0

شاهنامه فردوسي

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 17]

دگر چون تو ای پهلوان دلیر همی می​چکد گویی از روی تو سه دیگر چو رودابه​ی ماه روی ز سر تا به پایش گلست وسمن از آن گنبد سیم سر بر زمین به مشک و به عنبر سرش بافته سر زلف و جعدش چو مشکین زره ده انگشت برسان سیمین قلم بت آرای چون او نبیند بچین سپهبد پرستنده را گفت گرم که اکنون چه چارست با من بگوی که ما را دل و جان پر از مهر اوست پرستنده گفتا چو فرمان دهی ز فرخنده رای جهان پهلوان فریبیم و گوییم هر گونه​ای سرمشک بویش به دام آوریم خرامد مگر پهلوان با کمند کند حلقه در گردن کنگره برفتند خوبان و برگشت زال رسیدند خوبان به درگاه کاخ نگه کرد دربان برآراست جنگ که بی​گه ز درگاه بیرون شوید بتان پاسخش را بیاراستند که امروز روزی دگر گونه نیست بهار آمد ازگلستان گل چنیم نگهبان در گفت کامروز کار که زال سپهبد بکابل نبود نبینید کز کاخ کابل خدای اگرتان ببیند چنین گل بدست شدند اندر ایوان بتان طراز                     بدین برز بالا و بازوی شیر عبیرست گویی مگر بوی تو یکی سرو سیمست با رنگ و بوی به سرو سهی بر سهیل یمن فرو هشته بر گل کمند از کمین به یاقوت و زمرد تنش تافته فگندست گویی گره بر گره برو کرده از غالیه صدرقم برو ماه و پروین کنند آفرین سخنهای شیرین به آوای نرم یکی راه جستن به نزدیک اوی همه آرزو دیدن چهر اوست گذاریم تا کاخ سرو سهی ز گفتار و دیدار روشن روان میان اندرون نیست واژونه​ای لبش زی لب پور سام آوریم به نزدیک دیوار کاخ بلند شود شیر شاد از شکار بره دلش گشت با کام و شادی همال به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ شگفت آیدم تا شما چون شوید به تنگی دل از جای برخاستند به راه گلان دیو واژونه نیست ز روی زمین شاخ سنبل چنیم نباید گرفتن بدان هم شمار سراپرده​ی شاه زابل نبود به زین اندر آرد بشبگیر پای کند بر زمین​تان هم آنگاه پست نشستند و با ماه گفتند راز

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:23 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 18]

نهادند دینار و گوهر به پیش که چون بودتان کار با پور سام پری چهره هر پنج بشتافتند که مردیست برسان سرو سهی همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ دو چشمش چو دو نرگس قیرگون کف و ساعدش چو کف شیر نر سراسر سپیدست مویش برنگ سر جعد آن پهلوان جهان که گویی همی خود چنان بایدی به دیار تو داده​ایمش نوید کنون چاره​ی کار مهمان بساز چنین گفت با بندگان سرو بن همان زال کو مرغ پرورده بود به دیدار شد چون گل ارغوان رخ من به پیشش بیاراستی همی گفت و لب را پر از خنده داشت پرستنده با بانوی ماه​روی که یزدان هر آنچت هوا بود داد یکی خانه بودش چو خرم بهار به دیبای چینی بیاراستند عقیق و زبرجد برو ریختند همه زر و پیروزه بد جامشان بنفشه گل و نرگس و ارغوان از آن خانه​ی دخت خورشید روی چو خورشید تابنده شد ناپدید پرستنده شد سوی دستان سام سپهبد سوی کاخ بنهاد روی برآمد سیه چشم گلرخ به بام چو از دور دستان سام سوار                     بپرسید رودابه از کم و بیش بدیدن بهست ار بآواز و نام چو با ماه جای سخن یافتند همش زیب و هم فر شاهنشهی سواری میان لاغر و بر فراخ لبانش چو بسد رخانش چو خون هیون ران و موبد دل و شاه فر از آهو همین است و این نیست ننگ چو سیمین زره بر گل ارغوان وگر نیستی مهر نفزایدی ز ما بازگشتست دل پرامید بفرمای تا بر چه گردیم باز که دیگر شدستی به رای و سخن چنان پیر سر بود و پژمرده بود سهی قد و زیبا رخ و پهلوان به گفتار و زان پس بهاخواستی رخان هم چو گلنار آگنده داشت چنین گفت کاکنون ره چاره جوی سرانجام این کار فرخنده باد ز چهر بزرگان برو بر نگار طبق​های زرین بپیراستند می و مشک و عنبر برآمیختند به روشن گلاب اندر آشامشان سمن شاخ و سنبل به دیگر کران برآمد همی تا به خورشید بوی در حجره بستند و گم شد کلید که شد ساخته کار بگذار گام چنان چون بود مردم جفت جوی چو سرو سهی بر سرش ماه تام پدید آمد آن دختر نامدار

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:24 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 19]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
دو بیجاده بگشاد و آواز داد درود جهان آفرین بر تو باد پیاده بدین سان ز پرده سرای سپهبد کزان گونه آوا شنید شده بام از آن گوهر تابناک چنین داد پاسخ که ای ماه چهر چه مایه شبان دیده اندر سماک همی خواستم تا خدای جهان کنون شاد گشتم بآواز تو یکی چاره​ی راه دیدار جوی پری روی گفت سپهبد شنود کمندی گشاد او ز سرو بلند خم اندر خم و مار بر مار بر بدو گفت بر تاز و برکش میان بگیر این سیه گیسو از یک سوم نگه کرد زال اندران ماه روی چنین داد پاسخ که این نیست داد که من دست را خیره بر جان زنم کمند از رهی بستد و داد خم به حلقه درآمد سر کنگره چو بر بام آن باره بنشست باز گرفت آن زمان دست دستان به دست فرود آمد از بام کاخ بلند سوی خانه​ی زرنگار آمدند بهشتی بد آراسته پر ز نور شگفت اندرو مانده بد زال زر ابا یاره و طوق و با گوشوار دو رخساره چون لاله اندر سمن همان زال با فر شاهنشهی حمایل یکی دشنه اندر برش                     که شاد آمدی ای جوانمرد شاد خم چرخ گردان زمین تو باد برنجیدت این خسروانی دو پای نگه کرد و خورشید رخ را بدید به جای گل سرخ یاقوت خاک درودت ز من آفرین از سپهر خروشان بدم پیش یزدان پاک نماید مرا رویت اندر نهان بدین خوب گفتار با ناز تو چه پرسی تو بر باره و من به کوی سر شعر گلنار بگشاد زود کس از مشک زان سان نپیچد کمند بران غبغبش نار بر نار بر بر شیر بگشای و چنگ کیان ز بهر تو باید همی گیسوم شگفتی بماند اندران روی و موی چنین روز خورشید روشن مباد برین خسته دل تیز پیکان زنم بیفگند خوار و نزد ایچ دم برآمد ز بن تا به سر یکسره برآمد پری روی و بردش نماز برفتند هر دو به کردار مست به دست اندرون دست شاخ بلند بران مجلس شاهوار آمدند پرستنده بر پای و بر پیش حور برآن روی و آن موی و بالا و فر ز دینار و گوهر چو باغ بهار سر جعد زلفش شکن بر شکن نشسته بر ماه بر فرهی ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:25 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 20]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
همی بود بوس و کنار و نبید سپهبد چنین گفت با ماه​روی منوچهر اگر بشنود داستان همان سام نیرم برآرد خروش ولیکن نه پرمایه جانست و تن پذیرفتم از دادگر داورم شوم پیش یزدان ستایش کنم مگر کو دل سام و شاه زمین جهان آفرین بشنود گفت من بدو گفت رودابه من همچنین که بر من نباشد کسی پادشا جز از پهلوان جهان زال زر همی مهرشان هر زمان بیش بود چنین تا سپیده برآمد ز جای پس آن ماه را شید پدرود کرد ز بالا کمند اندر افگند زال چو خورشید تابان برآمد ز کوه بدیدند مر پهلوان را پگاه سپهبد فرستاد خواننده را چو دستور فرزانه با موبدان به شادی بر پهلوان آمدند زبان تیز بگشاد دستان سام نخست آفرین جهاندار کرد چنین گفت کز داور راد و پاک به بخشایش امید و ترس از گناه ستودن مراو را چنان چون توان خداوند گردنده خورشید و ماه بدویست گیهان خرم به پای بهار آرد و تیرماه و خزان جوان داردش گاه با رنگ و بوی                     مگر شیر کو گور را نشکرید که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی نباشد برین کار همداستان ازین کار بر من شود او بجوش همان خوار گیرم بپوشم کفن که هرگز ز پیمان تو نگذرم چو ایزد پرستان نیایش کنم بشوید ز خشم و ز پیکار و کین مگر کاشکارا شوی جفت من پذیرفتم از داور کیش و دین جهان آفرین بر زبانم گوا که با تخت و تاجست وبا زیب و فر خرد دور بود آرزو پیش بود تبیره برآمد ز پرده​سرای بر خویش تار و برش پود کرد فرود آمد از کاخ فرخ همال برفتند گردان همه همگروه وزان جایگه برگرفتند راه که خواند بزرگان داننده را سرافراز گردان و فرخ ردان خردمند و روشن روان آمدند لبی پر ز خنده دلی شادکام دل موبد از خواب بیدار کرد دل ما پر امید و ترس است و باک به فرمانها ژرف کردن نگاه شب و روز بودن به پیشش نوان روان را به نیکی نماینده راه همو داد و داور به هر دو سرای برآرد پر از میوه دار رزان گهش پیر بینی دژم کرده روی                  

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:25 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 21]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
ز فرمان و رایش کسی نگذرد بدانگه که لوح آفرید و قلم جهان را فزایش ز جفت آفرید ز چرخ بلند اندر آمد سخن زمانه به مردم شد آراسته اگر نیستی جفت اندر جهان و دیگر که مایه ز دین خدای بویژه که باشد ز تخم بزرگ چه نیکوتر از پهلوان جوان چو هنگام رفتن فراز آیدش به گیتی بماند ز فرزند نام بدو گردد آراسته تاج و تخت کنون این همه داستان منست که از من رمیدست صبر و خرد نگفتم من این تا نگشتم غمی همه کاخ مهراب مهر منست دلم گشت با دخت سیندخت رام شود رام گویی منوچهر شاه چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی بدین در خردمند را جنگ نیست چه گوید کنون موبد پیش بین ببستند لب موبدان و ردان که ضحاک مهراب را بد نیا گشاده سخن کس نیارست گفت چو نشنید از ایشان سپهبد سخن که دانم که چون این پژوهش کنید ولیکن هر آنکو بود پر منش مرا اندرین گر نمایش کنید به جای شما آن کنم در جهان ز خوبی و از نیکی و راستی                     پی مور بی او زمین نسپرد بزد بر همه بودنیها رقم که از یک فزونی نیاید پدید سراسر همین است گیتی ز بن وزو ارج گیرد همی خواسته بماندی توانای اندر نهان ندیدم که ماندی جوان را بجای چو بی​جفت باشد بماند سترگ که گردد به فرزند روشن روان به فرزند نو روز بازآیدش که این پور زالست و آن پور سام ازان رفته نام و بدین مانده بخت گل و نرگس بوستان منست بگویید کاین را چه اندر خورد به مغز و خرد در نیامد کمی زمینش چو گردان سپهر منست چه گوینده باشد بدین رام سام جوانی گمانی برد یا گناه سوی دین و آیین نهادست روی که هم راه دینست و هم ننگ نیست چه دانید فرزانگان اندرین سخن بسته شد بر لب بخردان دل شاه ازیشان پر از کیمیا که نشنید کس نوش با نیش جفت بجوشید و رای نو افگند بن بدین رای بر من نکوهش کنید بباید شنیدن بسی سرزنش وزین بند راه گشایش کنید که با کهتران کس نکرد از مهان ز بد ناورم بر شما کاستی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:26 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 22]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
همه موبدان پاسخ آراستند که ما مر ترا یک به یک بنده​ایم ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بدانست کز گوهر اژدهاست اگر شاه رابد نگردد گمان یکی نامه باید سوی پهلوان ترا خود خرد زان ما بیشتر مگر کو یکی نامه نزدیک شاه منوچهر هم رای سام سوار سپهبد نویسنده را پیش خواند یکی نامه فرمود نزدیک سام ز خط نخست آفرین گسترید ازویست شادی ازویست زور خداوند هست و خداوند نیست ازو باد بر سام نیرم درود چماننده​ی دیزه هنگام گرد فزاینده​ی باد آوردگاه گراینده​ی تاج و زرین کمر به مردی هنر در هنر ساخته من او را بسان یکی بنده​ام ز مادر بزادم بران سان که دید پدر بود در ناز و خز و پرند نیازم بد آنکو شکار آورد همی پوست از باد بر من بسوخت همی خواندندی مرا پور سام چو یزدان چنین راند اندر بوش کس از داد یزدان نیابد گریغ سنان گر بدندان بخاید دلیر گرفتار فرمان یزدان بود یکی کار پیش آمدم دل شکن                     همه کام و آرام او خواستند نه از بس شگفتی سرافگنده​ایم بزرگست و گرد و سبک مایه نیست و گر چند بر تازیان پادشاست نباشد ازو ننگ بر دودمان چنان چون تو دانی به روشن روان روان و گمانت به اندیشتر فرستد کند رای او را نگاه نپردازد از ره بدین مایه کار دل آگنده بودش همه برفشاند سراسر نوید و درود و خرام بدان دادگر کو جهان آفرید خداوند کیوان و ناهید و هور همه بندگانیم و ایزد یکیست خداوند کوپال و شمشیر و خود چراننده​ی کرگس اندر نبرد فشاننده​ی خون ز ابر سیاه نشاننده​ی زال بر تخت زر خرد از هنرها برافراخته به مهرش روان و دل آگنده​ام ز گردون به من بر ستمها رسید مرا برده سیمرغ بر کوه هند ابا بچه​ام در شمار آورد زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت به اورنگ بر سام و من در کنام بران بود چرخ روان را روش وگر چه بپرد برآید به میغ بدرد ز آواز او چرم شیر وگر چند دندانش سندان بود که نتوان ستودنش بر انجمن

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:27 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 23]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
پدر گر دلیرست و نراژدهاست من از دخت مهراب گریان شدم ستاره شب تیره یار منست به رنجی رسیدستم از خویشتن اگر چه دلم دید چندین ستم چه فرماید اکنون جهان پهلوان ز پیمان نگردد سپهبد پدر که من دخت مهراب را جفت خویش به پیمان چنین رفت پیش گروه که هیچ آرزو بر دلت نگسلم سواری به کردار آذر گشسپ بفرمود و گفت ار بماند یکی به دیگر تو پای اندر آور برو فرستاده در پیش او باد گشت چو نزدیکی گرگساران رسید همی گشت گرد یکی کوهسار چنین گفت با غمگساران خویش که آمد سواری دمان کابلی فرستاده​ی زال باشد درست ز دستان و ایران و از شهریار هم اندر زمان پیش او شد سوار فرود آمد و خاک را بوس داد بپرسید و بستد ازو نامه سام سپهدار بگشاد از نامه بند سخنهای دستان سراسر بخواند پسندش نیامد چنان آرزوی چنین داد پاسخ که آمد پدید چو مرغ ژیان باشد آموزگار ز نخچیر کامد سوی خانه باز همی گفت اگر گویم این نیست رای                     اگر بشنود راز بنده رواست چو بر آتش تیز بریان شدم من آنم که دریا کنار منست که بر من بگرید همه انجمن نیارم زدن جز به فرمانت دم گشایم ازین رنج و سختی روان بدین کار دستور باشد مگر کنم راستی را به آیین و کیش چو باز آوریدم ز البرز کوه کنون اندرین است بسته دلم ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ نباید ترا دم زدن اندکی برین سان همی تاز تا پیش گو به زیر اندرش چرمه پولاد گشت یکایک ز دورش سپهبد بدید چماننده یوز و رمنده شکار بدان کار دیده سواران خویش چمان چرمه​ی زیر او زابلی ازو آگهی جست باید نخست همی کرد باید سخن خواستار به دست اندرون نامه​ی نامدار بسی از جهان آفرین کرد یاد فرستاده گفت آنچه بود از پیام فرود آمد از تیغ کوه بلند بپژمرد و بر جای خیره بماند دگرگونه بایستش او را به خوی سخن هر چه از گوهر بد سزید چنین کام دل جوید از روزگار به دلش اندر اندیشه آمد دراز مکن داوری سوی دانش گرای

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:28 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 24]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
سوی شهریاران سر انجمن و گر گویم آری و کامت رواست ازین مرغ پرورده وان دیوزاد سرش گشت از اندیشه​ی دل گران سخن هر چه بر بنده دشوارتر گشاده​تر آن باشد اندر نهان چو برخاست از خواب با موبدان گشاد آن سخن بر ستاره شمر دو گوهر چو آب و چو آتش به هم همانا که باشد به روز شمار از اختر بجوئید و پاسخ دهید ستاره​شناسان به روز دراز بدیدند و با خنده پیش آمدند به سام نریمان ستاره شمر ترا مژده از دخت مهراب و زال ازین دو هنرمند پیلی ژیان جهان زیرپای اندر آرد به تیغ ببرد پی بدسگالان ز خاک نه سگسار ماند نه مازندران به خواب اندرد آرد سر دردمند بدو باشد ایرانیان را امید پی باره​ای کو چماند به جنگ خنک پادشاهی که هنگام او چو بشنید گفتار اخترشناس ببخشیدشان بی​کران زر و سیم فرستاده​ی زال را پیش خواند بگفتش که با او به خوبی بگوی ولیکن چو پیمان چنین بد نخست من اینک به شبگیر ازین رزمگاه فرستاده را داد چندی درم                     شوم خام گفتار و پیمان شکن بپرداز دل را بدانچت هواست چه گویی چگونه برآید نژاد بخفت و نیاسوده گشت اندران دلش خسته​تر زان و تن زارتر چو فرمان دهد کردگار جهان یکی انجمن کرد با بخردان که فرجام این بر چه باشد گذر برآمیخته باشد از بن ستم فریدون و ضحاک را کارزار همه کار و کردار فرخ نهید همی ز آسمان بازجستند راز که دو دشمن از بخت خویش آمدند چنین گفت کای گرد زرین کمر که باشند هر دو به شادی همال بیاید ببندد به مردی میان نهد تخت شاه از بر پشت میغ به روی زمین بر نماند مغاک زمین را بشوید به گرز گران ببندد در جنگ و راه گزند ازو پهلوان را خرام و نوید بمالد برو روی جنگی پلنگ زمانه به شاهی برد نام او بخندید و پذرفت ازیشان سپاس چو آرامش آمد به هنگام بیم زهر گونه با او سخنها براند که این آرزو را نبد هیچ روی بهانه نشاید به بیداد جست سوی شهر ایران گذارم سپاه بدو گفت خیره مزن هیچ دم

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:29 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 25]


2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
گسی کردش و خود به راه ایستاد ببستند از آن گرگساران هزار دو بهره چو از تیره شب درگذشت همان ناله​ی کوس با کره نای سپهبد سوی شهر ایران کشید فرستاده آمد دوان سوی زال گرفت آفرین زال بر کردگار درم داد و دینار درویش را میان سپهدار و آن سرو بن پیام آوریدی سوی پهلوان سپهدار دستان مر او را بخواند بدو گفت نزدیک رودابه رو سخن چون ز تنگی به سختی رسید فرستاده باز آمد از پیش سام بسی گفت و بشنید و زد داستان سبک پاسخ نامه زن را سپرد به نزدیک رودابه آمد چو باد پری روی بر زن درم برفشاند یکی شاره سربند پیش آورید همه پیکرش سرخ یاقوت و زر یکی جفت پر مایه انگشتری فرستاد نزدیک دستان سام زن از حجره آنگه به ایوان رسید زن از بیم برگشت چون سندروس پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی زمان تا زمان پیش من بگذری دل روشنم بر تو شد بدگمان بدو گفت زن من یکی چاره​جوی بدین حجره رودابه پیرایه خواست بیاوردمش افسر پرنگار                     سپاه و سپهبد از آن کار شاد پیاده به زاری کشیدند خوار خروش سواران برآمد ز دشت برآمد ز دهلیز پرده​سرای سپه را به نزد دلیران کشید ابا بخت پیروز و فرخنده فال بران بخشش گردش روزگار نوازنده شد مردم خویش را زنی بود گوینده شیرین سخن هم از پهلوان سوی سرو روان سخن هر چه بشنید با او براند بگویش که ای نیک دل ماه نو فراخیش را زود بینی کلید ابا شادمانی و فرخ پیام سرانجام او گشت همداستان زن از پیش او بازگشت و ببرد بدین شادمانی ورا مژده داد به کرسی زر پیکرش برنشاند شده تار و پود اندرو ناپدید شده زر همه ناپدید از گهر فروزنده چون بر فلک مشتری بسی داد با آن درود و پیام نگه کرد سیندخت او را بدید بترسید و روی زمین داد بوس به آواز گفت از کجایی بگوی به حجره درآیی به من ننگری بگویی مرا تا زهی گر کمان همی نان فراز آرم از چند روی بدو دادم اکنون همینست راست یکی حلقه پرگوهر شاهوار

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:30 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 26]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بدو گفت سیندخت بنمایی​ام سپردم به رودابه گفت این دو چیز بها گفت بگذار بر چشم من درم گفت فردا دهد ماه روی همی کژ دانست گفتار او بیامد بجستش بر و آستی به خشم اندرون شد ازان زن غمی چو آن جامه​های گرانمایه دید در کاخ بر خویشتن بر ببست بفرمود تا دخترش رفت پیش دو گل رابدو نرگس خوابدار به رودابه گفت ای سرافراز ماه چه ماند از نکو داشتی در جهان ستمگر چرا گشتی ای ماه​روی که این زن ز پیش که آید همی سخن بر چه سانست و آن مرد کیست ز گنج بزرگ افسر تازیان بدین نام بد دادخواهی به باد زمین دید رودابه و پشت پای فرو ریخت از دیدگان آب مهر به مادر چنین گفت کای پر خرد مرا مام فرخ نزادی ز بن سپهدار دستان به کابل بماند چنان تنگ شد بر دلم بر جهان نخواهم بدن زنده بی​روی او بدان کو مرا دید و بامن نشست فرستاده شد نزد سام بزرگ زمانی بپیچید و دستور بود فرستاده را داد بسیار چیز به دست همین زن که کندیش موی                     دل بسته ز اندیشه بگشایی​ام فزون خواست اکنون بیارمش نیز یکی آب بر زن برین خشم من بها تا نیابم تو از من مجوی بیاراست دل را به پیکار او همی جست ازو کژی و کاستی به خواری کشیدش بروی زمی هم از دست رودابه پیرایه دید از اندیشگان شد به کردار مست همی دست برزد به رخسار خویش همی شست تا شد گلان آبدار گزین کردی از ناز برگاه چاه که ننمودمت آشکار و نهان همه رازها پیش مادر بگوی به پیشت ز بهر چه آید همی که زیبای سربند و انگشتریست به ما ماند بسیار سود و زیان چو من زاده​ام دخت هرگز مباد فرو ماند از خشم مادر به جای به خون دو نرگس بیاراست چهر همی مهر جان مرا بشکرد نرفتی ز من نیک یا بد سخن چنین مهر اویم بر آتش نشاند که گریان شدم آشکار و نهان جهانم نیرزد به یک موی او به پیمان گرفتیم دستش بدست فرستاد پاسخ به زال سترگ سخنهای بایسته گفت و شنود شنیدم همه پاسخ سام نیز زدی بر زمین و کشیدی به روی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:31 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

منوچهر [صفحه 27]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
فرستاده آرنده​ی نامه بود فروماند سیندخت زان گفت​گوی چنین داد پاسخ که این خرد نیست بزرگست پور جهان پهلوان هنرها همه هست و آهو یکی شود شاه گیتی بدین خشمناک نخواهد که از تخم ما بر زمین رها کرد زن را و بنواختش چنان دید رودابه را در نهان بیامد ز تیمار گریان بخفت چو آمد ز درگاه مهراب شاد گرانمایه سیندخت را خفته دید بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چنین داد پاسخ به مهراب باز ازین کاخ آباد و این خواسته وزین بندگان سپهبدپرست وزین چهره و سرو بالای ما بدین آبداری و این راستی به ناکام باید به دشمن سپرد یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست بکشتیم و دادیم آبش به رنج چو بر شد به خورشید و شد سایه​دار برینست فرجام و انجام ما به سیندخت مهراب گفت این سخن سرای سپنجی بدین سان بود یکی اندر آید دگر بگذرد به شادی و انده نگردد دگر بدو گفت سیندخت این داستان خرد یافته موبد نیک بخت زدم داستان تا ز راه خرد                     مرا پاسخ نامه این جامه بود پسند آمدش زال را جفت اوی چو دستان ز پرمایگان گرد نیست همش نام و هم رای روشن روان که گردد هنر پیش او اندکی ز کابل برآرد به خورشید خاک کسی پای خوار اندر آرد به زین چنان کرد پیدا که نشناختش کجا نشنود پند کس در جهان همی پوست بر تنش گفتی بکفت همی کرد از زال بسیار یاد رخش پژمریده دل آشفته دید چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی که اندیشه اندر دلم شد دراز وزین تازی اسپان آراسته ازین تاج و این خسروانی نشست وزین نام و این دانش و رای ما زمان تا زمان آورد کاستی همه رنج ما باد باید شمرد درختی که تریاک او زهر ماست بیاویختیم از برش تاج و گنج به خاک اندر آمد سر مایه​دار بدان تا کجا باشد آرام ما نوآوردی و نو نگردد کهن خرد یافته زو هراسان بود گذر نی که چرخش همی بسپرد برین نیست پیکار با دادگر بروی دگر بر نهد باستان به فرزند زد داستان درخت سپهبد به گفتار من بنگرد

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 29 دی 1389  9:38 AM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon
ravabet_rasekhoon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1392 
تعداد پست ها : 8846
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاهنامه فردوسي

با سلام خدمت كاربر محترم سايت

در صورت امكان از گذاشتن اشعار ديگر خوداري نماييد

ممنون ميشويم در صورتي كه لينك اصلي را به كاربران معرفي كنيد با تشكر

در غير اينصورت مجبور به حذف پستهاي شما خواهيم شد

با تشكر

 
       
چهارشنبه 29 دی 1389  10:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها