0

شاهنامه فردوسي

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

کیومرث [صفحه 2]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
دل شاه بچه برآمد به جوش بپوشید تن را به چرم پلنگ پذیره شدش دیو را جنگجوی سیامک بیامد برهنه تنا بزد چنگ وارونه دیو سیاه فکند آن تن شاهزاده به خاک سیامک به دست خروزان دیو چو آگه شد از مرگ فرزند شاه فرود آمد از تخت ویله کنان دو رخساره پر خون و دل سوگوار خروشی برآمد ز لشکر به زار همه جامه​ها کرده پیروزه رنگ دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند با سوگواری و درد نشستند سالی چنین سوگوار درود آوریدش خجسته سروش سپه ساز و برکش به فرمان من از آن بد کنش دیو روی زمین کی نامور سر سوی آسمان بر آن برترین نام یزدانش را وزان پس به کین سیامک شتافت خجسته سیامک یکی پور داشت گرانمایه را نام هوشنگ بود به نزد نیا یادگار پدر نیایش به جای پسر داشتی چو بنهاد دل کینه و جنگ را همه گفتنیها بدو بازگفت که من لشکری کرد خواهم همی ترا بود باید همی پیشرو پری و پلنگ انجمن کرد و شیر                     سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش که جوشن نبود و نه آیین جنگ سپه را چو روی اندر آمد به روی برآویخت با پور آهرمنا دوتا اندر آورد بالای شاه به چنگال کردش کمرگاه چاک تبه گشت و ماند انجمن بی​خدیو ز تیمار گیتی برو شد سیاه زنان بر سر و موی و رخ را کنان دو دیده پر از نم چو ابر بهار کشیدند صف بر در شهریار دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ برفتند ویله کنان سوی کوه ز درگاه کی شاه برخاست گرد پیام آمد از داور کردگار کزین بیش مخروش و بازآر هوش برآور یکی گرد از آن انجمن بپرداز و پردخته کن دل ز کین برآورد و بدخواست بر بدگمان بخواند و بپالود مژگانش را شب و روز آرام و خفتن نیافت که نزد نیا جاه دستور داشت تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود نیا پروریده مراو را به بر جز او بر کسی چشم نگماشتی بخواند آن گرانمایه هوشنگ را همه رازها بر گشاد از نهفت خروشی برآورد خواهم همی که من رفتنی​ام تو سالار نو ز درندگان گرگ و ببر دلیر

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  12:58 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

کیومرث [صفحه 3]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
 
سپاهی دد و دام و مرغ و پری پس پشت لشکر کیومرث شاه بیامد سیه دیو با ترس و باک ز هرای درندگان چنگ دیو به هم برشکستند هردو گروه بیازید هوشنگ چون شیر چنگ کشیدش سراپای یکسر دوال به پای اندر افگند و بسپرد خوار چو آمد مر آن کینه را خواستار برفت و جهان مردری ماند از وی جهان فریبنده را گرد کرد جهان سربه​سر چو فسانست و بس                     سپهدار پرکین و کندآوری نبیره به پیش اندرون با سپاه همی به آسمان بر پراگند خاک شده سست از خشم کیهان دیو شدند از دد و دام دیوان ستوه جهان کرد بر دیو نستوه تنگ سپهبد برید آن سر بی​همال دریده برو چرم و برگشته کار سرآمد کیومرث را روزگار نگر تا کرا نزد او آبروی ره سود بنمود و خود مایه خورد نماند بد و نیک بر هیچ​کس

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  12:58 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

هوشنگ [صفحه 1]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
جهاندار هوشنگ با رای و داد بگشت از برش چرخ سالی چهل چو بنشست بر جایگاه مهی که بر هفت کشور منم پادشا به فرمان یزدان پیروزگر وزان پس جهان یکسر آباد کرد نخستین یکی گوهر آمد به چنگ سر مایه کرد آهن آبگون یکی روز شاه جهان سوی کوه پدید آمد از دور چیزی دراز دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ به زور کیانی رهانید دست برآمد به سنگ گران سنگ خرد فروغی پدید آمد از هر دو سنگ نشد مار کشته ولیکن ز راز جهاندار پیش جهان آفرین که او را فروغی چنین هدیه داد بگفتا فروغیست این ایزدی شب آمد برافروخت آتش چو کوه یکی جشن کرد آن شب و باده خورد ز هوشنگ ماند این سده یادگار کز آباد کردن جهان شاد کرد چو بشناخت آهنگری پیشه کرد چو این کرده شد چاره​ی آب ساخت به جوی و به رود آبها راه کرد چراگاه مردم بدان برفزود برنجید پس هر کسی نان خویش بدان ایزدی جاه و فر کیان جدا کرد گاو و خر و گوسفند                     به جای نیا تاج بر سر نهاد پر از هوش مغز و پر از رای دل چنین گفت بر تخت شاهنشهی جهاندار پیروز و فرمانروا به داد و دهش تنگ بستم کمر همه روی گیتی پر از داد کرد به آتش ز آهن جدا کرد سنگ کزان سنگ خارا کشیدش برون گذر کرد با چند کس همگروه سیه رنگ و تیره​تن و تیزتاز ز دود دهانش جهان تیره​گون گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ جهانسوز مار از جهانجوی جست همان و همین سنگ بشکست گرد دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ ازین طبع سنگ آتش آمد فراز نیایش همی کرد و خواند آفرین همین آتش آنگاه قبله نهاد پرستید باید اگر بخردی همان شاه در گرد او با گروه سده نام آن جشن فرخنده کرد بسی باد چون او دگر شهریار جهانی به نیکی ازو یاد کرد از آهنگری اره و تیشه کرد ز دریای​ها رودها را بتاخت به فرخندگی رنج کوتاه کرد پراگند پس تخم و کشت و درود بورزید و بشناخت سامان خویش ز نخچیر گور و گوزن ژیان به ورز آورید آنچه بد سودمند

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  12:59 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

هوشنگ [صفحه 2]

1
2
3
4
5
6
7
8
 
ز پویندگان هر چه مویش نکوست چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم برین گونه از چرم پویندگان برنجید و گسترد و خورد و سپرد بسی رنج برد اندران روزگار چو پیش آمدش روزگار بهی زمانه ندادش زمانی درنگ نپیوست خواهد جهان با تو مهر                     بکشت و به سرشان برآهیخت پوست چهارم سمورست کش موی گرم بپوشید بالای گویندگان برفت و به جز نام نیکی نبرد به افسون و اندیشه​ی بی​شمار ازو مردری ماند تخت مهی شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ نه نیز آشکارا نمایدت چهر

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:00 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

طهمورث [صفحه 1]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
پسر بد مراو را یکی هوشمند بیامد به تخت پدر بر نشست همه موبدان را ز لشکر بخواند چنین گفت کامروز تخت و کلاه جهان از بدیها بشویم به رای ز هر جای کوته کنم دست دیو هر آن چیز کاندر جهان سودمند پس از پشت میش و بره پشم و موی به کوشش ازو کرد پوشش به رای ز پویندگان هر چه بد تیزرو رمنده ددان را همه بنگرید به چاره بیاوردش از دشت و کوه ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز بیاورد و آموختن​شان گرفت چو این کرده شد ماکیان و خروس بیاورد و یکسر به مردم کشید بفرمودشان تا نوازند گرم چنین گفت کاین را ستایش کنید که او دادمان بر ددان دستگاه مر او را یکی پاک دستور بود خنیده به هر جای شهرسپ نام همه روزه بسته ز خوردن دو لب چنان بر دل هر کسی بود دوست سر مایه بد اختر شاه را همه راه نیکی نمودی به شاه چنان شاه پالوده گشت از بدی برفت اهرمن را به افسون ببست زمان تا زمان زینش برساختی چو دیوان بدیدند کردار او شدند انجمن دیو بسیار مر                     گرانمایه طهمورث دیوبند به شاهی کمر برمیان بر ببست به خوبی چه مایه سخنها براند مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه پس آنگه کنم درگهی گرد پای که من بود خواهم جهان را خدیو کنم آشکارا گشایم ز بند برید و به رشتن نهادند روی به گستردنی بد هم او رهنمای خورش کردشان سبزه و کاه و جو سیه گوش و یوز از میان برگزید به بند آمدند آنکه بد زان گروه چو باز و چو شاهین گردن فراز جهانی بدو مانده اندر شگفت کجا بر خرو شد گه زخم کوس نهفته همه سودمندش گزید نخوانندشان جز به آواز نرم جهان آفرین را نیایش کنید ستایش مراو را که بنمود راه که رایش ز کردار بد دور بود نزد جز به نیکی به هر جای گام به پیش جهاندار برپای شب نماز شب و روزه آیین اوست در بسته بد جان بدخواه را همه راستی خواستی پایگاه که تابید ازو فره​ی ایزدی چو بر تیزرو بارگی برنشست همی گرد گیتیش برتاختی کشیدند گردن ز گفتار او که پردخته مانند ازو تاج و فر

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:00 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

طهمورث [صفحه 2]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
 
چو طهمورث آگه شد از کارشان به فر جهاندار بستش میان همه نره دیوان و افسونگران دمنده سیه دیوشان پیشرو جهاندار طهمورث بافرین یکایک بیاراست با دیو چنگ ازیشان دو بهره به افسون ببست کشیدندشان خسته و بسته خوار که ما را مکش تا یکی نو هنر کی نامور دادشان زینهار چو آزاد گشتند از بند او نبشتن به خسرو بیاموختند نبشتن یکی نه که نزدیک سی چه سغدی چه چینی و چه پهلوی جهاندار سی سال ازین بیشتر برفت و سرآمد برو روزگار                     برآشفت و بشکست بازارشان به گردن برآورد گرز گران برفتند جادو سپاهی گران همی به آسمان برکشیدند غو بیامد کمربسته​ی جنگ و کین نبد جنگشان را فراوان درنگ دگرشان به گرز گران کرد پست به جان خواستند آن زمان زینهار بیاموزی از ماکت آید به بر بدان تا نهانی کنند آشکار بجستند ناچار پیوند او دلش را به دانش برافروختند چه رومی چه تازی و چه پارسی ز هر گونه​ای کان همی بشنوی چه گونه پدید آوریدی هنر همه رنج او ماند ازو یادگار

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:01 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

جمشید [صفحه 1]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
گرانمایه جمشید فرزند او برآمد برآن تخت فرخ پدر کمر بست با فر شاهنشهی زمانه بر آسود از داوری جهان را فزوده بدو آبروی منم گفت با فره​ی ایزدی بدان را ز بد دست کوته کنم نخست آلت جنگ را دست برد به فر کیی نرم کرد آهنا چو خفتان و تیغ و چو برگستوان بدین اندرون سال پنجاه رنج دگر پنجه اندیشه​ی جامه کرد ز کتان و ابریشم و موی قز بیاموختشان رشتن و تافتن چو شد بافته شستن و دوختن چو این کرده شد ساز دیگر نهاد ز هر انجمن پیشه​ور گرد کرد گروهی که کاتوزیان خوانی​اش جدا کردشان از میان گروه بدان تا پرستش بود کارشان صفی بر دگر دست بنشاندند کجا شیر مردان جنگ آورند کزیشان بود تخت شاهی به جای بسودی سه دیگر گره را شناس بکارند و ورزند و خود بدروند ز فرمان تن​آزاده و ژنده​پوش تن آزاد و آباد گیتی بروی چه گفت آن سخن​گوی آزاده مرد چهارم که خوانند اهتو خوشی کجا کارشان همگنان پیشه بود                     کمر بست یکدل پر از پند او به رسم کیان بر سرش تاج زر جهان گشت سرتاسر او را رهی به فرمان او دیو و مرغ و پری فروزان شده تخت شاهی بدوی همم شهریاری همم موبدی روان را سوی روشنی ره کنم در نام جستن به گردان سپرد چو خود و زره کرد و چون جو شنا همه کرد پیدا به روشن روان ببرد و ازین چند بنهاد گنج که پوشند هنگام ننگ و نبرد قصب کرد پرمایه دیبا و خز به تار اندرون پود را بافتن گرفتند ازو یکسر آموختن زمانه بدو شاد و او نیز شاد بدین اندرون نیز پنجاه خورد به رسم پرستندگان دانی​اش پرستنده را جایگه کرد کوه نوان پیش روشن جهاندارشان همی نام نیساریان خواندند فروزنده​ی لشکر و کشورند وزیشان بود نام مردی به پای کجا نیست از کس بریشان سپاس به گاه خورش سرزنش نشنوند ز آواز پیغاره آسوده گوش بر آسوده از داور و گفتگوی که آزاده را کاهلی بنده کرد همان دست​ورزان اباسرکشی روانشان همیشه پراندیشه بود

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:01 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

جمشید [صفحه 2]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بدین اندرون سال پنجاه نیز ازین هر یکی را یکی پایگاه که تا هر کس اندازه​ی خویش را بفرمود پس دیو ناپاک را هرانچ از گل آمد چو بشناختند به سنگ و به گج دیو دیوار کرد چو گرمابه و کاخهای بلند ز خارا گهر جست یک روزگار به چنگ آمدش چندگونه گهر ز خارا به افسون برون آورید دگر بویهای خوش آورد باز چو بان و چو کافور و چون مشک ناب پزشکی و درمان هر دردمند همان رازها کرد نیز آشکار گذر کرد ازان پس به کشتی برآب چنین سال پنجه برنجید نیز همه کردنیها چو آمد به جای به فر کیانی یکی تخت ساخت که چون خواستی دیو برداشتی چو خورشید تابان میان هوا جهان انجمن شد بر آن تخت او به جمشید بر گوهر افشاندند سر سال نو هرمز فرودین بزرگان به شادی بیاراستند چنین جشن فرخ ازان روزگار چنین سال سیصد همی رفت کار ز رنج و ز بدشان نبد آگهی به فرمان مردم نهاده دو گوش چنین تا بر آمد برین روزگار جهان سربه​سر گشت او را رهی                     بخورد و بورزید و بخشید چیز سزاوار بگزید و بنمود راه ببیند بداند کم و بیش را به آب اندر آمیختن خاک را سبک خشک را کالبد ساختند نخست از برش هندسی کار کرد چو ایران که باشد پناه از گزند همی کرد ازو روشنی خواستار چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر شد آراسته بندها را کلید که دارند مردم به بویش نیاز چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب در تندرستی و راه گزند جهان را نیامد چنو خواستار ز کشور به کشور گرفتی شتاب ندید از هنر بر خرد بسته چیز ز جای مهی برتر آورد پای چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت ز هامون به گردون برافراشتی نشسته برو شاه فرمانروا شگفتی فرومانده از بخت او مران روز را روز نو خواندند برآسوده از رنج روی زمین می و جام و رامشگران خواستند به ما ماند ازان خسروان یادگار ندیدند مرگ اندران روزگار میان بسته دیوان بسان رهی ز رامش جهان پر ز آوای نوش ندیدند جز خوبی از کردگار نشسته جهاندار با فرهی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:02 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

جمشید [صفحه 3]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
یکایک به تخت مهی بنگرید منی کرد آن شاه یزدان شناس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چنین گفت با سالخورده مهان هنر در جهان از من آمد پدید جهان را به خوبی من آراستم خور و خواب و آرامتان از منست بزرگی و دیهیم شاهی مراست همه موبدان سرفگنده نگون چو این گفته شد فر یزدان از وی منی چون بپیوست با کردگار چه گفت آن سخن​گوی با فر و هوش به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به جمشید بر تیره​گون گشت روز یکی مرد بود اندر آن روزگار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد که مرداس نام گرانمایه بود مراو را ز دوشیدنی چارپای همان گاو دوشابه فرمانبری بز و میش بد شیرور همچنین به شیر آن کسی را که بودی نیاز پسر بد مراین پاکدل را یکی جهانجوی را نام ضحاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند کجا بیور از پهلوانی شمار ز اسپان تازی به زرین ستام شب و روز بودی دو بهره به زین چنان بد که ابلیس روزی پگاه دل مهتر از راه نیکی ببرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست                     به گیتی جز از خویشتن را ندید ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس چه مایه سخن پیش ایشان براند که جز خویشتن را ندانم جهان چو من نامور تخت شاهی ندید چنانست گیتی کجا خواستم همان کوشش و کامتان از منست که گوید که جز من کسی پادشاست چرا کس نیارست گفتن نه چون بگشت و جهان شد پر از گفت​وگوی شکست اندر آورد و برگشت کار چو خسرو شوی بندگی را بکوش به دلش اندر آید ز هر سو هراس همی کاست آن فر گیتی​فروز ز دشت سواران نیزه گذار ز ترس جهاندار با باد سرد به داد و دهش برترین پایه بود ز هر یک هزار آمدندی به جای همان تازی اسب گزیده مری به دوشیزگان داده بد پاکدین بدان خواسته دست بردی فراز کش از مهر بهره نبود اندکی دلیر و سبکسار و ناپاک بود چنین نام بر پهلوی راندند بود بر زبان دری ده​هزار ورا بود بیور که بردند نام ز روی بزرگی نه از روی کین بیامد بسان یکی نیکخواه جوان گوش گفتار او را سپرد پس آنگه سخن برگشایم درست

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:03 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

جمشید [صفحه 4]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد که راز تو با کس نگویم ز بن بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید پدرکش پسر چون تو بود زمانه برین خواجه​ی سالخورد بگیر این سر مایه​ور جاه او برین گفته​ی من چو داری وفا چو ضحاک بشنید اندیشه کرد به ابلیس گفت این سزاوار نیست بدوگفت گر بگذری زین سخن بماند به گردنت سوگند و بند سر مرد تازی به دام آورید بپرسید کین چاره با من بگوی بدو گفت من چاره سازم ترا مر آن پادشا را در اندر سرای گرانمایه شبگیر برخاستی سر و تن بشستی نهفته به باغ بیاورد وارونه ابلیس بند پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه سر تازیان مهتر نامجوی به چاه اندر افتاد و بشکست پست به هر نیک و بد شاه آزاد مرد همی پروریدش به ناز و به رنج چنان بدگهر شوخ فرزند او به خون پدر گشت همداستان که فرزند بد گر شود نره شیر مگر در نهانش سخن دیگرست فرومایه ضحاک بیدادگر به سر برنهاد افسر تازیان چو ابلیس پیوسته دید آن سخن                     چنان چون بفرمود سوگند خورد ز تو بشنوم هر چه گویی سخن چه باید همی با تو اندر سرای یکی پندت را من بیاید شنود همی دیر ماند تو اندر نورد ترا زیبد اندر جهان گاه او جهاندار باشی یکی پادشا ز خون پدر شد دلش پر ز درد دگرگوی کین از در کار نیست بتابی ز سوگند و پیمان من شوی خوار و ماند پدرت ارجمند چنان شد که فرمان او برگزید نتابم ز رای تو من هیچ روی به خورشید سر برفرازم ترا یکی بوستان بود بس دلگشای ز بهر پرستش بیاراستی پرستنده با او ببردی چراغ یکی ژرف چاهی به ره بر بکند به خاشاک پوشید و بسترد راه شب آمد سوی باغ بنهاد روی شد آن نیکدل مرد یزدان​پرست به فرزند بر نازده باد سرد بدو بود شاد و بدو داد گنج بگشت از ره داد و پیوند او ز دانا شنیدم من این داستان به خون پدر هم نباشد دلیر پژوهنده را راز با مادرست بدین چاره بگرفت جای پدر بریشان ببخشید سود و زیان یکی بند بد را نو افگند بن

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:03 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

جمشید [صفحه 5]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بدو گفت گر سوی من تافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی جهان سربه​سر پادشاهی تراست چو این کرده شد ساز دیگر گرفت جوانی برآراست از خویشتن همیدون به ضحاک بنهاد روی بدو گفت اگر شاه را در خورم چو بشنید ضحاک بنواختش کلید خورش خانه​ی پادشا فراوان نبود آن زمان پرورش ز هر گوشت از مرغ و از چارپای به خویش بپرورد برسان شیر سخن هر چه گویدش فرمان کند خورش زرده​ی خایه دادش نخست بخورد و برو آفرین کرد سخت چنین گفت ابلیس نیرنگساز که فردات ازان گونه سازم خورش برفت و همه شب سگالش گرفت خورشها ز کبک و تذرو سپید شه تازیان چون به نان دست برد سیم روز خوان را به مرغ و بره به روز چهارم چو بنهاد خوان بدو اندرون زعفران و گلاب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد بدو گفت بنگر که از آرزوی خورشگر بدو گفت کای پادشا مرا دل سراسر پر از مهر تست یکی حاجتستم به نزدیک شاه که فرمان دهد تا سر کتف اوی چو ضحاک بشنید گفتار اوی                     ز گیتی همه کام دل یافتی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی دد و مردم و مرغ و ماهی تراست یکی چاره کرد از شگفتی شگفت سخنگوی و بینادل و رایزن نبودش به جز آفرین گفت و گوی یکی نامور پاک خوالیگرم ز بهر خورش جایگه ساختش بدو داد دستور فرمانروا که کمتر بد از خوردنیها خورش خورشگر بیاورد یک یک به جای بدان تا کند پادشا را دلیر به فرمان او دل گروگان کند بدان داشتش یک زمان تندرست مزه یافت خواندش ورا نیکبخت که شادان زی ای شاه گردنفراز کزو باشدت سربه​سر پرورش که فردا ز خوردن چه سازد شگفت بسازید و آمد دلی پرامید سر کم خرد مهر او را سپرد بیاراستش گونه گون یکسره خورش ساخت از پشت گاو جوان همان سالخورده می و مشک ناب شگفت آمدش زان هشیوار مرد چه خواهی بگو با من ای نیکخوی همیشه بزی شاد و فرمانروا همه توشه​ی جانم از چهرتست و گرچه مرا نیست این پایگاه ببوسم بدو بر نهم چشم و روی نهانی ندانست بازار اوی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:04 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

جمشید [صفحه 6]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
بدو گفت دارم من این کام تو بفرمود تا دیو چون جفت او ببوسید و شد بر زمین ناپدید دو مار سیه از دو کتفش برست سرانجام ببرید هر دو ز کفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه پزشکان فرزانه گرد آمدند ز هر گونه نیرنگها ساختند بسان پزشکی پس ابلیس تفت بدو گفت کین بودنی کار بود خورش ساز و آرامشان ده به خورد به جز مغز مردم مده​شان خورش نگر تا که ابلیس ازین گفت​وگوی مگر تا یکی چاره سازد نهان از آن پس برآمد ز ایران خروش سیه گشت رخشنده روز سپید برو تیره شد فره​ی ایزدی پدید آمد از هر سویی خسروی سپه کرده و جنگ را ساخته یکایک ز ایران برآمد سپاه شنودند کانجا یکی مهترست سواران ایران همه شاهجوی به شاهی برو آفرین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد از ایران و از تازیان لشکری سوی تخت جمشید بنهاد روی چو جمشید را بخت شد کندرو برفت و بدو داد تخت و کلاه چو صدسالش اندر جهان کس ندید صدم سال روزی به دریای چین                     بلندی بگیرد ازین نام تو همی بوسه داد از بر سفت او کس اندر جهان این شگفتی ندید عمی گشت و از هر سویی چاره جست سزد گر بمانی بدین در شگفت برآمد دگر باره از کتف شاه همه یک​به​یک داستانها زدند مر آن درد را چاره نشناختند به فرزانگی نزد ضحاک رفت بمان تا چه گردد نباید درود نباید جزین چاره​ای نیز کرد مگر خود بمیرند ازین پرورش چه​کردوچه خواست اندرین جستجوی که پردخته گردد ز مردم جهان پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش گسستند پیوند از جمشید به کژی گرایید و نابخردی یکی نامجویی ز هر پهلوی دل از مهر جمشید پرداخته سوی تازیان برگفتند راه پر از هول شاه اژدها پیکرست نهادند یکسر به ضحاک روی ورا شاه ایران زمین خواندند به ایران زمین تاج بر سر نهاد گزین کرد گرد از همه کشوری چو انگشتری کرد گیتی بروی به تنگ اندر آمد جهاندار نو بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه برو نام شاهی و او ناپدید پدید آمد آن شاه ناپاک دین

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:04 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

جمشید [صفحه 7]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
 
نهان گشته بود از بد اژدها چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ به ارش سراسر به دو نیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ازو بیش بر تخت شاهی که بود گذشته برو سالیان هفتصد چه باید همه زندگانی دراز همی پروراندت با شهد و نوش یکایک چو گیتی که گسترد مهر بدو شاد باشی و نازی بدوی یکی نغز بازی برون آورد دلم سیر شد زین سرای سپنج                     نیامد به فرجام هم زو رها یکایک ندادش زمانی درنگ جهان را ازو پاک بی​بیم کرد زمانه ربودش چو بیجاده کاه بران رنج بردن چه آمدش سود پدید آوریده همه نیک و بد چو گیتی نخواهد گشادنت راز جز آواز نرمت نیاید به گوش نخواهد نمودن به بد نیز چهر همان راز دل را گشایی بدوی به دلت اندرون درد و خون آورد خدایا مرا زود برهان ز رنج

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  1:05 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 1]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
چو ضحاک شد بر جهان شهریار سراسر زمانه بدو گشت باز نهان گشت کردار فرزانگان هنر خوار شد جادویی ارجمند شده بر بدی دست دیوان دراز دو پاکیزه از خانه​ی جمشید که جمشید را هر دو دختر بدند ز پوشیده​رویان یکی شهرناز به ایوان ضحاک بردندشان بپروردشان از ره جادویی ندانست جز کژی آموختن چنان بد که هر شب دو مرد جوان خورشگر ببردی به ایوان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی دو پاکیزه از گوهر پادشا یکی نام ارمایل پاکدین چنان بد که بودند روزی به هم ز بیدادگر شاه و ز لشکرش یکی گفت ما را به خوالیگری وزان پس یکی چاره​ای ساختن مگر زین دو تن را که ریزند خون برفتند و خوالیگری ساختند خورش خانه​ی پادشاه جهان چو آمد به هنگام خون ریختن ازان روز بانان مردم​کشان زنان پیش خوالیگران تاختند پر از درد خوالیگران را جگر همی بنگرید این بدان آن بدین از آن دو یکی را بپرداختند برون کرد مغز سر گوسفند                     برو سالیان انجمن شد هزار برآمد برین روزگار دراز پراگنده شد کام دیوانگان نهان راستی آشکارا گزند به نیکی نرفتی سخن جز به راز برون آوریدند لرزان چو بید سر بانوان را چو افسر بدند دگر پاکدامن به نام ارنواز بران اژدهافشن سپردندشان بیاموختشان کژی و بدخویی جز از کشتن و غارت و سوختن چه کهتر چه از تخمه​ی پهلوان همی ساختی راه درمان شاه مران اژدها را خورش ساختی دو مرد گرانمایه و پارسا دگر نام گرمایل پیشبین سخن رفت هر گونه از بیش و کم وزان رسمهای بد اندر خورش بباید بر شاه رفت آوری ز هر گونه اندیشه انداختن یکی را توان آوریدن برون خورشها و اندازه بشناختند گرفت آن دو بیدار دل در نهان به شیرین روان اندر آویختن گرفته دو مرد جوان راکشان ز بالا به روی اندر انداختند پر از خون دو دیده پر از کینه سر ز کردار بیداد شاه زمین جزین چاره​ای نیز نشناختند بیامیخت با مغز آن ارجمند

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:37 AM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ضحاک [صفحه 2]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا نباشی به آباد شهر به جای سرش زان سری بی​بها ازین گونه هر ماهیان سی​جوان چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست خورشگر بدیشان بزی چند و میش کنون کرد از آن تخمه داد نژاد پس آیین ضحاک وارونه خوی ز مردان جنگی یکی خواستی کجا نامور دختری خوبروی پرستنده کردیش بر پیش خویش چو از روزگارش چهل سال ماند در ایوان شاهی شبی دیر یاز چنان دید کز کاخ شاهنشهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان کمر بستن و رفتن شاهوار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ همی تاختی تا دماوند کوه بپیچید ضحاک بیدادگر یکی بانگ برزد بخواب اندرون بجستند خورشید رویان ز جای چنین گفت ضحاک را ارنواز که خفته به آرام در خان خویش زمین هفت کشور به فرمان تست به خورشید رویان جهاندار گفت که گر از من این داستان بشنوید به شاه گرانمایه گفت ارنواز توانیم کردن مگر چاره​ای سپهبد گشاد آن نهان از نهفت چنین گفت با نامور ماهروی                     نگر تا بیاری سر اندر نهفت ترا از جهان دشت و کوهست بهر خورش ساختند از پی اژدها ازیشان همی یافتندی روان بران سان که نشناختندی که کیست سپردی و صحرا نهادند پیش که ز آباد ناید به دل برش یاد چنان بد که چون می​بدش آرزوی به کشتی چو با دیو برخاستی به پرده درون بود بی​گفت​گوی نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش نگر تا بسر برش یزدان چه راند به خواب اندرون بود با ارنواز سه جنگی پدید آمدی ناگهان به بالای سرو و به فر کیان بچنگ اندرون گرزه​ی گاوسار نهادی به گردن برش پالهنگ کشان و دوان از پس اندر گروه بدریدش از هول گفتی جگر که لرزان شد آن خانه​ی صدستون از آن غلغل نامور کدخدای که شاها چه بودت نگویی به راز برین سان بترسیدی از جان خویش دد و دام و مردم به پیمان تست که چونین شگفتی بشاید نهفت شودتان دل از جان من ناامید که بر ما بباید گشادنت راز که بی​چاره​ای نیست پتیاره​ای همه خواب یک یک بدیشان بگفت که مگذار این را ره چاره چوی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389  12:38 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها