قصه ای کودکانه و آموزده درباره حسادت
ژاپن کشوری در شرق قاره آسیاست. این کشور مجمع الجزایری در اقیانوس آرام قرار گرفته است. آتشفشان های بسیاری در سرتاسر ژاپن وجود دارند. و زلزله های فراوانی در آن روی می دهد. پایتخت این کشور توکیو است.
قصه شب “غول های بینی دراز”: روزی روزگاری، دو غول بینی دراز در کوه های بلند و سر به فلک کشیده ژاپن زندگی می کردند. یکی از آنها پوست آبی و دیگری پوست قرمز داشت. این غول ها به بینی یشان خیلی افتخار می کردند. بینی آنها به هر اندازه ای که می خواستند دراز می شد و حتی تا آن سوی سرزمین ژاپن می رفت. آنها همیشه بر سر اینکه بینی کدام یک زیباتر است با یکدیگر بگو مگو می کردند.
روزی از روزها، غول آبی رنگ روی قله کوه مشغول استراحت بود که بوی بسیار خوشی از دشت های پایین کوه به مشامش رسید. با خودش گفت:”به به! چه بوی خوشی! این چه بویی است؟!” آن وقت بینی اش را دراز کرد و دراز کرد و به دنبال بو فرستاد. بینی اش آن قدر دراز شد و دراز شد که از هفت کوه گذشت و به دشت رفت و سرانجام به قصر پادشاه رسید.
در قصر، دختر پادشاه یک مهمانی ترتیب داده بود. عده زیادی از دختران در این مهمانی شرکت کرده بودند. شاهزاده خانم داشت پارچه های کمیاب و زیبایی را که می خواست از آنها لباس بدوزد به مهمان هایش نشان می داد. این پارچه ها را از خزانه ی پادشاه آورده بودند و به آنها عطر زده بودند تا معطر شود. بوی همیمن عطرها بود که به مشام غول آبی رسیده بود.
در همان موقع، شاهزاده خانم دنبال محلی می گشت که پارچه ها را در آنجا بیاویزد تا مهمان هایش آنها را بهتر ببینند. وقتی که چشمش به بینی آبی رنگ غول افتاد گفت:”اوه! ببینید یک نفر یک میله آبی رنگ در حیاط کار گذاشته است. ما پارچه ها را روی آن می اندازیم.”
آن وقت پارچه های زیبا را روی بینی غول آبی انداختند. غول آبی که دورها بر فراز قله کوه نشسته بود، احساس کرد که بینی اش به خارش افتاده است و آن را عقب کشید. وقتی که شاهزاده خانم و مهمان هایش دیدند پارچه ها در هوا به پرواز در آمده اند ماتشان برد و تا به خود آمدند و خواستند آنها را بگیرند دیگر خیلی دیر شده بود. غول آبی وقتی پارچه ها را روی بینی اش دید خوشحال شد. پارچه ها را برداشت و به خانه برد.
او از غول قرمز که در کوه دیگر زندگی می کرد دعوت کرد تا به دیدنش برود. غول آبی به غول قرمز گفت:”ببین من چه بینی خوبی دارم. تمام این پارچه های زیبا را بینی ام برایم آورده است.” غول قرمز وقتی پارچه ها را دید، چنان ناراحت شد که چیزی نمانده بود از شدت حسادت رنگش سبز شود. با خودش گفت: حالا نشانت می دهم که هنوز هم بینی من بهترین بینی دنیا است! صبر کن تا ببینی!”
از آن به بعد غول قرمز هر روز بر فراز قله کوه می نشست و بینی درازش را می مالید و همه جا را بو می کشید، اما هیچوقت بوی خوشی، آنچنان که غول آبی تعریف کرده بود به مشامش نمی رسید، عاقبت طاقتش تمام شد و با خودش گفت:” بسیار خوب! دیگر صبر نمی کنم، بینی ام را به دشت می فرستم. خاطرم جمع است که چیز خوبی پیدا می کند.”
آن وقت غول قرمز بینی اش را دراز کرد و دراز کرد تا از هفت کوه گذشت و دشت را پشت سر گذاشت و به قصر پادشاه رسید، اتفاقا در این موقع پسر پادشاه و دوستان کوچکش در باغ قصر سرگرم بازی بودند. وقتی که چشم شاهزاده به بینی قرمز غول افتاد، فریاد زد:”به به! ببینید! یک نفر یک تیر قرمز در اینجا گذاشته است. بیایید روی آن تاب بخوریم!”
آنها چند تا ریسمان کلفت آوردند و به آن تیر قرمز رنگ بستند و چند تاب ساختند و شروع کردند به تاب خوردن، حالا چقدر تاب خوردند، خدا می داند. گاهی چند تا از بچه ها سوار یک تاب می شدند و به سوی آسمان تاب می خوردند. خیال می کردند یک تیر چوبی است. غول قرمز بیچاره دیگر نمی توانست سنگینی و تاب خوردن بچه ها را تحمل کند بینی اش را به سوی خود کشید. غول که بینی اش خیلی درد می کرد گفت:”این هم نتیجه ی حسادت بیجا. دیگر تا عمر دارم بینی ام را از خودم دور نمی کنم.”