سه ساعت پای صحبتهای خانم زهرا رضایی، همسر شهید مدافع حرم، سرهنگ حاج احمد گودرزی؛
همسر شهید: پیکر شوهرم را ندیدم و تا آخر عمر پشیمانم!
گفتم دیروز تو داخل این تابوت بودی و ما الان کنار یک تابوت خالیایم. غریبهها همه رفتند دست به تابوت زدند و صورت تو را دیدند اما ما حق این کار را نداشتیم. خیلی سخت بود...
گروه جهاد و مقاومت مشرق - دلم پاره پاره بود. تابوت شوهرم را در خیابان اصلی محله تشییع میکردند و من حق نداشتم به آن نزدیک بشوم! همسر شهید بودم اما نباید کسی خبردار میشد. باید جلوتر از تابوت میرفتم تا کسی متوجه حضورم نشود. حتی دخترم چهلروزهام «مهنا» هم در مراسم تشییع پدرش سهمی نداشت. دقیقهها مثل روز و ماه میگذشت. همه فکر و ذکرم این بود که احمد را خاک میکنند و من حتی برای آخرین بار، حق ندارم صورتش را ببینم!
تنها چیزی که صبورم میکرد، نگرانی برای آبروی احمد بود. دست خودم نبود؛ بغضم که میترکید، بعضیها در دلشان میگفتند این خانم چهکاره شهید است که اینطوری گریه میکند؟! تعجب را توی نگاههایشان میدیدم... نمیدانم توی این دنیا کسی این شرایط را تجربه کرده یا نه. تمام زندگیام برای همیشه میرفت و من حتی به اندازه غریبههایی که برای تشییع آمده بودند هم از آن سهمی نداشتم...
این برشی از روایت زن مقاومی است که در گلتپه ورامین، سه ساعت روبروی ما نشست و برایمان از خودش و همسر شهیدش گفت. حرفها از نیمه گذشته بود که دخترش مهنا هم از خواب بیدار شد. دختری ۵ ساله با موهای بلند و لَخت و چشمانی مشکی که ۵ سال پیش، چهل روز قبل از شهادت پدرش به دنیا آمد و فقط توانست تابوت خالی پدرش را درک کند.
شهرک شهید مدرس در گلتپه (جایی بین ورامین و قرچک) را بیست سال قبل دیده بودم و حالا کوچهها و خیابانهایش را به این امید گز میکردم که خانه حیاطدار و نُقلی شهید گودرزی را پیدا کنم. گلتپه همه چیزش در این بیست سال فرق کرده بود و بزرگترین تفاوتش این که حالا حدود ده خانواده شهید مدافع حرم در کوچه پس کوچههایش زندگی میکردند... و من با پیچ گمراهکننده خیابان اصلی، آنقدر گشتم تا بوستان ۲۱ را پیدا کنم.
در این دیدار، خانمها زمانی و شمسایی از محققان و پژوهشگران دفاع مقدس که قبلا هم خانم رضایی را دیده بودند، همراهیام کردند. آنها قلههای زندگی این همسر صبور را میدانستند و سئوالها را به سمتی بردند که در گفتگوی سه ساعتهمان اندازه شش ساعت، مطلب خالص و مفید دستگیرمان شد.
آنچه در ادامه میخوانید، روایت بیواسطه زهرا رضایی، بزرگترین دختر خانواده رضایی از اقوام هَزاره افغانستان است که سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد در حالی که پدر و مادرش ۵ سال قبل از آن به حکومت اسلامی آیت الله العظمی امام خمینی پناه آورده بودند...
***
یک هفته از حاج احمد خبری نبود. اخلاقم عوض شده بود و ناراحت بودم. خودم هم نمیدانستم چه خبر است. گمان میکردم این حالم برای روزهای آخرِ بارداری است. حاج احمد چند روز قبل گفته بود ماشینم را به برادرم سپردهام، برو ببین جلوی خانه است یا در پارکینگ لشکر.
از یکی از تاکسی سرویسهای محله که آشنا بود خواستم من را جلوی خانه پدر حاج احمد ببرد. شلوغ بود. همه سیاه پوشیده بودند. گمان کردم برای پدر یا مادر حاج احمد اتفاقی افتاده. راننده آژانس، یکی از برادرهای سپاهی را شناخت. وقتی پرسید «این آقای پاسدار اینجا چه کار میکند؟» بند دلم پاره شد. یک لحظه به خودم گفتم نکند برای حاج احمد اتفاقی افتاهده و بیخبرم.
مادر و خواهرم چون تنها بودم شبها پیش من میماندند. موضوع را برای مادرم تعریف کردم. توی خیابانها خبری از بنرهای شهادت نبود و خودم را دلداری میدادم. آقای راننده تاکسی بعد از این که من را رسانده بود به منزل پدر حاج احمد، برگشته بود تا خبر دقیقتری بگیرد. آمد و به مادرم گفت که حاج احمد شهید شده.
مادرم بعد از آن ماجرا سکته کرد. همیشه میگفت حاج احمد پسرِ بزرگ من است. حاج احمد بیشتر از من به فکر خانوادهام بود. حتی بها فامیلم هم رسیدگی میکرد. کل فامیل با ازدواج ما مخالف بودند اما بعد از مدتی طوری شد که حال حاج احمد را قبل از حال من میپرسیدند.
خبر پیچید و اقوام و همسایه ها همه میآمدند خانه ما برای تسلیت. کار من شده بود گریه و زاری. همسایه مادرم گفت چرا بیتابی میکنید؟ قبل از این که حاج احمد را خاکسپاری کنند برو بنیاد شهید و خودت را معرفی کن. من نمیدانستم چه کار کنم. به زور چادر را سرم کردند و با مادرم راهی بنیاد شهید ورامین شدیم.
عقدنامه و گواهی تولد مهنا را برده بودم. از نظر روحی وضع بدی داشتم. گفتم من همسر شهید گودرزی هستم. این هم دخترش است. کارمند بنیاد شهید خبر نداشت. خیلی جا خورد و از جایش بلند شد. مدارک را که دید، اعتماد کرد. دو سه روز طول کشید تا پیکر حاج احمد را بیاورند و آماده بشود برای تشییع. آن بنده خدا راننده آژانس هم یک کپی از مدارک ما برای آن برادر پاسدار برده بود تا سپاه هم حواسشان به ما باشد.
خبر ازدواج حاج احمد مثل بمب ترکید. خیلیها جا خوردند. قرار بود پس فردایش حاج احمد را تشییع کنند. خیلی دوست داشتم حاج احمد را ببینم. برای مراسمهایش که اجازه حضور نداشتیم. بنیاد شهید اعلام کرد ساعت ۲ بعدازظهر ماشین میفرستیم تا شما را به معراج شهدا ببرد تا شهیدتان را ببینید.
وقتی آمدم خانه، برادر بزرگ حاج احمد را در خانه دیدم. آمده بود تا از من بخواهد فعلا حرفی درباره ازدواج با حاج احمد نزنیم. گفت: آبروی حاج احمد میرود و من را قسم داد که جایی نروم و چیزی نگویم... من هم به خاطر حاج احمد قبول کردم. زنگ زد به بنیاد شهید و رفتن به معراج شهدا را کنسل کرد. من هم سکوت کردم... پیکر حاج احمد را ندیدم و هنوز هم پشیمانم.
به ما اجازه ندادند پیکر حاج احمد را ببینیم. برای تشییع هم مجبور بودم سکوت کنم. البته دست خودم نبود. حالم آنقدر بد شده بود که دو نفر زیر بغلم را میگرفتند. جلوی تابوت راه میرفتم که کسی من را نبیند. رمقی توی پاهایم نبود. مقداری که میرفتم باید مینشستم تا جان به پاهایم بیاید. یکی از کاسبهای محله، مهنا را گرفته بود و به تابوت پدرش مالیده بود.
در حالی که تشییع شوهرم بود، من مثل غریبهها باید دور میایستادم و چیزی نمیگفتم. از دور دیدم پیکر حاج احمد را داخل آمبولانس گذاشتند و مردم هم با اتوبوس به بهشت زهرا رفتند. چشمهایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم وسط هال خانه دراز کشیدهام و همه دور تا دورم نشستهاند.
دلم پاره پاره بود. نمیدانستم صلاح است سر مزار حاج احمد بروم یا نه. به یکی از دوستهایش سپردم آمار بگیرد تا اگر کسی از خانواده حاج احمد سر مزار نبود، ما به بهشت زهرا برویم.
توی فکرم برنامه داشتم اگر از سوریه آمد مهنا را به راحتی نشانش ندهم. چون مشتاق بود اما ما را تنها گذاشته بود میخواستم اذیتش کنم. اما حالا با مهنا، سر مزار حاج احمد نشسته بودم. تابوتی که حاج احمد را آورده بودند کنار مزار بود. مهنا را انداختم توی تابوت. دلم گرفته بود. گفتم دیروز تو داخل این تابوت بودی و ما الان کنار یک تابوت خالیایم. غریبهها همه رفتند دست به تابوت زدند و صورت تو را دیدند اما ما حق این کار را نداشتیم. خیلی سخت بود. نمیدانم میتوانید حال دلم را درک کنید یا نه. ما به اندازه غریبه ها هم از حاج احمد حق نداشتیم.
***
همسایه بودیم. وقتی آمد خواستگاری من، مادرم قبول نکرد. فکر میکردم چند ماه که بگذرد یادش میرود. حدود ده سال گذشت که دوباره حاج احمد سراغم آمد. هر چه شرط و شروط گذاشتم، قبول کرد. مادرم باز هم قبول نداشت. میترسید برایش مشکلی پیش بیاید. خبر داشت که مادر و پدر حاج احمد هم با این ازدواج موافق نیستند. آنقدر اصرار کرد و واسطه فرستاد که دل مادرم نرم شد. روز خواستگاری قرار بود با داییاش بیاید اما تنهایی آمد. دسته گل و شیرینی گرفته بود. هر چه گفتیم قبول کرد. ما رسم شیربها داریم. وقتی اینها را گفتیم، گفت: اصلا حرف پول را نزنید. من همه زندگیام را فدای همسرم میکنم...
۲۸ روز از دیماه ۹۲ گذشته بود که عقد کردیم. روز عقد هم نظر ما برای مهریه روی ۱۴ سکه بود اما قبول نکرد و گفت صد میلیون تومان وجه نقد باشد و بنا بر قیمت روز محاسبه شود. عاقد تعجب کرده بود. کارمند محضر هم اصرار داشت همان ۱۴ سکه باشد اما حاج احمد یک باب خانه را هم به مهریه اضافه کرد! البته این چیزها برای من مهم نبود. مهم این بود که حاج احمد من و زندگیاش را دوست داشت...