آیت الله محیالدین حائری شیرازی، ۱۲ بهمن ۱۳۱۵ش در شیراز به دنیا آمد. ایشان از جمله شاگردان امام خمینی(ره) به شمار میرود و در نزد استادانی همچون آیتالله سیدمحمد محقق داماد و آیتالله محمدعلی اراکی کسب فیض کرده است. فعالیت های تبلیغی و مبارزاتی زنده یاد آیت الله حائری شیرازی، از «مسجد شیشه گران» شیراز آغاز شد و تا سال ها ادامه یافت. این محفل توانست سربازان فراوانی برای اسلام، تشیع و انقلاب، تربیت کند.
عالم مجاهد و متفکر، زنده یاد آیت الله حاج شیخ محمدصادق (محی الدین) حائری شیرازی، از صاحب نظران در تعلیم و تربیت بودند. آنچه پیش رو دارید، برگرفته از سخنان ایشان است.
تنها شاگرد غیرمعممِ درس خارج امام
زنده یاد آیت الله حاج شیخ محمدصادق (محی الدین) حائری شیرازی، تا چندی پس از حضور در دروس خارج فقه و اصول، همچنان ملبس به لباس روحانیت نشده بود! او خود نقل می کند که تنها شاگرد غیرمعمم درس امام خمینی بوده است. او از همان دوره، مجذوب سیرت و صورت رهبر کبیر انقلاب شد: «یادم می آید هنوز معمم نشده بودم که درس امام می رفتم و غیر از من کس دیگری، غیرمعمم نبود. من اشکال هم می کردم، منتها نه در حین صحبت، بلکه بعد از آنکه صحبت شان تمام می شد. رفتم روبه روی امام نشستم و اشکالم را مطرح کردم و ایشان شروع کرد به پاسخ دادن. ایشان چنان تبسم زیبایی بر لب داشت که من اصلاً نفهمیدم چه دارد می گوید! محو زیبایی چهره امام شده بودم. اولین بار بود که نفس به نفس با ایشان صحبت می کردم و ایشان هم با یک شاگرد مکلاّ روبه رو شده بود و برای امام هم این مسئله، عجیب بود. ایشان به دقت جوابم را داد ولی من اصلاً حواس عادی نداشتم و آنچنان مجذوب چهره زیبا و لب های امام شده بودم که نتوانستم بفهمم چه می گوید! بعد هم که ایشان به ترکیه تبعید شد، من نتوانستم در قم تاب بیاورم و جای خالی امام را ببینم و به شیراز رفتم و در آنجا مبارزات سیاسی را شروع کردم.»
آغاز نهضت فکری در «مسجد شیشه گران» شیراز
فعالیت های تبلیغی و مبارزاتی زنده یاد آیت الله حائری شیرازی، از «مسجد شیشه گران» شیراز آغاز شد و تا سال ها ادامه یافت. این محفل توانست سربازان فراوانی برای اسلام، تشیع و انقلاب، تربیت کند. راوی خاطرات پی آمده، روزی را به خاطر می آورد که برای نخستین بار، در این مسجد سخن گفته است: «یک روز من رفته بودم روی پشت بام منزلمان تا زنبور هایی را که مزاحم خانه بودند و دائم در منزل می چرخیدند و نیش می زدند، دفع کنم، که برادرم مرا صدا زد که یک نفر آمده دنبال شما که بروید و در جایی صحبت کنید. درست یادم هست که استارت این کار، از صدا زدن برادرم زده شد که گفت بیا و برو به این مسجد. قبلاً مطالعه نکرده بودم و در راه در دل گفتم خدایا! دستم خالی است. . . معبر مسجد شیشه گران تا منزل ما، مسجد نو است که الان به صورت مصلی درآمده است. از یک در که حالا بسته است، وارد می شدیم و از در دیگر بیرون می رفتیم. درست یادم هست از وسط مسجد که می گذشتم، گفتم خدایا! من برای این ها چیزی تهیه نکرده ام. . . بچه هایی که بعداً عضو انجمن حجتیه شدند، جلسه را شروع کرده بودند. موقعی که به منبر رفتم، از اتفاقاتی که در تحولات روحی برای خودم پیش آمده بود و در کل از شبهه هایی که برای انسان ایجاد می شود و وقتی به دنبال رفع آن می رود، برایش تحول پیدا می شود، صحبت کردم و سیر زندگی خودم را گفتم. فردا آمدند دنبالم و فهمیدم ضبط صوت گذاشته اند که مطالب مرا ضبط کنند. چون صحبت ها مبتنی بر مطالعه کتاب یا از این طرف و آن طرف نبود و حالت خودجوش داشت، بنابراین مورد استقبال واقع می شد و بخش اساسی وقت هم به پاسخ سؤالات می گذشت. خاطرم هست که یکی از آقایان مبارز، در طول یک شب چندین سؤال از من می کرد. ایشان نامش مهدی بهادران و به شیراز متواری شده بود و به نام میرزایی در آنجا زندگی می کرد. ایشان آمده بود به مسجد و سؤالات متعددی را مطرح کرد. بعد آمد به منزل و گفت پاسخ هایی که بر زبان شما آمد، خداوند آورد و این ها را به خودتان نسبت ندهید! اهمیت این مسجد، این بود که تشکیلات آن وابسته به فرد یا سازمان یا جمعیت خاصی نبود و موقعی هم که مرا دستگیر کردند، جلسات تعطیل نشد. مأموران هم همیشه در جلسات بودند. نکته بسیار مهم این بود که طول عمر این جلسات، خیلی دراز شد. گاهی جلسات سال های قبل از پیروزی، یک بار مصرف بودند و نهایتاً یک ماه و دو ماه و یک سال طول می کشید، اما جلسات مسجد شیشه گران، ۹ تا ۱۰ سال ادامه پیدا کرد و به همین خاطر، پا گرفتند و فرصت ساخته شدن به جوان ها دادند.»
روش های اصلاحی و تربیتی عالمان نامدار شهر شیراز
راوی اندیشمند این خاطرات، خود داماد عالم مجاهد مرحوم آیت الله سیدنورالدین شیرازی بود. به لحاظ گذران عمر خویش در حوزه و میان روحانیت وقت نیز، از روش و منش ایشان شناختی مطلوب داشت. او با این احاطه و اطلاع، در باب روش های اصلاحی و تربیتی عالمان نامدار شهر شیراز، چنین می گوید: «در شیراز بعضی از روحانیون بودند که فاسد ها را جذب و اصلاح می کردند، یعنی پرورش یافته های آنها، یا از فاحشه خانه ها یا از قمارخانه ها یا از چاقوکش ها و عرق خور ها بودند و در ظرف مدتی، از آن ها مؤمنین خوب و قوی می ساختند. این تیپ آدم ها وقتی می آیند، خوب می آیند، پاک می آیند. فخرالدین عراقی عنوان می کند: به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم/ چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی! این هایی که در آنجا پاکباز هستند، اینجا هم که می آیند پاکبازند.
