0

قصه کودکانه آموزنده درباره شغل پدر

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

قصه کودکانه آموزنده درباره شغل پدر

شهر ما خانه ما

من، مژگان و سپیده از مامان و باباهامون اجازه گرفته بودیم وهر روز بعد از تعطیل شدن از مدرسه به پارکی که نزدیک مدرسه بود می‎رفتیم و اون جا منتظر خانواده‌هایمان می نشستیم.
 

مژگان یه عادت خاصی داشت؛ اون همیشه زباله‌ها رو توی سطل زباله می‌ریخت و از ما هم می‌خواست که این کار رو بکنیم اما ما مرتب به او می گفتیم : «ول کن بابا این چه کاریه؟! خب بذار پاکبان پارک میاد و آشغال‎ها رو جارو می‎کنه .»
مژگان می‎گفت: «چه اشکالی داره؟ مگه پاکبان‌ها گناه کردن که ما هرچی آشغاله بریزیم وبذاریم اونا جمع کنن. مگه نشنیدید خانم بهداشت میگه شهر ما، خانه‌ ماست.»

مژگان همیشه آخرین نفری بود که بابایش به سراغ او می‌ اومد. برای همین هیچ کدوم از ما بابای مژگان روندیده بودیم. یک روز برخلاف روزهای گذشته، بابای مژگان زودتر از خانواده‌های ما به سراغش اومد و با رویی گشاده با ما سلام واحوال پرسی کرد. با دیدن بابای مژگان ما از حرفی که پیش از این به مژگان گفته بودیم خجالت کشیدیم.

اون روز متوجه شدیم بابای مژگان پاکبان همان پارکه و فهمیدیم مژگان چقدر باباش رو دوست داره و دوست نداره باباش خسته بشه. از اون روز به بعد هر موقع می‌خوام آشغالی رو روی زمین بندازم، یاد اون روز و احساس خجالتم می‌افتم. برای همین به جای انداختن زباله روی زمین، اون رو تو دستم نگه می‌دارم تا یه سطل زباله پیدا کنم.
شنبه 27 دی 1399  1:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها