تا شهدا؛ سید علی کاظم داور متولد ۱۰ شهریور سال ۱۳۴۹ در شهرستان رامهرمز است. در زمان شروع جنگ عراق علیه ایران ۹ سال داشت و چند سال بعد وقتی ۱۳ ساله شد با دستکاری شناسنامه تلاش کرد عازم جبهه شود که در نهایت سال ۱۳۶۴ در حالی که ۱۴ سال سن داشت به عنوان بسیجی عازم جبهه شد. او خاطرات خود از حضور ۳۸ ماهه در جبهههای دفاع مقدس را در کتابی به نام «جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک» به چاپ رسانده. او در خاطرهای آورده است:
«۵۰ متر پایینتر از صلواتی، رودخانه عظیم شین قرار داشت. بین این صلواتی و رودخانه صخرهای بود که بچهها زیر خمیدگی آن در حال استراحت بودند. وای به حال کسی که در آن تاریکی و سرازیری لیز میخورد؛ صاف میافتاد داخل رودخانه و بعد هم غرق میشد. حتی جنازهاش هم پیدا نمیشد. تقریبا ۲۵ نفر داخل اتاق فرسوده صلواتی خوابیده بودیم. چند نفر هم در هال میان دو اتاق دراز کشیده بودند. من و سید سعید شکراللهی که بچه نجف آباد اصفهان بود، زیر یک پتو خوابیدیم. از سقف و دیوار آن اتاق که به کوه تکیه داده بود، مدام قطرات باران روی سرمان میچکید. حسین اقدامی که بچه بروجرد بود و سابقه بنایی داشت، بلند شد و به ما گفت: «بچه ها، این سقف امشب میریزد. من بنایی بلدم. توصیه میکنم از اتاق خارج شوید و برای استراحت پیش بچههای کنار صخره بروید. مگر نمیبینید از سقف و دیوار این اتاق باران بر سرتان میچکد؟» با شنیدن حرفهای او، فقط یکی دو نفر بلند شدند و بیرون رفتند، اما بقیه از بس خسته بودیم، گوش به حرفهایش ندادیم و تصمیم گرفتیم همان جا بخوابیم. او هم وقتی ناامید شد از اتاق بیرون رفت.
چند لحظه بعد، ناچار شدم برای رفتن به دستشویی از اتاق بیرون بزنم. در آن باران و تاریکی شب، خیلی دعا کردم که لیز نخورم و به درون رودخانه سقوط نکنم، چون به سختی جلوی پاهایم را میدیدم، چه رسد به رودخانه. دوباره به اتاق آمدم و دراز کشیدم. به علت سرمای شدید و نبودن آب، برای خواندن نماز مغرب و عشا تیمم کردم و در همان حالی که دراز کشیده بودم، نمازم را زیر پتو خواندم. سخت میلرزیدم و بارها کلمات نماز از یادم رفت، که مجبور به تکرار آنها شدم. خداوند مرا ببخشد که نمازم را آن طور که باید و شاید نتوانستم ادا کنم.
من و سعید زیر همان یک پتو دست هایمان را به هم میمالیدیم تا بلکه گرم شویم. با بدن و لباسی که هنوز خیس بود و دندانهایی که از سرما به هم میخورد، از خستگی شدید، به خوابی عمیق فرو رفتم. تقریبا سه صبح بود، که با سر و صدای عجیبی از خواب پریدم. یک مرتبه دیدم که زیر سنگ و الوار و آوار هستیم. کل اتاق بر سرمان فرو ریخته بود، و ما زیر آن همه سنگ و خاک و چوب افتاده بودیم.»
/دفاع پرس