0

شاهنامه فردوسي

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 3]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
نگین زمانه سر تخت تست تو داری جهان زیر انگشتری ز هر کشوری گرد کن مهتران سخن سربه سر موبدان را بگوی نگه کن که هوش تو بر دست کیست چو دانسته شد چاره ساز آن زمان شه پر منش را خوش آمد سخن جهان از شب تیره چون پر زاغ تو گفتی که بر گنبد لاژورد سپهبد به هرجا که بد موبدی ز کشور به نزدیک خویش آورید نهانی سخن کردشان آشکار که بر من زمانه کی آید بسر گر این راز با من بباید گشاد لب موبدان خشک و رخساره تر که گر بودنی باز گوییم راست و گر نشنود بودنیها درست سه روز اندرین کار شد روزگار به روز چهارم برآشفت شاه که گر زنده​تان دار باید بسود همه موبدان سرفگنده نگون از آن نامداران بسیار هوش خردمند و بیدار و زیرک بنام دلش تنگتر گشت و ناباک شد بدو گفت پردخته کن سر ز باد جهاندار پیش از تو بسیار بود فراوان غم و شادمانی شمرد اگر باره​ی آهنینی به پای کسی را بود زین سپس تخت تو کجا نام او آفریدون بود                     جهان روشن از نامور بخت تست دد و مردم و مرغ و دیو و پری از اخترشناسان و افسونگران پژوهش کن و راستی بازجوی ز مردم شمار ار ز دیو و پریست به خیره مترس از بد بدگمان که آن سرو سیمین برافگند بن هم آنگه سر از کوه برزد چراغ بگسترد خورشید یاقوت زرد سخن دان و بیداردل بخردی بگفت آن جگر خسته خوابی که دید ز نیک و بد و گردش روزگار کرا باشد این تاج و تخت و کمر و گر سر به خواری بباید نهاد زبان پر ز گفتار با یکدیگر به جانست پیکار و جان بی​بهاست بباید هم اکنون ز جان دست شست سخن کس نیارست کرد آشکار برآن موبدان نماینده راه و گر بودنیها بباید نمود پر از هول دل دیدگان پر ز خون یکی بود بینادل و تیزگوش کزان موبدان او زدی پیش گام گشاده زبان پیش ضحاک شد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد که تخت مهی را سزاوار بود برفت و جهان دیگری را سپرد سپهرت بساید نمانی به جای به خاک اندر آرد سر و بخت تو زمین را سپهری همایون بود

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:39 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 4]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد چو او زاید از مادر پرهنر به مردی رسد برکشد سر به ماه به بالا شود چون یکی سرو برز زند بر سرت گرزه​ی گاوسار بدو گفت ضحاک ناپاک دین دلاور بدو گفت گر بخردی برآید به دست تو هوش پدرش یکی گاو برمایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر چو بشنید ضحاک بگشاد گوش گرانمایه از پیش تخت بلند چو آمد دل نامور بازجای نشان فریدون بگرد جهان نه آرام بودش نه خواب و نه خورد برآمد برین روزگار دراز خجسته فریدون ز مادر بزاد ببالید برسان سرو سهی جهانجوی با فر جمشید بد جهان را چو باران به بایستگی بسر بر همی گشت گردان سپهر همان گاو کش نام بر مایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر شده انجمن بر سرش بخردان که کس در جهان گاو چونان ندید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی فریدون که بودش پدر آبتین گریزان و از خویشتن گشته سیر از آن روزبانان ناپاک مرد گرفتند و بردند بسته چو یوز                     نیامد گه پرسش و سرد باد بسان درختی شود بارور کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به گردن برآرد ز پولاد گرز بگیردت زار و ببنددت خوار چرا بنددم از منش چیست کین کسی بی​بهانه نسازد بدی از آن درد گردد پر از کینه سرش جهانجوی را دایه خواهد بدن بدین کین کشد گرزه​ی گاوسر ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش بتابید روی از نهیب گزند بتخت کیان اندر آورد پای همی باز جست آشکار و نهان شده روز روشن برو لاژورد کشید اژدهافش به تنگی فراز جهان را یکی دیگر آمد نهاد همی تافت زو فر شاهنشهی به کردار تابنده خورشید بود روان را چو دانش به شایستگی شده رام با آفریدون به مهر ز گاوان ورا برترین پایه بود بهر موی بر تازه رنگی دگر ستاره​شناسان و هم موبدان نه از پیرسر کاردانان شنید به گرد جهان هم بدین جست و جوی شده تنگ بر آبتین بر زمین برآویخت ناگاه بر کام شیر تنی چند روزی بدو باز خورد برو بر سر آورد ضحاک روز                  

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:39 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 5]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
خردمند مام فریدون چو دید فرانک بدش نام و فرخنده بود پر از داغ دل خسته​ی روزگار کجا نامور گاو برمایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار بدو گفت کاین کودک شیرخوار پدروارش از مادر اندر پذیر و گر باره خواهی روانم تراست پرستنده​ی بیشه و گاو نغز که چون بنده در پیش فرزند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر نشد سیر ضحاک از آن جست جوی دوان مادر آمد سوی مرغزار که اندیشه​ای در دلم ایزدی همی کرد باید کزین چاره نیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم ناپدید از میان گروه بیاورد فرزند را چون نوند یکی مرد دینی بران کوه بود فرانک بدو گفت کای پاک دین بدان کاین گرانمایه فرزند من ترا بود باید نگهبان او پذیرفت فرزند او نیک مرد خبر شد به ضحاک بدروزگار بیامد ازان کینه چون پیل مست همه هر چه دید اندرو چارپای سبک سوی خان فریدون شتافت به ایوان او آتش اندر فگند چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت بر مادر آمد پژوهید و گفت                     که بر جفت او بر چنان بد رسید به مهر فریدون دل آگنده بود همی رفت پویان بدان مرغزار که بایسته بر تنش پیرایه بود خروشید و بارید خون بر کنار ز من روزگاری بزنهار دار وزین گاو نغزش بپرور به شیر گروگان کنم جان بدان کت هواست چنین داد پاسخ بدان پاک مغز بباشم پرستنده​ی پند تو هشیوار بیدار زنهارگیر شد از گاو گیتی پر از گفت​گوی چنین گفت با مرد زنهاردار فراز آمدست از ره بخردی که فرزند و شیرین روانم یکیست شوم تا سر مرز هندوستان برم خوب رخ را به البرز کوه چو مرغان بران تیغ کوه بلند که از کار گیتی بی​اندوه بود منم سوگواری ز ایران زمین همی بود خواهد سرانجمن پدروار لرزنده بر جان او نیاورد هرگز بدو باد سرد از آن گاو برمایه و مرغزار مران گاو برمایه را کرد پست بیفگند و زیشان بپرداخت جای فراوان پژوهید و کس را نیافت ز پای اندر آورد کاخ بلند ز البرز کوه اندر آمد به دشت که بگشای بر من نهان از نهفت

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:40 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 6]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بگو مر مرا تا که بودم پدر چه گویم کیم بر سر انجمن فرانک بدو گفت کای نامجوی تو بشناس کز مرز ایران زمین ز تخم کیان بود و بیدار بود ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بد ترا و مرا نیک شوی چنان بد که ضحاک جادوپرست ازو من نهانت همی داشتم پدرت آن گرانمایه مرد جوان ابر کتف ضحاک جادو دو مار سر بابت از مغز پرداختند سرانجام رفتم سوی بیشه​ای یکی گاو دیدم چو خرم بهار نگهبان او پای کرده بکش بدو دادمت روزگاری دراز ز پستان آن گاو طاووس رنگ سرانجام زان گاو و آن مرغزار ز بیشه ببردم ترا ناگهان بیامد بکشت آن گرانمایه را وز ایوان ما تا به خورشید خاک فریدون چو بشنید بگشادگوش دلش گشت پردرد و سر پر ز کین چنین داد پاسخ به مادر که شیر کنون کردنی کرد جادوپرست بپویم به فرمان یزدان پاک بدو گفت مادر که این رای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه چو خواهد ز هر کشوری صدهزار جز اینست آیین پیوند و کین                     کیم من ز تخم کدامین گهر یکی دانشی داستانم بزن بگویم ترا هر چه گفتی بگوی یکی مرد بد نام او آبتین خردمند و گرد و بی​آزار بود پدر بر پدر بر همی داشت یاد نبد روز روشن مرا جز بدوی از ایران به جان تو یازید دست چه مایه به بد روز بگذاشتم فدی کرده پیش تو روشن روان برست و برآورد از ایران دمار همان اژدها را خورش ساختند که کس را نه زان بیشه اندیشه​ای سراپای نیرنگ و رنگ و نگار نشسته به بیشه درون شاهفش همی پروردیدت به بر بر به ناز برافراختی چون دلاور پلنگ یکایک خبر شد سوی شهریار گریزنده ز ایوان و از خان و مان چنان بی​زبان مهربان دایه را برآورد و کرد آن بلندی مغاک ز گفتار مادر برآمد به جوش به ابرو ز خشم اندر آورد چین نگردد مگر ز آزمایش دلیر مرا برد باید به شمشیر دست برآرم ز ایوان ضحاک خاک ترا با جهان سر به سر پای نیست میان بسته فرمان او را سپاه کمر بسته او را کند کارزار جهان را به چشم جوانی مبین

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:43 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 7]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
که هر کاو نبید جوانی چشید بدان مستی اندر دهد سر بباد چنان بد که ضحاک را روز و شب بران برز بالا ز بیم نشیب چنان بد که یک روز بر تخت عاج ز هر کشوری مهتران را بخواست از آن پس چنین گفت با موبدان مرا در نهانی یکی دشمن​ست به سال اندکی و به دانش بزرگ اگر چه به سال اندک ای راستان که دشمن اگر چه بود خوار و خرد ندارم همی دشمن خرد خوار همی زین فزون بایدم لشکری یکی لشگری خواهم انگیختن بباید بدین بود همداستان یکی محضر اکنون بباید نوشت نگوید سخن جز همه راستی زبیم سپهبد همه راستان بر آن محضر اژدها ناگزیر هم آنگه یکایک ز درگاه شاه ستم دیده را پیش او خواندند بدو گفت مهتر بروی دژم خروشید و زد دست بر سر ز شاه یکی بی​زیان مرد آهنگرم تو شاهی و گر اژدها پیکری که گر هفت کشور به شاهی تراست شماریت با من بباید گرفت مگر کز شمار تو آید پدید که مارانت را مغز فرزند من سپهبد به گفتار او بنگرید                     به گیتی جز از خویشتن را ندید ترا روز جز شاد و خرم مباد به نام فریدون گشادی دو لب شده ز آفریدون دلش پر نهیب نهاده به سر بر ز پیروزه تاج که در پادشاهی کند پشت راست که ای پرهنر با گهر بخردان که بربخردان این سخن روشن است گوی بدنژادی دلیر و سترگ درین کار موبد زدش داستان نبایدت او را به پی بر سپرد بترسم همی از بد روزگار هم از مردم و هم ز دیو و پری ابا دیو مردم برآمیختن که من ناشکبیم بدین داستان که جز تخم نیکی سپهبد نکشت نخواهد به داد اندرون کاستی برآن کار گشتند همداستان گواهی نوشتند برنا و پیر برآمد خروشیدن دادخواه بر نامدارانش بنشاندند که بر گوی تا از که دیدی ستم که شاها منم کاوه​ی دادخواه ز شاه آتش آید همی بر سرم بباید بدین داستان داوری چرا رنج و سختی همه بهر ماست بدان تا جهان ماند اندر شگفت که نوبت ز گیتی به من چون رسید همی داد باید ز هر انجمن شگفت آمدش کان سخن​ها شنید

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:44 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 8]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بدو باز دادند فرزند او بفرمود پس کاوه را پادشا چو بر خواند کاوه همه محضرش خروشید کای پای مردان دیو همه سوی دوزخ نهادید روی نباشم بدین محضر اندر گوا خروشید و برجست لرزان ز جای گرانمایه فرزند او پیش اوی مهان شاه را خواندند آفرین ز چرخ فلک بر سرت باد سرد چرا پیش تو کاوه​ی خام​گوی همه محضر ما و پیمان تو کی نامور پاسخ آورد زود که چون کاوه آمد ز درگه پدید میان من و او ز ایوان درست ندانم چه شاید بدن زین سپس چو کاوه برون شد ز درگاه شاه همی بر خروشید و فریاد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد خروشان همی رفت نیزه بدست کسی کاو هوای فریدون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست بدان بی​بها ناسزاوار پوست همی رفت پیش اندرون مردگرد بدانست خود کافریدون کجاست بیامد بدرگاه سالار نو چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بیاراست آن را به دیبای روم بزد بر سر خویش چون گرد ماه                     به خوبی بجستند پیوند او که باشد بران محضر اندر گوا سبک سوی پیران آن کشورش بریده دل از ترس گیهان خدیو سپر دید دلها به گفتار اوی نه هرگز براندیشم از پادشا بدرید و بسپرد محضر به پای ز ایوان برون شد خروشان به کوی که ای نامور شهریار زمین نیارد گذشتن به روز نبرد بسان همالان کند سرخ روی بدرد بپیچد ز فرمان تو که از من شگفتی بباید شنود دو گوش من آواز او را شنید تو گفتی یکی کوه آهن برست که راز سپهری ندانست کس برو انجمن گشت بازارگاه جهان را سراسر سوی داد خواند بپوشند هنگام زخم درای همانگه ز بازار برخاست گرد که ای نامداران یزدان پرست دل از بند ضحاک بیرون کند جهان آفرین را به دل دشمن است پدید آمد آوای دشمن ز دوست جهانی برو انجمن شد نه خرد سراندر کشید و همی رفت راست بدیدندش آنجا و برخاست غو به نیکی یکی اختر افگند پی ز گوهر بر و پیکر از زر بوم یکی فال فرخ پی افکند شاه

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:44 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 9]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه بران بی​بها چرم آهنگران ز دیبای پرمایه و پرنیان که اندر شب تیره خورشید بود بگشت اندرین نیز چندی جهان فریدون چو گیتی برآن گونه دید سوی مادر آمد کمر برمیان که من رفتنی​ام سوی کارزار ز گیتی جهان آفرین را پرست فرو ریخت آب از مژه مادرش به یزدان همی گفت زنهار من بگردان ز جانش بد جاودان فریدون سبک ساز رفتن گرفت برادر دو بودش دو فرخ همال یکی بود ازیشان کیانوش نام فریدون بریشان زبان برگشاد که گردون نگردد بجز بر بهی بیارید داننده آهنگران چو بگشاد لب هر دو بشتافتند هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی جهانجوی پرگار بگرفت زود نگاری نگارید بر خاک پیش بر آن دست بردند آهنگران به پیش جهانجوی بردند گرز پسند آمدش کار پولادگر بسی کردشان نیز فرخ امید که گر اژدها را کنم زیر خاک فریدون به خورشید بر برد سر برون رفت خرم به خرداد روز                     همی خواندش کاویانی درفش به شاهی بسر برنهادی کلاه برآویختی نو به نو گوهران برآن گونه شد اختر کاویان جهان را ازو دل پرامید بود همی بودنی داشت اندر نهان جهان پیش ضحاک وارونه دید به سر برنهاده کلاه کیان ترا جز نیایش مباد ایچ کار ازو دان بهر نیکی زور دست همی خواند با خون دل داورش سپردم ترا ای جهاندار من بپرداز گیتی ز نابخردان سخن را ز هر کس نهفتن گرفت ازو هر دو آزاده مهتر به سال دگر نام پرمایه​ی شادکام که خرم زئید ای دلیران و شاد به ما بازگردد کلاه مهی یکی گرز فرمود باید گران به بازار آهنگران تاختند به سوی فریدون نهادند روی وزان گرز پیکر بدیشان نمود همیدون بسان سر گاومیش چو شد ساخته کار گرز گران فروزان به کردار خورشید برز ببخشیدشان جامه و سیم و زر بسی دادشان مهتری را نوید بشویم شما را سر از گرد پاک کمر تنگ بستش به کین پدر به نیک اختر و فال گیتی فروز

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:45 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 10]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
سپاه انجمن شد به درگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه همی رفت منزل به منزل چو باد به اروند رود اندر آورد روی اگر پهلوانی ندانی زبان دگر منزل آن شاه آزادمرد چو آمد به نزدیک اروندرود بران رودبان گفت پیروز شاه مرا با سپاهم بدان سو رسان بدان تا گذر یابم از روی آب نیاورد کشتی نگهبان رود چنین داد پاسخ که شاه جهان که مگذار یک پشه را تا نخست فریدون چو بشنید شد خشمناک هم آنگه میان کیانی ببست سرش تیز شد کینه و جنگ را ببستند یارانش یکسر کمر بر آن باد پایان با آفرین به خشکی رسیدند سر کینه جوی که بر پهلوانی زبان راندند بتازی کنون خانه​ی پاک دان چو از دشت نزدیک شهر آمدند ز یک میل کرد آفریدون نگاه فروزنده چون مشتری بر سپهر که ایوانش برتر ز کیوان نمود بدانست کان خانه​ی اژدهاست به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک بترسم همی زانکه با او جهان بیاید که ما را بدین جای تنگ                     به ابر اندر آمد سرگاه او سپه را همی توشه بردند پیش چو کهتر برادر ورا نیک خواه سری پر ز کینه دلی پر ز درد چنان چون بود مرد دیهیم جوی بتازی تو اروند را دجله خوان لب دجله و شهر بغداد کرد فرستاد زی رودبانان درود که کشتی برافگن هم اکنون به راه از اینها کسی را بدین سو ممان به کشتی و زورق هم اندر شتاب نیامد بگفت فریدون فرود چنین گفت با من سخن در نهان جوازی بیابی و مهری درست ازان ژرف دریا نیامدش باک بران باره​ی تیزتک بر نشست به آب اندر افگند گلرنگ را همیدون به دریا نهادند سر به آب اندرون غرقه کردند زین به بیت​المقدس نهادند روی همی کنگ دژهودجش خواندند برآورده ایوان ضحاک دان کزان شهر جوینده بهر آمدند یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه همه جای شادی و آرام و مهر که گفتی ستاره بخواهد بسود که جای بزرگی و جای بهاست برآرد چنین بر ز جای از مغاک مگر راز دارد یکی در نهان شتابیدن آید به روز درنگ

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:45 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 11]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بگفت و به گرز گران دست برد تو گفتی یکی آتشستی درست گران گرز برداشت از پیش زین کس از روزبانان بدر بر نماند به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ طلسمی که ضحاک سازیده بود فریدون ز بالا فرود آورید وزان جادوان کاندر ایوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نهاد از بر تخت ضحاک پای برون آورید از شبستان اوی بفرمود شستن سرانشان نخست ره داور پاک بنمودشان که پرورده​ی بت پرستان بدند پس آن دختران جهاندار جم گشادند بر آفریدون سخن چه اختر بد این از تو ای نیک​بخت که ایدون به بالین شیرآمدی چه مایه جهان گشت بر ما ببد ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت کش اندیشه​ی گاه او آمدی چنین داد پاسخ فریدون که تخت منم پور آن نیک​بخت آبتین بکشتش به زاری و من کینه جوی همان گاو بر مایه کم دایه بود ز خون چنان بی​زبان چارپای کمر بسته​ام لاجرم جنگجوی سرش را بدین گرزه​ی گاو چهر چو بشنید ازو این سخن ارنواز بدو گفت شاه آفریدون تویی                     عنان باره​ی تیزتک را سپرد که پیش نگهبان ایوان برست تو گفتی همی بر نوردد زمین فریدون جهان آفرین را بخواند جهان ناسپرده جوان سترگ سرش به آسمان برفرازیده بود که آن جز به نام جهاندار دید همه نامور نره دیوان بدند نشست از برگاه جادوپرست کلاه کیی جست و بگرفت جای بتان سیه​موی و خورشید روی روانشان ازان تیرگیها بشست ز آلودگی پس بپالودشان سراسیمه برسان مستان بدند به نرگس گل سرخ را داده نم که نو باش تا هست گیتی کهن چه باری ز شاخ کدامین درخت ستمکاره مرد دلیر آمدی ز کردار این جادوی بی​خرد بدین پایگه از هنر بهره داشت و گرش آرزو جاه او آمدی نماند به کس جاودانه نه بخت که بگرفت ضحاک ز ایران زمین نهادم سوی تخت ضحاک روی ز پیکر تنش همچو پیرایه بود چه آمد برآن مرد ناپاک رای از ایران به کین اندر آورده روی بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر گشاده شدش بر دل پاک راز که ویران کنی تنبل و جادویی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:46 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 12]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
کجا هوش ضحاک بر دست تست ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک همی جفت​مان خواند او جفت مار فریدون چنین پاسخ آورد باز ببرم پی اژدها را ز خاک بباید شما را کنون گفت راست برو خوب رویان گشادند راز بگفتند کاو سوی هندوستان ببرد سر بی​گناهان هزار کجا گفته بودش یکی پیشبین که آید که گیرد سر تخت تو دلش زان زده فال پر آتشست همی خون دام و دد و مرد و زن مگر کاو سرو تن بشوید به خون همان نیز از آن مارها بر دو کفت ازین کشور آید به دیگر شود بیامد کنون گاه بازآمدنش گشاد آن نگار جگر خسته راز چوکشور ز ضحاک بودی تهی که او داشتی گنج و تخت و سرای ورا کندرو خواندندی بنام به کاخ اندر آمد دوان کند رو نشسته به آرام در پیشگاه ز یک دست سرو سهی شهرناز همه شهر یکسر پر از لشکرش نه آسیمه گشت و نه پرسید راز برو آفرین کرد کای شهریار خجسته نشست تو با فرهی جهان هفت کشور ترا بنده باد فریدونش فرمود تا رفت پیش                     گشاد جهان بر کمربست تست شده رام با او ز بیم هلاک چگونه توان بودن ای شهریار که گر چرخ دادم دهد از فراز بشویم جهان را ز ناپاک پاک که آن بی​بها اژدهافش کجاست مگر که اژدها را سرآید به گاز بشد تا کند بند جادوستان هراسان شدست از بد روزگار که پردختگی گردد از تو زمین چگونه فرو پژمرد بخت تو همه زندگانی برو ناخوشست بریزد کند در یکی آبدن شود فال اخترشناسان نگون به رنج درازست مانده شگفت ز رنج دو مار سیه نغنود که جایی نباید فراوان بدنش نهاده بدو گوش گردن​فراز یکی مایه ور بد بسان رهی شگفتی به دل سوزگی کدخدای به کندی زدی پیش بیداد گام در ایوان یکی تاجور دید نو چو سرو بلند از برش گرد ماه به دست دگر ماه​روی ار نواز کمربستگان صف زده بر درش نیایش کنان رفت و بردش نماز همیشه بزی تا بود روزگار که هستی سزاوار شاهنشهی سرت برتر از ابر بارنده باد بکرد آشکارا همه راز خویش

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:47 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 13]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بفرمود شاه دلاور بدوی نبیذ آر و رامشگران را بخوان کسی کاو به رامش سزای منست بیار انجمن کن بر تخت من چو بنشنید از او این سخن کدخدای می روشن آورد و رامشگران فریدون غم افکند و رامش گزید چو شد رام گیتی دوان کندرو نشست از بر باره​ی راه جوی بیامد چو پیش سپهبد رسید بدو گفت کای شاه گردنکشان سه مرد سرافراز با لشکری ازان سه یکی کهتر اندر میان به سالست کهتر فزونیش بیش یکی گرز دارد چو یک لخت کوه به اسپ اندر آمد بایوان شاه بیامد به تخت کیی بر نشست هر آنکس که بود اندر ایوان تو سر از پای یکسر فروریختشان بدو گفت ضحاک شاید بدن چنین داد پاسخ ورا پیشکار به مردی نشیند به آرام تو به آیین خویش آورد ناسپاس بدو گفت ضحاک چندین منال چنین داد پاسخ بدو کندرو گرین نامور هست مهمان تو که با دختران جهاندار جم به یک دست گیرد رخ شهرناز شب تیره گون خود بترزین کند چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو                     که رو آلت تخت شاهی بجوی بپیمای جام و بیارای خوان به دانش همان دلزدای منست چنان چون بود در خور بخت من بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای همان در خورش باگهر مهتران شبی کرد جشنی چنان چون سزید برون آمد از پیش سالار نو سوی شاه ضحاک بنهاد روی سراسر بگفت آنچه دید و شنید به برگشتن کارت آمد نشان فراز آمدند از دگر کشوری به بالای سرو و به چهر کیان از آن مهتران او نهد پای پیش همی تابد اندر میان گروه دو پرمایه با او همیدون براه همه بند و نیرنگ تو کرد پست ز مردان مرد و ز دیوان تو همه مغز با خون برامیختشان که مهمان بود شاد باید بدن که مهمان ابا گرزه​ی گاوسار زتاج و کمر بسترد نام تو چنین گر تو مهمان شناسی شناس که مهمان گستاخ بهتر به فال که آری شنیدم تو پاسخ شنو چه کارستش اندر شبستان تو نشیند زند رای بر بیش و کم به دیگر عقیق لب ارنواز به زیر سر از مشک بالین کند که بودند همواره دلخواه تو

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:47 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 14]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست برآشفت ضحاک برسان کرگ به دشنام زشت و به آواز سخت بدو گفت هرگز تو در خان من چنین داد پاسخ ورا پیشکار کزان بخت هرگز نباشدت بهر چو بی​بهره باشی ز گاه مهی چرا تو نسازی همی کار خویش ز تاج بزرگی چو موی از خمیر ترا دشمن آمد به گه برنشست همه بند و نیرنگت از رنگ برد جهاندار ضحاک ازان گفت​گوی چو شب گردش روز پرگار زد بفرمود تا برنهادند زین بیامد دمان با سپاهی گران ز بی​راه مر کاخ را بام و در سپاه فریدون چو آگه شدند ز اسپان جنگی فرو ریختند همه بام و در مردم شهر بود همه در هوای فریدون بدند ز دیوارها خشت و ز بام سنگ ببارید چون ژاله ز ابر سیاه به شهر اندرون هر که برنا بدند سوی لشکر آفریدون شدند خروشی برآمد ز آتشکده همه پیر و برناش فرمان بریم نخواهیم برگاه ضحاک را سپاهی و شهری به کردار کوه از آن شهر روشن یکی تیره گرد پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی                     بدین گونه مهمان نباید بدست شنید آن سخن کارزو کرد مرگ شگفتی بشورید با شوربخت ازین پس نباشی نگهبان من که ایدون گمانم من ای شهریار به من چون دهی کدخدایی شهر مرا کار سازندگی چون دهی که هرگز نیامدت ازین کار پیش برون آمدی مهترا چاره​گیر یکی گرزه​ی گاوپیکر به دست دلارام بگرفت و گاهت سپرد به جوش آمد و زود بنهاد روی فروزنده را مهره در قار زد بران باد پایان باریک بین همه نره دیوان جنگ آوران گرفت و به کین اندر آورد سر همه سوی آن راه بی​ره شدند در آن جای تنگی برآویختند کسی کش ز جنگ آوری بهر بود که از درد ضحاک پرخون بدند به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ پیی را نبد بر زمین جایگاه چه پیران که در جنگ دانا بدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند که بر تخت اگر شاه باشد دده یکایک ز گفتار او نگذریم مرآن اژدهادوش ناپاک را سراسر به جنگ اندر آمد گروه برآمد که خورشید شد لاجورد ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:48 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 15]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
به آهن سراسر بپوشید تن به چنگ اندرون شست یازی کمند بدید آن سیه نرگس شهرناز دو رخساره روز و دو زلفش چو شب به مغز اندرش آتش رشک خاست نه از تخت یاد و نه جان ارجمند به دست اندرش آبگون دشنه بود ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بران گرزه​ی گاوسر دست برد بیامد سروش خجسته دمان همیدون شکسته ببندش چو سنگ به کوه اندرون به بود بند او فریدون چو بنشنید ناسود دیر به تندی ببستش دو دست و میان نشست از بر تخت زرین او بفرمود کردن به در بر خروش نباید که باشید با ساز جنگ سپاهی نباید که به پیشه​ور یکی کارورز و یکی گرزدار چو این کار آن جوید آن کار این به بند اندرست آنکه ناپاک بود شما دیر مانید و خرم بوید شنیدند یکسر سخنهای شاه وزان پس همه نامداران شهر برفتند با رامش و خواسته فریدون فرزانه بنواختشان همی پندشان داد و کرد آفرین همی گفت کاین جایگاه منست که یزدان پاک از میان گروه بدان تا جهان از بد اژدها                     بدان تا نداند کسش ز انجمن برآمد بر بام کاخ بلند پر از جادویی با فریدون به راز گشاده به نفرین ضحاک لب به ایوان کمند اندر افگند راست فرود آمد از بام کاخ بلند به خون پری چهرگان تشنه بود بیامد فریدون به کردار باد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد مزن گفت کاو را نیامد زمان ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ نیاید برش خویش و پیوند او کمندی بیاراست از چرم شیر که نگشاید آن بند پیل ژیان بیفگند ناخوب آیین او که هر کس که دارید بیدار هوش نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ به یک روی جویند هر دو هنر سزاوار هر کس پدیدست کار پرآشوب گردد سراسر زمین جهان را ز کردار او باک بود به رامش سوی ورزش خود شوید ازان مرد پرهیز با دستگاه کسی کش بد از تاج وز گنج بهر همه دل به فرمانش آراسته براندازه بر پایگه ساختشان همی یاد کرد از جهان آفرین به نیک اختر بومتان روشنست برانگیخت ما را ز البرز کوه بفرمان گرز من آید رها

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:48 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 16]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
 
چو بخشایش آورد نیکی دهش منم کدخدای جهان سر به سر وگرنه من ایدر همی بودمی مهان پیش او خاک دادند بوس دمادم برون رفت لشکر ز شهر ببردند ضحاک را بسته خوار همی راند ازین گونه تا شیرخوان بسا روزگارا که بر کوه و دشت بران گونه ضحاک را بسته سخت همی راند او را به کوه اندرون بیامد هم آنگه خجسته سروش که این بسته را تا دماوند کوه مبر جز کسی را که نگزیردت بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه اندرون تنگ جایش گزید بیاورد مسمارهای گران فرو بست دستش بر آن کوه باز ببستش بران گونه آویخته ازو نام ضحاک چون خاک شد گسسته شد از خویش و پیوند او                     به نیکی بباید سپردن رهش نشاید نشستن به یک جای بر بسی با شما روز پیمودمی ز درگاه برخاست آوای کوس وزان شهر نایافته هیچ بهر به پشت هیونی برافگنده زار جهان را چو این بشنوی پیر خوان گذشتست و بسیار خواهد گذشت سوی شیر خوان برد بیدار بخت همی خواست کارد سرش را نگون به خوبی یکی راز گفتش به گوش ببر همچنان تازیان بی​گروه به هنگام سختی به بر گیردت به کوه دماوند کردش ببند نگه کرد غاری بنش ناپدید به جایی که مغزش نبود اندران بدان تا بماند به سختی دراز وزو خون دل بر زمین ریخته جهان از بد او همه پاک شد بمانده بدان گونه در بند او

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:49 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

فریدون [صفحه 1]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
فریدون چو شد بر جهان کامگار به رسم کیان تاج و تخت مهی به روز خجسته سر مهرماه زمانه بی​اندوه گشت از بدی دل از داوریها بپرداختند نشستند فرزانگان شادکام می روشن و چهره​ی شاه نو بفرمود تا آتش افروختند پرستیدن مهرگان دین اوست اگر یادگارست ازو ماه مهر ورا بد جهان سالیان پانصد جهان چون برو بر نماند ای پسر نماند چنین دان جهان برکسی فرانک نه آگاه بد زین نهان ز ضحاک شد تخت شاهی تهی پس آگاهی آمد ز فرخ پسر نیایش کنان شد سر و تن بشست نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی آفرین خواند بر کردگار وزان پس کسی را که بودش نیاز نهانش نوا کرد و کس را نگفت یکی هفته زین گونه بخشید چیز دگر هفته مر بزم را کرد ساز بیاراست چون بوستان خان خویش وزان پس همه گنج آراسته همان گنجها راگشادن گرفت گشادن در گنج را گاه دید همان جامه و گوهر شاهوار همان جوشن و خود و زوپین و تیغ همه خواسته بر شتر بار کرد                     ندانست جز خویشتن شهریار بیاراست با کاخ شاهنشهی به سر بر نهاد آن کیانی کلاه گرفتند هر کس ره ایزدی به آیین یکی جشن نو ساختند گرفتند هر یک ز یاقوت جام جهان نو ز داد و سر ماه نو همه عنبر و زعفران سوختند تن آسانی و خوردن آیین اوست بکوش و به رنج ایچ منمای چهر نیفکند یک روز بنیاد بد تو نیز آز مپرست و انده مخور درو شادکامی نیابی بسی که فرزند او شاه شد بر جهان سرآمد برو روزگار مهی به مادر که فرزند شد تاجور به پیش جهانداور آمد نخست همی خواند نفرین به ضحاک بر برآن شادمان گردش روزگار همی داشت روز بد خویش راز همان راز او داشت اندر نهفت چنان شد که درویش نشناخت نیز مهانی که بودند گردن فراز مهان را همه کرد مهمان خویش فراز آوریده نهان خواسته نهاده همه رای دادن گرفت درم خوار شد چون پسر شاه دید همان اسپ تازی به زرین عذار کلاه و کمر هم نبودش دریغ دل پاک سوی جهاندار کرد

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:50 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها