قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حدس زدن
قصه شب”اگر گفتی چیست”: صبح بود. لیلا وارد کودکستان شد. بعضی از بچه ها زودتر از او آمده بودند..لیلا دوید و پیش بیژن رفت. بیژن تنها روی تاب نشسته بود. لیلا گفت:«سلام بیژن! ما یک چیز تازه و خوب توی خانه مان داریم اگر گفتی چیست؟»
بیژن کمی فکر بعد گفت:«نمی دانم یکی از نشانی های آن را بده آن وقت می گویم چیست؟»
لیلا کمی فکر کرد و بعد گفت:«یک نشانی این است که صبح زود همه را با صدایش از خواب بیدار می کند. بیژن گفت :فهمیدم یک خروس است!»
لیلا گفت: نه نه، درست نگفتی!»
در این وقت بایک پیش آنها آمد. لیلا گفت:« بابک، ما یک چیز تازه و خوب توی خانه مان داریم. بیژن نتوانست بگوید که آن چیست. من یکی از نشانی های آن را هم به او دادم. به او گفتم که یک نشانی اش اینکه صبح زود همه را با صدایش از خواب بیدار می کند. بیژن باز هم نفهمید که آن چیست. گفت خروس است. حالا اگر تو گفتی چیست؟»
بابک گفت:« یک نشانی دیگر هم بده آن وقت من می گویم چیست.»
لیلا کمی فکر کرد. بعد گفت:« نشانی دیگرش این است که خودش نمی تواند از جایش تکان بخورد. کس دیگری باید آن را از جایش بردارد و دوباره سرجایش بگذارد.»
بابک گفت:« فهمیدم. یک ساعت. یک ساعت زنگدار.»
لیلا گفت:« نه، نه، درست نگفتی! درست نگفتی!»
در این وقت نیلوفر پیش آنها آمد. لیلا گفت:« نیلوفر، ما یک چیز تازه و خوب توی خانه مان داریم. بیژن نتوانست بگوید که آن چیست. من یکی از نشانی های آن را هم به او دادم. به او گفتم که یک نشانی اش این است که صبح زود همه را با صدایش از خواب بیدار می کند. بیژن باز هم نفهمید که آن چیست. گفت خروس است. یک نشانی دیگر هم به بابک دادم. کس دیگری باید آن را از جایش بردارد و دوباره سرجایش بگذارد. بایک هم نفهمید که آن چیست. گفت ساعت زنگدار است. حالا اگر تو گفتی چیست؟»
نیلوفر گفت: «یک نشانی دیگر هم بده. آنوقت من می گویم چیست.»
لیلا کمی فکر کرد. بعد گفت: «فقط شیر می خورد. هنوز نمی تواند چیز دیگریبخورد.»
نیلوفر گفت: «فهمیدم یک بچه گربه کوچولو است! او فقط شیر می خورد. هنوز هم چشم هایش باز نشده است. خودش نمی تواند از جایی به جای دیگر برود. صبح زود هم همه را با میومیو کردنش، از خواب بیدار می کند.»
لیلا گفت: «نه، نه درست نگفتی! درست نگفتی!»
در این وقت سوسن پیش آنها آمد. لیلا گفت: «سوسن! ما یک چیز تازه و خوب توی خانه مان داریم. بیژن نتوانست بگوید که آن چیست. من یکی از نشانی های آن را به او دادم. به او گفتم که یک نشانی اش این است که صبح زود همه را با صدایش از خواب بیدار می کند. بیژن باز هم نفهمید که آن چیست. گفت خروس است. یک نشانی دیگر هم به بابک دادم. به او گفتم که نشانی دیگرش این است که خودش نمی تواند از جایش تکان بخورد. کس دیگری باید آن را از جایش بردارد و دوباره سرجایش بگذارد. بابک هم نفهمید که آن چیست. گفت ساعت زنگدار است. یک نشانی دیگر هم به نیلوفر دادم. به او گفتم که نشانی دیگرش این است که فقط شیر می خورد. هنوز نمی تواند چیز دیگری بخورد. نیلوفر هم نفهمید که آن چیست. گفت یک بچه گربه کوچولوست. حالا اگر تو گفتی چیست؟»
سوسن گفت: «یک نشانی دیگر هم بده. آنوقت من می گویم چیست.»
لیلا کمی فکر کرد. بعد گفت:« همه می گویند که درست شکل من است. صورتش مثل صورت من است. چشمهایش مثل چشم های من است. دهانش مثل دهان من است.»
در این وقت بیژن و بابک و نیلوفر و سوسن با هم گفتند: «فهمیدیم! فهمیدیم! تویک خواهر کوچولو پیدا کرده ای!»
لیلا خندید و گفت: «نه، نه، باز هم درست نگفتید. من یک برادر کوچولو پیدا کرده ام، نه یک خواهر کوچولو!»