به بهانه روز تکریم مادران شهدا؛
روایت ۲ عکاس از ماجرای تصاویر تکاندهندهشان از مادران شهدا
از سالهای دفاع مقدس و هیاهوی اعزام نیرو تا امروز، احوال مادران شهدا در تمام برههها شایسته به تصویر کشیدن بوده است.
به گزارش مشرق، عکاسان جنگ که شمارشان هم کم نیست درآن سالها قابهای فاخری از این مادران آفریدند. عکسهایی که زبان گویای حال آنها هستند. کندوکاو درآن سالها بدون درنظر گرفتن آثار فاخر عکاسان، تلاشی بیهوده است. با مروری بر آن سالها میبینیم که جوانمردان آزاده وطن از هر آن چه بود، گذشتند، اما به راستی این نجابت و صبر چگونه در انسانی تجلی مییابد؟ و چه چیز بهتر ازتولد و حس عمیق مادر به طفل تازه متولد شدهاش میتواند عظمت کار این مادران را در طول تاریخ جاری نگاه دارد؟ در پرونده امروز زندگیسلام و در سالروز وفات حضرت امالبنین (س) که روز تکریم مادران و همسران شهدا نام گذاری شده، به سراغ دو عکاس رفتیم تا درباره معروفترین تصاویر ثبت شده توسط آنها از مادران شهدا برایمان بگویند. همچنین با یک مادر شهید که تصاویرش به تازگی در شبکههای اجتماعی پربازدید شده، گفتوگویی داشتیم.
غربت و دلتنگی چشمانی هوشیار
این عکس را ساسان مؤیدی، عکاس مستند و جنگ گرفته است. او در گفتگو با ما درباره این عکس میگوید: «در سال ۶۳ روزی که اولین کاروان کربلا برای اعزام آماده میشدند، خودم را به آنجا رساندم. سرتاسر خیابان غلغله بود. از هرطرف صدایی به گوش میرسید. صدای گریه، زاری، وصیت و.... همهمه عجیبی در کل فضا طنین انداخته بود. در دو طرف خیابان حافظ، روبهروی ساختمان مجلس افراد آماده اعزام، خانوادهها، همسایه ها، دوستان و آشنایشان مشغول صحبت و خداحافظی بودند. با چشمانم تمام صحنههای اطرافم را دنبال میکردم و دنبال قابی برای ثبت کردن میگشتم. خاطرم هست آن قدر سوژِهها زیاد بود که نمیشد همه را پوشش داد.
خیابان پر بود از جوانانی در لباس جنگ که بیشترشان به سن ازدواج نرسیده بودند، بعضیها هم عیالوار بودند و زن و بچه برای بدرقهشان آمده بود. ما آن زمان در نهایت سه یا چهار حلقه نگاتیو همراه داشتیم. من برای پوشش خبری نرفته بودم و بیشتر دنبال ثبت لحظات وداع بودم. زمانی که سخنرانی رئیسجمهور (رهبر معظمانقلاب) تمام شد، سربازان کمکم به همرزمانشان ملحق و از خانوادهها جدا شدند. تعداد افراد قابل شمارش نبود، من آمدم وسط جمعیت.
همیشه دوست دارم در دل موضوع قرار بگیرم. دوربین را روی میدان دید مد نظرم تنظیم و بدون وقفه عکاسی کردم تا این مادر و پسر را دیدم و این عکس را از فاصله نیم متری شان گرفتم. من محو آن صحنه بودم. دوربین جلوی صورتم بود و چندین عکس از آنها گرفتم. یک مناجات عاشقانه بین آنها رد و بدل میشد و آنقدر غرق در هیجان آخرین دیدارشان بودند که حضورشان در قاب من را احساس نکردند. این قاب، غربت و دلتنگی چشمان هوشیار یک پسر آماده اعزام به جبهه را به تصویر میکشد. مادرش دست میکشد بر صورت جوان و راسخ پسر، نگاه مصمماش را میکاود انگار که دلیری و شجاعت با چشمان مسرورش عهد اخوت بسته است. او برای جوان مسافرش بیقراری میکند. مادر در عکس بعدی بلافاصله بعد از این که از هم جدا میشوند، دنبال پسرش میدود. سالها بعد انجمن عکاسان دفاعمقدس اطلاعاتی از این پسر جوان به من داد. او اکنون جانباز ۷۰ درصد است و در ورامین زندگی میکند.»
مجید من زیر بارونه
علیرضا عابدی که این عکس متفاوت را از یک مادر شهید ثبت کرده، درباره آن نوشته: «مادر شهید مفقودالاثر مجید امیدی، هر وقت بارون میا ومد میرفت زیر بارون میایستاد و چشمای ابریش بارونی میشد. وقتی ازش میپرسیدن آخه مادر من چرا وایستادی زیر بارون؟ آروم زیر لب زمزمه میکرد، گلی گم کردهام میبویم او را، آخه الان بدن مجید من زیر بارونه... بدن مجید من معلوم نیست کجاست... میخوام بگم مادرم، عزیزم، من به یادتم...».
آغوشی به جبران تمام سالهای دوری
مویدی، داستان این عکس را اینطور روایت میکند: «این تصویر که انگار با همه حرف میزند، مربوط به بازگشت اسراست و من نام این مجموعه را آغوش گذاشتم. آزادهای که اسمش جزو مفقودین بوده، درست یک روز قبل از اینکه صلیب سرخ اسامی را اعلام کند با جمعی از آزادگان به ایران بازمیگردد. آن زمان به طور اتفاقی در حوالی خانه شان با موتور میچرخیدم. صدای تیر ما را به خیابان سبلان کشاند. آدمی که عاشق کارش باشد، همه چیز برایش جور میشود. خیابان خیلی شلوغ بود. این آزاده را دیدم که روی دست میبردنش سمت خانه. همان لحظه دوربینم را درآوردم و شروع به عکاسی کردم. دوربینم آنالوگ بود و عکاسی را سخت میکرد.
وقتی همراه با افرادی که دورهاش کرده بودند، وارد خانه شد، یکی دستم را کشید، من را آورد توی حیاط خانه و در را بست. این عکس آینه تمام قد نجابت است، مادر دستش را روی قلب جوان بازگشته از جنگش گذاشته و هق هق گریهاش در فضا میپیچد. بدون لحظهای درنگ اشک میریزد و با لذت وصف ناپذیری عزیزش را بو میکند. کمی آنطرفتر دو خواهرش ایستاده اند، بیوقفه اشک میریزند و ناله سر میدهند. مادر در این عکس انگار به جبران تمام سالهای دوری فرزندش را در آغوش کشیده است. دوباره و بی آن که لحظهای را از دست بدهد، راه آغوشش را میگشاید. هرقدر عکسهای اعزام نیرو، طعم گس دلتنگی را متبادر میکند تمام اجزا در این عکس دلتنگی شیرینی را فریاد میزند. انگار زمان در این قاب متوقف شده است. چه چیز باشکوهتر از قابی است که اسیر تکرار نشده و هربار سخنی تازه با چشمان مخاطب دارد؟
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
راوی و عکاس این اثر «مریم کاظمزاده» است. او عکاس و خبرنگار جنگ تحمیلی است و این صحنه را این چنین وصف میکند: «بهمن ٦١ برای گرفتن عکس به خرمشهر رفتم. بعد از آزادسازی و پاک سازی نسبی شهر، میشد به صورت محدودی وارد خرمشهر شد. در همان ایام بود که اولین گروههای ساکن خرمشهر میتوانستند تحت شرایطی به منطقه بیایند. توفیقی برایم شد تا همراه خانواده شهدای اهل خرمشهر شوم. شب هنگام خواب، مادرها که بعد از مدتها همدیگر را دیده بودند، خواب از سرشان پریده بود و باهم صحبت میکردند. پای صحبتهایشان نشستم. پیوندشان، خون پسرانشان بود. بعضیهایشان برای حفظ خرمشهر جنگیده بودند و بعضی دیگر برای آزادی اش. یکی از مادرها خانم حاجی شاه بود. سه فرزندش در خرمشهر شهید شده بودند. آن سال آمده بود تا هم خانهاش را ببیند و هم به زیارت قبر شهنازش و دو پسرش برود.
برایم از دخترش تعریف کرد. شهنازش دروس حوزوی میخواند و در کلاسهای نهضت سوادآموزی معلم بود. هشتم مهر ٥٩، همراه دوستش، برای سنگرها غذا میبردند که هر دو با گلوله دشمن شهید میشوند. برایم گفت که چطور خودش، دخترش را کفن و دفن کرده است. بعد از شهناز، به فاصله یک ماه، محمد حسیناش را از دست میدهد. محمدحسین سه سال از شهناز بزرگتر بود. تا روز آخری که خرمشهر سقوط کرد، ماند و جنگید. پیکر محمدحسین را پیدا نکردند. پسر بزرگش ناصر هم بعد از آزادی خرمشهر در منطقه شهید شد. آن شب، مادرها شاعر شده بودند و لالاییهای فیالبداهه برای پسرانشان میخواندند....
اول قاب رفقای پسرم را تمیز میکنم
گفتگو با مادر ۸۲ ساله شهیدی که هر روز با شور و شوق قاب عکس خیابانی پسرش و چند شهید دیگر را گردگیری میکند
به تازگی تصاویر یک مادر شهید در شبکههای اجتماعی پربازدید شده که هر روز به قاب عکس خیابانی پسرش سر میزند و برای دقایقی، جلوی آن مینشیند و با پسرش درد دل میکند. منیژه صحراگرد مادر شهید علی احمدی از روستای بنه گز شهرستان تنگستان استان بوشهر است. او که خودش تک فرزند بوده، خواهر و برادری نداشته و پدرش را هم در کودکی از دست داده است؛ بنابراین پسر بزرگش، قرار بوده که در دنیا عصای دست مادرش شود.
وقتی درباره دلتنگ شدن برای پسرش از او سوال میکنم، توقع دارم که بغض کند، اما لبخند میزند و میگوید: «مگر میشود دلتنگ نشوم؟ شاید هر فردی من را درک نکند، اما مادرها خوب حرف من را میفهمند. البته که راضیام به رضای خدا و خوشحالم که پسرم در راه اسلام و انقلاب شهید شده است.» حالا باور میکنم که چرا اطرافیانش میگویند خانم صحراگرد تا حالا هیچوقت ابراز ناراحتی برای شهادت فرزندش نکرده است. در ادامه با این مادر ۸۲ ساله که صدای من را به سختی میشنود و دختر و عروسش برای انجام این گفتوگوی تلفنی کمک زیادی کردند، همکلام میشوم.
وقتی گفت میخواهم بروم جبهه، دلم لرزید
خانم صحراگرد هفت بچه دارد، پنج دختر و دو پسر. او درباره روزی که علی آقا میآید پیش مادرش برای رفتن به جبهه میگوید: «۱۴ یا ۱۵ ساله بود. یک روز آمد پیش من و گفت که میخواهم شناسنامهام را دستکاری کنم و بروم جبهه. یک لحظه دلم لرزید، اما خیلی منتظرش نگذاشتم و زود گفتم که برو و خدا پشت و پناهت. آن زمان دانشآموز بود و تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند که جنگ شد. بعدش هم ۱۸ ساله بود که در جزیره موسیان شهید شد، میگفتند که خط شکن بوده است.»
اول عکس شهدای دیگر را گردگیری میکنم بعدش پسرم
او هر روز صبح نه تنها عکس پسر شهیدش را که قاب عکس دیگر شهدای محلهشان را هم تمیز میکند. خانم صحراگرد در این باره میگوید: «قبل از تابلوی پسرم، عکس چند شهید دیگر است که بیشترشان همکلاسیهای پسرم بودند. من همیشه اول آنها را تمیز میکنم و بعد نوبت به پسر خودم میرسد. گاهی ساعتها رو به روی عکس پسرم مینشینم و به آن نگاه میکنم. با او درد دل میکنم، برایش نوحه میخوانم و آخر هم بعد از دعا برای سلامتی مقاممعظم رهبری، برای جوانها و حل مشکلاتشان دعا میکنم.»
پسرم قلب بسیار رئوف و مهربانی داشت
از این مادر میخواهم از پسر شهیدش هم برای ما خاطرهای تعریف کند که میگوید: «پسرم سن و سالی نداشت که شهید شد، اما یادم هست که رابطه خیلی خوبی با خواهر و برادرهایش داشت. بین بچههایم، قلب بسیار رئوفی داشت و خیلی مهربان بود. دفعه اول که رفت خط مقدم، به من خبر داد که به زودی در یک عملیات شرکت خواهد کرد. ۵۰ روز از او خبر نداشتم. بعد از مدتی شنیدم که در این عملیات با سه تا از همکلاسیهایش، مجروح شده است.
یک هفته تا ۱۰ روز، خواب نداشتم. ظاهرا در عملیات، موج انفجار آنها را میگیرد و یک ترکش وارد بدنش میشود. بعد هم او را میبرند بیمارستان شیراز. این پسرم آنقدر آقا بود که وقتی از بیمارستان مرخص شد و برگشت خانه، یادم نمیرود که برای من و همه خواهر و برادرهایش یک سوغاتی از شیراز خریده بود. آن زمان، چون کوچهمان برای خودروها قابل رفتوآمد نبود، وقتی از بیمارستان آوردنش، تقریبا شاید ۵۰۰ یا ۶۰۰ متر دورتر ایستاد. نمیدانم چطور این مسیر را دویدم و انگار همه دنیا را به من دادند. برای من و دخترها گیره سر و برای پسرها دمپایی آورده بود تا خوشحال شویم. با این که ۱۷ ساله بود، خیلی به فکر خوشحال کردن دیگران بود. به بزرگترها خیلی احترام میگذاشت. با من که مادرش بودم، بسیار مودبانه رفتار میکرد.»
تنها یادگاریام از پسرم یک رادیو است
خانم صحراگرد درباره روزهایی که خبر شهادت فرزندش را شنید هم میگوید: «خدا میداند چه آرزوها برایش داشتم و دوست داشتم بزرگ شدنش را ببینم. هنوز هم هر وقت با بچهها و فامیل دور هم جمع میشویم، از او یاد میکنم. تا حالا ابدا ناراحت نشده ام که پسرم شهید شده است. پسر من هم مثل یاران امام علی (ع)؛ او که از یاران امام علی (ع) بالاتر نبود که من برای شهادتش در راه خدا ناراحت بشوم. میخواستم این پسر در دنیا عصای دستم شود. حالا هم همه امیدم این است که در آخرت، عصای دستم شود و مادر پیرش را روسفید کند. تنها یادگاریام از پسرم یک رادیو است که آن را قایم کردم و هر وقت یادش میافتم، میروم و دستی به رویش میکشم تا مرهم دلم باشد.»
این روزها برای کمک به کشاورزان حصیربافی میکنم
«۸۲ ساله هستم، اما شکر خدا که همه کارهایم را خودم انجام میدهم»، این مادر شهید با این مقدمه میافزاید: «این روزها بیکار نیستم و حصیربافی میکنم، دوست دارم زنبیلهایی محکم درست کنم و بفرستم برای کشاورزهای زحمتکش کشورم تا در حد توانم کمکشان کرده باشم و از آن استفاده کنند. همچنین در خانه مرغ و خروس دارم، بز نگهداری میکنم و.... بچههایم هم تشویقم میکنند، زیاد به من سر میزنند و لازم است که از آنها هم تشکر کنم و خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.»
منبع: خراسان