در بعضی از روایات گفته شده که مأمون، ابتدا به امام رضا علیه السلام پیشنهاد کرد که خلافت را به امام واگذار کند؛ اگر چنین روایاتی صحت دارد، چرا امام رضا علیه السلام از قبول خلافت - که حق مسلم او بود - خودداری کرد؟
م. شرفی
وقتی امام رضا علیه السلام به خراسان آمد، مأمون در ملاقات با وی گفت: «چنین صلاح دیدم که از خلافت کناره گیری کنم و آن را به تو بسپارم و با تو بیعت کنم». امام علیه السلام پیشنهاد او را نپذیرفت. مأمون گفت: «باید خلافت را بپذیری». امام فرمود: «هیچ گاه چنین کاری را نخواهم کرد». مأمون پس از تلاش چند روزه و پس از آن که از قبول خلافت توسط امام رضا علیه السلام ناامید شد، گفت: «اگر خلافت را نمی پذیری و نمی خواهی با تو بیعت کنم، پس ولیعهد من باش تا پس از من، خلافت به تو برسد».
امام علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند! من خوب می دانم که مقصود تو چیست». مأمون گفت: «من چه مقصودی دارم»؟ امام علیه السلام فرمود: «مقصود تو آن است که مردم بگویند علی بن موسی الرضا در طوس به سر می برد و به دنیا تمایل یافته است و دنیا از او روی گردانده؛ آیا نمی بینید که به طمع خلافت، چگونه ولایت عهدی را پذیرفته است»؟ مأمون خشمگین شد و گفت: «برخورد تو را هیچ گاه نپسندیده ام. به خدا سوگند! اگر ولایت عهدی را پذیرفتی، چه بهتر؛ وگرنه تو را به این کار مجبور خواهم کرد و اگر پذیرفتی، در امان هستی و در غیر این صورت، گردنت را خواهم زد».1
نقشه مأمون، این بود که به مردم نشان دهد که امام رضا علیه السلام، اهل زهد و تقوا نیست؛ بلکه تظاهر به زهد و تقوا می کند و وقتی که مقدمات رسیدن به دنیا و حکومت فراهم شود، رو به دنیا می آورد. مأمون می خواست امام را بدنام کند تا انقلابی ها از پیروی از او دست بکشند.2
مأمون، امام رضا علیه السلام را از مدینه، به اجبار به خراسان آورد و پیشنهاد خلافت و ولایت عهدی، ظاهرسازی بود. او شیفته خلافت بود و امکان نداشت که از آن، دست بردارد و آن را به امام رضا علیه السلام بسپارد. نه تنها مأمون، بلکه هیچ کدام از خلفای عباسی، نمی خواستند خلافت را به علویان برگردانند. مأمون از وجود امام رضا علیه السلام، می ترسید؛ چون او نهضت علویان حسینی را رهبری می کرد و خطری که مأمون را تهدید می کرد، همین نهضت بود و برای این که از این نهضت در امان باشد، به اجبار، رهبر نهضت، امام رضا علیه السلام را نزد خود آورد.
در تاریخ، چنین آمده است:
«مردم خراسان در پی خشک سالی و بی آبی، از امام رضا علیه السلام درخواست خواندن نماز «استسقاء» کردند. امام رضا علیه السلام درخواست آنان را پذیرفت و باران آمد. پس از این عمل، یکی از یاران مأمون به مأمون گفت: «ای امیرموءمنان! آیا می خواهی تاریخ خلفا را با انتقال آن از بنی عباس به علویان، دگرگون سازی؟ بدان که تو با این کار، خود و خاندانت را به نابودی می کشانی. تو ساحر و ساحرزاده را نزد خود آوردی و او را مشهور همگان کردی. او گمنام بود؛ حالا معروف است. او خوار بود؛ تو او را عزت بخشیدی. او فراموش شده بود؛ تو او را در خاطره ها زنده کردی. بارانی که در پی دعای او آمده، همه را شاد کرده است و من هراس دارم که مبادا این مرد، خلافت را از بنی عباس به خاندان علی علیه السلام منتقل کند». مأمون گفت: «این مرد، مخفیانه مردم را به سوی خود دعوت می کرد؛ ما خواستیم او را ولی عهد خود بکنیم تا دعوت برای ما باشد. او باید بداند که سلطنت و خلافت، از آن ماست و فریب خوردگان هم باید بدانند که هیچ کس نخواهد توانست خلافت را به دست آورد. خلافت، متعلق به ماست و او را هیچ حقی در آن نیست. ما ترسیدیم که اگر او را به حال خود رها کنیم، شکافی در دستگاه حکومتی ما ایجاد بکند که نتوانیم آن را ترمیم کنیم؛ اکنون تو می بینی که درباره او چه کرده ایم. ما باید کاری بکنیم که اندک اندک، از منزلت او بکاهیم و در میان مردم، او را به گونه ای معرفی بکنیم که شایستگی خلافت از او سلب شود و پس از آن، تدبیری در پیش بگیریم که شر این آفت حکومت را از سر برداریم.3
همان طوری که ملاحظه می کنید، مأمون انگیزه خود از ولایت عهدی امام رضا علیه السلام را روشن می کند؛ ولی مأمون از نصب اجباری امام رضا علیه السلام به ولایت عهدی، نتیجه ای نگرفت؛ بلکه نتیجه این نصب اجباری، عکس خواسته مأمون شد و مأمون از این نتیجه، به هراس افتاد و در پایان کار، امام رضا علیه السلام را به قتل رسانید.
بنابراین، مأمون نه در آوردن اجباری امام رضا علیه السلام از مدینه به خراسان، صادق بود، نه در پیشنهاد خلافت و نه در پیشنهاد ولایت عهدی؛ بلکه قصد او این بود که امام رضا علیه السلام، همواره تحت کنترل او باشد تا نهضت علویان حسینی، کارساز نباشد و خلافت عباسی از نهضت علویان حسینی - که امام رضا علیه السلام رهبر آن است - در امان باشد.
1. محمدتقی مدرس ،امامان شیعه و جنبش های مکتبی، ترجمه حمیدرضا آژیر، بنیاد پژوهش های آستان قدس رضوی، ص 261، به نقل از بحارالانوار، ج 49، ص 129.
2. همان.
3. همان، ص 262، به نقل از بحارالانوار، ج 49، ص 144.