حكم، كه در چنين جوى تولد و پرورش يافته بود، به حكم آنكه از استعداد شگرف و شور و شوق فراوانى برخوردار بود، بزودى جاى خود را در ميان دانشمندان باز كرد و در صف مقدم متفكران و دانشمندان عصر خود قرار گرفت(33)/

 

نخستين آشنايى

ولى او در اين سير علمى، هنوز گمشده خود را نيافته بود و با آنكه مكتبهاى مختلف را بررسى نموده و با بزرگترين رجال علمى و مذهبى عصر خود بحثها كرده بود، هنوز به نقطه مطلوب خويش نرسيده بود، فقط يك نفر مانده بود كه هشام با او روبرو نشده بود و او كسى جز«جعفر بن محمد»، پيشواى ششم شيعيان، نبود/

هشام بدرستى فكر مى‏كرد كه ديدار با او دريچه تازه‏اى به روى وى خواهد گشود، به همين جهت از عموى خود كه از شيعيان و علاقه‏مندان امام ششم بود، خواست ترتيب ملاقات او را با امام صادق (ع) بدهد/

داستان نخستين ديدار او با پيشواى ششم كه مسير زندگى علمى او را بكلى دگرگون ساخت، بسيار شيرين و جالب است/

عموى هشام، به نام «عمر بن يزيد»، مى‏گويد: برادر زاده‏ام هشام كه پيرو مذهب «جهميه» بود، از من خواست او را به محضر امام صادق (ع) ببرم تا در مسائل مذهبى با او مناظره كند. در پاسخ وى گفتم: تا از امام اجازه نگيرم اقدام به چنين كارى نمى‏كنم/

سپس به محضر امام (ع) شرفياب شده براى ديدار هشام اجازه گرفتم. پس از آنكه بيرون آمدم و چند گام برداشتم، به ياد جسارت و بيباكى برادرزاده‏ام افتادم و لذا به محضر امام باز گشته جريان بيباكى و جسارت او را يادآورى كردم/

امام فرمود: آيا بر من بيمناكى؟ از اين اظهارم شرمنده شدم و به اشتباه خود پى بردم. آنگاه برادرزاده‏ام را همراه خود به حضور امام بردم. پس از آنكه وارد شده نشستيم، امام مسئله‏اى از او پرسيد و او در جواب فرو ماند و مهلت خواست و امام به وى مهلت داد. چند روز هشام در صدد تهيه جواب بود و اين در و آن در مى‏زد. سرانجام نتوانست پاسخى تهيه نمايد. ناگزير دوباره به حضور امام شرفياب شده اظهار عجز كرد و امام مسئله را بيان فرمود/

در جلسه دوم امام مسئله ديگرى را كه بنيان مذهب جهميه را متزلزل مى‏ساخت، مطرح كرد، باز هشام نتوانست از عهده پاسخ برآيد، لذا با حال حيرت و اندوه جلسه را ترك گفت. او مدتى در حال بهت و حيرت به سر مى‏برد، تا آنكه بار ديگر از من خواهش كرد كه وسيله ملاقات وى را با امام فراهم سازم/

بار ديگر از امام اجازه ملاقات براى او خواستم. فرمود: فردا در فلان نقطه «حيره»(34)منتظر من باشد. فرمايش امام را به هشام ابلاغ كردم. او از فرط اشتياق، قبل از وقت مقرر به نقطه موعود شتافت $

«عمر بن يزيد» مى‏گويد: بعداً از هشام پرسيدم آن ملاقات چگونه برگذار شد؟ گفت: من قبلاً به محل موعود رسيدم، ناگهان ديدم امام صادق (ع) در حالى كه سوار بر استرى بود، تشريف آورد. هنگامى كه به من نزديك شد و به رخسارش نگاه كردم چنان جذبه‏اى از عظمت آن بزرگوار به من دست داد كه همه چيز را فراموش كرده نيروى سخن گفتن را از دست دادم/

امام مرتب منتظر گفتار و پرسش من شد، اين انتظار توأم با وقار، برتحير و خود باختگى من افزود. امام كه وضع مرا چنين ديد، يكى از كوچه‏هاى حيره را در پيش گرفت و مرا به حال خود واگذاشت(35)

در اين قضيه چند نكته جالب وجود دارد:

نكته نخست، وجود نيروى مناظره فوق العاده در هشام است، به طورى كه ناقل قضيه از آن احساس بيم مى‏كند و از توانايى او در اين فن به عنوان جسارت و بيباكى نام مى‏برد، حتى (غافل از مقام بزرگ امامت) از رويارويى او با امام احساس نگرانى مى‏كند و مطلب را پيشاپيش با امام در ميان مى‏گذارد/

نكته دوم، شيفتگى و عطش عجيب هشام براى كسب آگاهى و دانش و بينش افزونتر است، به طورى كه در اين راه از پاى نمى‏نشيند و از هر فرصتى بهره مى‏برد، و پس از درماندگى از پاسخگويى به پرسشهاى امام، ديدارها را تازه مى‏كند و در ديدار نهائى پيش از امام به محل ديدار مى‏شتابد، و اين، جلوه روشنى از شور و شوق فراوان اوست/

نكته سوم، عظمت شخصيت امام صادق (ع) است، به گونه‏اى كه هشام در برابر آن خود را مى‏بازد و اندوخته‏هاى علمى خويش را از ياد مى‏برد و با زبان چشم و نگاههاى مجذوب توام با احترام، به كوچكى خود در برابر آن پيشواى بزرگ اعتراف مى‏كند/

بارى جذبه معنوى آن ديدار، كار خود را كرد و مسير زندگى هشام را دگرگون ساخت: از آن روز هشام به مكتب پيشواى ششم پيوست و افكار گذشته را رها ساخت و در اين مكتب چنان درخشيد كه گوى سبقت را از ياران آن حضرت ربود/

 

تأليفات هشام‏

هشام در پرتو بهره‏هاى علمى فراوانى كه از مكتب امام ششم برد، بزودى مراحل عالى علمى را پيمود و در گسترش مبانى تشيع و دفاع از حريم اين مذهب كوششها كرد و در اين زمينه ميراث علمى بزرگى از خود به يادگار گذاشت. توجه به فهرست آثار و كتابهاى او كه بالغ بر 30 جلد است، روشنگر عظمت علمى و حجم بزرگ كارهاى او به شمار مى‏رود، اينك فهرست تأليفات او، در زمينه‏هاى مختلف:

1- كتاب امامت/

2- دلائل حدوث اشيأ

3-رد بر زنادقه/

4-رد بر ثنويه(دوگانه پرستى)/

5-كتاب توحيد/

6-رد بر هشام جواليقى/

7-رد بر طبيعيون‏

8-پير و جوان/

9-تدبير در توحيد(36)

10-ميزان‏

11-ميدان/

12-رد بر كسى كه بر امامت مفضول اعتقاد دارد(37)

13-اختلاف مردم در امامت/

14-وصيت، و رد بر منكران آن/

15-جبرو قدر/

16-حكمين/

17-رد بر اعتقاد معتزله در مورد طلحه و زبير/

18-قدر/

19-الفاط/

20- معرفت (شناخت)/

21-استطاعت/

22-هشت باب/

23-رد بر شيطان طارق‏

24-چگونه فتح باب اخبار مى‏شود؟

25- رد بر ارسطاطيس در توحيد/

26-رد بر عقائد معتزله/

27-مجالس درباره امامت(38)/

28-علل تحريم.

29-فرائض (ارث)(39)

 

فعاليتهاى سياسى امام‏

در اينجا تذكر اين معنا لازم است كه برخلاف تصور عمومى، حركت امام صادق (ع) تنها در زمينه‏هاى علمى (با تمام وسعت و گستردگى آن) خلاصه نمى‏شد، بلكه امام فعاليت سياسى نيز داشت، ولى اين بُعد حركت امام، بر بسيارى از گويندگان و نويسندگان پوشيده مانده است. در اينجا براى اينكه بى پايگى اين تصور «كه امام صادق (ع) بنا به ملاحظه اوضاع و احوال آن زمان هرگز در امر سياست مداخله نمى‏كرد و هيچ گونه ابتكار عمل سياسى‏اى نداشت، بلكه در جهت سياست خلفاى وقت حركت مى‏كرد» روشن گردد، نمونه‏اى از فعاليتهاى سياسى امام را ذيلا مى‏آوريم:

 

اعزام نمايندگان به منظور تبليغ امامت‏

امام به منظور تبليغ جريان اصيل امامت، نمايندگانى به مناطق مختلف مى‏فرستاد. از آن جمله، شخصى به نمايندگى از طرف امام به خراسان رفت و مردم را به ولايت او دعوت كرد. جمعى پاسخ مثبت دادند و اطاعت كردند و گروهى سرباز زدند و منكر شدند، و دسته‏اى به عنوان احتياط و پرهيز (از فتنه!) دست نگهداشتند/

آنگاه به نمايندگى از طرف هر گروه، يك نفر به ديدار امام صادق (ع) رفت. نماينده گروه سوم در جريان اين سفر با كنيز يكى از همسفران، كار زشتى انجام داد (و كسى از آن آگاهى نيافت).هنگامى كه اين چند نفر به حضور امام رسيدند، همان شخص آغاز سخن كرد و گفت: شخصى از اهل كوفه به منطقه ما آمد و مردم را به اطاعت و ولايت تو دعوت كرد؛ گروهى پذيرفتند، گروهى مخالفت كردند، و گروهى نيز از روى پرهيزگارى و احتياط دست نگهداشتند/

اما فرمود: تو از كدام دسته هستى؟

گفت: من از دسته احتياط كار هستم/

امام فرمود: تو كه اهل پرهيزگارى و احتياط بودى، پس چرا در فلان شب احتياط نكردى و آن عمل خيانت‏آميز را انجام دادى؟!

چنانكه ملاحظه مى‏شود، در اين قضيه، فرستاده امام اهل كوفه، و منطقه مأموريت، خراسان بوده در حالى كه امام در مدينه اقامت داشته است، و اين، وسعت حوزه فعاليت سياسى امام را نشان مى‏دهد/

 

عوامل سقوط سلسله امويان‏

از آنجا كه انقراض سلسله امويان در زمان حضرت صادق (ع) صورت گرفته، به اين مناسبت عوامل شكست و سقوط آنها را در اينجا به اختصار مورد بررسى قرار مى‏دهيم:

خلفاى اموى يك سلسله بدعتها و انحرافهائى را در حكومت و كشور دارى به وجود آورده بودند كه مجموع آنها دست به دست هم داده، خشم و نفرت مردم را برانگيخت و منجر به قيام مسلمانان و موجب انقراض آنان گرديد. عوامل خشم و نفرت مردم را مى‏توان چنين خلاصه كرد:

1-نظام حكومت اسلامى از زمان معاويه به بعد، به رژيم استبدادى موروثى فردى مبدل گشت/

2-در آمد دولت كه مى‏بايست به مصرف كارهاى عمومى برسد و نيز غنيمتهاى جنگى وفيئ كه از آنِ مجاهدان بود، خاص حكومت شد و آنان اين مالها را صرف تجمل و خوش گذرانى خود كردند/

3-دستگيرى، زندانى كردن،شكنجه، كشتار، و گاه قتل عام متداول شد/

4-تا پيش از آغاز حكومت امويان گر چه فقه شيعه مورد توجه نبود و ائمه شيعه كه عالم به همه احكام اسلام بودند، مرجع فقهى شناخته نمى‏شدند، اما موازين فقهى رسمى و رايج تا حدى بر حسب ظاهر رعايت مى‏شد، مثلا اگر مى‏خواستند درباره موضوعى حكمى بدهند نخست به قرآن و سنت پيغمبر رجوع مى‏كردند و اگر چنان حكمى را نمى‏يافتند از ياران پيغمبر (مهاجر و انصار) مى‏پرسيدند كه آيا در اين باره حديثى از پيغمبر شنيده‏ايد يا نه؟ اگر پس از همه اين جستجوها سندى نمى‏يافتند، آنان كه در فقاهت بصيرتى داشتند، با اجتهاد خود حكم را تعيين مى‏كردند، به شرط آنكه آن حكم با ظاهر قرآن و سنت مخالفت كلى نداشته باشد. اما در عصر امويان، خلفا هيچ مانعى نمى‏ديدند كه حكمى صادر كنند و آن حكم بر خلاف قرآن و گفته پيغمبر باشد، چنانكه بر خلاف گفته صريح پيغمبر، معاويه زياد را از راه نامشروع فرزند ابوسفيان و برادر خود خواند/!

5-چنانكه مى‏دانيم فقه اسلام براى مجازات متخلفان احكامى دارد كه بنام «حدود و ديات» معروف است. مجرم بايد بر طبق اين احكام كيفر ببيند. اما در دوره امويان كيفر و مجازات هيچ گونه مطابقتى با جرم نداشت. مجازات مقصر بسته به نظر حاكم بود، گاه مجرمى را مى‏بخشيدند و گاه بيگناهى را مى‏كشتند و گاه براى محكوم، مجازاتى پش از جرم تعيين مى‏كردند!

6-با آنكه فقهاى بزرگى در حوزه اسلامى تربيت شدند، غالبا كسى به گفته آنان توجهى نمى‏كرد و اگر فقيهى حكمى شرعى مى‏داد كه به زيان حاكمى بود، از تعرض مصون نمى‏ماند. بدين جهت امر به معروف و نهى از منكر، كه دو فرع مهم اسلامى است، تعطيل گرديد، و كسى جرات نمى‏كرد خليفه و يا عامل او را از زشتكارى منع كند/

7-حريم حرمت شعائر و مظاهر اسلامى در هم شكست و بدانچه در ديده مسلمانان مقدس مى‏نمود، اهانت روا داشتند.چنانكه خانه كعبه و مسجدالحرام را ويران كردند و به تربت پيغمبر و منبر و مسجد او توهين نمودند و مردم مدينه را سه روز قتل عام كردند/

8-براى نخستين بار در تاريخ اسلام، فرزندان پيغمبر را به طور دسته جمعى كشته و زنان و دختران خاندان او را به اسيرى گرفتند و در شهرها گرداندند/

9-مديحه سرايى كه از شعارهاى دوره جاهلى بود و در عصر پيغمبر مذموم شناخته شد، دوباره متداول گرديد و شاعران عصر اموى چندانكه توانستند خليفه و يا حاكمى را به چيزى كه در او نبود ستودند و از هر آنچه بود، منزه شمردند!/

10-دسته‏اى عالم دنيا طلب و دين فروش بر سر كار آمدند كه براى خشنودى حاكمان، خشم خدا را بر خود خريدند. اينان به ميل خويش ظاهر آيه‏هاى قرآن و حديث پيغمبر راتأويل كردند و بر كردار و گفتار حاكمان صحه گذاشتند/

11-گرايش به تجمل در زندگى، خوراك،لباس، ساختمان، اثاث البيت روز بروز بيشتر شد و كاخهاى باشكوه در مقر حكومت و حتى در شكارگاهها ساخته شد/

12-ميگسارى، زن بارگى و خريدارى كنيزكان آواز خوان متداول گشت تا آنجا كه گفتار روزانه بعض خليفه‏هاى اموى درباره زن و خوراك و شراب بود.(40)

13-مساوات نژادى، كه يكى از اركان مهم نظام اسلامى بود، از ميان رفت و جاى خود را به تبعيض نژادى خشن به سود عرب و زيان ملل و اقوام غير عرب داد. در حالى كه قرآن و سنت پيغمبر امتيازها را ملغى كرده ملاك برترى را نزد خدا پرهيزگارى مى‏داند، اما امويان، نژاد عرب را نژاد برتر شمردند و گفتند: چون پيغمبر اسلام از عرب برخاسته است، پس عرب بر ديگر مردمان برترى دارد و در ميان عرب نيز قريش از ديگران برتر است. طبق اين سياست، عرب در تمام شئون بر «عجم» ترجيح داده مى‏شد. نظام حكومت اشرافى بنى اميه، موالى (مسلمانان غير عرب) را مانند بندگان زر خريد، از تمام حقوق و شئون اجتماعى محروم مى‏داشت و اصولا تحقير و استخفاف، هميشه با نام موالى همراه بود. موالى از هر كار و شغل آبرومندى محروم بودند: حق نداشتند سلاح بسازند، بر اسب سوار شوند، و دخترى حتى از بيابان نشينان بى نام و نشان رابه همسرى بگيرند، و اگر احياناً چنين كارى مخفيانه انجام مى‏گرفت، طلاق و جدايى را بر آن زن، و تازيانه و زندان را بر مرد تحميل مى‏كردند. حكومت و قضاوت و امامت نيز همه جا مخصوص عرب بود و هيچ غير عربى به اين گونه مناصب و مقامات نمى‏رسيد. اصولاً عرب اموى را اعتقاد بر اين بود كه براى آقايى و فرمانروايى آفريده شده است و كار و زحمت، مخصوص موالى است. اين گونه برخورد نسبت به موالى،يكى از بزرگترين علل سقوط آنان به دست ايرانيان به شمار مى‏رود. در جريان انقلاب بر ضد امويان، عباسيان از اين عوامل براى بدنام ساختن آنان و تحريك مردم استفاده مى‏كردند، ولى در ميان آنها اثر دو عامل از همه بيشتر بود، اين دو عامل عبارت بودند از: تحقير موالى و مظلوميت خاندان پيامبر/

عباسيان از اين دو موضوع حداكثر بهره بردارى را كردند و در واقع اين دو، اهرم قدرت و سكوى پرش عباسيان براى نيل به اهدافشان به شمار مى‏رفت/

 

چرا امام صادق (ع) پيشنهاد سران قيام عباسى را رد كرد؟

موضوع ديگرى كه در بررسى زندگانى امام صادق (ع) جلب توحه مى‏كند، خوددارى امام از قبول پيشنهاد بيعت سران قيام عباسى با ايشان است. اگر به مسئله با نظر سطحى بنگريم شايد گمان كنيم كه انگيزه‏هاى مذهبى در اين نهضت اثرى قوى داشته است، زيرا شعارهايى كه آنان براى خود انتخاب كرده بودند همه اسلامى بود، سخنانى كه بر روى پرچمهايشان نوشته بودند همه آيات قرآن بود، و چنين وانمود مى‏كردند كه به نفع اهل بيت كار مى‏كنند و قصدشان اين است كه انتقام خونهاى بناحق ريخته شده اهل بيت پيامبر را از بنى اميه و بنى مروان بگيرند، آنان سعى مى‏كردند انقلاب خود را با اهل بيت ارتباط بدهند. اگر چه ابتدا اسم خليفه‏اى را كه مردم را به سوى او فرا مى‏خواندند، معلوم نكرده بودند،ولى شعارشان اين بود كه «الرضا من آل محمد (ص) يعنى براى بيعت با شخص برگزيد اى از خاندان محمد (ص) قيام كرده‏ايم/

مى‏گويند: ابو مسلم،در ميان اعراب نيز همراهان و ياران بسيارى داشت. اينان هنگام بيعت با ابو مسلم سوگند مى‏خوردند كه در پيروى از كتاب خدا و سنت پيامبر و در فرمانبردارى از يك گزيده ناشناس كه از خاندان پيامبر است، استوار باشند و در پيروى از فرماندهان خويش انديشه و درنگ را جايز نشمارند و دستور آنها را بى چون و چرا به جاى آورند/

حتى سوگند مى‏خوردند كه اگر بر دشمن غلبه كنند جز به دستور اسلام و فرماندهان خويش دشمن را به هلاكت نرسانند. شعارى كه نشانه شناخت و حلقه ارتباط آنها بشمار مى‏آمد لباس سياه و علم سياه بود. اينان رنگ پرچم خود را به اعتبار اينكه پرجم پيامبر سياه بود، و قصد آنان باز گشت به دين پيامبر است، يا به نشانه آنكه قصدشان خونخواهى و سوگوارى در عزاى خاندان پيامبر است، سياه قرار دادند. شايد هم مى‏خواستند خود را مصداق اخبار«ملاحم» معرفى كنند كه طبق آنها پديد آمدن علمهاى سياه از سوى خراسان نشانه زوال دولت جابران و تشكيل دولبت حقه شمرده شده است(41)و(42)

به هر حال ظاهر امرنشان مى‏داد كه قيام عباسيان، يك قيام عظيم با محتواى اسلامى است/

 

نامه‏هاى سران نهضت به اما صادق (ع)

ابو مسلم پس از مرگ «ابراهيم امام» به حضرت صادق (ع) چنين نوشت: «من مردم را به دوستى اهل بيت دعوت مى‏كنم، اگر مايل هستيد كسى براى خلافت بهتراز شما نيست»/

امام درپاسخ نوشت:

«ما انت من رجالى و لا الزمان زمانى»: نه تو از ياران منى و نه زمانه، زمانه من است(43)

همچنين «فضل كاتب» مى‏گويد: روزى نزد امام صادق (ع) بودم كه نامه‏اى از ابو مسلم رسيد، حضرت به پيك فرمود: «نامه تو را جوابى نيست، از نزد ما بيرون شو»(44)

نيز «ابوسلمه خلال»(45) كه بعدها به عنوان «وزير آل محمد (ص) معروف شد، چون بعد از مرگ ابراهيم امام اوضاع را به زيان خود مى‏ديد، بر آن شد كه از آنان رو گردانيده به فرزندان على (ع) بپيوند. لذا به سه تن از بزرگان علويين: جعفر بن محمد الصادق (ع) و عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (عبدالله محض) عمرالاشرف بن زين‏العابدين (ع) نامه نوشت و آن را به يكى از دوستان ايشان سپرده گفت: اول نزد جعفر بن محمد الصادق (ع) برو، اگر وى پذيرفت دو نامه ديگر را از ميان ببر، و اگر او نپذيرفت عبدلله محض را ملاقات كن، اگراو هم قبول نكرد، نزد عمر رهسپار شو/

فرستاده ابو سلمه ابتدأاً نزد امام جعفر بن محمد (ع) آمد و نامه ابوسلمه را بدو تسليم كرد. حضرت صادق(ع) فرمود: مرا با ابو سلمه كه شيعه و پيرو ديگران است، چه كار؟ فرستاده ابو سلمه گفت: نامه را بخوانيد، امام صادق(ع) به خادم خود گفت چراغ را نزديك وى آورد، آنگاه نامه را در آتش چراغ انداخت و آن را سوزانيد! پيك پرسيد: جواب آن را نمى‏دهى؟ امام فرمود: جوابش همين بود كه ديدى!

سپس پيك ابو سلمه نزد«عبدلله محض» رفت و نامه وى را به دستش داد. چون عبدالله نامه را خواند آن را بوسيد و فوراً سوار شده نزد حضرت صادق (ع) آمد و گفت: اين نامه كه اكنون به وسيله يكى از شيعيان ما در خراسان رسيده از ابو سلمه است كه مرا به خلافت دعوت كرده است. حضرت به عبدالله گفت: از چه وقت مردم خراسان شيعه تو شده‏اند؟ آيا ابو مسلم را تو پيش آنان فرستاده‏اى؟ آيا تو احدى از آنان را مى‏شناسى؟ در اين صورت كه نه تو آنها را مى‏شناسى و نه ايشان تو را مى‏شناسند، چگونه شيعه تو هستند؟ عبدالله گفت: سخن تو بدان ماند كه خود در اين كار نظر دارى؟ امام فرمود: خدا مى‏داند كه من خير انديشى را درباره هر مسلمانى بر خود واجب مى‏دانم، چگونه آن را درباره تو روا ندارم؟ اى عبدالله، اين آرزوهاى باطل را از خود دور كن و بدان كه اين دولت از آن بنى عباس خواهد بود،و همين نامه براى من نيز آمده است. عبدلله با ناراحتى از نزد جعفر بن محمد بيرون آمد/

«عمر بن زين العابدين» نيز با نامه ابوسلمه برخورد منفى داشت. وى نامه را رد كرد و گفت: من صاحب نامه را نمى‏شناسم كه پاسخش را بدهم(46)/

هنگامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز در آمد و نشانه‏هاى فتح نمايان شد، «ابو سلمه» براى بار دوم طى نامه‏اى به امام صادق (ع) نوشت:«هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن.» امام (ع) باز همان جواب قبلى را داد.(47)

ابوبكر حضرمى روايت ميكند كه من و ابان بن تغلب به محضر امام صادق (ع) رسيديم و اين هنگامى بود كه پرچمهاى سياه در خراسان برافراشته شده بود. عرض كرديم: اوضاع را چگونه مى‏بينيد؟ حضرت فرمود:

«در خانه‏هاى خود بنشينيد، هر وقت ديديد ما گرد مردى جمع شده‏ايم، با سلاح به سوى ما بشتابيد.»(48)

اما در بيان ديگرى به ياران خود فرمود: «زبانهاى خود را نگاهداريد و از خانه‏هاى خود بيرون نياييد، زيرا آنچه به شما اختصاص دارد (حكومت راستين اسلامى) به اين زودى به شما نمى‏رسد»(49)

با توجه به آن‏چه گفته شد، در نظر بدوى تحليل موضعگيرى امام در برابر پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مشكل به نظر مى‏رسد، ولى اگر اندكى در قضايا دقت كنيم، پى به علت اصلى اين موضعگيرى مى‏بريم :امام صادق (ع) مى‏دانست كه رهبران قيام هدفى جز رسيدن به قدرت ندارند، و اگر شعار طرفدارى از اهل بيت را هم مطرح مى‏كنند، صرفاً به منظور جلب حمايت توده‏هاى شيفته اهل بيت است/

«روايات تاريخى به روشنى گواهى مى‏دهد كه «ابو سلمه خلال» پس از رسيدن نيروهاى خراسانى به كوفه، زمام امور سياسى را در دست گرفته شروع به توزيع مناصب سياسى و نظامى در ميان اطرافيان خود كرده بود. او مى‏خواست با برگزيدن يك خليفه علوى، تصميم گيرنده و قدرت اصلى دولت، خود وى بوده، خليفه تنها در حد يك مقام ظاهرى و تشريفاتى باشد».(50)امام مى‏دانست كه ابومسلم و ابوسلمه دنبال چهره روشنى از اهل بيت مى‏گردند كه از وجهه و محبوبيت او در راه رسيدن به اهداف خود بهره بردارى كنند، و به امامت آن حضرت اعتقاد ندارند و گرنه معنا نداشت كه سه نامه به يك مضمون به سه شخصيت از خاندان پيامبر بنويسند!

امام با نهايت هوشيارى مى‏دانست طراح اصلى قيام، عباسيان هستند وآنان نيز هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطه جويى ندارند و مى‏دانست كه آنها بزودى كسى را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان قرار گيرد، نابود خواهند كرد؛ همان سرنوشتى كه گريبانگير ابومسلم و ابوسلمه و سليمان بن كثير و ديگران شد. امام (ع) كاملا مى‏دانست امثال ابوسلمه و ابومسلم فريب خورده‏اند و در خط مستقيم اسلام و اهل بيت نيستند و لذا به هيچ عنوان حاضر نبود با آنان همكارى كند و به اقدامات آنان مشروعيت بخشد، زيرا سران انقلاب مردان مكتب او نبودند. آنان در عرصه انتقامجويى، كسب قدرت، و اعمال خشونت افراط مى‏كردند و كارهايى انجام مى‏دادند كه هيچ مسلمان متعهدى نمى‏تواند آن‏ها را امضا كند/

 

وصاياى وحشتناك ابراهيم امام به ابومسلم

با مراجعه به تاريخ، به متن دستور و وصيتى بر مى‏خوريم كه از طرف «ابراهيم امام» خطاب به ابومسلم خراسانى در آغاز قيام صادر شده است. ابومسلم، قهرمان مشهور كه ملقب به لقب «امير آل محمد» گرديد، در سفر به مكه ابراهيم امام را ملاقات نمود. ابراهيم امام وصاياى خود را با پرچمى سياه كه بعدها شعار عباسيان شد، به وى تفويض نمود و او را مامور خراسان و قيام علنى كرد. اين وصيت را، از لحاظ اينكه براى نشان دادن چهره‏هاى ابراهيم و ابومسلم و ديگر رهبران قيام عباسى سند مهمى است، در اينجا عيناً نقل مى‏كنيم:

ابراهيم در اول اين فرمان براى اينكه ابومسلم، آن جوان كم تجربه را بيشتر فريب دهد، مى‏گويد:«تو مردى از اهل بيت ما هستى، به آنچه سفارش مى‏كنم عمل كن... (در وفادارى به ما) نسبت به هر كس كه شك كردى و در كار هر كس كه شبهه نمودى، او را به قتل برسان، و اگر توانستى كه در خراسان يك نفر عربى زبان هم باقى نگذارى، چنين كن (تمام اعراب مقيم خراسان را به قتل برسان) و هر كجا يك بچه را هم ديدى كه طول قدش پنج وجب مى‏باشد و مورد سؤظن تو قرار دارد، او را به قتل برسان»!(51)

بدين ترتيب ابراهيم امام در وصيت خود صريحا به ابو مسلم دستور قتل و خونريزى مى‏دهد/

«مقريزى» مى‏گويد: اگر ابراهيم امام مى‏خواست ابومسلم را به ديار شرك بفرستد كه آنان را به اسلام دعوت كند هرگز جايز نبود چنين وصيتى به او بنمايد، در صورتى كه با اين حكم او را به ديار اسلامى فرستاد و اين چنين دستور كشتن مسلمانان را به او داد!(52)

 

جنايات ابومسلم

متاسفانه ابومسلم هم به اين دستور ظالمانه و وحشيانه مو بمو عمل كرد تا آنجا كه به تعيير «يافعى» حجاج زمان خود گرديد و در راه استقرار حكومت عباسيان مردم بيشمارى را كشت.(53)مورخان مى‏نويسند: تعداد كسانى كه ابومسلم در دوران حكومت خود به قتل رساند، بالغ بر ششصد هزار نفر بود!(54)

او خود به اين جنايات اقرار مى‏كرد: هنگامى كه از ناحيه منصور بيمناك شد، طى نامه‏اى به وى نوشت:

«برادرت (سفاح) به من دستور داد كه شمشير بكشم، به مجرد سؤ ظن دستگير كنم، به بهانه كوچكترين اتهامى به قتل برسانم، هيچ گونه عذرى را نپذيرم. من نيز به دستور وى بسيارى از حرمتها را كه خدا حفظ آنها را لازم كرده بود هتك كردم، بسيارى از خونها را كه خدا حرمتشان را واجب كرد. بر زمين ريختم، حكومت را از اهل آن ستاندم و در جاى ديگر نهادم $».(55)

