قصه شب “داروی شادمانی”: روزی، روزگاری، پادشاه نادانی بود که فکر می کرد خیلی بیمار است. پادشاه مرتب می گفت حالش بد است و چیزی به پایان زندگی اش نمانده است، اما حقیقت این بود که پادشاه از بیماری بیکاری رنج می برد.
او از بیکاری زیاد مریض شده بود، اما خودش چنین چیزی را قبول نداشت و فقط آه و ناله می کرد و با اینکه روی بدنش نه جای چاقو بود و نه حتی کبودی یا بریدگی، ولی مرتب از درد چاقوهایی که به همه جای بدنش فرو می رفتند شکایت داشت. پزشکان و جراحان از همه جا برای معالجه پادشاه می آمدند و توی گلویش را نگاه می کردند، به سینه اش ضربه می زدند و نبضش را می گرفتند، اما هیچ عیب و ایرادی پیدا نمی کردند.
پادشاه فریاد زد:”این پزشکان و جراحان هیچ چیز نمی فهمند. آیا در تمام این سرزمین پزشک درست و حسابی پیدا نمی شود؟” باز هم پزشکان دیگری، یکی یکی برای معاینه او آمدند. آنها هم نبض پادشاه را می گرفتند، بر سینه اش ضربه می زدند، توی گلویش را نگاه می کردند و گوشی هایشان را می گذاشتند و برمی داشتند و بعد هم آه می کشیدند چون هیچ ایرادی در سر تا پای پادشاه پیدا نمی کردند.
پادشاه دوباره خشمگین می شد و فریاد می زد:”اگر یک نفر دیگر هم مرا معاینه کند و بگوید هیچ بیماری ندارم، دستور می دهم گوش و دماغش را ببرند.” سرانجام پیرزنی به دیدن پادشاه آمد. وزیر از بیماری پادشاه خسته شده بود، پیرزن را به بالین او برد. پیرزن به چهره ی پادشاه نگاه کرد و سرانجام گفت:”پادشاه به یک بیماری عجیب مبتلا شده است. این بیماری آنقدر عجیب است و چنان کم دیده می شود که هنوز اسم ندارد.”
پادشاه از خوشحالی فریاد زد:”دیدید درست گفتم. من به همه ی آن پزشکان نادان گفتم که بیمارم، اما باور نکردند.”
پیرزن گفت:”خیلی هم بیمارید.” پادشاه تکیه داد، چشم هایش را از شدت ناراحتی بست و پرسید:”حالا علاج بیماری من چیست؟”
پیرزن گفت:”ای پادشاه، شما باید یک شب، پیراهن یک مرد شاد را به تن کنید و بخوابید. اگر این کار را بکنید خیلی زود معالجه می شوید.”
پادشاه فرمانده ی سربازانش را خواست و گفت:”زود راه بیفتید و پیراهن یک مرد شاد را برای من پیدا کنید و بیاورید. وای به حالتان اگر آنچه را خوسته ام پیدا نکنید.”
سربازان، همه ی شهرها، روستاها، کوه و دریاها را زیر پا گذاشتند، اما هیچ جا یک مرد شاد پیدا نکردند. پس برگشتند و گفتند:”مردم شهر خوشحال نبودند، چون پول و مالیات زیادی به شما می دهند. مردم روستا هم خوشحال نبودند، چون مجبورند خیلی کار کنند. آنها وقت استراحت و لذت ندارند. مردمی که پشت کوه بودند از این ناراحت بودند که هیچ وقت نتوانسته اند پادشاه را ببینند و درباره ی مشکلاتشان حرف بزنند. مردمی که در کنار دریاها بودند هم شاد نبودند، چون تا به حال پادشاه به دیدن آنها نرفته است.”
پادشاه از شنیدن حرفهای سربازان عصبانی شد. هیچ فکر نمی کرد در سرزمینش حتی یک فرد شاد پیدا نشود. روزی پسرک آشپزی که در باغ قصر پادشاه گردش می کرد، یکی از سربازان را دید که ترانه شادی را زمزمه می کرد. پسرک جلو رفت و از سرباز پرسید:”برای چه آواز می خوانی؟”
سرباز گفت:”چون خیلی خوشحالم. من همه ی دوستانم را دوست دارم و از هر چه دارم به خوبی استفاده می کنم. مرد شادی هستم و برای همین آواز می خوانم.”
پسرک آشپز فریاد زد:”یک مرد شاد! می دانی در تمام این سرزمین به دنبال تو می گردند! می دانی پادشاه بیمار است و اگر فقط یک شب پیراهن یک مرد شاد را به تن کند و بخوابد خوب خواهد شد. زود باش! زود باش پیراهنت را از تن بیرون کن و آن را به من بده!”
مرد با شنیدن حرفهای پسرک به شدت خندید و گفت:”پیراهن من؟ من که پیراهن ندارم.” بعد بلند شد و کت نظامی اش را مرتب کرد و به راه افتاد. پسرک آشپز به سوی قصر دوید. از میان نگهبانان و وزیران گذشت و یک راست نزد پادشاه رفت. پادشاه با دیدن پسرک فریاد زد:”تو اینجا چه می کنی؟”
پسرک نفس نفس زنان گفت:”ای پادشاه، دوای درد شما یک لحظه پیش در همین جا بود. بین سربازان قصر خودتان. من پیدایش کردم. او گفت همه ی دوستانش را دوست دارد و از هر چه دارد به خوبی استفاده می کند. اما پیراهنی نداشت تا برای شما بیاورم.”
پادشاه خیلی خجالت کشید، چون تنها انسان شاد سرزمین او یک پیراهن هم نداشت. پادشاه از آن پس تصمیم گرفت تا پادشاه خوبی باشد و به مردم کمک کند. پادشاه دیگر هیچ وقت به بیماری فکر نکرد. او برای بهتر شدن وضع زندگی مردم سرزمینش کار می کرد و دیگر برای این جور فکرها وقت نداشت.
مترجم: گیتا گرکانی
قصه داروی شادمانی برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”