روایت شده: روزی معاویه همراه با اطرافیان رازدارش نشسته بود، و به یکدیگر فخر می فروختند، معاویه خواست آنان را بخنداند، از این رو گفت: بسیار فخر فروختید، اگر حسن بن علی (ع) و عبدالله بن عباس در اینجا بودند از این بالندگی ها کمتر می نمودید، معاویه نزد امام فرستاد - آنگاه گفتار آنان را ذکر می کند - سپس امام در جواب ایشان فرمود: [پاسخ امام حسن (ع) به عمرو عاص] [پاسخ امام حسن (ع) به مروان] تو را چه می شود که از قریش زیاده گفته و به آن افتخار کنی؟ تو رها شده ای و پدرت طرد شدۀ پیامبر است و تو هر روز از پستی به بدی می گرایی و در این دو، گرفتار شده ای. [پاسخ امام حسن (ع) به ابن زیاد]
چکیده ماشینی
[پاسخ امام حسن (ع) به گستاخی های یاران معاویه]
روایت شده: روزی معاویه همراه با اطرافیان رازدارش نشسته بود، و به یکدیگر فخر می فروختند، معاویه خواست آنان را بخنداند، از این رو گفت: بسیار فخر فروختید، اگر حسن بن علی (ع) و عبدالله بن عباس در اینجا بودند از این بالندگی ها کمتر می نمودید، معاویه نزد امام فرستاد - آنگاه گفتار آنان را ذکر می کند - سپس امام در جواب ایشان فرمود:
اگر کسی در مباحثه خاموش ماند، این امر دلیل بر ناتوانی او نمی باشد، بلکه کسی که به دروغ سخن گوید و بخواهد باطل را به صورت حق جلوه دهد خیانتکار است.[1]
[پاسخ امام حسن (ع) به عمرو عاص]
ای عمرو! به دروغ افتخار ورزیده ای و در خیانت گستاخی می کنی، من از تبهکاریت همیشه آگاه بوده و برخی از آنها را بر شمرده و از برخی دیگر چشم می پوشیده ام، زیرا در گمراهی فرو رفته ای، درباره ما که چراغهای روشن در تاریکی، و پرچمهای هدایت و راهنمایی، و سواران، دلاور و حمله ور به دشمنان، و پرورده شده در دامان جنگ می باشیم، برای دوستان همچون نو بهاران خرم هستیم، ما جایگاه نبوت و محل فرو آمدن علم هستیم.
و گمان می کنید که نژادتان از ما نیرومندتر است، ولی در نبرد بدر نیرومندی ما آشکار گردید، در روزی که دلاوران بر زمین خوردند و هماوردان به سختی افتادند و شیر مردان از پای درآمدند و مرگ معرکه دار میدان شد و بر پاشنه آن چرخید و دندان نشان داد و آتش جنگ زبانه کشید، در چنان هنگامه ای بود که مردان شما را کشتیم و پیامبر بر فرزندانتان منت گذارد و به جان خودم سوگند در آن روز شما هرگز از بنی عبدالمطلب برتر و قوی تر نبودید.[2]
[پاسخ امام حسن (ع) به مروان]
و اما تو ای مروان! تو را چه می شود که از قریش زیاده گفته و به آن افتخار کنی؟ تو رها شده ای و پدرت طرد شدۀ پیامبر است و تو هر روز از پستی به بدی می گرایی و در این دو، گرفتار شده ای. آیا فراموش کردی آن روز که دست بسته ترا به حضور امیرالمومنین (ع) آوردند و با چشم خود شیری را دیدی که از چنگالش خون می چکید و دندانهایش را به هم می فشرد و مفهوم این شعر را می نگریستی:
(شیری که چون شیران فریادش را بشنوند سراسیمه فرار کنند و سرگین اندازند.)
ولی امیرالمومنین (ع) تو را بخشید و از خفقان مرگ رها شدی و نفَس تنگت که نمی گذاشت آب دهانت را فرو بری، باز شد و به حال آمدی. اما به جای آنکه سپاس ما را بگزاری، به بدگویی ما پرداختی و جسارت ورزیدی در صورتی که می دانی ما هرگز ننگی بر دامانمان ننشسته و خوار و خسران به سراغمان نیامده است.[3]
[پاسخ امام حسن (ع) به ابن زیاد]
و اما تو ای زیاد! به قریش چه کار داری؟ کسی برای تو نسب درست و شاخه برومند و پیشینه استوار و جایگاه رشد ارزشمندی نمی شناسد؛ مادرت زنی زناکار بود که مردهای قریش و بدکاران عرب با او رابطه داشتند و وقتی که به دنیا آمدی، پدرت معلوم نبود تا اینکه این مرد - و به معاویه اشاره کرد - پس از مرگ پدرش تو را برادر خود خواند. در این صورت به چه چیزی افتخار می کنی؟ تو را همان رسوایی مادرت بس است، و در افتخار ما همین کافی است که جد ما رسول خداست و پدرم علی بن ابیطالب (ع) پیشوای مسلمانان است، که هرگز به جاهلیت بازنگشت و عموهایم یکی حمزه سیدالشهداء و دیگری جعفر طیار است و من و برادرم هر دو پیشوای جوانان اهل بهشتیم.
آنگاه امام رو به به ابن عباس کرد و فرمود: پسر عمویم! اینان مرغان ناتوانی هستند که می توان با بحث پرهایشان را در هم شکست.[4]
پی نوشت
[1] مناظرته مع عمرو بن عاص و مروان بن حکم و ابن زیاد
روی انه اجتمع معاویة مع بطانته، فجعل بعضهم یفخر علی بعض، فاراد معاویة ان یضحک علی ذقونهم، فقال لهم: اکثرتم الفخر، فلو حضرکم الحسن بن علی علیهماالسلام، و عبدالله بن عباس لقصرا من اعنتکم ما طال، فبعث الی الامام (ع) - الی ان ذکر قولهم، ثم قال (ع):
لیس من العجز ان یصمت الرجل عند ایراد الحجة، ولکنم من الافک ان ینطق الرجل بالخنا، و یصور البالطل بصورة الحق.
[2] یا عمرو افتخار بالکذب و جرأة علی الافک، ما زلت اعرف مثالبک الخبیثة، ابدیها مرة و امسک عنها اخری، فتأبی الا انهماکا فی الضلالة، اتذکر مصابیح الدجی و اعلام الهدی و فرسان الطراد، و حتوف الاقران، و ابناء الطعان، و ربیع الضیفان، و معدن النبوة، و مهبط العلم.
و زعمتم انکم احمی لما وراء ظهورکم، و قد تبین ذلک یوم بدر، حین نکصت الابطال و تساورت الاقران و اقتحمت اللیوث، و اعترکت المنیة، و قامت رحاها علی قطبها، و افترت عن نابها، و طار شرار الحرب، فقتلنا رجالکم، و من النبی علی ذراریکم، فکنتم لعمری، فی ذلک الیوم غیر مانعین لما وراء ظهورکم من بنی عبدالمطلب.
[3] و اما انت یا مروان فما انت و الاکثار فی قریش، و انت طلیق و ابوک طرید، یتقلب من خزیة الی سواءة، و لقد جیء بک الی امیرالمؤمنین، فلما رأیت الضرغام قد دمیت براثنه، و اشتکبت انیابه، کنت کما قال القائل:
لیث اذا سمع اللویث زئیره
بصبصن ثم قذفن بالابعار
فلما من علیک بالعفو و ارخی خناقک بعد ما ضاق علیک، و غصصت بریقک، لم تقعد معنا مقعد اهل الشکر، و لکن کیف تساوینا و تجارینا، و نحن مما لا یدرکنا عار و لا تلحقنا خزیة.
[4] و اما انت یا زیاد و قریشا، لا اعرف لک فیها ادیما صحیحا، و لا فرعا نابتا، و لا قدیما ثابتا، و لا منبتا کریما، بل کانت امک بغیا تداولها رجال من قریش و فجار العرب، فلما ولدت لم تعرف لک العرب والدا فادعاک هذا - و اشار الی معاویة - بعد ممات ابیه.
ما لک افتخار، تکفیک سمیة و یکفینا رسول الله صلی الله علیه و آله و ابی علی بن ابی طالب (ع) سید المؤمنین، الذی لم یرتد علی عقبیه، و عمی حمزة سیدالشهداء، و جعفر الطیار، و انا و اخی سید اشباب اهل الجنة.
ثم التفت الی ابن عباس فقال: یا ابن العم انما هی بغاث الطیر انقض علیها اجدل.