مرحوم آیت الله آقای آمیرزا نورالدین شیرازی، اقتدار زیادی داشت و برای امر به معروف و نهی از منکر مجموعه ای قوی را گرد خود جمع کرده بود. خود او قبل از انقلاب از دنیا رفت. ایشان رساله داشت، عالم جلیل القدری بود و در مسائل اجتماعی هم، حرف اول را می زد. سرما که بود می رفت و برای مردم بینوا زغال می برد، اگر کسی بیمار بود، دکتر ها را بسیج می کرد. مسئله کسروی که مطرح شد، آمد و در کیهان حرف های کسروی را جواب داد. کسروی می گفت علما جوابی ندارند به من بدهند، ایشان آمد و جوابش را داد. پاسخ هایش در کتاب «کسر کسروی» جمع آوری شده است. ایشان هنگام پیروزی نهضت نبود، منتها اثرگذاری او، اثرگذاری سازنده ای بود. دیگری آیت الله العظمی آقای حاج شیخ بهاءالدین محلاتی بود که از علمای بسیار برجسته به شمار می رفت. از یک سو هرچه خواستند بگویند این انقلاب مال انگلیس هاست و از سوی دیگر هرچه آمدند و به ایشان گفتند که شما منفعل شده اید، ایشان آمد و محکم ایستاد و موضع گیری بصیرانه ای کرد. من یک بار رفتم و درباره مجاهدین خلق با ایشان صحبت کردم و ایشان هم در سخنرانی عید فطرش، اشاره کرد که این ها مسلمانند و نسبت به آن ها فعلاً موضع نفی و طرد نداشته باشید. یک بار دیگر هم مجاهدین آمدند به سراغ من که بروم و ایشان را وادار به موضع گیری مثبت درباره آن ها بکنم. شب پدرم را خواب دیدم و آقای محلاتی را در حالی که حالتی شبیه یک بیمار داشت و دراز کشیده بود. ما اعتراض داشتیم که ایشان در مورد دفاع از مجاهدین خلق موضع نمی گیرد. پدرم اشاره کرد به ایشان و گفت او از شما مخلص تر است!. . . من بعد از این خواب، دیگر هرگز با آقای محلاتی درباره مجاهدین حرف نزدم. یک بار هم مجاهدین در شیراز می خواستند با آقای طالقانی ارتباط بگیرند و من وقت گرفتم که آن ها را پهلوی آیت الله طالقانی ببرم. شب خواب دیدم که بین من و آقای طالقانی، یک ساواکی ایستاده است! من معنای این خواب را فهمیدم و از آن کار منصرف شدم. آن موقع که ما به این ها حسن ظن داشتیم، گاهی از این راه ها مهار می شدیم. مرحوم آیت الله شهید دستغیب، روحانی پاکی بود و به تهذیب نفس و خودسازی علاقه داشت؛ به طور جدی معتقد به ولایت فقیه بود و ولایت امام را بر خودش جدی می دانست. ایشان در شب های جمعه، دعای کمیل های با حال و سوزناکی داشت و جوان ها در آن مجلس تربیت می شدند. بین آقای محلاتی و شهید دستغیب تفاهمی وجود داشت که موجب انضمام کل روحانیت به این مجموعه و انسجام آن شد. وحدتی که در فارس به زعامت آقای محلاتی به وجود آمد و اتحاد و همگرایی محکم جامعه روحانیت و همراهی همگان تا آن حد شد که نظام نتوانست این مسئله را نادیده بگیرد و همان کاری را که در مدرسه فیضیه کرده بود، در شیراز تکرار کرد، یعنی دستگیری مرحوم آیت الله محلاتی، دستگیری آیت الله شهید دستغیب و دستگیری عده دیگری از روحانیون شیراز در ۱۵ خرداد، و همین موجب بالا گرفتن امواج انقلاب شد و خیلی ها هم در این جریان ها ساخته شدند. هر جا که در جلسات مبارزه، روحانیون شرکت کردند، گروهک ها خیلی ناکام ماندند. در آن شرایط، پررونق ترین شهر ها برای گروهک ها، شهر هایی بود که روحانیون آنجا اشتباهاً در مجالس این ها شرکت می کردند. آن ها در مناطقی که خودشان را از روحانیون جدا کردند، کارشان نگرفت و نتوانستند یارگیری زیادی بکنند... .»
از من برای عضویت در مجاهدین خلق دعوت کردند!
آیت الله حائری شیرازی به لحاظ حضور در کانون تولید فکر دینی و مبارزات سیاسی در شیراز، به طور طبیعی در معرض مراجعه گروه موسوم به مجاهدین خلق نیز قرار گرفت. آنان در صدد بودند که وی را تحت تأثیر فکر خویش قرار دهند یا حتی اگر امکان آن وجود داشت، او را عضو گروه خود کنند! چنان که خود می گوید: «مرحوم آقای بهپور که از دنیا رفته، جوان بسیار بااستعدادی بود. اوایل فامیلش چیز دیگری بود و بعد ها عوض کرد. من یک دوره ادبیات عرب را برای عبارت خوانی آموزش می دادم. ایشان در فاصله یک ماه کتاب های عربی را به شکل صحیح اعراب گذاری کرد و آورد. استعداد درخشانی داشت.
یک شب آمد پیش من و مرا دعوت کرد برای عضویت در مجاهدین خلق و تئوری آن ها را هم برای من گفت و بعد بحث اقتصاد سیستماتیک و اقتصاد دولتی شد. من گفتم در اسلام مالکیت فردی وجود دارد، نه مالکیت دولتی. او هرچه خواست در این قسمت چانه بزند، نتیجه نگرفت. بعد گفت از شما خواهشی دارم. این قضیه ای را که بین ما واقع شد، با کسی مطرح نکنید. گفتم باشد. این را برای نمونه گفتم. التقاط از اینجا شروع شد که جوانان ما برای مبارزه با حکومت، به مبارزه مسلحانه رو آوردند و برای آموزش نظامی و تسلیحاتی، به فلسطین رفتند. کسانی که به این ها آموزش نظامی می دادند، اول آموزش ایدئولوژیک می دادند و درباره چه گوارا و امثال او صحبت می کردند.
این ها چه گوارایی برمی گشتند! در عین حال که نمازشان را هم می خواندند! مسئله ایدئولوژی، در نگاه این ها به شناخت هم پیشروی کرد و رفته رفته دستگاه شناخت دیالکتیک را پذیرفتند. وقتی در شناخت آن ها لغزش پیدا شد، التقاط در وجود آن ها پیشروی کرد و بین اعتقادات سنتی و مسائل انقلابی که در ذهنشان بود، فاصله افتاد. بعضی ها جنبه سنتی شان قوی تر بود و جریان انقلابی وارداتی را مهار کردند؛ بعضی ها هم جنبه سنتی شان ضعیف تر بود و دربست با این جریان، موافق شدند. روش برخوردشان هم روش صبر و انتظار نبود و اگر کسی حاوی اسرار نظامی یا تشکیلاتی شان بود و در عین حال از اعتقادات ایدئولوژیک آن ها برمی گشت، با او تسویه حساب خونین و ترورش می کردند. التقاط این ها از خارج وارد شد. »
بازرگان دوست داشت برای قضایای تعبدی، وجهه تعقلی درست کند!
راوی خاطراتی که آن را بازخوانی می کنیم، در این همانی مهندس مهدی بازرگان با گروه موسوم به مجاهدین خلق، با احتیاط سخن می گوید و در مجموع، بدبینی برخی دیگر را، به بازرگان ندارد. آیت الله حائری در عین حال بر این باور است که فرمول های تجربی و صنعتی مهندس بازرگان، یارای آن را نداشت که او بتواند در مددگیری از آن، تمامی معارف مذهبی را توجیه کند: «آقای مهندس بازرگان یک مسلمان سنتی بود، یعنی به امام زمان (عج) اعتقاد داشت و در مراسم مذهبی هم همیشه حضور داشت و خانواده متدینی هم بودند، منتها مصدقی بود. در جریان دعوای بین آقای مصدق و آقای کاشانی، مجذوب مصدق بود و نسبت به مواضع آقای کاشانی موضع داشت. علاوه بر این، قهرمان خلع ید هم بود، اما از طرف پدر و مادرش مسلمان سنتی و معتقد بود، یعنی متدین و امام زمانی بود و حسابش با بسیاری از روشنفکران فرق می کرد و اساساً حالت روشنفکری حاد نداشت، منتها دوست داشت برای جریانات تعبدی، وجهه تعقلی درست کند. شیوه تدریسش هم در دانشگاه تهران به اصطلاح ما طلبه ها، شیوه مجتهدپروری بود و این از ویژگی های بسیار جالب و فوق العاده آقای بازرگان بود، در حالی که اساتید دیگر، همین حالا هم کپی کارپروری می کنند، یعنی خودشان مترجم نظرات غربی ها هستند و همین ها را هم به شاگردانشان دیکته می کنند، مخصوصاً در علوم انسانی که این شیوه، واقعاً مصیبت بزرگی است. ایشان رشته اش علوم تجربی بود. ماشین های حرارتی و ترمودینامیک را تدریس می کرد. روش تدریس ایشان این بود که وقتی می خواست درسی را شروع کند، مشکلی را که در صنعت و در ماشین حرارتی بود مطرح می کرد، اما جواب نمی داد و به دانشجویان می گفت بروید درباره این مشکل فکر و برایش راه حل پیدا کنید، یعنی مثل یک استاد هندسه، به جای اینکه قضیه تالس را بیاورد و روی تخته مطرح و آن را به صورت یک مسئله حل کند، موضوع را می گفت و بعد حکم را می خواست و می گفت بر اساس آن، نظرتان را بدهید و به لحاظ علمی، آن را اثبات کنید. به همین دلیل در مسئله طهارت در اسلام، سعی کرده تا جایی که می تواند دیدگاه های علمی بیاورد، بنابراین بازخورد مطالبش، موجب اصطکاک با مراجع تقلید شد و از همان جا اختلافاتی بین او و روحانیت، پیش آمد.
در مسئله پیدایش مجاهدین خلق، دید آقای بازرگان این بود که این ها خام هستند و اگر صبر پیشه کنیم، این ها به تدریج پخته و اشکالاتشان برطرف می شود. امام دید دیگری داشت. کتاب های این ها را مطالعه کرده بود و می گفت مبنای شناخت دیالکتیک با مبنای شناخت اسلام نمی خواند و اختلاف با این ها را اختلاف موسمی نمی دید، اختلاف مبنایی می دید.
آقای کریم تسلیمی که جزو حلقه اول مجاهدین خلق است، قبل از اینکه دستگیر شود، خودش استعفا کرده و بیرون آمده بود، منتها دوستانش حاضر نشدند این مطلب را اعلام کنند و بنابراین محکومیت سنگینی گرفت و بعد آن ها گفتند که این قبلاً استعفا کرده بود! آقای تسلیمی از این جهت، بسیار از آن ها ناراحت و دلگیر بود. آن ها به ایشان هم گفته بودند که کریم! تو را به آن خدای سه عنصری! که همگی ما او را قبول داریم، این مسائل را علیه مجاهدین مطرح نکن!. . . آقای بازرگان مطرح کرده بود که اساس عالم ماده، انرژی و اراده است، یعنی نظر او این بود که با اراده خدا، هم ماده به وجود می آید، هم انرژی. برداشت این ها این بود که در عالم سه عنصر وجود دارد و در نتیجه به آقای تسلیمی گفته بودند خدای سه عنصری که همگی قبول داریم! یک قسمت از التقاطی که برای مجاهدین پیش آمد، به خاطر نفهمیدن و یک قسمتی به خاطر اصطکاک با فقه بود. مثلاً مجاهدین می خواستند برای اداره کارهایشان به بانکی دستبرد بزنند و مبارزاتشان را پیش ببرند، کما اینکه در همه عالم، مبارزان و چریک ها این کار ها را می کنند. وقتی دیدند برای این کار باید از فقیه اجازه بگیرند و فقیه اجازه نمی دهد، خسته شدند و مسئله تقلید را کنار گذاشتند. اول در مسئله مبارزات سیاسی گفتند ما در این زمینه، صاحب نظر هستیم و نیاز به تقلید نداریم و وقتی فق ها به این نظرات اعتراض کردند، این ها سعی کردند ارتباطشان را با روحانیت حذف کنند، یعنی تا هنگامی که اعتقاد یک فرد نسبت به روحانیت، سلب نمی شد، سازمان احساس نمی کرد که او از نیرو های خودی است.
آن ها به روحانیت به عنوان عناصر بیگانه نگاه می کردند و اگر مثلاً یکی از اعضای سازمان، پس از مدتی نماز را کنار می گذاشت، به عنوان فاجعه تلقی نمی کردند، بلکه آن را گامی در یک سیر تکاملی محسوب می کردند. در زندان چند نفر بودند که نمازشان ترک شد و سران سازمان، تحلیلشان این بود که این ها در سیر تکاملی خود به نقطه نهایت رسیده اند و کارشان در این زمینه تمام شده است! مسئله التقاط، اولش این بود و آخرش آن! وقتی هم که این ها مواضع ایدئولوژیک مارکسیستی خودشان را صراحتاً اعلام کردند، طبیعتاً به نفع حکومت تمام شد، چون به این ترتیب پایه های ارتباطی این ها با مردم قطع می شد. برای بسیاری این ظن و حتی یقین پیدا شد که تقی شهرام و دیگرانی که آن کار ها را کردند، یا از خود رژیم بودند یا به طرف رژیم غلتانده شدند. در هر حال مسئله التقاط از ناسازگاری ها در مرحله فعالیت های مبارزاتی و در مقوله قبول یا عدم قبول تقلید و مرجعیت پدید آمد. توده حزب اللهی هم در مبارزات شرکت می کردند، ولی مقید بودند که در زمان غیبت، از جانشین امام زمان (عج) تقلید کنند و این تحلیل ها را حرف زیادی می دانستند.
آقای اسدی که الان از فرماندهان سپاه است، می گفت برای سخنرانی به جبهه رفته بود و برای بسیجی ها صحبت می کرد و یک بسیجی هم گوشه ای نشسته بود و داشت درز شلوارش را که پاره شده بود با نخ و سوزن می دوخت. او در سخنرانی گفته بود حکومت های دنیا با ما این جور کرده اند، آن جور کرده اند و حرف هایی از این دست زده بود. آن بسیجی ناگهان گفت: «ما چه کار داریم که این چه کرد، آن چه کرد، دنیا چه گفت یا چه نگفت. امام که نایب امام زمان (عج) است، گفته بروید بجنگید، ما هم آمده ایم.» بنابراین دو جریان پدید آمد: یکی جریان اسلام ناب و فقاهتی بود و یکی جریان مبارزه منهای فقاهت. قبول قطعنامه توسط امام، امتحان بسیار دشواری برای نیرو های مختلف بود.
گروه اول گفتند: امام قبول کرد که کرد! سمعاً و طاعتاً! ما امام را نماینده امام زمان (عج) می دانیم، امام جماعت رکوع می رود، رکوع می رویم، سجود می رود، سجود می رویم و هر وقت هم سر از سجده برداشت، ما هم برمی داریم. . . قضیه را با تعبد به قرآن که اطاعت از اولی الامر را فرمان داده، حل و بعد هم در روز عید غدیر، در موافقت با امر امام راهپیمایی کردند. به هر حال این دو جریان در نقطه تبعیت از فقیه بود که از هم جدا شدند.»
حضور در مدرسه حقانی و مواضع موافقان و مخالفان دکتر شریعتی
راوی فقید، در سابقه فعالیت های علمی و پژوهشی خویش، تدریس در مدرسه علمیه حقانی قم را نیز دارد. او توسط شهید آیت الله قدوسی برای تدریس در این حوزه دعوت شد و شاهد بسیاری از وقایع جاری در آن، از جمله مواجهه فکری موافقان و مخالفان دکتر علی شریعتی بود. وی شمه ای از این وقایع را به شرح ذیل نقل کرده است: «وقتی در شیراز در زندان بودم، نیتم این بود که از وجوه استفاده نکنم و همین کار را هم کردم. در سال ۵۴ به قم رفتم. من یک بار در سال ۵۲ به قم رفتم و یک بار در سال ۵۴ و در این فاصله به مدرسه حقانی می رفتم. وقتی به قم رفتم، آقای شرعی به من گفت بعضی حرف ها از دکتر شریعتی مطرح شده، خوب است که ردیه ای بنویسی، گفتم من این آثار را مطالعه می کنم و خودم مطلبی می نویسم، اما ردیه را به نام کسی نمی نویسم، بلکه علیه مطلب و مدعا می نویسم. جزوه هایی داشتم که دادم به آقای شرعی و ایشان هم داده بود به آقای قدوسی. یک وقتی که آقای دکتر بهشتی، مهمان آقای قدوسی بود، ایشان هم این جزوه ها را مرور کرده بود. یک روز در خانه قبلی خودم بودم که نزدیک چهار راه آهن بود که دیدم یک روحانی متین و جدی به آنجا آمد. تصور کردم باید آقای باهنر باشد، چون می دانستم که اهل کرمان و علی القاعده باید سبزه باشد. اسمش را شنیده بودم ولی خودش را ندیده بودم. در هر حال گفتم شما آقای باهنر هستید؟ ایشان با لحن قاطعی گفت خیر! من قدوسی هستم! این را می گویم تا عرض کنم که خدای تعالی حضور و تدریس در مدرسه حقانی را با رابطه با مخلوق به عهده من نگذاشت.
مدرسه حقانی برای همه جاذبه زیادی داشت و عنوانی برای خودش دست و پا کرده بود و هر کسی هم دوست داشت در آنجا کلاسی داشته باشد. آقای قدوسی به پای خودش آمد و مرا برد و به همین دلیل هم خیلی چیز ها را تحمل می کرد. آقای قدوسی هرگز نمی پذیرفت که یک مدرس حتی یک روز، دفتر حضور و غیاب را امضا یا شاگردان را حاضر و غایب نکند و از آنها امتحان هم نگیرد ولی من در آن چند سالی که آنجا بودم، نه حتی یک بار دفتر حضور و غیاب امضا کردم، نه شاگردان را حاضر غایب کردم، نه امتحان گرفتم. ایشان هم به روی من نمی آورد، چون خودش دنبالم آمده بود. من معتقد بودم شاگرد برای تحصیل در دروس دینی باید آزاد بیاید و با حضور و غیاب و امتحان نمی شود بر او تأثیر گذاشت. خود من در دوره تحصیل، از کلاس های آزادی که در ساعات غیر موظف می رفتم، بهره بیشتری می گرفتم و در آنجا بود که متحول شدم.
الان هم معتقدم کلاس های امور تربیتی اگر آزاد باشند تأثیر دارند ولی اگر برای نمره و امتحان باشد، تأثیر لا اکره فی الدینی ندارد. کل جو مدرسه، جو پذیرش مرحوم دکتر شریعتی بود. تنها جناب آقای مصباح در آنجا موضع داشت، البته سایر مراجع هم همین طور، اما در این سو دانشجو ها و طلبه ها و بسیاری از افاضل مدافع دکتر بودند. تنها کسی که موضعش در این باره مبهم بود، من بودم.
یک بار آقای قدوسی پس از مشورت با آقای دکتر بهشتی تصمیم گرفتند جلسه ای را تشکیل بدهند و طلبه ها بنشینند و مخالف ها و موافق ها حرف هایشان را در مورد آثار دکتر شریعتی بزنند و ببینند در نتیجه به کجا می رسند. این حرف، حرفی منطقی بود. در آن برهه، من به شاگردان خودم گفتم بروید از دینتان دفاع کنید و در اینجا بود که دست ما برای این ها رو شد و فهمیدند که من نسبت به آرای دکتر انتقاد و حتی ایراد دارم.
تا آن روز این مطلب را بروز نداده بودم! بعضی از افراد که الان هم مسئولیت های مهمی در نظام دارند، نسبت به دکتر شیفتگی داشتند و وقتی وارد کلاس می شدند، بعد از آنکه از جلوی من می گذشتند، سلام می کردند! و سلامشان هم تلخ بود. همیشه اعتقاد داشتم که باید حق را گفت، حال برای هر کسی که می خواهد سنگین باشد. به هرجهت مدرسه حقانی، بسیار مدرسه مؤثری بود، هم در متن انقلاب و هم پس از آن بسیار اثر گذاشت.»
منبع : روزنامه جوان , کائینی، محمدرضا