قصه ای کودکانه و آموزنده درباره آرزو کردن
شب “رنگین کمان من”: سالها پیش, وقتی که من هم کودک بودم روزی وقتی که از مهدکودک به خانه آمدم. مادرم در خانه نبود. از مادر بزرگم پرسیدم : ” مامانم کجاست؟ ”
مادربزرگم جواب داد : ” یادت رفت؟ مگر امروز صبح مادرت به تو نگفت که میخواهد به یک سفر کوتاه برود؟ ”
یادم آمد که صبح با مادرم خداحافظی کرده بودم. ولی از همان موقع دلم برای او تنگ شده بود. مادربزرگ که این طور دید گفت : ” تا چشم برهم بزنی مادرت برمی گردد.”
من پلکهایم را چند بار به هم زدم. ولی مادرم نیامد. به مادربزرگم گفتم : ” من چشمم را بستم و باز کردم پس چرا مامانم نیامد؟”
بعد انگار که چیزی به یادش آمده باشد گفت : ” راستی مادرت هفت تا چیز خوب برایت پنهان کرده است. تو باید آنها را پیدا
کنی. ولی باید قول بدهی تا همه آنها را پیدا نکردی از آنها استفاده نکنی. ”
از این حرف مادربزرگ خیلی تعجب کردم. مادرم چه چیزهایی را پنهان کرده بود؟ آنها چه بودند؟ چرا هفت تا بودند؟
همان موقع مادربزرگ گفت به آشپرخانه بروم و سفره را بیاورم تا ناهار بخوریم. مادربزرگ هم رفت تا غذا را بیاورد. وقتی سفره غذا و باز کردم. از خوشحالی جیغ کشیدم. در وسط سفره یک آبثبات به رنگ بنفش بود.
مادربزرگ وارد اتاق شد و گفت : ” اولین آبنبات را پیدا کردی! حالا باید سعی کنی بقیه را هم پیدا کنی. ”
خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست آبنبات بنفش رنگ را بخورم. ولی یادم آمد که مادربزرگ گفته بود که نباید به آنها دست بزنم تا وقتی که هر هفت تا را پیدا کنم. آب نبات بنفش رنگ را روی میز گذاشتم و با مادربزرگ ناهار خوردم. در موقع ناهار با خودم فکر
میکردم که بقیه آبنباتها کجاست؟
وقتی ناهار تمام شد، به دستشویی رفتم تا دندانهایم را بشویم.
وقتی مسواکم را از لبوان کنار دستشوبی برداشتم. صدایی شنیدم. جامسواکی را برداشتم و توی آن را نگاه کردم. این بار هم از خوشحالی
جیغی کشیدم. در لیوان جامسواکی یک آبنبات دیگر بود. یک آبنبات به رنگ نیلی. آن را هم برداشتم و به مادربزرگ نشان دادم.
مادربزرگ باز هم گفت : ” آفرین! این را هم نگهدار. این یکی را هم بگذار کنار آبنبات اولی. ”
ظهر اصلاً خوابم نبرد. دلم میخواست هر هفت آبنبات را پیدا میکردم. وقتی مادربزرگ خوابید. به خیلی از جاها سر زدم. اما
نتوانستم آبنبات دیگری پیدا کنم. برای همین رفتم و بالشم را برداشتم تا کتار مادربزرگ بخوابم.
عصری با مادربزرگ میخواستم بیرون بروم. یک آبنبات آبی رنگ هم در جیب لباسم پیدا کردم. از دیدن آن هم خیلی خوشحال
شدم و زود آن را کنار بقیه آبنباتها گذاشتم.
هر شب مادر برایم یک قصه میخواند. آن شب به مادربزرگ گفتم : ” حالا چه کسی برایم قصه میخواند؟ ”
مادربزرگ خندید و گفت : ” خوب، من میخوانم. ” بعد هم به من گفت تا بروم و کتابی را که دوست دارم بیاورم.
با عجله به سمت کمد رفتم تا کتابی را که خیلی دوست داشتم بیاورم. وقتی کتابم را برداشتم چیزی از میان آن افتاد. خم شدم و نگاه کردم. یک آبنبات دیگر بود. این بار آبنباتی به رنگ سبز پیدا کردم. با خوشحالی آبنبات سبز رنگ را به مادربزرگ نشان دادم و آن را کنار بقیه آبنباتها گذاشتم.
مادربزرگ کتاب را باز کرد و گفت : ” اما من که عینک ندارم. بدو برو و جاعینکیام را بیاور. ”
حوصله نداشتم بروم. دلم میخواست مادربزرگ هر چه زودتر قصه را بخواند. با عجله رفتم و جا عینکی مادربزرگ را آوردم و به او دادم. مادربزرگ عینکش را درآورد تا به چشمهایش بزند. یکباره خندید و گفت: ” اگر گفتی توی جاعینکیام چیست؟ ”
از خوشحالی بالا پریدم و گفتم : ” یک آبنبات دیگر! یک آبنبات دیگر ” در جاعینکی مادربزرگ یک آبنبات زرد بود. زود آن را هم کنتار بقیه آبنبات ها گذاشتم. آنوقت مادربزرگ قصه دختری را برایم خواند که میخواست به رنگین کمان برسد. چون او شنیده بود هر کسی به رنگین کمان برسد. آرزویش برآورده میشود.
روز بعد آبنبات هایم را شمردم. تا حالا پنج آب نبات پیدا کرده بودم. بنفش. نیلی. آبی. سبز و زرد. با خود فکر می کردم آن دو آبنبات دیگر کجا هستند؟
وقتی از مهدکودک به خانه برگشتم. دلم میخواست عکس مادرم را نقاشی کنم. دلم برای او خیلی تنگ شده بود. مداد رنگیام را باز کردم. در میان مدادرنگیها. آبنباتی به رنگ نارنجی پیدا کردم تا به حال اینقدر خوشحال نشده بودم. مادرم چقدر آبنبات پنهان کرده بود و در
چه جاهایی گذاشته بود! آب نبات نارنجی را هم کنار بقیه آبنباتها گذاشتم.
وقتی نقاشیام تمام شد با ناراحتی از مادربزرگ پرسیدم : ” پس مامانم کی میآید؟ ”
مادربزرگ گفت : ” صبر کن. تازه یکی از آبنباتها را پیدا نکردهای. ”
از او خواستم کمک کند. چون همه جا را خوب گشته بودم و دیگر جایی نمانده بود که سر نزده باشم. با ناراحتی به حیاط رفتم. وقتی حوصلهام سر میرفت یا از دست کسی ناراحت میشدم به حیاط میرفتم و با گلهای توی باغچه حرف میزدم. این بار هم برای گلها گفتم که دلم برای مادرم تنگ شده است. چرا مادرم نمیآید؟ دیدم گلها تشنه هستند و گلبرگهایشان کمی پژمرده است.
به سراغ آبپاشم رفتم تا توی آن آب بریزم و گلها را آب بدهم. وقتی آبپاش را بلند کردم صدایی شنیدم. فکری به سرم زد. آرام توی آن را نگاه کردم و آنوقت از خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و فریاد زدم: «مادربزرگ پیدا کردهام.»
آخرین آبنبات به رنگ قرمز بود. با عجله آن را برداشتم تا کنار بقیه آب نباتها بگذارم. مادربزرگ هم خوشحال بود. وقتی هر هفت آبنبات را کنار هم گذاشتم ناگهان چیز تازهای دیدم چون با رنگهای آبنبات یک رنگین کمان درست شده بود. به یاد قصه دیشب مادربزرگ افتادم. دختری که میخواست به رنگین کمان برسد تا آرزویش برآورده شود. من حالا به رنگین کمان رسیده بودم. در دلم آرزو کردم که مادرم هر چه زودتر از سفر برگردد.
همان وقت صدای کلید را توی قفل شنیدم و مادرم وارد خانه شد…