0

اشعار شهادت حضرت زهرا (س)

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

اشعار شهادت حضرت زهرا (س)

 
به مناسبت فرارسیدن ایام فاطمیه و شهادت حضرت زهرا (س) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
 

اشعار شهادت حضرت زهرا (س)_ فاطمیه اول

 

کاظم بهمنی:

 

همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباس ها
زدند روی دستشان مکاشفه شناس ها

چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو
چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاس ها

به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند
تو را رها نمی کند هنوز این تماس ها

جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!
توجهی نمی کنی چرا به التماس ها؟!

جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت
بیم خراش دارم از خواب تو روی یاس ها

برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد
به درک تو نمی رسد شعور آس و پاس ها

خدا درِ بهشت را محو کند نبینی اش
مباد باز در دلت زنده شود هراس ها

به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم
گاه که می روم سر مزار ناشناس ها

تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی
تو را زدند کافران پرت شود حواس ها

 

علیرضا قزوه:
نه مثل ساره ای و مریم ، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی ، فقط شبیه خودت ، زهرا !
.
اگر شبیه کسی باشی ، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری ، شبیه سوره ی ” اعطینا “
.
شناسنامه ی تو صبح است ، پدر ؛ تبسم و مادر ؛ نور
سلامِ ما به تو ای باران ، درودِ ما به تو ای دریا
.
کبودِ شعله ور آبی ! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امرو ز، به گُل نشستنِ تو فردا
.
مگر که آب وضوی تو ، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد ، به کربلا و به عاشورا

 

محمد جواد غفورزاده:

مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت

تو زهرۀ فلَکی، رشک ماه و پروینی
که با تو چرخ به شمس و قمر نیاز نداشت

مسافری که نگاه تو بود بدرقه‌اش،
خدای را، به دعای سفر نیاز نداشت

دعای نیمه‌شبت سِیرِ آسمان می‌کرد
که این پرستوی عاشق به پر نیاز نداشت

بهشت روی زمین، خانۀ گِلین تو بود
که ناز فضّه خرید و به زر نیاز نداشت

حکایت دلِ تنگ تو را توان پرسید،
ز لاله‌ای که به خونِ جگر نیاز نداشت

وجود پاک تو می‌سوخت از شرارۀ غم
دگر به شعلۀ قهر و شرر نیاز نداشت

گریستن ز تو آموخت ابر پاییزی
دگر به خواهش از چشمِ تر نیاز نداشت

برای سبز شدن، گلبُن محبت و عشق
به اشک زمزم از این بیشتر نیاز نداشت

میان چشمۀ اشک تو عکس زینب بود
اگر شبِ تو به قرص قمر نیاز نداشت...

حریر دست تو مجروح بود از دستاس
به تازیانۀ بیدادگر نیاز نداشت

 

قادر طهماسبی:

آن شب که دفن کرد علی بی‌صدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
در گوش چاه، گوهر نجوا نمی‌شکست
ای آشیانِ درد، علی داشت تا تو را
ای مادرِ پدر، غمش از دست برده بود
همراه خود نداشت اگر مصطفی تو را
زین درد سوختیم که ای زُهرۀ منیر
کتمان کند به خلوت شب، مرتضی تو را
ناموسِ دردهای علی بودی و چو اشک
پیدا نخواست غیرتِ شیر خدا تو را
دفن شبانۀ تو که با خواهش تو بود
فریاد روشنی‌ست ز چندین جفا تو را
تا کفرِ غاصبان خلافت عَلَم شود
راهی نبود بهتر از این، مرحبا تو را!
یک عمر در گلوی تو بغض، استخوان شکست
در سایه داشت گرچه علی چون هما تو را...
خم کرد ای یگانه سپیدارِ باغِ وحی
این هیجده بهارِ پر از ماجرا، تو را
تحریف دین، فراق پدر، غربتِ علی
انداخت این سه دردِ مجسّم ز پا تو را...
دادند در بهای فدک آخر ای دریغ
گلخانه‌ای به گسترۀ کربلا تو را...
پهلو شکسته‌ای و علی با فرشتگان
با گریه می‌برند به دارالشفا تو را
دارالشفای درد جهان، خانۀ علی‌‌ست
زین خانه می‌برند ندانم کجا تو را؟!...

 

علی داودی:

هر نسیمی خسته از کویت خبر می‌آورد
چشم تر می‌آورد، خونِ جگر می‌آورد
خارها در چشم دارد، استخوان‌ها در گلو
هر کسی دیوار و در را در نظر می‌آورد
این بهار تازه دارد شاخه‌ای گل در بغل
وایِ من، اینک خزان با خود تبر می‌آورد
یاد تو گل کرده چون داغی به باغ جان مگر؟
هر درختی غنچه‌های شعله‌ور می‌آورد
::
روضه‎خوان می‌برد دل را پیش از این تا کربلا
ناله‌ای اما دلم را سوی در می‌آورد
«بارالها خانۀ همسایه‌ها را گرم کن»
مادری دست دعا انگار برمی‌آورد

 

سید حمید رضا برقعی:

زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر
که قبل از قصۀ ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست
 
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
 
زنی آن‌سان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را می‌ستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتی‌های تلمیحش
جهان این شاه‌مقصودی که روشن شد ز تسبیحش
ابد حیران فردایش، ازل مبهوت دیروزش
ندانم‌های عالم ثبت شد در لوح محفوظش
 
چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
 
مدام او وصله می‌زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل می‌بندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر
تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده‌ست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌ست
 
غمی در جان زهرا می‌شود تکرار در تکرار
صدای گریه می‌آید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمان‌ها می‌شود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه می‌خواند کسی انگار
برایش روضه می‌خواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
 
خدا را ناگهان در جلوه‌ای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند
صدای گریه آمد، مادرم می‌سوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن می‌دوخت در باران
 
وصیت کرد مادر، آسمان بی‌وقفه می‌بارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنه‌ست، بالای سر او آب بگذارید
زمان رفتنش فرمود: می‌بخشید مادر را
کفن‌هایم یکی کم بود، می‌بخشید مادر را
 
بمیرم بسته می‌شد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان می‌شد سیاه آهسته آهسته
صدای روضه می‌افتد به راه آهسته آهسته
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته
 
بُنَّیَ تشنه‌ای مادر برایت آب آورده...

 

جواد محمد زمانی:
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالی‌ات
گل درس می‌گرفت ز اوصاف عالی‌ات
هفت آسمان، مسخّر عرفان ناب تو
هفت آسمان، محیط شهود جلالی‌ات
شب افتخار داشت تماشا کند تو را
در لحظۀ نماز، در اوج زلالی‌ات
با عطر جانماز تو تکریم می‌شوند
صدها فرشته بال زنان در حوالی‌ات
می‌رفت آبروی تجمّل میان خاک
تا شهره شد حکایت ظرف سفالی‌ات...
ای شهر پر ز آینه، ای خانه خانه نور
ما نیستیم عاقبت آیا اهالی‌ات!؟
نسل تو چشمه چشمه در آفاق جاری است
کوری خصم طعنه‌زن لااُبالی‌ات
امّا توان حضرت خورشید را گرفت
صرف تصوّر سفر احتمالی‌ات!
حالا ز غم تهی‌ست دلِ از صفا پُرَت
از یاد تو پر است ولی جای خالی‌ات

 

هادی جانفدا:


تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
از روی خاک تیره سحرگاه پا شدی
رفتی وضو گرفتی از اشراق و بعد از آن
هجده نفس کشیدی و رکعت به رکعتش
نزدیک‌تر شدی به خودت، ذات بی‌نشان
می‌خواستی که جلوه کنی بر زمین ولی
توحید نردبان شد و بردت به آسمان
از عصر جاهلیت آن‌ها تو را گرفت
دادت به درک ناقص این آخرالزمان
حالا هزار سال پس از تو رسیده‌اند
اهل زمین به قسمت جذاب داستان
جایی که آسمان به زمین رزق می‌دهد
از سفرۀ نگاه تو بانوی مهربان
در کوچه‌های ساکت و مرطوب شهر ما
حس می‌شود حضور شما موقع اذان...
این شعر را بگیر و برای فرشته‌ها
با لهجۀ خدا و صدای خودت بخوان

 

حسن بیاتانی:

و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن‌ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ‌کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه‌اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه‌ها فنا باشد
و چشمه‌ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمۀ بقا باشد
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همۀ قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه‌اش نقاب انداخت
و نرم سایۀ خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال «او» پیداست
«هزار نکتۀ باریک‌تر ز مو اینجاست»
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دستۀ دستاس آفرینش را،
به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را...
::
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه‌های کودکشان
درخت‌های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه، زن داشت ربنا می‌کاشت
برای تک‌تک همسایه‌ها دعا می‌کاشت
و بی‌قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می‌شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه‌ای‌ست که حتی نسیم در می‌زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می‌زد
صدای پا که می‌آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمۀ نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می‌آید... علی‌ست شاید... نه...
همیشه پشت در اما... کسی که باید... نه...
نسیمی از خم کوچه، بهار می‌آورد
علی برای حبیبش انار می‌آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم... اما...
به چادرت ننشیند غبار هم... اما...
قرار بود که تنها تو کارِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله‌ات! از خدا چه می‌خواهی؟
رمق نمانده برایت... شفا نمی‌خواهی؟
::
صدای گریۀ مردی غریب می‌آید
تو می‌روی همه جا بوی سیب می‌آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی‌ماه
به عزت و شرف لا اله لا الله
::
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن‌ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه‌پوش کند گنبد کبودش را

محسن عربخالقی:

این قدر بین رفتن و ماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان
خورشید من به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطر این آسمان بمان
مهمان نُه بهار علی پا مکش ز باغ
نیلوفر امانتی ِ باغبان بمان
ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است
ای پرشکسته پر مکش از آشیان بمان
دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان بمان
راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان
روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطر این کودکان بمان
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن و ماندن نمان بمان

یک شنبه 7 دی 1399  3:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها