در آن شب مهتابی، به ستاره ها خیره می شود . از چشمک زدن آنها لذت می برد . طوفانی از افکار پراکنده به سراغش می آیند و او را با خود می برند . در امتداد همان افکار و اندیشه هاست که نقشه سفری سخت و طاقت فرسا در مغزش نقش می بندد . آهنگ سفر مدینه است; سفری که اراده محکم و دل شیر می طلبد . از کابل تا مدینه راه طولانی و پر زحمتی است . از صحراها و صخره ها گذشتن می باید و کوهها و تپه ها را فتح کردن می خواهد .
توشه سفر را تهیه می کند و در آن سحرگاه آفتابی، راه می افتد . نسیم ملایم کوهستان، قامت کشیده و صورت استخوانی اش را نوازش می دهد . پرشور و مصمم، از آخرین خانه های گلی شهر می گذرد . لحظه به لحظه نمای شهر زیبایش کم رنگ و کم رنگ تر می شود . او می ماند و کوهها و بیابانها . همچنان هیجان زده و خستگی ناپذیر گام می زند .
در انتهای آن بیابان خشک و سوزان، نخلی بعد از نخلی دیگر، در قاب نگاهش جای می گیرد . به شهر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم، راهی نمانده است . یاس و خستگی اش فروکش می کند . طولی نمی کشد که وارد شهر می شود . غبار راه را از تنش می زداید . از همان روزهای اول به دنبال گمشده اش می گردد . «محمد حنفیه » را نشانش می دهند . چشمش که به وی می افتد، احساس آرامش می کند . به نظرش می رسد که دیگر به آرزویش رسیده است . با خوشحالی مدتها با او رفت و آمد می کند . سرانجام گذر زمان، چشم دلش را می گشاید . بار دیگر، یاس و نا امیدی، روی دلش سایه می افکند . غمگین و متاثر به فکر فرو می رود . در یکی از همان روزها، چشمش به جوانی می افتد . سیمایش جذاب و گیراست . کم حرف و با ابهت به نظر می رسد . می شنود که محمد حنفیه خطاب به وی می گوید:
- ای سرور من ... !
به خودش فرو می رود . از خویش می پرسد:
- این جوان کیست که محمد حنفیه او را چنین صدا زد؟
هنوز پاسخ سؤالش را نیابیده است که خودش را به محمد حنفیه می رساند . ضربان قلبش را می شنود . زبانش را روی لبهای خشکیده اش می کشد و می پرسد:
- آن جوان کی بود که آنقدر احترامش کردی؟
- فرزند برادرم، علی بن الحسین!
- او را چنان خطاب کردی که دیگران را شایسته مقام و منزلتش نمی دانی؟!
- وی مرا در مورد ولایت و امامت به «حجرالاسود» حواله داد . با گوش خود شنیدم که آن سنگ سیاه به سخن آمد و گفت:
- «کار امامت و خلافت را به فرزند برادرت واگذار! او در این کار، از تو سزاوارتر است » .
هزاران فکر و خیال ذهنش را به بازی می گیرند . از خودش می پرسد:
- آیا اشتباه انتخاب کرده بودم؟
در حالی که به اندیشه فرو رفته است ادامه می دهد:
- اعتراف وی مرا در آستانه انتخاب دیگر قرار داده است .
طولی نمی کشد که شکوفه لبخند بر لبهای خشکیده اش نقش می بندد . برق شادی از دیدگان مضطربش می جهد . تصمیمش را می گیرد و راه می افتد . با شور و هیجان در را می کوبد . صدایی از آن سوی در، به گوشش می نشیند:
- ای وردان!
تنش می لرزد . خاطرات دوران کودکی اش زنده می شوند . لحظه ای مات و مبهوت، به خود فرو می رود . آنگاه در حالی که نفس عمیق از سینه سوزانش بیرون می دهد، می گوید:
- نامم وردان نیست!
- مگر مادرت را راستگو نمی دانی؟ او یک روز پس از تولدت، تو را «وردان » نامید; پدرت که آمد، نامت را «کنکر» نهاد .
در هاله ای از شگفتی فرو می رود . از خودش می پرسد:
- او این حرفها را از کجا می داند؟ چه کسی حقایق پنهان زندگی مرا به او گفته است؟
صدای دلنشینی، بین او و افکارش جدایی می اندازد .
- خوش آمدی ای کنکر! چه شد که به دیدار ما آمدی؟
تکان می خورد . گویا تاب مقاومت ندارد . فکر می کند که دیگر نیاز به دلیل و برهان نیست . صدایش که با هیجان و شادمانی همراه است; در فضا می پیچد:
- شهادت می دهم که خدایی جز خدای تبارک و تعالی نیست و محمد صلی الله علیه و آله وسلم بنده اوست و تو جانشین او هستی; چنین است که فرمودی، ماجرا را مادرم برایم تعریف کرده بود و جز او کسی از نامم خبر نداشت .
آنگاه سر به آستان پروردگارش می نهد و بعد از سجده شکر، صدایش به طنین می آید:
- سپاس خداوند را که به من فرصت داد تا پیشوای حقیقی خویش را بشناسم .
در یکی از همان روزها، خاطره مادر، در ذهنش زنده می شود . هوای زیارت وی، بر روانش پنجه می اندازد . خودش را به امام سجاد علیه السلام می رساند . در حالی که شراره های عشق مادر، خاطرش را می آزارد، می گوید:
- اماما! مدتهاست که از دیدار مادر محروم مانده ام; استدعا دارم که به من اجازه دهید تا به وطن رفته و بعد از زیارت مادر، بازگردم .
امام با دیدن آه و حسرت وی، لب به سخن می گشاید:
- «می دانم چه می گویی! سفر را توشه و مرکب راهوار لازم است . منتظر بمان، فردا مرد ثروتمندی از شام می آید . با او دختر بیماری است که از جنیان آسیب دیده است . وقتی وارد شهر شد، به نزدش برو و از درمان دخترش سخن بگو; به فضل خدا اسباب شفای وی فراهم خواهد شد . ولی قبل از درمان، با او پیمان ببند در مقابل شفای دخترش، ده هزار درهم بپردازد .
خودش را به دروازه شهر می رساند . موجی از شادی، کران تا کران دلش را فراگرفته است . طولی نمی کشد که کاروانی خسته و غبار اندود، از راه می رسد . مرد شامی، هنوز خستگی از تنش بیرون نرفته که سراغ طبیب حاذق شهر را می گیرد . وی که منتظر چنین فرصتی است، شده خطاب به وی می گوید:
- من دخترت را درمان می کنم .
آنگاه شرایط لازم را که قبلا در ذهنش آماده کرده است، با او در میان می گذارد . مرد شامی که شگفت زده به نظر می رسد، می گوید:
- اگر دخترم خوب شود، می پردازم .
- در این صورت، هرگز دخترت گرفتار جنون نخواهد شد .
خودش را به امام می رساند . راه علاج را می پرسد . امام بعد از بیان آن، خطاب به وی می فرماید:
- آگاه باش که مرد شامی به پیمانش وفا نمی کند!
ابوخالد کابلی در حالی که رمز درمان بیمار را در ذهن دارد، خونسرد و خوشحال خودش را به بیمار می رساند . مرد شامی با دیدن دستهای خالی او، بی صبرانه می پرسد:
- پس اسباب و لوازم طبابتت کجاست؟
- اندکی صبر کن; اینک نشانت می دهم .
آنگاه خودش را به مریض نزدیک کرده طبق سفارش امام به گوش چپ او زمزمه می کند:
- «ای پلید! علی بن الحسین می گوید، از اندام این دختر بیرون برو و دیگر به سوی وی باز نگرد .»
دخترک که سلامتی اش را باز یافته است، لبخند می زند . مرد شامی که در نشاط و سرور فرو رفته; باورش نمی شود . در حالی که از شفای دخترش شادمان است، پرداخت ده هزار درهم، برایش دشوار می آید . ابوخالد غمگین و شتابان خدمت امام برمی گردد . حضرت با تماشای چهره اندوهناک وی می فرماید:
- بیماری دخترش بازخواهد گشت; ناگزیر به نزدت خواهد آمد; این بار پیمان ببند تا اول مبلغ را بپردازد .
طولی نمی کشد که بار دیگر شراره های جانسوز جنون، جسم و جان دخترک را فرامی گیرد . مرد شامی در حالی که سرافکنده است، خودش را به ابوخالد رسانده، به درمان دخترش پای می فشارد . او نیز براساس سفارش امام با خونسردی می گوید:
- اول مبلغ را بپرداز تا به درمان دخترت بپردازم و خاطرت را برای همیشه آسوده سازم .
مرد شامی ناگزیر، می پذیرد . وی بار دیگر آن جمله امام را به گوش چپ دخترک می خواند; همان لحظه، دخترک شفا می یابد .
... و ابوخالد با فراهم شدن توشه سفر، راه کابل را در پیش می گیرد . ×
× رجال کشی، ص 120 - 122 .