گذری بر زندگی آیت الله جوادی اژه ای
|
|
|
گفت و گو با جواد اژه اي(بخش نخست)
دليلي ندارد تظاهر كنیم.
|
|
|
|
|
گفت و گو با جواد اژه اي(بخش نخست)
دليلي ندارد تظاهر كنيم
|
|
عليرضا صلواتي
نام: جواد
نام خانوادگي: اژه اي
نام پدر: علي محمد
تاريخ تولد: ۵ فروردين ۱۳۲۷
صادره از: اصفهان
ميزان تحصيلات: دكتراي روان شناسي از دانشگاه دولتي وين ـ اتريش
شغل پدر: روحاني
شغل مادر: خانه دار
نام همسر: ملوك
شغل و ميزان تحصيلات: فوق ليسانس زبان شناسي، مدير گروه پژوهشي مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
فرزندان: ۶ دختر. فارغ التحصيل شيمي، فارغ التحصيل مهندسي كامپيوتر، دانشجوي حقوق قضايي و سه دانش آموز.
حجت الاسلام جواد اژه اي اهل مصاحبه نيست. نه اين كه پاسخگو نباشد، كه نيازي به انعكاس فعاليت هاي مجموعه تحت مديريتش نديده و نمي بيند و از همين روست كه بعد از گذشت ۲۵ سال كه در سمت هاي مختلف از وزارت و معاونت رئيس جمهور گرفته تا رئيس سازمان هاي مختلف، كمتر بر صفحه رسانه ها ظاهر شده است. اهل جنجال و سياست بازي هم نيست و بر همين اساس «محسني اژه اي» كه به گفته او هيچ نسبتي با ايشان ندارد در اذهان عامه مردم، آشناتر به نظر مي رسد و هر كجا نامي از «اژه اي» به ميان مي آيد همه «محسني» را به ياد مي آورند. اما او در كابينه هاي مختلف وزير بوده، معاون و مشاور فرهنگي رئيس جمهور در تمامي دوره ها هم بوده؛ اما او يك عنوانش را بر همه ديگر عناوين ترجيح مي دهد و آن رئيس سازمان ملي پرورش استعدادهاي درخشان است. رئيس نه، كه پايه گذار آن و هنوز هم از تلاش هاي ۱۵ ساله اش راضي و خوشحال است كه هر روز مي بيند يكي از «سمپاد»ي ها افتخاري ديگر براي ايران اسلامي به ارمغان آورده اند. «سمپاد»ي ها يا بهتر بگوييم «تيزهوشان».
با او از كودكي و نوجواني شروع كرديم و آنگاه كه به «جواني» رسيديم بحث به «جوانان و فرار مغزها» منحرف شد و جذاب. بر اين اساس اين ديدار در دو بخش تقديم خوانندگان عزيز مي شود به عقيده نگارنده بخش دوم شايد جذاب تر از بخش اول باشد براي آنهايي كه در پي آن هستند كه بدانند سرنوشت نخبگان چه مي شود و آيا اكثريت آنها ـ آنگونه كه در رسانه ها عنوان مي شود ـ راه خارج در پيش گرفته و مي گيرند؟
يك سؤال كوتاه! چندمين فرزند خانواده بوديد و اصلاً محل تولد خود را به خاطر داريد؟
فرزند اول خانواده بودم. با سه برادر و يك خواهر. محل تولد و زندگي اوليه ام در خيابان هاتف اصفهان بود كه پدربزرگم، عمويم و ما هر كدام يك اتاق داشتيم. بعداً از آن جا اسباب كشي كرديم و نزديك خيابان كمال فعلي رفتيم. خانه ما هميشه در طرح خيابان بود. با حداقل امكانات. در ابتدا مكتب مي رفتم...
چند سالتان بود؟
تقريباً به شكلي پيش دبستاني بود. آن جا مي رفتم و يك شاگرد تنبل هم داشتم كه يك بار به خاطرش تنبيه شدم.
در همان زمان كه به مكتب مي رفتيد؟!
بله. در همان موقع. معلم مكتب تشخيص داده بود كه كتاب الفباي كودكان را من به او درس دهم. بعد رفتم يك مكتب ديگر. چون خانه مان دوباره جابه جا شد و رفتيم خيابان احمدآباد، كوچه نواب.
چرا مدرسه نمي رفتيد؟
آن جا مدرسه اي نبود. بعد كه رفتيم خانه جديد، از من امتحان گرفتند و مرا گذاشتند كلاس سوم ابتدايي دبستان گلبهار. اين دبستان ناظم ارزشمندي داشت به نام آقاي ميرشفيعي و يك مدير جدي به نام آقاي سيدهاشم عدناني كه هر دو سه ماه يك بار به مدرسه سر مي زد. اين آقاي عدناني جبر و حساب مي دانست چرا كه بچه ها به او مي گفتند: هاشم جبري! مدرسه ما ملي بود. ابتدايي و سيكل يك را در اين مدرسه گذراندم. آن موقع سطح درسي و نمره ها مثل امروز نبود. خيلي از دبيرهاي ما، حداكثر نمره شان ۱۴ يا ۱۵ بود. مثلاً ما ۶ نفر بوديم در يك كلاس ۶۰ نفره. حداكثر در جمع نمرات سه نمره با هم اختلاف داشتيم ولي معدلمان ۱۵ - ۱۴ بيشتر نمي شد. مثل حالا معدل ها پفكي نبود. مثلاً دبير تاريخ جغرافي داشتيم كه دو تا ۱۴ مي داد و يك ۱۳، هيچ گونه امكانات كمك آموزشي هم در خانه نداشتيم. يكي از مشكلاتم انشا بود و هميشه هر وقت موضوع انشا مي دادند دنبال اين بودم كه دو خط اول را «البته بر ما واضح و مبرهن است كه...» بنويسم و بعد هم دو خط ديگر و در نهايت «اين بود كمي از حرف هاي زيادي كه به خاطر نگرفتن وقت معلم از آن صرفنظر مي كنيم». اما هميشه ۶ - ۵ سطر وسط را كم مي آوردم. تا اين كه روحاني سيدي بود به نام علوي از فارغ التحصيلان دانشكده الهيات دانشگاه تهران. اين مرد نوشتن من را ساماندهي كرد. اولين انشا به معناي كلمه انشا را در آن سال اول دبيرستان نوشتم و بعد طوري شد كه براي همه فاميل انشا مي نوشتم. سيكل اول را كه گذراندم بعد از قيام ۱۵ خرداد بود، لذا تصميم گرفتم سيكل دوم دبيرستان (كه معادل دوم و سوم دبيرستان و پيش دانشگاهي كنوني) را به صورت متفرقه بخوانم و طلبگي را انتخاب كردم.
كمي برگرديم به عقب. به گمانم ۶ - ۵ سالگي شما مقارن شده بود با حوادث سال هاي آغازين دهه ۳۰. اصلاً از آن حوادث و اتفاقاتي كه در اطراف شما رخ مي داد مثل كودتاي ۲۸ مرداد تصوري داشتيد؟
شب ۲۸ مرداد عروسي دايي ام بود. آمديم سركوچه نزديك خيابان هاتف. اول غروب و شايد قبل از آن عده اي يا مرگ يا مصدق مي گفتند و سوار بر كاميون بودند. چون در منزل شلوغ بود سركوچه را ترجيح دادم. مدتي از شب نگذشته بود كه همان كاميون ها با شعار جاويدشاه به طرف پل خواجو در حركت بودند. بعد ديگر شعارهاي ضد مصدقي يادم است كه بچه ها در كوچه ها مي گفتند.
قبل از كودتا بود؟
نه. بعد از آن بود. حتي شعارهايي مي دادند كه خربزه را قاچ كنيد، مصدق را خاك كنيد و از اين دست شعارها مي دادند. تصوير آن زمان در ذهن كودكي كه كمتر از هفت سال سن دارد اينگونه بود كه در همسايه مان دو برادر بودند كه بعد از كودتا، آنها را از كارخانه اخراج كردند. اين تصوير بود كه به خاطر اين حوادث اينها بيكار شده اند. حتي يكي از اينها فاميلي اش را عوض كرد كه شايد تحولي در زندگي اش ايجاد شود و از آن فلاكت نجات پيدا كند كه نشد. تعويض فاميل هم نقشي نداشت.
موضع خانواده شما نسبت به آن حوادث چه بود؟
ما به طور كلي در فاميلمان، همه طيفي داشتيم. بي تفاوت، طرفدار آقاي كاشاني و طرفدار مصدق. شوهر خاله ام كه پزشك بود روي ديوار مطبش عكس مشترك كاشاني، مصدق را زده بود؛ دوراني كه آن دو با هم بودند.
مشخصاً موضع پدرتان كه روحاني بودند چه بود؟
اصلاً بحثي نمي كرديم يك بچه پنج ساله...
بالاخره مراجعان كه بودند. مردم كه پيش پدرتان مي آمدند و از آن حوادث پرسش مي كردند چه مي گفتند؟
مراجعان پدر بيشتر به مسجد مي رفتند. گهگاهي به خانه مي آمدند. من زياد خاطرم نيست.
شما اصلاً همراه پدر به مسجد مي رفتيد؟
زياد مي رفتم. شايد هم به خاطر اين كه در خانه زياد شيطاني مي كردم مادرم مرا همراه ايشان مي فرستاد تا كمتر اذيت كنم. بحث هم نمي كرديم.
بعد از اين كه سيكل اول تمام شد، از گلبهار رفتيد و...
در سيكل اول فقط مضحكه «انقلاب شاه و مردم» را به خاطر دارم. يادم هست ناظم مدرسه به من گفت بايد براي راي گيري بيايم ناظر صندوق راي بشوم. صبح زود آن روز تصميم گرفتم بروم خانه خاله ام كه اگر فراش مدرسه را فرستادند دنبالم، در خانه نباشم. رفتم از آن طرف خيابان از مقابل مدرسه گذشتم...
ملي بود يا دولتي؟
ملي بود.
مسئولانش مذهبي بودند يا نه؟
نه. اين حرف ها نبود. بخشنامه اي از اداره آمده بود. كسي هم بحثي نداشت. خلاصه از آن طرف خيابان مي ديديم كساني را كه از روستاهاي شهر اصفهان آورده بودند، از خر پياده شان مي كردند و بساط چاي و اينها و بعد هم راي مي دادند. بعد فهميدم كه اينها از اطراف شهر - خوراسگان - كه به سمت شهر مي آمدند، چندبار راي داده بودند. آن موقع شناسنامه هم مطرح نبود. براي برخي هم رنگ مطرح بود. مهم نبود كه آري است يا نه! فقط مي گفتند ما از قرمزش خوشمان آمده! كه مورد ملاطفت مخصوص قرار مي گرفتند. بحث انگشت زدن و اينها هم مطرح نبود. در مدرسه ششم ابتدايي كه بودم اقدام به تاسيس يك كتابخانه كردم. كتابخانه كه نه، گنجه اي در دفتر مدرسه بود كه كتابهايمان را از خانه و جاهاي ديگر آورديم و اهدا كرديم. تا آن زمان كه من بودم اين كتابخانه ۷۰۰ جلد كتاب داشت. در موقع زنگ تفريح در دفتر مدرسه كتابها را امانت مي دادم و پس مي گرفتم. در همين مواقع در جريان مباحثات دبيران مدرسه هم قرار مي گرفتم. يادم هست بحث انجمن هاي ايالتي و ولايتي بود. دبير فيزيكمان مي گفت كه من به شدت با اين طرح مخالفم. طرح بسيار بي ربطي است. بعد دبير ديني مان گل از گلش شكفت و گفت: اتفاقاً آقاي خميني هم با اين طرح مخالفند. اين جا اولين شگفتي من از روشنفكري بود كه من ديدم كه دبير فيزيكمان گفت چون آخوندها با اين طرح مخالفند، من موافقم. كه در دفتر شلوغ شد. گفت: من اگر بفهمم آخوند با چيزي مخالف است موافقت مي كنم و اگر موافق باشند، مخالف مي شوم. اين خاطره خيلي خاطره بدي براي من بود. چون به آن دبير فيزيك خيلي علاقه داشتم. به نظر خيلي منطقي بود. آن طرح را هم بررسي كرده بود و به طور جدي معتقد بود كه طرح مزخرفي است ولي چون فهميد كه يك عالم ديني هم با آن مخالف است گفت من با آن موافقم. از خاطره هاي آن سال ها حادثه فوت آيت ا... بروجردي را به خاطر دارم. تكليف هم نشده بودم. خودم رفتم قم و در مراسم شركت كردم. اما تفسير روشني نداشتم. اما وقتي امام(ره) آمدند ميدان، احساس كردم كه بروم طلبه شوم. طلبه شدن من هم مكافات شده بود. بعضي از افراد فاميل جلسه اي تشكيل دادند كه مرا منصرف كنند.
نظر پدرتان چه بود؟
ايشان گفتند هر انتخابي مي خواهي، بكن. من اصراري ندارم. البته وقتي انتخاب كردم هم پدرم و هم پدربزرگ هايم خيلي استقبال كردند. واقعيتش هم آن موقع انتخاب خيلي سختي بود. چون اكثر طلبه ها را برده بودند سربازي و معافيت تحصيلي آنها را لغو كرده بودند و اصلاً طلبه باسوادي هم نمانده بود كه به من درس طلبگي بدهد.
بالاخره نظر فاميل را قبول كرديد يا نه؟
نه. قبول نكردم.
استدلال ايشان چه بود كه منعتان مي كردند؟
مي گفتند آخوندي كه نفعي ندارد. بدبخت مي شوي. اگر بگير بگير هم بشود كه ديگر هيچ! بعضي ها كه مي خواستند اذيت كنند مي گفتند جواد ديگر نمي خواهد درس بخواند كه مي رود آخوند شود. به خاطر همين تصميم گرفتم متفرقه شركت كنم. پدر بزرگم با يك روحاني قرار گذاشتند كه اجازه بدهند من روزي دو ساعت از حجره فرزندانش استفاده كنم. روز شنبه كه رفتم هرچه در حجره را زدم كسي باز نكرد، متوجه شدم قفل است. نشستم همان جا پشت در. طلبه اي كه مي گذشت گفت: تو فلاني هستي؟ گفتم بله. گفت: اينها گفته اند كه ما حوصله تو را نداريم. ديگر هم مراجعه و پيگيري نكن. برگشتم خانه و قضيه را براي پدر و مادرم (حاج آقاي سدهي) تعريف كردم. عصباني شدند با هم رفتيم مدرسه صدر خواجو و آن جا حجره اي همان عصر به ما دادند. در حجره يكي از طلبه هايي كه به سربازي برده بودند ساكن شدم. اين آغاز طلبگي من است.
چرا آن طلبه ها آن برخوردها را كردند؟ دليل خاصي داشت؟
مي گفتند كسي كه درس جديد خوانده در حوزه نمي ماند و مي گفتند تو ديپلمت را مي گيري و برمي گردي دانشگاه. بعد از شروع طلبگي در مجموع براي سه سال دبيرستان ۶ - ۵ ماه وقت گذاشتم و بعد كنكور دادم. آن موقع دانشگاه هاي هر شهر كنكور مستقل برگزار مي كردند، من هم چون امكانات مادي نداشتم، فقط در كنكور دانشگاه اصفهان شركت كردم. در اين سال ها (تا سال ۱۳۴۶) به كمك برخي از دوستان تكثير و توزيع اطلاعيه هاي حضرت امام(ره) را انجام مي داديم به طوري كه موقع تردد هميشه زير پيراهنم مقداري اعلاميه بود كه بين دوستان توزيع مي كردم.
اين مبارزه از كي شروع شده بود؟
من اينها را مبارزه حساب نمي كردم. يادم هست رفته بودم براي خواهرم رونوشت شناسنامه بگيرم، آن موقع كپي و فتوكپي نبود، موقع نوشتن رونوشت به ميز استوار در كلانتري خيلي نزديك شدم آن استوار با خودكار به شكمم گذاشت كه برو كمي عقب تر ولي ديد سفت است، گفت زير پيراهنت چيست؟ كمي رنگم پريد. گفتم چون شيطان هستم مادرم گفته كتابهايت را زير پيراهنت بگذار تا به زمين نريزد و كثيف نشود. آن موقع خيلي سخت نمي گرفتند گفت: آدم كتاب را دستش مي گيرد و در خيابان بالا پايين نمي پرد! به خير گذشت. بعد از فوت پدربزرگم يك هفته مراسم داشتيم وقتي روز هشتم برگشتم ديدم اوضاع قمر در عقرب است و تعدادي از حجره هاي مدرسه صدر خواجو را به هم ريخته اند. سين جيم مفصل دوساعته اي بعدازظهر ماموران از من كردند ولي سيستم متمركزي نبود. سؤالات خيلي ابتدايي مي كردند. بيشتر با شناخته شده ها كار داشتند. از اخبار بي اطلاع بودم. راديويي داشتم كوچك و جيبي كه اين راديو را خودم ساخته بودم كه مي شد با آن چند تا راديو را گرفت. موقع اخبار روشنش مي كردم. شب ها راديو بغداد و قاهره را هم مي گرفت. با همين راديو، نيمه شب ماه رمضان خبر مرگ منصور را شنيدم. آن موقع راديوي ايران مي گفت دعا كنيد براي شفاي او. دويدم رفتم به پدرم گفتم: منصور مرد. از اين وسايل رايج امروزي در خانه نداشتيم. زندگي معمول مردم هم همين طور بود. ما حتي فلاسك يخ هم نداشتيم.
اين نداشتن راديو و وسايل مدرن بيشتر به دليل نخواستن بود يا نتوانستن؟
نه. انگيزه اي براي داشتنش نداشتيم، شايد مصرف راديوي داخلي اش كم بود. سال بعد به همراه مادربزرگم اولين سفر مستقلم را به مشهد انجام دادم. چون مادر پدرم عمه شهيد بهشتي بودند و در تهران به ديدن ما آمدند. ديدار تازه اي با شهيد بهشتي بود كه به شوخي به مادر بزرگم گفتند اين مرد شما هم كه «سفرنديده» است! اولين سفر به ظاهر مستقل من بود از سفر مشهد تنها برگشتم رفتم قم. مدرسه فيضيه. پرس وجو كردم كه مي خواهم بروم ديدن امام. دوساعت به غروب آن روز رفتم آن جا. در اولين ديدار محو امام شدم. با اين كه حافظه من خيلي قوي است ولي از صحبت هاي آن ديدار هيچ چيزي به خاطر ندارم تا اين كه يك مرتبه متوجه شدم امام از اتاق بيرون رفته اند. اولين نماز را به امامت امام خواندم. ديگر آن كارهاي توزيع اعلاميه و اينها هم برقرار بود.
دانشگاه چه شد؟
سال ۱۳۴۶ دانشگاه قبول شدم، همزمان كانون علمي تربيتي جهان اسلام در اصفهان افتتاح شد و من از لحظه افتتاح تا زمان بسته شدن با اين كانون بودم. با آقاي مهندس مصحف، گلبيدي و آقاي اقارب پرست آشنا بودم. قرار شد من كتابخانه كانون را راه اندازي كنم. بعد هم كتابخانه پاتوق بچه ها شد. چون كتابخانه هاي اصفهان كم بود. آن جا مسئله تشكل ها بود. تفاوت ديدگاه ها هم بود. از يك طرف حجتيه اي ها بودند كه نوع مرغوبشان امام را قبول داشتند و نوع نامرغوبشان نه امام را قبول داشتند و نه انقلاب را و از طرف ديگر جريانات تندي بودند كه بعداً يا مرتد شدند مثل منافقين و به چريك هاي فدايي پيوستند. هر دو جريان خيلي شلوغ مي كردند. از خدماتي هم كه براي كانون انجام مي داديم پولي دريافت نمي كرديم. من ماهيانه ۳۰ تومان شهريه طلبگي داشتم. اين ۳۰ تومان را به يك روحاني داده بوديم بابت كرايه تاكسي اش كه پيش نماز بچه ها باشد.آن موقع كرايه تاكسي پنج ريال بود.
در دانشگاه هم فعاليتي داشتيد؟
در دانشگاه هم تقريباً جزو چند نفري بوديم كه كارهاي انجمن اسلامي را اداره مي كردند. دوره هاي قبل از ما مثل آقاي خاتمي [سيدمحمد] كه ورودي سال ۴۴ بود هم فعاليت هايي را شروع كرده بودند و ما ادامه داديم. دو سه بار در دانشگاه به مناسبت اعياد مذهبي جشن گرفتيم. در دانشگاه هم افرادي بودند كه تظاهرات راه مي انداختند كه يك بار هم شهرباني حمله كرد و خيلي ها را بازداشت كرد. بعدها ديديم برخي از آنهايي كه بيشتر شلوغ مي كردند در روزنامه «آيندگان» و اينها مشغول به كار شدند. پيدا بود كه تعدادي از اينهايي را كه مي گرفتند، مي خريدند. در دانشگاه هم سعي مي كردم وجهه طلبگي را حفظ كنم. در جلسات تشكل ها هم شركت مي كرديم. شب شعر، نقد ادبي ها و... آن موقع چندان جالب نبود كه يك روحاني در اين جلسات ادبي شركت كند. البته اگر منكراتي مي شد و از بحث عقيده و باور متضاد فاصله مي گرفت ديگر ضرورتي به حضور نبود.
سربازي هم رفتيد؟
سال ۴۴ ارتش طرحي را براي مهار دانشجويان پيشنهاد كرد كه شش ماه آموزش مقدماتي در طول چهار سال تحصيل دانشجويان گنجانده شود. يعني ۱۰۰ ساعت كلاس و دو اردوي تابستاني. دو سه طلبه اي كه قبل از ما بودند مثل آقاي خاتمي و ... نرفتند و به صورت عادي سربازي را گذراندند. من كه رفتم درخواست ثبت نام كردم تا چهار ماه نمي پذيرفتند. تعجب مي كردند يك طلبه خودش آمده آموزش حين تحصيل نظامي.
هدف اين طرح چه بود و چگونه دانشجويان «مهار» مي شدند؟
هدف طرح اين بود كه با اين ثبت نام دانشجويان از اول تحصيل نظامي مي شدند و اگر كسي تخلفي مي كرد مي توانستند او را در دادگاه نظامي محاكمه كنند. بعد هم پشيمان شدند و لغو كردند. چون اين طرح اثري نكرد و ارتش را هم به هم ريخته بود. بعد از دانشگاه خودم را معرفي كردم گفتند برو سپاه دين، چون قبول نكردم به جاي سپاه بهداشت فرستادندم پياده و روز معرفي با همان عبا و عمامه ريشم را تراشيدند. بعد از طي دوره آموزشي در مركز صفر يك فرح آباد به خرم آباد رفتم. در خرم آباد با مسايل زيادي آشنا شدم. منطقه هم شديداً محروم بود.
ازدواج كه نكرده بوديد؟
نه. منبع درآمدي نداشتم كه بخواهم ازدواج كنم.
مگر روحاني نبوديد؟
من يادم نمي آيد كه بابت خدمات ديني پولي گرفته باشم.
پس چطور زندگي مي كرديد؟
صرفه جويي مي كردم. مثلاً از كانون تا خانه را هميشه پياده مي رفتم. حتي در كرايه هم صرفه جويي مي كردم. دنبال پول هم نبودم. آموزش مقدماتي را در پادگان فرح آباد ديدم و بعد رفتم خرم آباد. خرم آباد كه رفتم تمامي ارتباطاتم گسيخته شد. با همه با شهيد بهشتي، شهيد مطهري و شهيد هاشمي نژاد؛ لذا خيلي تلاش كردم خودم را منتقل كنم به تهران و موفق شدم. قبل از سربازي تصميم گرفتيم نشريه «فرصت در غروب» را منتشر كنيم، خيلي هم استقبال شد. تا شماره ۳ كه چاپ شد، اداره اطلاعات اصفهان گفت: اين نشريه است و بايد مجوز بگيريد، سانسور هم داشتيم. خيلي صفحات هر شماره حذف مي شد. به هرحال با ادامه شماره ۴ به بعد انتشارات را راه اندازي كرديم و نشريه را تحت عنوان انتشارات فرصت در غروب تا هفت، هشت شماره ادامه داديم. بعد از سربازي در امتحان فوق ليسانس شركت كردم. رشته روان شناسي. در كنكور استخدام آموزش و پرورش هم شركت كردم. در دومي اعلام كردند شما اول شديد. روز قبلش هم رفتم دانشكده ادبيات گروه روان شناسي. گفتند اصلاً امسال كسي را قبول نمي كنيم. چون امكانات نداريم. عصباني شدم گفتم نتايج كنكور دوسال يك بارتان را هم اعلام نمي كنيد؟ آبدارچي آن جا گفت: حاج آقا دعوا سر شماست. معلوم شد رتبه دوم را كسب كرده ام. كنكور دانشكده ادبيات براي فوق ليسانس دوسال يك بار و با گزينش حدود دو نفر برگزار مي شد با مدير گروه خانم دكتر راسخ كه تازه آمده بود، دعوا كردم و آمدم بيرون. فردايش رفتم اداره آموزش و پرورش براي جايابي. اولين نفر صدايم زدند. گفتم: كجا مي توانم بروم؟ گفتند: «عجب شير!» گفتم: اگر آخر شده بودم كجا مي توانستم بروم؟ گفتند: باز هم عجب شير! تهران و مراكز استان ها حق وزير و مديران كل است. خداحافظي كردم. گفتند: مگر نمي خواهي استخدام شوي؟ گفتم: مگر ديوانه ام. توي راهرو بودم كه دومرتبه صدايم زدند. برگشتم. مسئول ذي ربط گفت: اين خانم واسطه شما شده اند. من هم چون اين خانم را خيلي دوست دارم، حرفش را گوش مي دهم. از سهميه خودم به شما مي دهم. گفتم: ايشان را به جا نمي آورم. آن آقا گفت: ايشان ديروز در گروه روان شناسي دانشكده ادبيات تهران بوده است و از دعواي شما با مدير گروه خيلي كيف كرده و امروز هم كه به راحتي گفتيد مي روم اصفهان، واسطه شد جايي نزديك اصفهان را به شما بدهم. اصلاً سرووضع آن خانم با من هيچ ربطي نداشت. شهرضا را انتخاب كردم. دوازدهم آبان بود كه خودم را به شهرضا معرفي كردم. گفتند محل خدمت شما تربيت معلم دختران است. گفتم: چون مجردم، مرا به يك دبيرستان پسرانه بفرستيد كه قبول كردند و در دبيرستان ديگر برايم كلاس گذاشتند. نوروز آن سال (۱۳۵۳) شهيد بهشتي آمدند خانه مان و از اوضاع و احوال و كارهايم پرسيدند. اظهار كردم نيرويمان هدر مي رود. دو سه پيشنهاد كردند كه نهايتاً قرار شد به بهانه تحصيل بروم مركز اسلامي هامبورگ.
عكس ها:غزاله صحرايي
|
|
|
|
|
شنبه 24 آبان 1399 4:09 PM
تشکرات از این پست