ضحاک [صفحه 2]
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
|
یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا نباشی به آباد شهر به جای سرش زان سری بیبها ازین گونه هر ماهیان سیجوان چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست خورشگر بدیشان بزی چند و میش کنون کرد از آن تخمه داد نژاد پس آیین ضحاک وارونه خوی ز مردان جنگی یکی خواستی کجا نامور دختری خوبروی پرستنده کردیش بر پیش خویش چو از روزگارش چهل سال ماند در ایوان شاهی شبی دیر یاز چنان دید کز کاخ شاهنشهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان کمر بستن و رفتن شاهوار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ همی تاختی تا دماوند کوه بپیچید ضحاک بیدادگر یکی بانگ برزد بخواب اندرون بجستند خورشید رویان ز جای چنین گفت ضحاک را ارنواز که خفته به آرام در خان خویش زمین هفت کشور به فرمان تست به خورشید رویان جهاندار گفت که گر از من این داستان بشنوید به شاه گرانمایه گفت ارنواز توانیم کردن مگر چارهای سپهبد گشاد آن نهان از نهفت چنین گفت با نامور ماهروی |
|
نگر تا بیاری سر اندر نهفت ترا از جهان دشت و کوهست بهر خورش ساختند از پی اژدها ازیشان همی یافتندی روان بران سان که نشناختندی که کیست سپردی و صحرا نهادند پیش که ز آباد ناید به دل برش یاد چنان بد که چون میبدش آرزوی به کشتی چو با دیو برخاستی به پرده درون بود بیگفتگوی نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش نگر تا بسر برش یزدان چه راند به خواب اندرون بود با ارنواز سه جنگی پدید آمدی ناگهان به بالای سرو و به فر کیان بچنگ اندرون گرزهی گاوسار نهادی به گردن برش پالهنگ کشان و دوان از پس اندر گروه بدریدش از هول گفتی جگر که لرزان شد آن خانهی صدستون از آن غلغل نامور کدخدای که شاها چه بودت نگویی به راز برین سان بترسیدی از جان خویش دد و دام و مردم به پیمان تست که چونین شگفتی بشاید نهفت شودتان دل از جان من ناامید که بر ما بباید گشادنت راز که بیچارهای نیست پتیارهای همه خواب یک یک بدیشان بگفت که مگذار این را ره چاره چوی |
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک اللهم العنهم جمیعا
سه شنبه 28 دی 1389 12:38 AM
تشکرات از این پست