منصور نيز به اين مطلب اعتراف كرد. وى هنگامى كه مى‏خواست ابومسلم را به قتل برساند، ضمن برشمردن جنايات او، گفت: «چرا 600 هزار تن را با زجر و شكنجه به قتل رساندى؟»

ابو مسلم بى آنكه اين قضيه هولناك شود، پاسخ داد: اينها همه به منظور استحكام پايه‏هاى حكومت شما بود.(56)

در جاى ديگر ابو مسلم تعداد قربانيان خود را در غير از جنگها صد هزار نفر ياد كرده است.(57)

ابومسلم حتى از ياران ديرين خود نيز نگذشت، چنانكه «ابوسلمه خلال» همكار و دوست خود را نيز كه به «وزير آل محمد» ملقب شده بود، و در پيروزى عباسيان سهم بزرگى داشت و در حقيقت بازوى اقتصادى انقلاب بود، به قتل رسانيد.(58)

بنابراين جاى شگفت نيست اگر در تواريخ بخوانيم: هنگام رفتن ابومسلم به حج، باديه نشينها از گذرگاهها مى‏گريختند، زيرا درباره خون آشام بودن او سخنهاى بسيار شنيده بودند!(59)

 

انتخاب و برنامه ريزى‏

آنچه در مورد رد پيشنهاد سران قيام عباسى از طرف امام صادق (ع) گفتيم در اين خلاصه مى‏شود كه پيشنهاد دهندگان فاقد صلاحيت لازم براى يك قيام اصيل مكتبى بودند. آنان نيروهاى اصلى نبودند كه بتوان به كمك آنها يك نهضت اسلامى خالص را رهبرى كرد و اگر نيروهاى اصيل و مكتبى به قدر كافى در اختيار امام بود، حتماً نهضت را در اختيار مى‏گرفت/

به تعبير ديگر، امام كه وضع و حال امت را از لحاظ فكرى و علمى مى‏دانست و از شرائط سياسى و اجتماعى آگاه بود و محدوديت قدرت و امكانان خويش را كه مى‏توانست در پرتو آن مبارزه سياسى را آغاز كند مى‏شناخت، قيام به شمشير و پيروزى مسلحانه و فورى را براى برپا داشتن حكومت اسلامى كافى نمى‏ديد، چه، براى تشكيل حكومت خالص اسلامى، تنها آماده كردن قوا براى حمله نظامى كافى نبود، بلكه پيش از آن بايستى سپاهى عقيدتى تهيه مى‏شد كه به امام و عصمت او ايمان و معرفت كامل داشته باشد و هدفهاى بزرگ او را ادارك كند و در زمينه حكومت از برنامه او پشتيبانى كرده از دستاوردهايى كه براى امت حاصل مى‏گرديد، پاسدارى نمايد/

گفتگوى امام صادق (ع) با يكى از اصحاب خود، مضمون گفته فوق را آشكار مى‏سازد: از «سدير صيرفى» روايت است كه گفت: بر امام وارد شدم و گفتم: چرا نشسته‏ايد؟

گفت: اى سدير چه اتفاقى افتاده است؟

گفتم: از فراوانى دوستان و شيعيان و ياران سخن مى‏گويم/

گفت: فكر مى‏كنى چند تن باشند؟

گفتم: يكصد هزار/

گفت: يكصد هزار؟

گفتم: آرى و شايد دويست هزار.

گفت: دويست هزار؟

گفتم: آرى و شايد نيمى از جهان/

به دنبال اين گفتگو، امام همراه سدير به «ينبع» رفت و در آن‏جا گله بزغاله‏اى را ديد و فرمود: اى سدير، اگر شمار ياران و پيروان ما به تعداد اين بزغاله‏ها رسيده بود ما بر جاى نمى‏نشستيم. (60)

از اين حديث چنين نتيجه مى‏گيريم كه نظر امام بدرستى اين بود كه تنها در دست گرفتن حكومت كافى نيست و مادام كه حكومت از طرف نيروها و عناصر آگاه مردمى پشتيبانى نشود، برنامه دگرگونسازى و اصلاح اسلامى محقق نمى‏گردد؛نيروها و عناصرى كه هدفهاى آن حكومت را بدانند، به نظريه‏هاى آن ايمان داشته باشند، در راه پشتيبانى آن گام، بردارند، مواضع حكومت را براى توده‏هاى مردم تفسير كنند و در مقابل گردبادهاى حوادث پايدارى و ايستادگى به خرج بدهند/

از گفتگوى امام صادق (ع) در مى‏يابيم كه اگر امام مى‏توانست به ياران و نيروهايى تكيه كند كه پس از پيروزى مسلحانه بر خصم هدفهاى اسلام را تحقق مى‏بخشند، پيوسته آمادگى داشت كه به قيام مسلحانه دست زند، اما اوضاع و احوال و شرائط زمان اجازه اين كار را نمى‏داد، زيرا اين كار امرى بود كه اگر هم قطعا با شكست روبرو نمى‏شد، باز هم نتايج آن تضمين شده نبود، به عبارت ديگر، با آن شرائط موجود اگر قيام شكست نمى‏خورد، پيروزى آن نيز مسلم نبود.(61)

 

امام صادق (ع) ؛ رويارويى عباسيان

چنانكه ديديم، بنى عباس در آغاز كشمكش با بنى اميه، شعار خود را طرفدارى از خاندان پيامبر (بنى هاشم) و تحقق قسط و عدل قرار دادند. در واقع، از آن‏جا كه مظلوميت خاندان پيامبر در زمان حكومت امويان دلهاى مسلمانان را جريحه دار ساخته بود، و از طرف ديگر امويان بنام خلافت اسلامى از هيچ ظلم و ستمى فروگذارى نمى‏كردند، بنى عباس با استفاده از تنفر شديد مردم از بنى اميه و به عنوان طرفدارى از خاندان پيامبر توانستند در ابتداى امر پشتيبانى مردم را جلب كنند/

ولى نه تنها وعده‏هاى آنان در مورد رفع مظلوميت از خاندان پيامبر و اجراى عدالت عملى نشد، بلكه طولى نكشيد كه برنامه‏هاى ضد اسلامى بنى اميه، اين بار با شدت و وسعتى بيشتر اجرا گرديد، به طورى كه مردم، باز گشت حكومت اموى را آرزو نمودند! از آنجا كه حكومت سفاح، نخستين خليفه عباسى، كوتاه مدت بود و در زمان وى هنوز پايه‏هاى حكومت عباسيان محكم نشده بود، در دوران خلافت او فشار كمترى متوجه مردم شد و خاندان پيامبر نيز زياد در تنگنا نبودند، اما با روى كار آمدن منصور دوانيقى، فشارها شدت يافت. از آن‏جا كه منصور مدت نسبتاً طولانى، يعنى حدود بيست و يك سال، با امام صادق (ع) معاصر بود، لذا بيمناسبت نيست كه قدرى پيرامون فشارها و جنايتهاى او در اين مدت طولانى به بحث و بررسى پردازيم:

 

سياست فشار اقتصادى

ابوجعفر منصور (دومين خليفه عباسى) مردى ستمگر و خونريز و سنگدل بود. او جامعه اسلامى را به بدبختى كشيده جان مردم را به لب رسانده بود و پاسخ كوچكترين انتقاد را با شمشير مى‏داد/

منصور علاوه بر ستمگرى، فوق العاده پول پرست، بخيل، و تنگ نظر بود و در ميان خلفاى عباسى در بخل و پولپرستى زبانزد خاص و عام بود، به طورى كه در كتب تاريخ درباره بخل و مالدوستى افراطى او داستانها نقل كرده‏اند. ولى سختگيريها و فشارهاى مالى و تضييقات طاقت فرساى اقتصادى او، تنها با عامل بخل و دنيا پرستى قابل توجيه نيست، زيرا او در زمان خلافت خود، اقتصاد جامعه اسلامى را فلج كرد و مردم را از هستى ساقط نمود. او نه تنها اموال عمومى مسلمانان را در خزانه دربار خلافت گنج گردآورد و از صرف آن در راه عمران و آبادى و رفاه و آسايش مردم خوددارى كرد، بلكه آنچه هم در دست مردم بود، بزور از آن‏ها گرفت و براى احدى مال و ثروتى باقى نگذاشت، به طورى كه طبق نوشته برخى از مورخان، مجموع اموالى كه وى از اين طريق جمع كرد، بالغ بر هشتصد ميليون درهم مى‏شد.(62)

آرى، اين برنامه وسيع و گسترده كه در سطح مملكت اجرا مى‏شد، برنامه‏اى نبود كه بتوان آن را صرفاً به بخل ذاتى و پول پرستى افراطى منصور مستند دانست، بلكه قرائن و شواهدى در دست است كه نشان مى‏دهد برنامه گرسنگى و فلج سازى اقتصادى، يك برنامه حساب شده و فراگير بود كه منصور روى مقاصد خاصى آن را دنبال مى‏كرد/

هدف منصور از اين سياست شوم اين بود كه مردم، همواره نيازمند و گرسنه و متكى به او باشند و در نتيجه هميشه در فكر سير كردن شكم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعى را نداشته باشند/

او روزى در حضور جمعى از خواص درباريان خود، با لحن زننده‏اى، انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان كرد:

«اعراب چادرنشين در ضرب المثل خود خوب گفته‏اند كه سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»!!(63)

در اين هنگام يكى از حضار كه از اين تعبير زننده سخت ناراحت شده بود، گفت: «مى‏ترسم شخص ديگرى، قرص نانى به اين سگ نشان بدهد و سگ به طمع نان دنبال او برود و تو را رها كند»!(64)

منصور نه تنها در دوران زمامدارى خود، برنامه سياه تحميل گرسنگى را اجرا مى‏كرد، بلكه اين برنامه ضد انسانى را به فرزندش «مهدى» نيز تعليم مى‏داد. او ضمن يكى از وصيتها خود به پسرش «مهدى» گفت:

«من مردم را به طريق مختلف، رام و مطيع ساخته‏ام. اينك مردم سه دسته‏اند: گروهى فقير و بيچاره‏اند و هميشه دست نياز به سوى تو دراز خواهند كرد: گروهى متوارى هستند و هميشه بر جان خود مى‏ترسند، و گروه سوم در گوشه زندانهابه سر مى‏برند و آزادى خود را فقط از رهگذر عفو و بخشش تو آرزو مى‏كنند. وقتى كه به حكومت رسيدى، خيلى به مردم در طلب رفاه و آسايش ميدان نده»!(65)

اين حقايق نشان مى‏دهد كه اين برنامه، به منظور تثبيت پايه‏هاى حكومت منصور طرح شده و هدف آن جلوگيرى از جنبش و مخالفت مردم از طريق تضعيف و محو نيروهاى مبارز بود و تنها حساب صرفه جويى و سختگيرى در مصرف اموال دولتى در ميان نبود/

 

موج كشتار و خون

سياست ضد اسلامى منصور، منحصر به ايجاد گرسنگى و قطع عوايد مردم نبود، بلكه گذشته از فشار اقتصادى و فقر و پريشانى، رعب و وحشت و اختناق عجيبى در جامعه حكمفرما بود و موجى از كشتار و شكنجه به وسيله عمال و دژخيمان منصور به راه افتاده بود و هر روز گروهى قربانى اين موج خون مى‏شدند/

روزى عموى ابو جعفر منصور به وى گفت: تو چنان با عقوبت و خشونت به مردم هجوم آورده‏اى كه انگار كلمه «عفو» به گوش تو نخورده است! وى پاسخ داد: هنوز استخوانهاى بنى مروان نپوسيده و شمشيرهاى آل ابى طالب در غلاف نرفته است، و ما، در ميان مردمى به سر مى‏بريم كه ديروز ما را اشخاصى عادى مى‏ديدند و امروز خليفه، بنابر اين هيبت ما جز با فراموشى عفو و به كارگيرى عقوبت، در دلها جا نمى‏گيرد.(66)

البته اين اختناق، در تمام قلمرو حكومت منصور بيداد مى‏كرد، ولى در اين ميان شهر «مدينه» بيش از هر نقطه ديگر زير فشار و كنترل بود، زيرا مردم مدينه به حكم آنكه از روز نخست، از نزديك با تعاليم اسلام و سيستم حكومت اسلامى آشنايى داشتند، هرگز حاضر نبودند زير بار حكومتهاى فاسدى مثل حكومت منصور بروند و هر حكمى را بنام دستور اسلام نمى‏پذيرفتند. بعلاوه، پس از رحلت پيامبر شهر مدينه اغلب، جايگاه وعظ و ارشاد پيشوايان بزرگ اسلام بود و رجال بزرگ خاندان وحى، كه هر كدام در عصر خود رسالت حفظ اسلام و ارشاد جامعه اسلامى را عهده دار بودند، تا زمان پيشواى هشتم، در مدينه اقامت داشتند و وجود آنها همواره نيرو بخش جنبشهاى اسلامى مسلمانان مدينه به شمار مى‏رفت/

در زمان خلافت منصور، پيشواى ششم و بعد از رحلت آن حضرت، فرزند ارجمندش موسى بن جعفر (ع) مركز ثقل مبارزات اسلامى به شمار مى‏رفتند و مدينه كانون گرم جنبشها و نهضتهاى اصيل اسلامى بر ضد استبداد و خودكامگى زمامداران ظالم محسوب مى‏شد/

 

مدينه در محاصره اقتصادى!

پس از قيام «محمد بن عبدالله بن الحسن» مشهور به «نفس زكيه» (نواده امام حسن مجتبى)، در اواخر حيات امام صادق (ع) ، منصور براى درهم شكستن نهضت شهر مدينه، شخص بسيار بيرحم و خشن و سنگدلى بنام «رياح بن عثمان» را به فرماندارى مدينه منصوب كرد. رياح پس از ورود به مدينه، مردم را جمع كرد و ضمن خطبه‏اى چنين گفت:

«اى اهل مدينه! من افعى و زاده افعى هستم! من پسر عموى «مسلم بن عقبه» (67)هستم كه شهر شما را به ويرانى كشيد رجال شما را نابود كرد. به خدا سوگند اگر تسليم نشويد شهر شما را در هم خواهم كوبيد، به طورى كه اثرى از حيات در آن باقى نماند»!

در اين هنگام گروهى از مسلمانان از جا برخاستند و به عنوان اعتراض فرياد زدند: «شخصى مثل تو كه سابقه‏اى ننگين در اسلام دارى و پدرت دوبار به واسطه ارتكاب جرم، تازيانه (كيفر اسلامى) خورده، كوجكتر از آن هستى كه اين كار را انجام دهى، ما هرگز اجازه نخواهيم داد با ما چنين رفتار كنى.»

«رياح» به منصور گزارش داد كه مردم مدينه شورش نموده از اوامر خليفه اطاعت نمى‏كنند. منصور نامه تندى به وسيله وى به اهل مدينه نوشت و طى آن تهديد كرد كه اگر به روش مخالفت جويانه خود ادامه دهند، راههاى بازرگانى را از خشكى و دريا به روى آنها بسته و آنها را در محاصره اقتصادى قرار خواهد داد و با اعزام قواى نظامى دمار از روزگار آنها در خواهد آورد!

«رياح» مردم را در مسجد گرد آورد و بر فراز منبر رفت و شروع به قرائت نامه خيلفه كرد. هنوز نامه را تا آخر نخوانده بود كه فرياد اعتراض مرم از هر طرف بلند شد و آتش خشم و ناراحتى آنان شعله ور گرديد، به طورى كه وى را بالاى منبر سنگباران كردند و او براى حفظ جان خود، از مجلس فرار كرد و پنهان گرديد...(68)

منصور به دنبال اين جريان تهديد خود را عملى كرد و با قطع حمل و نقل كالا، مدينه را در محاصره اقتصادى قرار داد و اين محاصره تا زمان خلافت پسر وى «مهدى عباسى» ادامه داشت. (69)

 

امام صادق (ع) و منصور

ابوجعفر منصور از تحرك و فعاليت سياسى امام صادق (ع) سخت نگران بود. محبوبيت عمومى و عظمت علمى امام بر بيم و نگرانى او مى‏افزود. به همين جهت هر از چندى به بهانه‏اى امام را به عراق احضار مى‏كرد و نقشه قتل او را مى‏كشيد، ولى هر بار به نحوى خطر از وجود مقدس امام بر طرف مى‏گرديد.(70)

منصور شيعيان را در مدينه بشدت تحت كنترل و مراقبت قرار داده بود، به طورى كه در مدينه جاسوسانى داشت كه كسانى را كه با شيعيان امام صادق (ع) رفت و آمد داشتند، گردن مى‏زدند.(71)

امام ياران خود را از نزديكى و همكارى با دربار خلافت باز مى‏داشت. روزى يكى از ياران امام پرسيد: برخى از ما شيعيان گاهى دچار تنگدستى و سختى معيشت مى‏گردد و به او پيشنهاد مى‏شود كه براى اينها (بنى عباس) خانه بسازد، نهر بكند(و اجرت بگيرد)، اين كار از نظر شما چگونه است؟ امام فرمود: من دوست ندارم كه براى آن‏ها (بنى عباس) گرهى بزنم يا در مشكى را ببندم، هر چند در برابر آن پول بسيارى بدهند، زيرا كسانى كه به ستمگران كمك كنند در روز قيامت در سراپرده‏اى از آتش قرار داده مى‏شوند تا خدا ميان بندگان حكم كند.(72)

امام، شيعيان را از ارجاع مرافعه به قضات دستگاه بنى عباس نهى مى‏كرد و احكام صادر شده از محكمه آنها را شرعاً لازم الاجرا نمى‏شمرد. امام همچنين به فقيهان و محدثان هشدار مى‏داد كه به دستگاه حكومت وابسته نشوند و مى‏فرمود: فقيهان امناى پيامبرانند، اگر ديديد به سلاطين روى آوردند (و با ستمكاران دمساز و همكار شدند) به آنان بدگمان شويد و اطمينان نداشته باشيد.(73)

روزى ابوجعفر منصور به امام صادق (ع) نوشت: چرا مانند ديگران نزد ما نمى‏آيى؟

امام در پاسخ نوشت: ما (از لحاظ دنيوى) چيزى نداريم كه براى آن از تو بيمناك باشيم و تو نيز از جهات اخروى چيزى ندارى كه به خاطر آن به تو اميدوار گرديم. تو نه داراى نعمتى هستى كه بياييم به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و نه خود را در بلا و مصيبت مى‏بينى كه بياييم به تو تسليت دهيم، پس چرا نزد تو بياييم؟!

منصور نوشت: بياييد ما را نصيحت كنيد/

امام پاسخ داد: اگر كسى اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمى‏كند و اگر هم اهل اخرت باشد، نزد تو نمى‏آيد!(74)

 

مفتى تراشى‏

زمامداران بنى اميه مى‏كوشيدند با وسائل مختلف، مردم را از مكتب ائمه دور نگهداشته ميان آنان و پيشوايان بزرگ اسلام فاصله ايجاد كنند و به اين منظور مردم را به مفتيان وابسته به حكومت وقت - يا حداقل فقيهان سازشكار و بى ضرر- رجوع مى‏دادند/

زمامداران عباسى نيز با آنكه در آغاز كار، شعار طرفدارى و حمايت از بنى هاشم را دستاويز رسيدن به اهداف خويش قرار داده بودند، پس از آنكه جاى پاى خود را محكم كردند، همين برنامه را در پيش گرفتند.

خلفاى عباسى هم مانند امويان، پيشوايان بزرگ خاندان نبوت را كه جاذبه معنوى و مكتب حيات بخش آنان مردم را شيفته و مجذوب خود ساخته و به آنان بيدارى و تحرك مى‏بخشيد، براى حكومت خود كانون خطرى تلقى مى‏كردند و از اينرو كوشش مى‏كردند به هر وسيله‏اى كه ممكن است، آنان را در انزوا قرار دهند.

اين موضوع، در زمان امام صادق (ع) بيش از هر زمان ديگر به چشم مى‏خورد. در عصر امام ششم حكومتهاى وقت به طور آشكار مى‏كوشيدند افرادى را كه خود مدتى شاگرد مكتب آن حضرت بودند، در برابر مكتب امام بر مسند فتوا و فقاهت نشانده مرجع خلقت معرفى نمايند، چنانچه «ابوحنيفه» و «مالك بن انس» را نشاندند!

 

تأليف اجبارى‏

منصور دوانيقى به همين منظور «مالك بن انس» را فوق‏العاده مورد تكريم‏قرار مى‏داد و او را مفتى و فقيه رسمى معرفى مى‏كرد. سخنگوى بنى عباس در شهر مدينه اعلام مى‏كرد كه: جز مالك بن انس و ابن ابى ذئب كسى حق ندارد در مسائل اسلامى فتوا بدهد!(75)/

نيز منصور دستور داد مالك كتاب حديثى تأليف كرده در اختيار محدثان قرار دهد. مالك از اين كار خوددارى مى‏كرد،ولى منصور در اين موضوع اصرار مى‏ورزيد. روزى منصور به وى گفت: بايد اين كتاب را بنويسى، زيرا امروز كسى داناتر از تو وجود ندارد!

مالك بر اثر پافشارى واجبار منصور، كتاب «موطّأ» را تأليف نمود(76)/

به دنبال اين جريان، حكومت وقت با تمام امكانات خود به طرفدارى از مالك و ترويج تبليغ وى و نشر فتاواى او پرداخت تا از اين رهگذر، مردم را از مكتب امام صادق - عليه السلام - دور نگهدارد/

منصور به مالك گفت: اگر زنده بمانم فتاواى تو را مثل قرآن نوشته به تمام شهرها خواهم فرستاد و مردم را وادار خواهم كرد به آنها عمل كنند(77)/

البته اين مُفتيها نيز در مقابل پشتيبانيهاى بى دريغ حكومتهاى آن زمان، خواهى نخواهى دست نشانده و حافظ منافع آنها بودند و اگر خليفه پى مى‏برد كه فقيه و مفتى وابسته، قدمى برخلاف مصالح او برداشته يا باطناً با آن موافق نيست،

بسختى او را مجازات مى‏كرد؛ چنانكه مالك بن انس كه آنهمه مورد توجه منصور بود، بر اثر سعايتى كه از او نزد پسر عموى منصور نمودند، به دستور وى هفتاد تازيانه خورد! اين سعايت مربوط به فتوايى بود كه وى برخلاف ميل خليفه صادر نموده بود(78)/

 

قيام زيد بن على بن الحسين‏عليهم السلام‏

زيد بن على - عليه السلام -، برادر امام باقر - عليه‏السلام - و از بزرگان و رجال با فضيلت و عاليقدر خاندان نبوت، و مردى دانشمند، زاهد، پرهيزگار، شجاع و دليربود(79)و در زمان حكومت بنى اميه زندگانى مى‏كرد/

زيد از مشاهده صحنه‏هاى ظلم و ستم و تاخت و تاز حكومت اموى فوق‏العاده ناراحت بود و عقيده داشت كه بايد با قيام مسلحانه، حكومت فاسد اموى را واژگون ساخت/

 

احضار زيد به دمشق‏

هشام بن عبدالملك،كه از روحيه انقلابى زيد آگاه بود، درصدد بود او را بادسيسه‏اى از ميان برداشته و خود را از خطر وجود او نجات بخشد/

هشام نقشه خائنانه‏اى كشيد تا از اين رهگذر به هدف پليد خود برسد. به دنبال اين نقشه، زيد را از مدينه به دمشق احضار كرد. هنگامى كه زيد وارد دمشق شد و براى گفتگو با هشام به قصر خلافت رفت، هشام ابتدأاً او را با سردى پذيرفت و براى اينكه به خيال خود موقعيت او را در افكار عمومى پايين بياورد، او را تحقير كرد و جاى نشستن نشان نداد، آنگاه گفت:

- يوسف بن عمرو ثقفى (استاندار عراق) به من گزارش داده است كه«خالد بن عبدالله قسرى»(80)ششصد هزار درهم پول به تو داده است، اينك بايد آن پول را تحويل بدهى/

- خالد چيزى نزد من ندارد/

- پس بايد پيش يوسف بن عمرو در عراق بروى. تا او تو را با خالد روبرو كند/

- مرا نزد فرد پستى از قبيله ثقيف نفرست كه به من اهانت كند/

- چاره‏اى نيست، بايد بروى!

آنگاه گفت:

- شنيده‏ام خود را شايسته خلافتت مى‏دانى و فكر خلافت را در سر مى‏پرورانى، در حالى كه كنيز زاده‏اى بيش نيستى و به كنيز زاده نمى‏رسد كه بر مسند خلافت تكيه بزند/

-آيا خيال مى‏كنى موقعيت مادرم از ارزش من مى‏كاهد؟ مگر فراموش‏كرده‏اى كه «اسحاق» از زن آزاد به دنيا آمده بود، ولى مادر «اسماعيل» كنيزى بيش نبود؛ با اين حال خداوند پيامبران بعدى را از نسل اسماعيل قرار داد و پيامبر

اسلام 6نيز از نسل او است/

آنگاه زيد هشام را نصحيت نمود و او را به تقوا و پرهيزگارى دعوت كرد/

هشام گفت:

- آيا فردى مثل تو مرا به تقوا و پرهيزگارى دعوت مى‏كند؟

- آرى، امر به معروف و نهى از منكر، دو دستور بزرگ اسلام است و انجام آن بر همه لازم است، هيچ كس نبايد به واسطه كوچكى رتبه و مقام، از انجام اين وظيفه خوددارى كند و هيچ كس نيز حق ندارد به بهانه بزرگى مقام از شنيدن آن اباورزد!

سفر اجبارى!

هشام پس از گفتگوهاى تند، زيد را روانه عراق نمود و طى نامه‏اى به «يوسف بن عمرو» نوشت:«وقتى زيد پيش تو آمد او را به خالد مواجهه كن و اجازه نده وى حتى يك ساعت در كوفه بماند، زيرا او مردى شيرين زبان، خوش بيان، و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل كوفه بسرعت به او مى‏گروند»/

زيد به محض ورود به كوفه، نزد يوسف رفت و گفت:

- چرا مرا به اينجا كشاندى؟

- خالد مدعى است كه نزد تو ششصد هزار درهم پول دارد/

- خالد را احضار كن تا اگر ادعايى دارد شخصاً عنوان كند/

يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند. خالد را در حالى كه زنجير و آهن سنگين به دست و پايش بسته بودند، آوردند. آنگاه يوسف رو به وى كرده گفت:

- اين زيد بن على است، اينك هر چه نزد او دارى بگو. خالد گفت: به خدا سوگند نزد او هيچ چيز ندارم و مقصود شما از آوردن او جز آزار واذيت او نيست!

در اين هنگام يوسف رو به زيد نموده گفت:

- اميرالمؤمنين هشام به من دستور داده همين امروز تو را از كوفه بيرون كنم!

- سه روز مهلت بده تا استراحت كنم آنگاه از كوفه بروم/

- ممكن نيست، حتماً بايد امروز حركت كنى/

- پس مهلت بدهيد امروز توقف نمايم/

- يك ساعت هم مهلت ممكن نيست!(81)

به دنبال اين جريان، زيد همراه عده‏اى از مأموران يوسف، كوفه را به سوى مدينه ترك گفت و چون مقدارى از كوفه فاصله گرفتند، مأموران برگشتند، و زيد راتنها گذاشتند///

در كوفه‏

ورود زيد به عراق جنب و جوشى به وجود آورده و جريان او با هشام همه جاپيچيده بود. اهل كوفه كه از نزديك مراقب اوضاع بودند، به محض آنكه آگاه شدند زيد روانه مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيبانى نموده گفتند: در كوفه اقامت كن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهند

نمود و در ركاب تو آماده جنگ خواهند بود، در حالى كه از بنى اميه فقط تعداد معدودى در كوفه هستند كه در نخستين حمله تار و مار خواهند شد/

زيد كه سابقه بى‏وفايى و پيمان‏شكنى مردم عراق را در زمان حضرت اميرمؤمنان - عليه‏السلام -، امام مجتبى‏ - عليه‏السلام - و امام حسين - عليه‏السلام - فراموش نكرده‏بود، چندان به وعده‏هاى آنان دلگرم نبود، ولى در اثر اصرار فوق‏العاده آنان از رفتن‏به مدينه صرفنظر كرده به كوفه باز گشت و مردم گروه گروه با او بيعت نمودند به طورى‏

كه فقط از اهل كوفه بيست و پنج هزار نفر آماده جنگ شدند/

پيكار بزرگ‏

از طرف ديگر يوسف بن عمرو، تجمع نيروهاى ضد اموى پيرامون زيد رامرتباً به هشام گزارش مى‏داد/

هشام كه از اين امر به وحشت افتاده بود، دستور داد يوسف بى‏درنگ به سپاه‏زيد حمله كند و آتش قيام را هرچه زودتر خاموش سازد/

نيروهاى طرفين بسيج شدند و جنگ سختى در گرفت. زيد با كمال دلاورى و شجاعت مى‏جنگيد و پيروان خود را به ايستادگى و پايدارى دعوت مى‏كرد/

جنگ تا شب طول كشيد. در اين هنگام تيرى از جانب دشمن به پيشانى زيد اصابت كرد و در آن فرو رفت/

زيد كه بر اثر اصابت تير قادر به ادامه جنگ نبود، و از طرف ديگر نيز عده‏اى‏از يارانش در جنگ كشته شده و عده‏اى ديگر متفرق شده بودند، ناگزير دستورعقب‏نشينى صادر كرد/

شهادت زيد

شب، طبيب جرّاحى را آرودند تا پيكان تير را از پيشانى زيد بيرون بياورد، ولى پيكان به قدرى در بدن او فرو رفته بود كه بيرون كشيدن آن بسهولت مقدور نبود.سرانجام طبيب، پيكان را از پيشانى زيد بيرون كشيد ولى براثر جراحت بزرگ تير،زيد به شهادت رسيد/

ياران زيد پس از مشاوره زياد تصميم گرفتند جسد او را در بستر نهرى كه در آن حدود جارى بود، به خاك سپرده و آب را روى آن جارى سازند تا مأموران هشام آن راپيدا نكنند. به دنبال اين تصميم، ابتدأاً آب نهر را از مسير خود منحرف كردند، و پس از دفن جسد زيد در بستر نهر، مجدداً آب را در مسير خود روان ساختند/

مع‏الأسف يكى از مزدوران هشام كه ناظر دفن زيد بود، جريان را به «يوسف بن عمرو» گزارش داد. به دستور يوسف جسد زيد را بيرون آورده سر او را از تن جدا كردند و بدنش را در كناسه كوفه به دار آويختند و تا چهار سال بالاى دار بود/

آنگاه بدن او را از دار پايين آوردند و آن را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند!

 

آيا قيام زيد با موافقت امام صادق 7 بود؟

درباره زيد و اينكه آيا او مدعى امامت بوده يا امامت حضرت باقر - عليه‏السلام - و حضرت صادق - عليه‏السلام - را قبول داشته، روايات متضادى از ائمّه - عليهم‏السلام - نقل شده است كه در بعضى از آنها وى مورد نكوهش قرار گرفته و در بعضى ديگر از اوتمجيد شده است/

اكثر دانشمندان و محققان ما، در علم رجال و حديث، اعمّ از قدما و معاصرين، روايات حاكى از نكوهش او را از نظر سند مردود دانسته و به آنها اعتماد نكرده‏اند. به عنوان نمونه مرحوم آيت اللّه العظمى خوئى - قدّس سرّه - پس از نقد و بررسى رواياتى كه در نكوهش زيد نقل شده، آنها را از نظر سند ضعيف و غير قابل اعتماد

معرفى نموده مى‏نويسد:

حاصل آنچه گفتيم اين است كه زيد فردى بزرگوار و مورد ستايش بوده است و هيچ مدركى كه بر انحراف عقدتى يا نكوهش او دلالت كند، وجود ندارد(82)/

مرحوم علامه مجلسى - قدّس سرّه - نيز پس از نقل روايات مربوط به زيد، مى‏نويسد: بدان كه اخبار، در حالات زيد مختلف و متعارض است. لكن اخبار حاكى از جلالت و مدح وى و اينكه او ادعاى نادرستى نداشت،بيشتر است و اكثر علماى شيعه به علوّ شأن زيد نظر داده‏اند. بنابراين مناسب است كه نسبت به او حسن ظن داشته و از نكوهش او خوددارى كنيم...(83)

اما در مورد قيام زيد، دلائل و شواهد فراوانى گواهى مى‏دهند كه قيام او با اجازه و موافقت حضرت صادق - عليه‏السلام - بوده است . از جمله اين شواهد، گفتار امام رضا (ع) در پاسخ مأمون است كه امام طى آن فرمود: بيرون رفت، امام فرمود: واى به حال كسى كه نداى او را بشنود و به يارى او نشتابد»(84)/

اين روايت شاهد خوبى است بر اينكه قيام زيد با اجازه امام بوده است، امّا چون مسئله خروج زيد مى‏بايست با رعايت اصول احتياط و حساب شده باشد، و ممكن بود مداخله امام و موافقت او با قيام زيد به گوش دشمن برسد، نه امام و نه خود زيد و نه اصحاب نزديك آن حضرت به هيچ وجه مايل نبودند كسى از آن اطلاع يابد/

امام صادق - عليه‏السلام - در گفتگو با يكى از ياران زيد كه در ركاب او شش تن از سپاه امويان را كشته بود، فرمود: خداوند مرا در اين خونها شريك گرداند. به خداسوگند عمويم زيد روش على و يارانش را در پيش گرفتند(85) زيد از معتقدين به امامت حضرت صادق - عليه‏السلام - بوده است، چنانكه از او نقل شده است كه مى‏گفت: جعفر امام ما در حلال و حرام است(86)/

نيز زيد مى‏گفت:در هر زمانى يك نفر از ما اهل بيت حجت خداست، و حجت زمان ما برادر زداه‏ام جعفر بن محمد است، هر كس از او پيروى كند، گمراه نمى‏شود و هر كس با او مخالفت ورزد، هدايت نمى‏يابد(87). امام صادق - عليه‏السلام - مى‏فرمود:

خوا عمويم زيد را رحمت كند، هرگاه پيروز مى‏شد (به قرار خود) وفا مى‏كرد، عمويم زيد مردم را به رهبرى شخص برگزيده‏اى از آل محمد دعوت مى‏كرد، و آن شخص منم!(88)/

در روايتى ديگر از امام صادق - عليه‏السلام - نقل شده است كه درباره زيد فرمود: خدا او را رحمت كند، مرد مؤمن و عارف و عالم و راستگويى بود، اگر پيروز مى‏شد، به عهد خود وفا مى‏كرد و اگر قدرت و حكومت را به دست مى‏آورد، مى‏دانست آن را به چه كسى بسپارد(89)/

خبر شهادت زيد و يارانش در مدينه اثرى عميق و ناگوار داشت و بيش از همه امام صادق - عليه‏السلام - از اين واقعه متأثر بود. پس از شهادت زيد چنان غم و غصه امام صادق - عليه‏السلام - را فراگرفته بود كه هرگاه نام كوفه وزيد به ميان مى‏آمد، بى‏اختيار اشك از چشمان حضرت سرازير مى‏شد و با جمله‏هايى جانسوز و تكان دهنده توأم با تكريم و احترام عميق نسبت به عموى شهيد خود و ياران فداكار وى، خاطره شهادت او را گرامى مى‏داشت/

يكى از دوستان امام ششم بنام «حمزة بن حمران»، مى‏گويد:

روزى به محضر امام صادق - عليه‏السلام - شرفياب شدم، حضرت از من پرسيد:

اى حمزه از كجا مى‏آيى؟

عرض كردم: از كوفه/

امام تا نام كوفه را شنيد، بشدت گريه كرد، به طورى كه صورت مباركش از اشك چشمش خيس شد. وقتى كه من اين حالت را مشاهده كردم، از روى تعجب عرض كردم:

- پسر پيغمبر! چه مطالبى شما را چنين به گريه انداخت؟

- امام، با حالتى حزن‏انگيز و چشمان پر از اشك، فرمود:

- به ياد عمويم زيد و آنچه بر سر او آوردند افتادم، گريه‏ام گرفت/

- چه چيزى از او به ياد شما آمد؟

- قتل و شهادت او/

آنگاه امام چگونگى شهادت او را براى حمزه شرح داد...(90)

 


1- ذهبى، شمس الدين محمد، تذكرة الحفاظ، بيروت، داراحيا، التراث العربى، ج 1، ص 166/















































































مهمترين اتهام خالد، گرايش به بنى هاشم بود. به همين جهت، اتهامى كه براى زيد تراشيدند، اين بود كه خالد، پولهايى از بيت المال را به او داده است!(سيد امير على،مختصر تاريخ العرب،تعريب: عفيف‏البعلبكى، ط 2، بيروت، دارالعلم‏للملايين، 1968 م، ص 154)/










2- مجلسى، بحارالانوار، ط2، تهران، المكتبة الاسلاميه، 1395 ه'.ق ج 47، ص 217- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 4، ص 335/ 3- ابن حجر العسقلانى، تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفكر، 1404 ه'.ق ج 1، ص 88/ 4- حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 53/ 5- الارشاد، قم، منشورات مكتبة بصيرتى، ص 270/ 6- الصواعق المحرقه، ط 2، قاهره، مكتبة القاهره، 1385 ه'.ق، ص 201/ 7-حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 55(به نقل از رسائل جاحظ)/ 8-مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبكى، ط 2، بيروت، دارالعلم للملايين، 1967 م، ص 193/ 9- رفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضى، 1364 ه'.ش، ج 1، ص 327/ 10- (شيهد) مطهرى، مرتضى، سيرى در سيره ائمه اطهار(ع) چاپ اول، قم، انتشارات صدرا، 1367 ه'.ش، ص 142 - 160 (با تلخيص و اقتباس) 11- حيدر، اسد، الامام صادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 113-126/ 12-زنادقه منكران خدا و اديان بودند و با علوم و زبانهاى زنده آن روز نيز ناآشنا نبودند/ 13- مقصود از علم كلام، علم اصول عقايد است. اين علم از علوم بسيار رايج و پرطرفدار آن زمان بود و متكلمين بزرگ آن عصر در زمينه‏هاى مختلف عقيدتى بحث و گفتگو مى‏كردند/ 14- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبه بصيرتى، ص 271 - حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 69/ 150- صفائى، سيد احمد، هشام بن حكم مدافع حريم ولايت، تهران، نشر آفاق، ط 2، 1359 ه'.ش، ص 19 - فتال نيشابورى، روضه الواعظين، ط 1، بيروت، موسسة الاعلمى للمطبوعات، 1406 ه'.ق، ص 229 - طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط 3، منشورات المكتبه الاسلاميه، ص 284/ 16- ابن نديم در كتاب «الفهرست» بيش از دويست و بيست جلد كتاب به جابر نسبت داده است. (الفهرست، قاهره، المكبتة التجاريه الكبرى، ص 512-517/) 17- توحيد مفضل، ترجمه علامه مجلسى، تهران، كتابخانه صدر، ص 7-11 و ر.ك به: پيشواى ششم حضرت امام جعفر صادق (ع)، موسسه در راه حق، ص 47-58/ 18- حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص .70 اسم ابوحنيفه نعمان ثابت بوده است. 19-حيدر، اسد، همان كتاب، ص 38/ 20- نجاشى، فهرست مصنفى الشيعه، تحقيق: سيد موسى شبيرى زنجانى، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، ص 39 و 40/ 21- تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفكر، 1404 ه'.ق، ج‏1، ص 88/ 22- مرآة الجنان، ج 2، ص 304/ 23- طوسى، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال كشى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 ه'.ش، ص 275-278 - تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج 3، ص 416/ 24-قياس عباريت است از اين كه حكمى را خداوند براى موردى بيان نموده باشد و بدون اينكه وجود علت آن حكم در مورد ديگرى شناخته گردد، در مورد دوم هم جارى گردد/ 25-«لتسئلن يومئذ عن النعيم» (سوره تكاثر، 8)/ 26-مجلسى، بحارالانوار، تهران، دارالكتب الاسلاميه، ج 10، ص 22 - محمدى رى شهرى، محمد، مناظره درباره مسائل ايدئولوژيكى، قم، انتشارات دارالفكر، ص 130-132/ 27-كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، 1381 ه'.ق، ج 1، ص 186/ 28-(آيت لله) خامنه‏اى، سيدعلى، پيشواى صادق، تهران، انتشارات سيد جمال، ص 87-91/ 29-در مورد زندگى هشام رجوع شود به: نعمه، عبدالله، هشام بن الحكم، ط 2، لبنان، دارالفكر، ص 39-53/ 30-تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج 9، ص 351/ 31- صفائى، سيد احمد،هشام بن الحكم، مدافع حريم ولايت، ط 2، تهران، نشر آفاق، 1359 ه'.ش، ص 14- مامقانى، عبدالله، تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج 3، ص 301/ 32-امين، احمد، ضحى الاسلام، ط 7، قاهره، مكتبة النهضة المصرية، ج 2، ص 54/ 33-صفائى، همان كتاب، ص 14/ 34-با توجه به اينكه «حيره» يكى از شهرهاى عراق بوده و هشام در كوفه سكونت داشته است، گويا اين ديدارها در جريان يكى از سفرهاى اجبارى اما صادق (ع) به عراق، صورت گرفته است/ 350- طوسى، همان كتاب، ص 256- صفائى، همان كتاب، ص 15/ 36-اين كتاب را يكى از شاگردان هشام بنام «على بن منصور» با استفاده از بحثهاى هشام گرد آورده است/ 37-مقصود از مفضول كسى است كه ديگرى از نظر فضيلت و شايستگى بر او برترى و اولويت داشته باشد/ 38- شيخ طوسى، الفهرست، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص 355- نجاشى، فهرست مصنفى الشيعة، قم، مكتبة الداورى، ص 304- ابن النديم، الفهرست، قاهره، المكتبه النجاريه الكبرى، ص 264- صدر، سيد جسن، تأسيس الشيعة، شركة النشر و الطباعه العراقيه، ص 361/ 39-نجاشى، همان كتاب، ص 304/ 40- دكتر شهيدى، سيد جعفر، تاريخ تحليلى اسلام تا پايان امويان، ط 6، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1365 ه'.ش، ص 204 با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت/ 41- در باره پرچم و جامه سياه آنان رجوع شود به: زرين كوب، عبدالحسين، دو قرن سكوت، ط 7، تهران، سازمان انتشارات جاويدان، ص 116- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 10، ص 208- ابن كثير، البداية والنهايه، ط 1، بيروت، مكتبة المعارف، 1966 م، ج 10، ص 67/ 42- در ضمن روايات علائم ظهور، آمدن پرچمهاى سياه از جانب شرق،نشانه ظهور دولت حقه معرفى شده است ر.ك به: بحارالانوار، ج 52، ص 217-229 (باب علائم الظهور)- ارشاد مفيد، ص 357/ 43- شهرستانى، الملل و النحل، تحقيق: محمد سيد گيلانى، بيروت، دارالمعرفه، 1402 ه'. ق، ج 1، ص .154 44- كلينى، الروضه من الكافى، ط 2، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1389 ه'.ق، ص 274-مجلسى، بحارالانوار، تهران، المكتبه الاسلاميه، 1395 ه'.ق، ج 47، ص 297/ 45-در سبب ناميده شدنن ابو سلمه به «خلال» سه وجه ذكر كرده‏اند. ر.ك به: ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، 1386 ه.ق، ص 153-154/ 46-ابن طقطقا، همان كتاب، ص 154- مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 243-.254 مسعودى از نامه عمر بن زين العابدين ياد نمى‏كند/ 47-مجلسى، بحارالانوار، تهران، المكتبة الاسلامية، 1395 ه'.ق، ج 47، ص 133/ 48-مجلسى، همان كتاب، ج 52، ص 139/ 49- مجلسى، همان كتاب، ج 52، ص 139/ 50- دكتر فاروق، عمر، طبيعة الدعوة العباسية، ط 1، بيروت، دارالارشاد، 1389 ه'.ق، ص 226/ 51- ابن خلدون، العبر، ترجمه عبدالمحمد آيتى، چ 1، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1364 ه'.ش، ج 2، ص 167 - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 348 - مقريزى، النزاع و التخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، قاهره، مكتبه الاهرام، ص 66 - ابن كثير، البداية و النهايه، ط 2، بيروت، مكتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 28/ 52-النزاع والتخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، قاهره، مكتبه الاهرام، ص 67/ 53- مراة الجنان، ط 2، بيروت، موسسة الاعلمى، 1390 ه'.ق، ج 1، ص 285/ 54- ابن كثير، البداية و النهاية، ط 2، بيروت، مكتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 72 - ابن خلكان، و فيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضى، 1364ه'.ش، ج 3، ص 148 - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 476 - محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الامم و الملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث، ج 9، ص 167/ 55- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 533 - خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، بيروت، دار الكتاب العربى، ج‏10، ص 208/ 56- دكتر فاروق، همان كتاب، ص 245/ 57- ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدريه، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 105/ 58-ابن خلكان، وفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضى، 1364 ه'.ش، ج 2، ص 196/ 59-ابن خلكان، همان كتاب، ج 3، ص 148/ 60- كلينى، الاصول من الكافى، ط 2، تهران، مكتبه الصدوق، 1381 ه'.ق، ج 2، ص 242/ 61- اديب، عادل، زندگانى، تحليلى پيشوايان ما، ترجمه دكتر اسدالله مبشرى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1361ه'.ش، ص 183- 185 (با اندكى تخليص و اندكى تغيير در عبارت)/ 62-ابن واضح، همان كتاب، ج 3، ص 125/ 63-أجِعة كلبك يتبعك. 64- شريف القرشى، باقر، حياة الامام موسى بن جعفر(ع)، ط 2، 1389 ه'.ق، ج 1، ص 369/ 65-ابن واضح، همان كتاب، ج 3، ص 133/ 66- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 1-2، ص 480 - عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخلفأ، ط 3، بغداد، مكتبه المثنى، 1383 ه.ق، ص 267/ 67-چنانكه در سيره امام چهارم به تفصيل نوشتيم، مسلم بن عقبه يكى از فرماندهان يزيد بن معاويه كه به فرمان او به شهر مدينه حمله كرد و با سربازان خود، سه روز مدينه را قتل و عام و غارت و سيل خون را به راه انداخت و به واسطه جنايتهايى كه مركتب شد، «مسرف بن عقبه» لقب گرفت! 68-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدريه، 1348 ه.ق، ج 3، ص 114-11/ 69-ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 551/ 70- علامه مجلسى در بحارالانوار، فصل مستقلى را به برخوردهاى ميان امام صادق (ع) و منصور، اختصاص داده است، ر.ك به: ج 47، ص 162-212/ 71- طوسى، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال كشى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ص 282/ 72-شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج 12، ص 129/ 73- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 3-4، ص 21(به نقل از حلية الاوليأ) 74-مجلسى، همان كتاب، ج 47، ص 184/ 75- ابن خلّكان، وفيات الأعيان، ط 2، تحقيق: دكتر احسان عباس، قم، منشورات‏الرضى، 1364 ه'.ش، ج 4، ص 135 - سيوطى، تنويرالحوالك على موطّأ مالك، قاهره، مطبعة المصطفى‏ البابى الحلبى، مقدمه، ص ب/ 76-شريف القرشى،باقر، حياة الامام موسى بن جعفر، ط 2، 1389 ه'.ق،ج 1، ص 91 (به نقل از شرح زرقانى بر موطّأ مالك).كتاب موطأ امروز يكى از كتب مشهور اهل تسنن است و مؤلف آن مالك بن انس رئيس مذهب مالكى، يكى از مذاهب چهارگانه تسنن، مى‏باشد/ 77-ذهبى، شمس الدين محمد، تذكرةالحفاظ، بيروت، داراحيأالتراث‏العربى، ج 1، ص 212/ 78-ابن خلكان، همان كتاب، ج 4، ص 137/ 79-ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، 1386 ه'.ق، ص 132/ 80-خالد بن عبدالله پيش از يوسف بن عمرو، استاندار عراق بود. او مردى نيرومند و مقتدر بود و مدتها از طرف هشام استاندارى نقاط مختلف را به عهده داشت. نفوذ و اقتدار وى دشمنانش را بر ضد او برانگيخت و سبب شد كه از او نزد هشام بدگويى كرده نظر وى را در باره خالد منحرف سازند. سرانجام هشام او را از پست استاندارى عزل نموده به زندان افكند و به جاى او يوسف بن عمرو را منصوب نمود/ 81-ابن واضح، همان كتاب،ج 3، ص 67-68/ 82-معجم رجال الحديث، قم، مدينةالعلم، ج 7، ص 345-356/ 83-بحارالانوار، ج 46، ص 205 و ر.ك به: شخصيّت و قيام زيد بن على ص 514-.527 البته بايد توجه داشت تجليل و تمجيد علماى شيعه از زيد، هرگز به معناى تأييد فرقه‏اى كه بنام او به وجود آمده، نيست/ 84-صدوق، عيون اخبار الرضا - عليه السلام -، الطبعةالاُولى، بيروت، مؤسسه‏الأعلمى للمطبوعات، 1404 ه'.ق، ج 1، ص 225، باب 25،حديث 1- رضوى اردكانى، سيد ابو فاضل، شخصيّت و قيام زيد بن على - عليه السلام - تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361 ه'.ش، ص 173/ 85-تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، الطبعة الثانية، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ج 4، ص 570/ 86-طوسى، اختيار معرفةالرجال(معروف به رجال كشّى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 ه'.ش، ص 361/ 87-صدوق، الأمالى، قم، المطبعةالحكمة، 1373 ه'.ق، ص 325، مجلس 81، ح .6 - تسترى، همان كتاب، ج 4، ص 574/ 88-تسترى، همان كتاب، ص 566/ 89-طوسى،همان كتاب،ص .285 مرحوم كلينى نيز حديث مشابهى در اين زمينه با سند ديگر در روضه كافى نقل كرده است. (ص 264، ح 381)/ 90-صدوق، همان كتاب، ص 236، مجلس 62، حديث 3- مجلسى، بحارالانوار، ج 46، ص 172- رضوى اردكانى، همان كتاب، ص 321/

 

سيره پيشوايان ، مهدى پيشوايى ، ص 347 - 410

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
دوشنبه 19 اسفند 1387  12:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها