0

قصه “خاله خرسه”

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

قصه “خاله خرسه”

 

قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن

قصه شب “خاله خرسه”: روزی خاله خرسه با یک کیسه گلابی از خانه بیرون رفت. کلاغی به او رسید و پرسید خاله خرسه، کجا می روی؟

خاله خرسه جواب داد: “دنبال کسی میگردم که وقتی برای پیداکردن عسل می روم از بچه هایم مراقبت کند. برای این کار هم این کیسه گلابی را به او می دهم.”

کلاغ قارقاری کرد و گفت: “خاله خرسه فقط سه گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم. من می توانم آنها را سرگرم کنم و برایشان آواز بخوانم.”
و باز هم شروع کرد به قارقار کردن. خاله خرسه گفت: “دوست من تو خواننده خوبی نیستی.” و به راهش ادامه داد. کمی که جلوتر رفت الاغی را دید. الاغ پرسید: “خاله خرسه کجا می روی؟”

خاله خرسه گفت: “دنبال کسی می گردم که بچه هایم را نگه دارد. برای این کار هم این کیسه گلابی را به او می دهم.”

 

الاغ عرعری کرد و گفت: “فقط سه تا گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم. من آنها را سرگرم می کنم و برایشان آواز می خوانم.” و شروع کرد به عرعر کردن. خاله خرسه گوشهایش را با پنجه های پشمالویش گرفت. چند لحظه استراحت کرد و بعد به راهش ادامه داد.

قصه "خاله خرسه"

ناگهان آقا خرگوشی که داشت از جاده رد میشد با خاله خرسه روبه رو شد و پرسید: “خاله خرسه کجا می روی؟”

خاله خرسه جواب داد: “دنبال کسی می گردم که از بچه هایم مراقبت کند. برای این کار هم این کیسه گلابی را به او می دهم.”
خرگوش جستی زد و گفت: “گلابی هایت را به من بده. قول میدهم که از بچه هایت به خوبی مراقبت کنم.”
خاله خرسه پرسید: “به راستی می توانی از آنها نگهداری کنی؟”

 

خرگوش جواب داد:”البته که می توانم. هر بار که بروی من پیش بچه هایت می مانم و به آنها می گویم: بچه خرس های کوچولوی عزیزم، آرام باشید! مادرتان رفته برایتان خوراکی های خوشمزه بیاورد! زود برمی گردد! همدیگر را قلقلک ندهید و گاز نگیرید. به هر کدام از شما که از همه عاقل تر باشد یک شیرینی عسلی بزرگ و یک توت فرنگی خوشمزه میدهم. دعوا نکنید مادرتان الان برمی گردد و با پنجه های مهربانش شما را نوازش خواهد کرد.”

خاله خرسه از خوشحالی گریه کرد و گفت: “چقدر خوب! مدت ها است دنبال کسی مثل تو میگردم.” خاله خرسه آقا خرگوشه را به خانه اش برد و بچه هایش را به دست او سپرد و خودش هم با خیال راحت به دنبال پیدا کردن غذا رفت.

نویسنده : ژن پیتر
مترجم : شراره فتحی زاده
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پنج شنبه 8 آبان 1399  9:49 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها