اوضـاع خلافت اسلامی (عبّاسی )در دوران زندگی امام رضا(ع)

می توان عصر هارون الرشید را دوران طلایی حکومت عبّاسی محسوب کرد. این حکومت در دوران او به درجه ای رسید که پیش از آن نرسیده بود و مرکز تجارت جهانی و کـعبۀ آمـال علم و ادب گشت. اما شخصیت وی بیش از آن که نمایانگر تاریخ انسان باشد، نشان دهندۀ تاریخ دوران اوست. در زمان وی قیام های یحیی بن عبد اللّه برادر نفس زکیه، تشکیل نخستین دولت مستقل شیعی به نام «أدارسه»، تـأسیس دولت نـیمه مـستقل «أغالبه» در سال 184هجری قمری، سـقوط بـرمکیان، شـورش حمزۀ خارجی و شورش مردم خراسان به وقوع پیوست.[1] رشید دست کـارگزارانش را در مـناطق باز گذاشت و به اقداماتشان توجّهی نکرد. برخی از آنان در حکومت بر مردم ستم کردند و باعث برخی قـیام های مـردمی شـدند و نتیجۀ آن به شکل خاص درخراسان پدیدار شد. استانداران این مناطق به مـنافع شـخصی و ثـروت خود توجه می کردند و در کارهای مردم اهمال می ورزیدند.

ناحیۀ خراسان از زمان ولایت داری علی بن عیسی بـن مـاهان شـاهد فتنه های خونین بود. زیرا علی بن عیسی ستمگری بی باک بود و در تمام مدت حکومت دیرپای خـویش بـا زورگویی و زیاده ستانی در خراسان حکمرانی کرده بود تا آن که بهره کشی های ظالمانه اش مردم را به سـتوه آورد و اعـتراض هـمگان را برانگیخت.   در چنین اوضاعی رافع بن لیث بن نصر بن سیار به علت انگیزه های شـخصی بـر حکومت مرکزی شورید و بسیاری از مردم مرو و سرزمین ماوراءالنهر به علت نفرت از سیاست های عـبّاسیان از او پیـروی کـردند. اهالی نسف به او نامه نوشتند که کسی را به سوی ایشان گسیل دارد تا آنان را در برابر استاندار عـبّاسی یـاری کند.[2]

چون خطر بدین سان بزرگ شد، هارون، هرثمة بن اعین را بـه ظـاهر بـرای کمک به علی بن عیسی ولی در واقع برای دفع شرّ او به مرو فرستاد.[3]

هارون چون بـه خـلافت رسـید به مسألۀ جانشینی خود بیش از دیگر مسایل توجه نمود.  این امر نـاشی از تـجربۀ هارون از گذشتگان در مورد حل مساله جانشینی ناشی می شد، ولی این تجربه تأثیر نامطلوب و پیامدهای ناگواری بـه هـمراه داشت. هارون در سال 175 هجری قمری محمد بن زبیده پسر 5 سالۀ خود را ولی عـهد کـرد و او را به امین ملقب ساخت.[4] این امر شاید بـرای حـذف کـسانی بود که رؤیای خلافت بعد از هارون را داشـتند،[5] یـا این که هارون در نظر داشت مسأله جانشینی خود را به شکل اساسی ترین بنا نهد، زیرا بـه مـشکلات جانشینی خلافت عبّاسی کاملا واقف بـود و مـی دانست منصور کـه در آغـاز خـلافت خود با ادعای جانشینی عبد اللّه بن عـلی مـواجه شـده بود هرگز بـه وصـیت برادرش سفّاح مبنی بـر جـانشینی عیسی بن موسی بعد از خود عمل نکرد. مهدی نیز نخستین خلیفه ای بود که بـرای هـر دو پسرش بیعت گرفت و این امر مـایۀ اختلاف شـد.   هارون تـا سـال 183 هـجری قمری سخنی از جانشینی مـأمون به میان نیاورد.  به گفته برخی منابع، عدم تمایل بنی هاشم به جانشینی مأمون در این امـر مـؤثر بود.  [6] اما لیاقت و درایت مأمون چـیزی نبود کـه بـتوان از آن گـذشت. هـارون مسألۀ جانشینی مـأمون را در سـال 183 هجری قمری بعد از امین مطرح کرد.[7]

در حقیتق مشکلات درونی و بیرونی در ساختار خلافت موجب تقسیم قدرت و قطعی شـدن جـانشینی شد.  عـواملی چون ضرورت انتخاب ولی عهد، آگاهی بر تـوانمندی و لیـاقت ادارۀ امـور تـوسط مـأمون، وجـود نسب و حمایت هاشمیان از امین، علاقه مندی هارون به سهیم کردن همۀ فرزندانش در حکومت، پی بردن رشید به عدم توانایی اداره امپراتوری توسط امین، وجود شورش های پیاپی و ناآرامی در نقاط غربی و شرقی خلافت، چـون شورش یمنی ها و مصری ها در سال 176 هجری قمری در شام، شورش عامر بن عماره در دمشق به سال 176 هجری قمری، شورش ولید بن طریف حوری در سال 179هجری قمری در جزیره، شورش هیصم بن همدانی در سال 179 هـجری قـمری در یمن، ضعف در برقراری آرامش در شمال آفریقا، پیدایی دولت ادریسیان و واگذاری امور آفریقا به ابراهیم بن اغلب، شورش حمزه خارجی در خراسان در سال 179 هجری قمری و نیز اقدامات علی بن عیسی بن مـاهان در خـراسان [8]که به احضار وی از آن دیار انجامید عواملی هستند که در تقسیم امپراتوری میان سه فرزندهارون برای سهولت در اداره این منطقه وسیع مؤثر بود.

هارون در دوران خـلافت خـود دو بار عزم خراسان کرد. یـک بـار در سال 189 هجری قمری که برای رسیدگی به دادخواهی مردم خراسان از ظلم علی بن عیسی بن ماهان در خراسان تا ری نیز پیش رفت ولی به دلایلی بازگشت و بـار دیـگر در سال 192 هجری قمری کـه آشـوب ها و حوادث خراسان باعث شد تا حضور وی در خراسان واجب جلوه نماید. او از یک سو برای فرو نشاندن آتش فتنه در خراسان، ماوراءالنهر و سیستان، به علت ناکامی و بی لیاقتی علی بن عیسی بن ماهان مـجبور بـود عازم خراسان شود و از سوی دیگر در تلاش بود تا امـنیت و آرامـش را در امپراتوری بـرای فرزندانش فراهم آورد. بذل توجه وی به مأمون و اصرارش در ایجاد آرامش و حفظ قدرت وی باعث شد تا در واپسین ایام عـمرش برای باز گرداندن آرامش در شرق به خراسان عزیمت کند.

مهمترین دلایل حـضور هـارون در شـرق

الف:اقدامات علی بن عیسی بن ماهان ب:شورش حمزه خارجی یا حـمزه اذرک ج:شـورش رافع بن لیث.

ناحیه خراسان از زمان ولایتداری علی بن عیسی بن ماهان صـحنۀ فـتنه های خـونینی بود، زیرا علی بن عیسی ستمگری بی باک بود و در تمام مدت حکومت دیرپای خود با زورگویی و زیـاده ستانی در خراسان حکمرانی می کرد تا آن که بهره کشی های ظالمانه اش مردم خراسان را به ستوه آورد و اعتراض همگان را بـرانگیخت. با این همه هـارون هـمچنان از وی حمایت می کرد؛زیرا علی بن عیسی علاوه برآن که خزانه خود را از این چپاول ها می انباشت، هدایا و تحفه هایی برای خلیفه و دیگر سیاسیون در بغداد ارسال می کرد. ازاین رو هارون در سال 192 هجری قمری خود راهی خراسان شـد تا قدرت خلافت رادر آن ناحیه استحکام بخشد.

از عوامل دیگر حضور هارون در خراسان شورش حمزۀ خارجی بود. برخورد مداوم خوارج با خلفا سبب شد تا در منطقه عراق پراکنده شوند و پس از آن حجاز، جزیره و بسیاری از شـهرهای ایـران از جمله فارس، کرمان و سیستان مرکز ظهور و تمرکز آنان شد.

در طی سدۀ دوم هجری در شرق عالم اسلامی تنها در سیستان، قهستان و بادغیس بود که خوارج همچنان به فعالیت خود ادامه می دادند. این امر شـاید از آن نـظر بود که آن ها از ناخرسندی های اجتماعی و دینی خاص مناطق روستایی ایران بهره برداری می کردند.

مورد دیگر شورش رافع بن لیث بود. رافع بن لیث بن نصر بن سیار به دلیل انـگیزه های شـخصی بر حکومت مرکزی شورید و بسیاری از مردم خراسان و ماوراء النهر به علت نفرت از سیاست های عبّاسیان از او پیروی کردند. وی از جملۀ فرماندهان لشکری بود که همراه علی بن عیسی بن ماهان به مرو آمـده بـود.  وی در سمرقند سلیمان بن حمیر حـاکم آن جا را کـشت و سر به شورش برداشت. [9] اما آنچه به نظر مهم می رسید دوام قیام وی است که از سال 190 تا 194 هجری قمری طول کشید و این بیانگر آنـ است کـه زمـینه برای قیام او فراهم بوده است و مردم از ستم های عـلی بـن عیسی بن ماهان به تنگ آمده بودند و منتظر فردی بودند تا به گرد وی جمع شوند. همکاری تمامی مخالفان علی بـن عـیسی بـن ماهان با رافع، گسترش قیام او و تصرّف بسیاری از شهرهای ماوراء النهر را مـوجب شد.[10]

وقتی هارون برای نبرد با رافع بن لیث عازم خراسان شد فضل بن سهل به مأمون پیـشنهاد کـرد کـه همراه هارون به خراسان برود و به مأمون گفت: «اکنون که هارون الرشـید بـه خراسان می رود معلوم نیست برای او چه حادثه ای پیش می آید. ممکن است پس از وفات او،  امین تو را از ولایت عهدی خـلع نـماید و تـو در بغداد هیچ اقدامی نتوانی انجام دهی. بنابراین از هارون بخواه که تو را نیز هـمراه خـود بـه خراسان ببرد.»[11] فضل برای پیشبرد کارهای مأمون با همۀ بزرگان خراسان برای حمایت از وی ملاقات کـرد و تـمام کارها را بـه دست خویش پیش می برد. [12] فضل بن سهل که برای به خلافت رساندن مأمون تـلاش مـی کرد آرزو داشت مرو به جای بغداد پایتخت این خلافت باشد و مجد و عظمت گذشته خرسان بـه آن بـاز گـردد و به نقشی بارز در گرد آوردن خراسانی ها در پشت آن مسأله منجر شود وی امامی بود که خراسانیان از نـو بـه دور او جمع شدند.[13]

اولین مخالفت[14] امین با عهدنامه ولایت عهدی مأمون پس از مرگ هارون زمـانی آشـکار شـد که فضل بن ربیع اموال هارون را که به مأمون بخشیده بود با خود به بغداد بـرد. امـین پس از آن به تحریک اطرافیانش به خصوص علی بن عیسی و فضل بن ربیع اقدام بـه خـلع مأمون و گرفتن بیعت برای فرزند خود، موسی، کرد و به قصد فریب مأمون و دور کـردن وی از حـامیان خراسانی وی را طی نامه ای به بغداد دعوت کرد. ولی مـأمون فـریب نـخورد و عمل به وصیت پدر را که حفظ خراسان و حـکومت آن در آن بـود بهانه کرد و از رفتن عذر خواست. بدین ترتیب مکاتبه و مبادلۀ نامه همواره بین آن ها بـرقرار بـود تا آن که مأمون رام شد و تـصمیم گـرفت خود را خـلع کـند و بـا موسی بن امین دست بیعت دهـد کـه فضل بن سهل او را از این کار بازداشت و ضمانت کرد او را به خلافت برساند.[15]

عـلل اخـتلاف میان امین و مأمون

ریشه های درگیری مـیان دو برادر به سه مـسألۀ زیـر بر می گردد:

الف:مشکل ولایت عـهدی

ب:خـراسانیان و برخورد فرهنگی با اعراب

ج:چشم‏داشت اطرافیان.

اقدام بعضی از خلفای عبّاسی در تعیین جانشیان مـتعدّد یـکی از عوامل بروز اختلافات و ستیز در ایـن خاندان و دسـتاویزی مـناسب برای مدعیان قدرت بـود کـه در برخی موارد زمینۀ جـنگ های خـانمان سوز داخلی را فراهم کرد. سابقۀ این سیاست نادرست در خلافت عبّاسی به زمان سفّاح باز می گردد؛هـنگامیکه امـین به برکناری مأمون و بیعت با فـرزندش تـصمیم گرفت،  بـه یـحیی بـن سلیم سخنانی روشن گـفت. وی کوشید او را از این کار باز دارد. سخنان امین این بود: «کار رشید عجولانه بود که جعفر بـن یـحیی با جادویش او را دچار شبهه کرد و بـا افسون دلش را بـه دسـت آورد و نـهال نـاپسندی را برای ما کـاشت کـه جز با قطع آن سودی عاید ما نمی شد و کارها جز با ریشه کنی و خلاصی از آن سامان نمی گیرد.»[16]

در سدۀ نخست فـرمانروایی عـبّاسیان تـقابل میان دو قطب رقیب یعنی ایرانیان و اعراب از یـک سـو و شـیعیان و اهـل سـنّت از سـوی دیگر تا بدان حد شدّت یافت که تهدیدی به حال ثبات و وحدت خلافت به شمار می رفت. در زمان حکومت مأمون این تقابل به اوج خود رسید. مأمون از لحـاظ شـخصی و سیاسی به یکی از این دو بخش متعلق بود اما برادر وی امین با بخش دیگر پیوندهایی داشت. پیروزی مأمون بر امین در حقیقت آن پیروزی که عنصر عرب در غلبه بر برامکه به دست آورده بود و تـلاش پیـوستۀ آن برای به چنگ درآوردن نفوذ و قدرت بیشتر فقط در سایه خلیفه ای مانند امین فراهم می شد.

اطرافیان امین به ویژه فضل بن ربیع و علی بن عـیسی بـن ماهان با نیرومندی پشت سـر او ایـستادند و او را به شکستن پیمان وا داشتند. در حالی که امین با توجه به وجود سخنان گذشته اش مایل بود به برادرش وفادار بماند، فضل بن ربیع او را نصیحت کرد کـه از بـرادرش مأمون بخواهد تا بـرخلاف مـیلش به بغداد بیاید و بر او غلبه کند و میان او و سپاهش فاصله بیفتد و زمینۀ خلع او ایجاد شود و ولی عهدی بعد از او به پسرش موسی باز گردد. از آن سو فضل بن سهل از مأمون حمایت کرد و به او فهماند کـه بـه علت کارهای خراسان از رفتن به بغداد عذر بخواهد و خواستار باقی ماندن در آنجا شود.[17] و بدین گونه دخالت اطرافیان به شعله ور شدن نزاع منجر شد و به آن حد رسید که درگیری اجتناب ناپذیر گشت.

مـامون و خـوارج

مهمترین خـاستگاه خوارج در زمان عبّاسیان منطقۀ سیستان و خراسان و قسمت سفلای بین النهرین بود. خوارج همزمان با دستیابی آل عبّاس بر خـلافت،  اوضاع سیاسی مناطق مذکور را به شدّت آشفته ساختند و به رغم کوشش والیـان سـفاح و مـنصور برای آرام کردن اوضاع، آشوب و فتنۀ آنان در آن دیار چنان بالا گرفته بود که حکومت عبّاسی را در مشرق به شـدّت ضـعیف کرده بود.[18]

مأمون پس از سرکوبی امین و در مدّت اقامتش در مرو با خوارج در افتاد و برای سـرکوب آنـان تـلاش کرد. با این همه اقدامات او بار دیگر بی نتیجه ماند، زیرا ضرورت حضور او در بغداد سبب شد تـا این اقدامات ناتمام بماند و کار دفع خوارج به آل طاهر سپرده شود. طاهر در دفع خـوارج اهتمام بسیار کرد  فرزندش طلحه نیز تمام تلاش خود را صرف مبارزه با آنان نمود تا این که سرانجام جنبش خوارج در سـال 213 هـجری قمری با مرگ حمزه در دوران حکومت مأمون به پایان رسید.

قیام ابو السرایا

علویان از حالت بی ثباتی سیاسی که حکومت عبّاسی در نتیجۀ درگیری میان امین و مأمون به آن دچار شده بود استفاده کـرده بـه حرکت هایی مخالف در عراق، حجاز و یمن دست زدند که شاید خطرناکترین آن ها حرکت ابو السرایا بود که در سال 199 هجری قمری در شهر کوفه و به دستور محمدبن ابراهیم بن اسماعیل معروف به ابـن طـباطبا قیام کرد.

علت ظهور و قیام طباطبا این بود که چون مأمون، طاهر بن حسین را از ایالت خود برکنار و آنچه راکه فتح کرده بود از دست او خارج کرد و حسن بن سهل را بـه جـای طـاهر بر رأس کار قرار داد و فضل بن سـهل بـر مـأمون مسلّط شد و او را در قصر نشانده و مانع ملاقات وی با مردم شد خود مستبد و سرخود شده بود و بنی هاشم خشمگین و بر حسن بن سـهل گـستاخ شـدند و در هر شهری فتنه برخاست و در این میان این طـباطبا نـخستین کسی بود که در کوفه خروج کرد.[19]

شورش دیباج

دوران مأمون شاهد حرکت علوی دیگری بود که طبیعت و منشأ آن با دیـگر حـرکت ها مـتفاوت بود.  طبیعی بود که حکومت عبّاسی غرق در مشکلات داخلی بـود و به این حرکت توجّه جدی نشان نداد؛ حرکتی که خطرناک توصیف نشد،  زیرا به مکّه منحصر بود و هـمین مـسأله بـه خلافت فرصت داد که به آسانی بر آن چیره شود و محمد دیباج ناچار شـد در انـظار مردم خودش را خلع نماید.[20] در سال 200 هجری قمری محمد بن جعفر بن محمد بن علی بن حـسین مـعروف بـه دیباج در مکه و در نواحی حجاز ظهور کرد و کسانی را به جانب خویش فرا خـواند. قـیام دیـباج هنگامی بود که حسین بن حسن (افطس) و یاران خود از اهل بیتش دیدند که مـردم از روی صـحیح دیـن برگشته اند و خبر قتل ابو السرایا را شنیدند و این که طالبین را از کوفه و بـصره و شـهرهای عـراق بیرون کرده اند و حکومت و قدرت بار دیگر در دست بنی عبّاس افتاده است.

شورش نصر بـن شـیث

جنبشی عربی بر ضدّ مأمون به پا شد که آن را نصر بن شبث هدایت کـرد. نـصر از بـنی عقیل بود و در کیسوم در شمال حلب می زیست.  او عرب تباری اصیل و باهوش بود که از کشته شدن امین بـه خـشم آمده بود و از مأمون به سبب تکیه بر مردم مرو و خراسان و به حاشیه رانـدن عـناصر عـربی کینه به دل گرفت. او بر ضدّ خلافت مأمون آشکارا قیام کرد و بر سرزمین های مجاور دست یـافت و بـسیاری از تـازیان به او پیوستند، سپس او از فرات گذشت و خواست بر ناحیه شرقی نیز سیطره یابد.

وی در آغـاز خلافت مأمون رهبری گروه بسیاری از اعراب مخالف را در جزیره و دیار مصر بر عهده گرفته بود و پرچم شورش عـلیه خـلیفه را برافراشته بود. [21] در این زمان گروهی از علویان به اعتبار مخالفت نصر با مأمون مـی خواستند از نـیروی وی استفاده کنند و به یاری او خلافت را به خـاندان خـود مـنتقل کنند. اما وی نپذیرفته و گفته بود خلافت حـق آل عـبّاس است و من ازاین رو با مأمون می جنگم که عجم را بر عرب برتری داده است.[22]

نـقش امـام رضا در وحدت ملی و انسجام اسـلامی  خـلافت عبّاسی

ارشـادات امـام در آمـوزه ها و آداب دینی به معنایی که توده از آن بـرداشت دارنـد نبود.  در عرصۀ اقتصادی می گفت: من ضامن عدم فقر کسی هستم که خط مـیانه‏روی را رعـایت کند. همچنین افراد را به پدر و مادر و رعـایت حرمت آن ها توجه مـی داد. نـیز در مواردی برای افراد از احکام دیـن و کـیفیت اجرای تعالیم سخن می گفت. گاهی برای فردی که منکر اصالت روح بود از استقلال آن سخن مـی گفت و آن را بـرای وی آشکار می کرد. امام حتی در طـول عـمر خـویش سفرهای ارشادی نـیز داشـت. ایشان علاوه برسفر حـج و مـرو، به کوفه و بصره هم سفرهایی کرد.[23] در طول این سفرها امام سعی داشت مسایل دیـنی مردم را پاسخ دهد و بـه حل و رفع مشکلات ایشان بپردازد. در سفر خراسان بعد از هر نماز روبروی مردم می ایستاد و ضمن موعظه و ارشـاد بـه سؤالات آن ها پاسخ می داد. در این پیـش نمازی ها کـه بـه خـواهش مأمون صـورت می گرفت افراد اعـم از سـنّی و شیعه حضور داشتند.[24]

روابط امام رضا(ع) با هارون، امین و مأمون و تأثیر آن در وحدت ملی و انسجام اسـلامی

هـارون تـا زمانی که زنده بود فرصت نکرد عـلیه امـام دسـت بـه اقـدامی بـزند. قیام ها و نهضت های شیعی و علوی زمینه ساز بیداری های بسیاری بود و هارون ناچار بود برای فروکش کردن خشم مردم دست از امام بردارد. شرایط نامساعد سیاسی در اواخر دوران هارون و ناآرامی هایی که در خـراسان به وقوع پیوسته بود اوضاع خلافت را دگرگون کرده بود. این رخدادها دقیقا زمانی بود که قدرت امام و به تبع آن علویان در منتهای اوج بود.

امام از شرایط هارون آگاه بود و می دانست هارون در رابـطه بـا او نمی تواند به جمع بندی و تصمیم گیری خطرآفرینی بپردازد.  از مشکلات هارون خبر داشت و همۀ آن ها از فرصتی برای تبلیغ دین مبین اسلام تلقی می کرد. اما با استفاده از این شرایط و امکانات با قدرت و سرعت بـه امـر تبلیغ دین و احیای حقوق از دست رفتۀ اسلام پرداخت. کلاس درس و بحث خود را رونق داد و مجالس اسلام‏شناسی به راه انداخت و سنگرهای جدیدی را برای دین اسلام پدید آورد. فـعالیّت های امـام در جهت سازندگی ذهن ها و نسل ها بود. امـام کـوشید ضمن نشر اسلام در میان توده ها و آشنا کردن افراد به حقوق اسلامی خود خطوط اساسی تشیّع را به عدّه ای خاص بیاموزد و آنان را ذخیره های دنیای اسلام قرار دهـد.

امـا همچنین در عرصۀ ارشادات خـود مـی کوشید زندگی مردم را نظم دهد و برای آن ها برنامه تعیین کند. در عرصۀ این برنامه ضمن توجه به دنیا، و تأکید بر آخرت داشت و مردم را به انجام امور نیک سوق می داد. ارشادات امام بسیاری از مسیحیان، یـهودیان، دهـریون و حتی ستاره پرستان را بینش داد و آن ها را به قبول اسلام وادار کرد.

امام در برخورد با فرق مختلف اسلامی که در عهد ایشان ظهور کرده بود بیشترین تلاش را می کرد تا آنها را به راه راست ارشاد نماید؛نـمونۀ بـارز آن را می توان در جـریان تلاش ایشان برای بازگرداندن فرقۀ واقفیه که بسیار امام را آزار دادند مشاهده کرد.  امام تلاش کرد تا آن ها را به حقّانیت باز گرداند امـّا تـلاشایشان تقریبا با شکست روبرو شد. این اختلافات و جدایی ها نوعی هرج ومرج دینی و فکری را در جـامعۀ اسلامی سـبب شـد.  

فساد و آلودگی امین به حدی بود که به او فرصتی نداد تا به امام برسد. هـرچند امین نیز همانند پدرش کینه دار آل علی(ع) بود ولی درگیری های وی با مأمون فرصت آزاررسانی بـه امام را از او گرفته بود. امام بـا اسـتفاده از فرصت جنگ و نزاع میان امین و مأمون بیشترین بهره را برد و به تحکیم وضعیت شرایط دین اسلام و نشر و تبلیغ آن پرداخت. چه بسا افرادی بودند که در همین اوضاع نابسامان سیاسی توانستند به خدمت امام برسند و از مـحضر ایشان بهره مند شوند. جو متزلزل حکومت امین بلایی برای وحدت جامعۀ اسلامی بود،  اما امام با استفاده از آن توانست به ایفای نقش خویش بپردازد و در نشر آموزه های دین اسلام تلاش نماید. امام با آسـودگی و فـراغ خاطر به تربیت شاگردان مختلفی پرداخت.

بعد از اینکه مأمون به خلافت رسید و در مرو مستقر شد دریافت در برابر شورش های علویان چاره ای ندارد و به فکر افتاد تا به نوعی از سوی علویان اطمینان خـاطر پیـدا کند. به همین سبب در اقدامی حضرت علی بن موسی(ع) را از مدینه فراخواند. با توجه به ضرورت و نیاز مأمون به دعوت سعی شده است این اقدام تحت عنوان تعهد و نذر گذشتۀ او قلمداد شـود تـا هویت واقعی او کمتر آشکار شود. اوضاع و شرایط بحرانی خلافت به همراه اتّکای مأمون به سیاست های فضل بن سهل برای فرونشاندن این شورش ها بیش از هر چیز در دعوت امام مؤثر بوده اسـت. خـروج ایـن طباطبا و حمایت ابو السرایا از او تـأثیر بیشتری در مـأمون در ایـن اقدام باقی گذاشت. چرا که دامنۀ این فعالیت ها به قدری بالا گرفت که سایر علویان نیز بنای تعرّض نهادند. سرانجام در شهرهای بـصره و اهـواز زیـد بن موسی بن جعفر، در یمن ابراهیم بن موسی بـن جـعفر، در فارس اسماعیل بن موسی بن جعفر، در مکه حسن افطس و در مداین محمد بن سلیمان به قدرت رسیدند. [25] به دنبال این قـیام ها شـهرهای دیـگر نیز سر به شورش برداشتند چنان که حجاز به دست محمد بـن جعفر افتاد و احمد بن عمر بن خطاب ربعی بر نصیبین و توابع آن چیره شد. در موصل سید بن انس،  در مـیافارقین مـوسی بـن مبارک یشکری، در ارمنستان عبد المالک بن حجاف سلمی و در عراق عجم ابو دلف عجلی به قدرت رسیدند.[26] در چنین شرایطی بود کـه مـأمون بـهناچار حیات و بقای حکومت خود را تنها در حمایت از علویان دید. ازاین رو برخلاف میل عـبّاسیان ناگهان تـغییر رویـّه داد و به شدت به علویان متمایل شد. نزدیکی به وی امام رضا(ع) یگانه روزنۀ امیدی بود کـه مـأمون را از ایـن گرفتاری ها رهایی می بخشید. حضرت در زمان ورود به نیشابور،  مورد استقبال شدید شیعیان قرار گرفت. زمانی کـه امـام قصد داشت از نیشابور خارج شود، محدّثان این شهر که ازبزرگان اهل حدیث بـودند پیـرامون مـرکب امام جمع شده از او درخواست کردند تا برای آن ها حدیثی بخواند.  امام نیز حدیث معروف سـلسلة الذهـب را برای مردم چنین فرمود: «پدرم از پدرانش علیهم السلام روایت کرد که رسول اکرم از جـبرییل و او از مـیکاییل و او از قـلم و او از خداوند نقل کرد که فرمود:کلمۀ لا اله الا اللّه حصار و پناهگاه من است، هرکس به آن جا پناه آورد از عـذاب مـن در آسایش است.» و بعد از این که مرکب از جای خود حرکت کرد برگشت و گفت:«لا اله الا اللّه شـروطی دارد کـه بـاید به آن ها عمل کرد و من هم یکی از شروط آن می باشم.»[27] امام رضا(ع) این حدیث را زمانی بـه مـردم گـفت که جامعۀ مسلمین گرفتار چند دستگی سیاسی و عقیدتی شده بود. مکتب های نـوظهور در مـیان مسلمانان پیدا شده بود و ارباب بدعت و صاحبان هوا و هوس هر کدام در گوشه ای قیام کرده بودند، هـرکس سـخنی می گفت و تفرقه و تشتّت همه جا رافراگرفته بود.

مدعیان خلافت و امامت در حجاز، عـراق، شـام، یمن و خراسان قیام کرده بودند و هر کـدام بـرای خـود نیرو تهیه کرده بودند و با یکدیگر به جـنگ مـشغول بودند.  امام با بیان این حدیث مردم را به توحید و خداپرستی دعوت کرد و گـفت هـمه باید از عناد و لجاج دست بـردارند و زیـر پرچم تـوحید و خـداشناسی درآیند و از تـفرقه بپرهیزند و بدعت گزاران و منحرفان به خداوند روی بـیاورند و دسـت از تحریفات بردارند و عقاید مردم را خراب نکنند و احکام خداوند را با تفسیرهای گوناگون بـیان نـنمایند و اصول و معارف دینی را تحریف نسازند. از طـرف دیـگر به مدعیّان خلافت تذکّر دادند که خلافت و امامت حق آن ها نیست و کسانی کـه در شـهرها و ولایات قیام می کنند و مدعی خـلافت شـده اند و بـرای خود لشکر و اسـلحه تـدارک دیده اند باید بدانند که خـلافت و امـامت متعلق به ما می باشد و دیگران را در آن حقّی نیست. کسانی که وارد حصار توحید می شوند باید ولایت مـا را نـیز قبول داشته باشند و امامت و حکومت مـا را بـپذیرند.

جریان ولایـت عـهدی و قـبول آن توسّط امام رضا(ع) اوج تـلاش امام برای حفظ وحدت ملّی و انسجام اسلامی جامعه اسلامی بود. یکی از علت هایی که مأمون بر ولایـت عـهدی امام اصرار داشت این بود کـه مـی خواست بـا ایـن چاره جویی اگـر بتواند صحنۀ درگـیری را از حـوزۀ عبّاسیان و علویان به خاندان حسنیان و حسینیان منتقل کند و نیز آن دسته از شیعیان را که خواهان انتقال خلافت به خـاندان پیـامبر بـودند با خود همراه سازد.[28]

مأمون باید بـه شـکلی مـشکلات سـیاسی خـود را حـل می کرد و چاره ای جز واگذاری ولایت عهدی به امام رضا(ع) نداشت. عناصر ایرانی و خراسانی به مأمون و عناصر تازی به امین پیوستند. مأمون احساس کرد دل جویی از این عناصر تازی که در بـرابر او موضع دشمنانه اختیار کرده اند بی فایده است، چون این دشمنی در پیکار وی با برادرش امین و در قیام نصر بن شبث که از کشتن امین به خشم آمد و خشم خود را نسبت به مأمون به سبب تکیۀ او بـر ایـرانیان و کنار نهادن تازیان آشکار ساخت، به روشنی عیان گشت.[29] از همین رو مأمون به جریانی پیوست که خواهان فراهم آوردن رضایت مردم خراسان و ایران بود. عداوتی که مأمون از جانب خاندان عبّاسی نسبت به خـود احـساس می کرد یکی دیگر از عواملی بود که وی را به دودمان علوی و هوادارانشان نزدیک ساخت. واگذاری ولایت عهدی امری مهم در تهدید علویان و جلب آن ها به سـوی مـأمون بود.[30]زیرا تنها به این طـریق بـود که اختلافات بین علویان و عبّاسیان از بین می رفت.

مـأمون بـه ایشان ابتدا پیشنهاد خلافت داد و گفت:می خواهم خود را از خلافت خلع کنم و آن را به شما واگذارم رأی شما در این باره چیست؟[31]اما حضرت به هیچ عنوان راضی به این امر نبود. این قضیه چندین بار تکرار شـد و جـواب حضرت در هر بار منفی بود. تا این که حضرت به مأمون گفت: «اگر این خلافت را خدا در کف عنان تو قرار داده است نمی توانی چیزی را که خدا به تو بخشیده است به دیگری واگـذار نـمایی و اگر ایـن خلافت از آن تو نیست چگونه چیزی را که از آن تو نیست به دیگران می بخشی؟»[32] بعد از آن مأمون ایشان را به خلوت خـود خواست و بار دیگر نیز مطلب خود را تکرار کرد و گفت: «همانا عـمر بـن خـطاب خلافت را به طور مشورت میان شش نفر قرار داد که یکی از آنان جدّ تو علی بن ابی طالب(ع) بـود و شـرط که در بارۀ آن کس که از این شش نفر مخالفت کند گردنش را بزنند و شما به نـاچار بـاید آنـچه من خواسته ام بپذیری و راهی جز این نداری»[33]

بعضی را نظر بر آن است که فضل بن سـهل که وزیر مأمون بود او را واداشت تا خلافت و ولایت عهدی را بر امام عرضه بـدارد. اما باید دید کـه چـه علتی موجب گردید تا فضل مأمون را به این کاروا دارد. به احتمال زیاد دلایل فضل و مأمون در انتصاب امام به ولایت عهدی، «سیاسی» بوده است. زیرا پس از قتل امین و اوضاع آشفتۀ عراق و حـضور مأمون در مرو و نیز اوضاع نابسامان شام، در این میان در بین عبّاسیان فردی برجسته که مورد اعتماد و قبول همگان باشد وجود نداشت و مأمون بیشتر از آن که برای مردم عراق شناخته شده باشد، در بین مردم مرو و خـراسان مـحبوبیت داشت. فضل و مأمون با مشاهدۀ اوضاع نابسامان شهرهای مهم و شورش های مردم به این نکته پی بردند که در این بین بهترین افراد برای هدایت جامعۀ اسلامی اولاد علی(ع) هستند و می خواستند با انتخاب فرد برجسته و مـمتازی از خـاندان علی (ع) ولایت عهدی، رضایت مردم را به خود جلب نمایند و پایه های خلافت مأمون را مستحکم نمایند.[34]

گرچه مناظرات امام رضا(ع) همه اهمیّت دارد ولی مناظرۀ معروف ایشان با رهبران ادیان الهی از جهات مختلفی دارای اهمیت بیشتری است. یکی از آن جهات این است که مـأمون رهـبران تـمام مکاتب و مذاهب را جمع آوری کرده بـود کـه شـاید امام رضا(ع) را در یک مناظره حذف علمی کند ولی در همان جلسه خلاف مقصود حاصل شد.  جهت دیگر این که این مناظره در واقع چند جانبه بوده اسـت بـه ایـن معنا که رهبران چهار مکتب و مذهب معروف را مأمون جـمع آوری کـرده بود که می توانستند از دین خود دفاع کنند از این جهت می بینیم این مناظره از طلوع آفتاب تا بعد از نماز مغرب طول کـشیده اسـت. در ایـن مناظره بود که وقتی رهبران مکاتب شکست خوردند، حضرت با صـدای بلند فریاد زد: هر کس حرفی خلاف اسلام دارد بگوید تا پاسخ بشنود. حسن بن سهل نوفلی که از یاران حضرت بود، مـی گوید: «مـا خـدمت امام علی بن موسی الرضا(ع) مشغول صحبت بودیم که ناگاه، یـاسر خـادم، که عهده‏دار اوامر حضرت بود، وارد شد و گفت: مأمون به شما سلام می رساند و می گوید:برادرت به قربانت بـاد! اصـحاب مـکاتب مختلف و ارباب ادیان و علمای علم کلام از تمام فرق و مذاهب جمع اند. اگر دوست داریـد، قـبول زحـمت فرموده، فردا به مجلس ما آیید و سخنان آن ها را بشنوید و اگر دوست ندارید، اصرار نـمی کنم، و نـیز اگـر مایل باشید، ما به خدمت شما می آییم، و این برای ما آسان است.» نوفلی می گوید: «وقـتی یـاسر خادم از مجلس بیرون رفت، امام(ع) نگاهی کرد و به من فرمود:«تو اهل عـراق هـستی و مـردم عراق ظریف و باهوشند؛در این باره چه می اندیشی؟ مأمون چه نقشه ای در سر دارد که اهل شرک و علمای مـذاهب را گـرد آورده است؟» عرض کردم «او می خواهد شما را به محک امتحان بزند و بداند پایۀ علمی شما تـا چـه حـد است، ولی کار خود را بر پایۀ سستی بنا نهاده به خدا سوگند! طرح بدی ریخته و بنای بدی نـهاده اسـت.» امام(ع)فرمود: «چه بنایی ساخته؟! چه نقشه ای طرح کرده؟!» نوفلی(که از توطئۀ مأمون دچـار وحـشت شـده بود، عرض کرد: «که علمای علم کلام اهل بدعتند، و مخالف دانشمندان اسلامند؛ چرا که عـالم،  واقـعیت ها را، انـکار نمی کند اما این ها اهل انکار و سفسطه اند؛اگر دلیل بیاوری که خدا یـکی اسـت؛می گویند:این دلیل را قبول نداریم، و اگر بگویی محمد(ع) رسول اللّه است؛می گویند:رسالتش را اثبات کن. خلاصه، ایـشان افـرادی خطرناکند و در برابر انسان، دست به مغاطله می زنند و آن قدر سفسطه می کنند تا انـسان دسـت از حرف خویش بردارد. فدایت شوم!از این ها بر حـذر بـاش!!» امـام(ع)تبسّمی فرمود و گفت:«ای نوفلی تو می ترسی دلایـل مـرا باطل کنند و راه را بر منببندند؟» نوفلی-از گفته خویش پیشمان شده بود-گفت:«نه به خـدا سـوگند! من هرگز بر تو نمی ترسم، امـیدوارم کـه خداوند تـو را بـر هـمۀ آنان پیروز کند.» امام(ع)فرمود:«ای نـوفلی، دوسـت داری بدانی کی مأمون،  از کار خود پشیمان می شود؟»گفتم:«آری» فرمود: «هنگامی که استدلالات مـرا در بـرابر اهل تورات،  به توراتشان بشنود، و در بـرابر اهل انجیل به انجیلشان و در مـقابل اهـل زبور به زبورشان و در مقام صـابئین بـه زبان عربیشان، و در برابر هیربدان به زبان فاسی شان و در برابر اهل روم به زبان رومی و در برابر پیـروان مـکتب های مختلف به لغاتشان. آری! هنگامی کـه دلیـل هـر گروهی را جداگانه ابـطال کـردم، به طوری که مـذهب خـود را رها کنند و قول مرا بپذیرند، آن گاه مأمون می داند مقامی را که او در صدد است، مستحق نیست! آن وقـت پشـیمان خواهد شد و هیچ پناه و قوه ای جز بـه خـداوند متعال نـیست.»

امـام رضـا(ع)مانند اجداد طاهرینش کـه خلفا را پند و اندرز می دادند، مأمون را پند و اندرز می داد. روزی مأمون خبر از فتح پاره ای از قریه های کابل را بـرای امـام آورد و اظهار خوشحالی و خشنودی نمود. امام فرمود:«آیـا از فـتح قـریه ای از قـریه های اهـل شرک خوشحالی می کنی؟»مـأمون پرسـید:«آیا در این فتح جای خشنودی نیست؟». اما م فرمود: «از خدا در مراعات امّت محمد (ص) و مأموریتی که خدا به تو داده است پروا کـن. سـرزمین هایی که بر آن ها حکومت داری ضایع گذاشته ای و بـه امـورشان رسـیدگی نـمی کنی و آن را بـه عـهده دیگران گذاشته ای و به کلی از مدینۀ «دار الهجره » غافل شده ای که آن مهبط و محل ریزش رحمت و نزول وحی خداوند است و در مرو سکنی گزیده ای و اولاد مهاجر و انصار در آن مظلوم واقع شده اند و با بودن تـو به آنان ظلم و تجاوز می شود.» مأمون پرسید:«حال چه کنم؟»امام پاسخ داد: «نظر من این است که از این بلاد بیرون روی و به مرکزی که پدرانت در آنجا بودند رحل اقامت افکنی و در مرکز خلافت بـه امـور مسلمین رسیدگی کنی. مأمون رأی امام را پسندید و زمانی که از اتاق بیرون رفت، دستور داد همه برای رفتن به عراق حاضرشوند.»[35]

چون این خبر به فضل به سهل رسید سخت پریشان شد زیرا امور به دست او بود و کاملا بر مأمون تسلّط داشت. فضل بـه مـأمون گفت: «یا امیر المومنین،  ایـن چـه رایی است که بدان امر کرده ای؟ مگر فراموش کرده ای که دیروز برادر خود را کشتی و خلافت را از وی گرفتی، خویشاوندان پدریت با تو دشمن هستند و همۀ اهل عراق و عرب ها با تـو مـخالف هستند، دیگر این کـه کـار تازه ای انجام داده ای و ابو الحسن را ولی عهد خود کرده ای و خلافت را از خاندانت بیرون کرده ای، فقها و علما از تو و عمل تو راضی نیستند و آل عبّاس همه از تو نفرت دارند و دل های آن ها با تو نیست.»[36]

مأمون گـفت: «ابـا الحسن مرا به این کار امر نموده است و این رأی در نظر من درست است». فضل پاسخ داد: «این رأی در نظر من درست نیست. رأی درست این است که هنوز در خراسان اقامت داشته باشی تا دل هـای مـردم آرام شود و قـضیۀ کشته شدن امین فراموش گردد و اکنون در این جا بزرگانی هستند که به رشید خدمت کرده اند و از اوضاع و احوال آگـاهی دارند تو از آن ها طلب کن و در این مورد با آن ها مشورت نما، هـرچه آن ها نـظر دادند و گفتند به کار گیر».[37]فضل باهوش و تجربه ای که داشت توانسته بود بر احساسات و افکار سران و فـرماندهان و کـسانیکه دستگاه حکومت از آن ها تشکیل شده است چیره شود. اما فقط بر امام نـتوانسته بـود چـیره شود و امام نیات او را پی برده بود و سعی داشت مأمون را از خطراتی که از جانب فضل متوجه اوست آگاه نـماید. لیکن مأمون نمی خواست به کسی که خلافت او را از خطر رهانیده بدگمان شود. فضل در مـرو به دلیل نفوذ در افکار و احـساسات سـران و فرماندهان، همۀ مراکز قدرت را زیر سلطۀ خود گرفته بود و در عراق با زیرکی توانسته بود طاهر بن حسین را پس از فتح بغداد از مقام فرماندهی و قدرت برکنار سازد و برادرش حسن را به جای او بگمارد و مأمون هم بـی درنگ پذیرفت.

خلافت مأمون در سال 202 هجری قمری به بحران جدی دچار شده بود؛ عراق خاستگاه عبّاسیان آشکارا خلافت مأمون را انکار می کرد. خارج شدن این ناحیه از خلافت عبّاسی تجزیه و فروپاشی خلافت را در پی داشت. نواحی مـجاور ایـن سرزمین از جمله جزیره در شمال و حجاز در جنوب،  پیوند عمیقی با تحوّلات سیاسی و اجتماعی عراق داشتند. اکنون مأمون در وضعیتی قرار داشت که اگر عراق را نادیده می گرفت باید تمام حکومتش را قربانی سهل‏انگاری می کرد. عرب های مـتعصّب و عـبّاسیان مقیم بغداد خراسانیان را رقیب سیاسی خود می پنداشتند. آنان با انتخاب ابراهیم بن مهدی بـه خـلافت گام مهمی در راه استقلال خواهی و نفی خلافت مأمون برداشتند. همۀ فرزندان عبّاس و یاران ایشان نیز که در مدینه بودند در کار خلع مأمون و تبعیت از ابراهیم بن مهدی هم داستان شده بودند.[38]

هنگامی که فـضل بـن سـهل مشاهده کرد مأمون دیگر بـه سـخنان وی تـوجهی ندارد و تصمیم گرفته به سمت عراق برود، بعد از این که مقدمۀ کاروان مأمون از مرو خارج شدند و مأمون خواست حرکت کند به فضل بن سـهل گـفت:چـرا در منزل خود نشسته ای و آمادۀ حرکت نمی شوی». فضل پاسـخ داد:«مـن گناهی بزرگ دارم. خاندانت مرا متهم می کنند و مردم مرا سرزنش و می گویند برادر مظلومت را من کشته ام و من برای ابو الحسن الرضا بیعت گـرفته ام. مـن از حـاسدان و ساعیان بیم دارم و ممکن است گزندی از جانب آن ها به من وارد شود. اجـازه بده من در خراسان بمانم و تو خود به سمت بغداد برو ». مأمون در جواب گفت:«وجود تو برای من لازم اسـت. تـو در نـزد ما مورد اطمینان و اعتماد می باشی و همواره طالب خیر و سعادت ما بـوده ای.»[39]

در ایـن زمان در ذهن مأمون تصویری از اوضاع واقعی کشور منعکس شده بود. او از حوادث بغداد آگاه شده و دانست سیاست های جـاه طلبانۀ فـضل بـن سهل و برادرش حسن که از بغداد تصویری آرام و مطیع ترسیم کرده بودند دروغین است. دیـگر چـاره ای جـز بازگشت به مواضع اولیه برای خود ندید. اما لازم بود این بازگشت تدریجی باشد چرا کـه او مـی خواست هـمان طور که در آغاز به تدریج پرچم گرایش به علویان را بالا برده بود آن را به تدریج پایـین آورد. بـه همین منظور مأمون از برخورد با فضل اجتناب می کرد ودر صدد قتل وی برآمد.[40]

نـتیجه گیری

اوضـاع نـابسامان خلافت عبّاسی در اواخر حکومت هارون علی رغم اقتدار این حکومت در ابتدای حکومت وی، جنگ میان امـین و مـأمون بر سر خلافت، قیام های متعدّد شیعیان و علویان و افراد ناراضی خاندان عبّاسی از مأمون و نیز وجـود بـرخی فـرقه های ضالّه در این دوران می توانست جامعۀ اسلامی را به اوج ذلّت و بدبختی برساند. امّا امام رضا(ع) در این اوضاع حسّاس به طـور غـیر مـستقیم هدایت جامعه را (از نظر سیاسی)به دست گرفت و این کشتی در حال غرق شدن را به ساحل نـجات رسـاند. بـا پذیرش ولایت عهدی از سوی امام،  ایشان علی رغم برخی مخالفت ها که حتی از سـوی عـلویان و شیعیان بود و در ضمن مناظرات با علمای بزرگ ادیان دیگر توانست جامعۀ اسلامی را به سوی کمال هـدایت کـند. شعار وحدت ملی و انسجام اسلامی براستی زیبندۀ اقدامات حضرت رضا(ع) است کـه بـا تلاش بی وقفۀ خویش جامعۀ اسلامی عصر عبّاسی را از هـرج و مرج و نـابودی نـجات داد.

کتابنامه

1-ابن اثیر، عز الدین؛(1351)،تاریخ کـامل،(تـاریخ بزرگ اسلام وایران)، ج 10، ترجمۀ عبّاس خلیلی، تهران:علمی.

2-ابن بابویه،ابی جعفر مـحمد بـن علی بن حسین قمی(شـیخ صـدوق)؛(1373)، عیون اخـبار الرضـا(ع)، ج 2، تـرجمۀ حمید رضا مستفید و علی اکبر غـفاری، تـهران:نشر صدوق.

3-ابن تغری بردی؛(1383 ه‍ ق. 1963/ م)، النجوم الظاهره،  الجزء 2، قاهره:المؤسسة المـصریة

4-ابـن خلدون،عبد الرحمان؛ (1366)، العبر (تاریخ ابـن خلدون)، ج 2، ترجمۀ عبد المـحمد آیـتی،تهران:مطالعات وتحقیقات فرهنگی.

5-ابـن طـقطقی، محمد بن علی؛(1367)، تاریخ فخری،  ترجمۀ محمد وحید گلپایگانی،تهران:علمی و فرهنگی.  

6-اصـفهانی،ابـو الفرج؛(1349)، مقاتل الطالبین، ترجمۀ هـاشم رسـولی مـحلاتی، تهران: کتابفروشی صـدوقی.

7-بـغدادی،عبدالقاهر؛(1367)،الفرق بـین الفـرق در تاریخ مذاهب اسلام،ترجمۀ محمد جواد مشکور، تهران:کتابفروشیاشراقی.

8-بیهقی،ابو الفضل محمد بـن حـسین؛(1362)، تاریخ بیهقی،ج 2،به اهتمام قاسم غـنی و عـلی اکبر فـیاض، تـهران:نـشر خواجو.

9-تاریخ سیستان؛(1373)، بـه تصحیح جعفر مدرس صادقی، تهران:نشر مرکز.

10-جهشیاری، محمد بن عبدوس؛ (1347)، کتاب الوزرا و الکتاب، با تـحقیقات مـصطفی السقا، ابراهیمالابیاری، ترجمة ابو الفضل طـباطبایی، تـهران:بـی نا

11-دیـنوری، ابـو حنیفه احمد بـن داوود؛(1381)، اخـبار الطوال، ترجمۀ دکتر محمود مهدوی دامغانی، تهران: نشر نی.

12-شیبی، کامل؛ (بی تا)، الصلة بین التصوّف و التـشیّع، قـاهره:دار المـعارف.

13-طبری، محمد بن جریر؛(1363)، تاریخ طبری،  ج 12،  تـرجمۀ ابـو القـاسم پایـنده، تـهران:انـتشارات اساطیر.

14- طقوش، محمد سهیل؛ (1380)دولت عبّاسیان، ترجمۀ حجة اللّه جودکی، قم:پژوهشکده حوزه و دانشگاه.

15-عطاردی، عزیز اللّه؛(1367)، راویان امام رضا(ع)در مسند الرضا، مشهد:کنگرۀ جهانی امام رضا(ع)

16-العمرو، عـلی عبد الرحمان؛(1993 م. )، اثر الفرس السیاسی فی العصر العبّاسی الاول، بی جا:بی نا.

17-گردیزی، ضحاک بن محمود؛(1363)، تاریخ گردیزی، به تصحیح عبد الحی حبیبی، تهران:دنیای کتاب.

18- مجلسی، محمد باقر بن محمد تـقی؛(1912 م. )بـحار الانوار، ج 49، تهران:بی جا.

19-محمدزاده، مرضیه؛(1385)، علی بن موسی الرضا(ع)، قم:نشر دلیل ما، ص 178.

20-مسعودی، علی بن حسین؛ (1365)، التنبیه و الاشراف، ترجمۀ ابو القاسم پاینده، تهران:علمی و فرهنگی.

21-مسعودی، علی بـن حـسین؛(1370)، مروج الذهب، ج 2، ترجمۀ ابو القاسم پاینده، تهران:علمی و فرهنگی.

22-مفید، محمد بن نعمان؛ (بی تا )، ارشاد، ج 2، ترجمۀ سید هاشم رسولی محلاتی، بی جا:انتشارات اسـلامیه.

23-یـعقوبی. احمد بن ابی یعقوب؛(1347)، البـلدان، تـرجمۀ عبد المحمد آیتی، تهران:بنگاه ترجمه و نشر کتاب.

24-یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب؛(2536)، تاریخ یعقوبی، 2 ج، ترجمۀ دکتر محمد آیتی، تهران:بنگاه ترجمه ونشرکتاب.

پی نوشت ها

[1] برای این منظور نـک.مـسعودی،عـلی بن حسین؛(1365)،التنبیه و الاشراف،ترجمۀ ابو القاسم پایـنده،تـهران:علمی و فرهنگی، ص 199؛ ابنطقطقی، محمد بن علی؛(1376)،تاریخ فخری،ترجمۀ محمد وحید گلپایگانی،تهران: علمی و فرهنگی،ص 265؛یعقوبی،احمد بن ابـی یـعقوب؛(2536)،تـاریخ یعقوبی،2 ج،ترجمۀ دکتر محمد آیتی،تهران:بنگاه ترجمه و نشر کـتاب،ص 407؛اصفهانی،ابو الفرج؛(1349)،مقاتل الطالبین،ترجمۀ هاشم رسولی محلاتی، تهران: کتابفروشی صدوقی،ص 309؛بغدادی،عبد القاهر؛(1367)،الفرق بین الفـرق در تـاریخ مـذاهب اسلام،ترجمۀ محمد جواد مشکور،تهران:کتابفروشی اشراقی،ص 79.

[2] بیهقی،ابـو الفـضل محمد بن حسین؛(1362)،تاریخ بیهقی،به اهتمام قاسم غنی و علی اکبر فـیاض، تـهران:نشر خواجو،ج 2،ص416.

[3] دینوری،ابو حنیفه احـمد بن داوود؛ (1381)،اخبار الطوال، تـرجمۀ دکـتر محمود مهدوی دامغانی،تهران:نـشر نـی،ص 387.

[4] تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 413.

[5] طبری،محمد بن جریر؛(1363 )،تاریخ طبری، ترجمۀ ابو القاسم پاینده،تـهران:انـتشارات اساطیر، ج 12، ص 5239.

[6] مسعودی،علی بن حسین؛(1370)،مروج الذهب،3 جلد،ترجمۀ ابو القاسم پاینده،تهران:علمی و فرهنگی،ج 2،ص 356

[7] تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 421؛تاریخ طبری،ج 12،ص 5278.

[8] تاریخ یعقوبی،ج 2،صص 415-417.

[9] تاریخ طبری،ج 12،ص 5339؛ابن خلدون، عبد الرحمان؛(1366)،العبر(تاریخ ابن خـلدون)،3 جـلد، تـرجمۀ عبد المحمد آیتی، تهران: مطالعات و تحقیقات فرهنگی،ج 2،ص 356.

[10] تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 450.

[11] تاریخ طبری،ج 12،ص 5361.

[12] ابن تغری بردی؛(1383 هـ‍ ق.1963/ م)،النـجوم الظـاهره،الجزء 2،قاهره:المؤسسه المصریة،ص 172.

[13] طقوش،محمد سهیل؛ (1380)دولت عبّاسیان،ترجمۀ حجة اللّه جودکی،قـم:پژوهـشکده حوزه و دانشگاه،ص 120.

[14] تاریخ یعقوبی،ج 2،صص 450 و 451.

[15] ابن طقطقی،محمد بن علی؛(1367)،تاریخ فخری،ترجمۀ محمد وحید گلپایگانی،تهران:عـلمی و فرهنگی،ص 293.

[16] جهشیاری،محمد بن عبدوس؛(1346)،کتاب الوزرا و الکتاب،با تحقیقات مصطفی السقاو ابراهیم الابیاری،ترجمۀ ابو الفضلطباطبایی،تهران:بی نا،ص 292.

[17] الوزرا و الکـتاب،ص 289.

[18] دربـاره شورش های خوارج در سیستان و خراسان نک.یعقوبی،احمد بن ابی یعقوب؛ (1347 )،البلدان،ترجمۀ عبد الحمید آیتی،تهران:بنگاه ترجمه و نشر کتاب،ص 285؛تاریخ سیستان؛ (1373 )،به تصحیح جعفر مدرس صادقی،تهران:نشر مرکز،ص 136-137؛گـردیزی،ضحاک بن محمود؛(1363 )،تاریخ گردیزی، به تصحیح عبد الحی حبیبی،تهران:دنیای کتاب،ص 286.

[19] ابن اثیر،عز الدین؛(1351)،تاریخ کامل،(تاریخ بزرگ اسلام و ایران)،تـرجمۀ عـبّاس خلیلی،تهران:علمی، ج 10، ص 248

[20] تاریخ طبری،ج 13،ص 5664.

[21] الکـامل،ج 10،ص 309.

[22] همان.

[23] مجلسی،محمد باقر بن مـحمد تـقی؛(1912 م.)،بحار الانـوار،تـهران:بـی جا،ج 49،ص 75.

[24] ابن بابویه،ابی جعفر محمد بن علی بن حسین قمی(شیخ صـدوق)؛(1373)،عیون اخبار الرضا (ع)،ترجمۀ حمید رضا مستفید وعلی اکبر غفاری،تـهران:نـشر صـدوق،ج 2،ص 110.

[25] تاریخ یعقوبی،صص 461-462؛تاریخ کـامل،ج 10،صـص 244-248؛مروج الذهب،ج 2،صص 439-444.

[26] تاریخ یـعقوبی،صص 461 -462؛ تاریخ فخری،صـص 304-305.

[27] راویـان امام رضا(ع) در مسند الرضا،ص 394.

[28] محمدزاده، مرضیه؛ (1385)، علی بن موسی الرضا(ع)، قم:نشر دلیل ما، ص 178.

[29] تاریخ طبری،ج 13، ص 5670.

[30] شیبی،کامل؛ (بی تا )،الصلة بـین التـصوّف و التشیّع،قاره:دار المعارف، ص 223.

[31] مفید،محمد بن نعمان؛(بی تا)،ارشاد،ترجمۀ سید هاشم رسولی محلاتی،بی جا:انتشارات اسلامیه،ج 2،ص 250.

[32] هـمان، ج 2،ص 251.

[33] ارشـاد،ج 2،ص 252.

[34] علی بن موسی(ع)،امام رضا،ص 185.

[35] العمرو،علی عبد الرحمان؛ (1993 م.)،اثر الفرس السیاسی فی العصر العـبّاسی الاول،بـی جا: بی نا، ص 260.

[36] عیون اخبار الرضا (ع)،ج 2،ص 407.

[37] عطاردی،عزیز اللّه؛(1367)، راویان امام رضا(ع) در مسند الرضا، مشهد:کنگرۀ جهانی امام رضا(ع)، ص 329.

[38] تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 441.

[39] روایان امام رضا(ع) در مسند الرضا،ص 329.

[40] تاریخ طـبری، ج 13، ص 5176؛ تـاریخ ابن خلدون،ج 3،ص 250.