درس زندگی را از شهدا بیاموزیم
از مرور زندگی و خاطرات شهدای هشت سال دفاع مقدس می توان درس های بسیاری را فرا گرفت.
خاطراتی آموزنده از بزرگ مردان این مرز و بوم از زبان خانواده، دوستان و همرزمان آنها تعریف می شود که نشان از شرافت، معنویت و غیرتی ست که تنها از عهده این بزرگ مردان برمی آید و نشان افتخاریست بر پهنای این سرزمین اسلامی که بی شک مردمان این مرز و بوم به داشتن چنین فرزندانی همواره به خود خواهند بالید. در اینجا چند #خاطره که هر کدام می تواند سرمشق جوانان عزیز قرار بگیرد از مادران شهدای عزیز نقل می شود.
ساده زیستی
یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا این جا یک خانه برایت بخریم و همین جا زندگی ات را سر و سامان بده». گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه ات را این طرف و آن طرف می کشی؟» گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور! خانه من، عقب ماشینم است»
پرسیدم: «یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟» گفت: «جدی می گویم؛ اگر باور نمی کنی بیا ببین».
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر.
گفت: «این هم خانه. می بینی که خیلی هم راحت است»
گفتم: «آخه این طوری که نمی شود». گفت: «دنیا را گذاشته ام برای دنیادارها!»[1][2]
پیروی از سیره رسول الله و ائمه علیهم السلام
سید هبت الله همیشه نمازش را اول وقت می خواند. بیشتر اوقات لباس هایش را خودش می شست و کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد. یک روز دیدم کفش پاره اش را می دوزد. به او گفتم: «عزیزم! مگر ما نمی توانیم برایت کفشی بخریم که نشسته ای و داری آن را وصله می زنی؟» با لحنی مهربان گفت: «مادر! جد تو هم همین کار را می کرد، این که ناراحتی ندارد.».[3][4]
کمک به نیازمندان و فقرا
مجید در همه جا یار مستمندان بود. او که قبل از پیروزی انقلاب در سپاه دانش خدمت می کرد، در روستاهای دور افتاده به کودکان خواندن و نوشتن می آموخت. در همان حال همواره به مردم نیازمند آن روستا هم کمک می کرد و برای آنها غذا و لباس و کفش می برد. معمولا شب ها این کار را انجام می داد و وقتی از او می پرسیدند: «اسم شما چیست؟» می گفت: «خدا رس».
او غذا و وسایل دیگر را پشت در منزل فقرا می گذاشت و بر می گشت تا او را نبینند و نشناسند. گاهی مجید تمام حقوق خود را به فقرا می بخشید و این کار او ادامه داشت تا بعد از انقلاب و زمان شهادتش در روزهای آغازین جنگ تحمیلی.[5][6]
اطعام دیگران
یکی از شب های ماه مبارک رمضان، علیرضا به منزل آمد و از من پرسید: «مادر! افطاری چی داریم؟» گفتم: «برنج و خورش بادمجان»
پرسید: «چه مقدار سهم من است؟» با خنده به او گفتم: «هرقدر که بتوانی بخوری! اصلا همه غذاها مال تو!... حالا منظورت از این حرفا چیه؟» خندید و گفت: «شوخی کردم».
به او گفتم: «تو هیچ وقت از این شوخی ها نکرده ای. بگو منظورت چه بود؟» تسلیم شد و گفت: «می خواهم افطارم را برای کسی ببرم» غذا را آماده کردم و با خوشحالی آن را برد. بعدها معلوم شد خادم مسجد محل، آن شب افطاری نداشته و علیرضا افطاری را برای او برده است.[7][8]
همرنگ با دیگران
روزی مهدی از مدرسه به خانه آمد. گونه ها و دست های سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی داشت که در جانش رسوخ کرده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت که برایش پالتویی تهیه کند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه رفت. غروب که از مدرسه برگشت با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اتاق انداخت. همه اعضای خانواده متعجب به او نگاه کردند و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری بود، گفت: «چگونه راضی می شوید من پالتو بپوشم در حالیکه دوست بغل دستی من از سرما بلرزد؟»[9][10]
عشق به وطن
وقتی جواب آزمون آمد، اسم «واهیک» نبود. خیلی ناراحت شدم. چون واقعا زحمت کشیده بود و احتمال قبول نشدن را نمی دادیم. بعد از 2-3 روز یکی از همسایه ها آمد و گفت: «خبر خوبی دارم، از دانشگاه تلفن کردند و گفتند واهیک یسائیان قبول شده و نبودن اسمش هم به خاطر اشتباهی بوده که انجام شده».
وقتی #جنگ شروع شد، واهیک می گفت: «من نمی توانم بنشینم و ببینم دشمن بیاید وارد کشورم شود و امنیت را از ما بگیرد». به همین دلیل دانشگاه را رها کرد و رفت.[11][12]
منبع:
مادر خورشید: خاطراتی از زبان مادران شهدا، عبدالرحیم سعیدی راد، تهران، کتاب مسافر، 1387ش.
پی نوشت ها:
[1] مادر شهید محمد ابراهیم همت
[2] ص: 8
[3] مادر شهید سید هبت الله شاهرکنی موسوی
[4] ص: 20
[5] مادر شهید عبدالمجید صالح نژاد
[6] ص: 22
[7] مادر شهید علیرضا اصفهانی احمد آبادی
[8] ص: 25
[9] مادر شهید مهدی باکری
[10] ص: 27
[11] مادر شهید واهیک یسائیان
[12] ص: 42