0

اشعار روز عاشورا_امام حسین (ع)

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

اشعار روز عاشورا_امام حسین (ع)

 

 

اشعار روز عاشورا

 

سید محمد جواد شرافت:


مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه

هرچه تکرار شود، نام تو تکراری نیست
ما و شیرینی این شورِ سراپا تازه

و جهان داغ تو را تازه نگه‌داشته است
نه! نگه‌داشته داغ تو جهان را تازه

موج در موج به سر می‌زند و می‌گرید
مانده داغ لب تو بر دل دریا تازه

آه ای تشنۀ افتاده به هامون، زخمی
آه ای زخم تو در غربتِ صحرا تازه

تازه می‌خواست کمی معرکه آرام شود
نعل‌ها تازه شد و داغ دل ما تازه

کاروان رفت به مهمانی کوفه که در آن
کوچه در کوچه شود غربت مولا تازه

کاروان رفت به مهمانی شام، آه از شام
زخم‌ها کهنه ولی زخم زبان‌ها تازه

کاروان رفت ولی راه تو در عالم ماند
با شکوه قدم زینب کبری تازه

اربعین است و قدم در قدم اعجاز غمت
پر طپش، گرم، پرآوازه، شکوفا، تازه

ای که امروزِ جهان مات شکوه تو شده‌ست
مانده غوغای تو در جلوۀ فردا تازه

تا که غم هست و حرم هست و علم هست و قلم
جلوۀ توست در آیینۀ دنیا تازه

 

محمد علی سالاری:


هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود

به دست عزمِ بلندش شکست پایِ درنگ
اگر چه فاجعه‌ای تلخ روبه‌رویش بود

میان او و شهادت چه انس و الفت بود
که مرگ سرخ هماره به جستجویش بود

چگونه شرم نکرد از گلوی او خنجر
که بوسه‌گاه رسول خدا گلویش بود

رسید وقت نماز و در آن حماسۀ ظهر
هزار زخمِ تنش جاریِ وضویش بود

سخن به زاری و ذلت نگفت با دشمن
که خصم در عجب از همت نکویش بود

اگر چه از عطش آن روح کربلا می‌سوخت
فرات تشنه‌ترین قطرۀ سبویش بود

سرم فدای لب خشک آن گل یاسین
اگر چه تشنگی‌اش اوج آبرویش بود...

 

سید حمید رضا برقعی:

 

باز هم روز دهم ساعت سه ، ساعت سَر

ساعت وقت ملاقات سری با مادر

 

ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر

چون خداحافظی پیرهنی با پیکر

 

ساعت سینه مولا شده سنگین ناگاه

ریخت عبدلله از آغوش اباعبدالله

 

ساعت غارت خیمه شده آماده شوید

دین ندارید شما ، لااقل آزاده شوید

 

بکشیدش سپس آماده منظور شوید

او نَفَس می کشد از اهل حرم دور شوید

 


محسن ناصحی :

 

فکر کن ظهر شود روز به آخر برسد

لحظه ها بگذرد و ساعت خنجر برسد

لحظه ی آخر گودال به کندی برود

خنجر شمر سراسیمه به حنجر برسد

فکر کن بین اجانب به چه وضعی به چه حال؟

زینب از تل به تماشای برادر برسد

هرچه بوده است به غارت برود ، در گودال

بوسه ای از رگ خشکیده به خواهر برسد

ازدحام است و در این معرکه زینب مانده

به برادر برسد یا که به معجر برسد

قد خم دارد از این غم چه کسی می دانست؟

ارث مادر وسط دشت به دختر برسد

 

سید رضا جعفری:


بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند

نیزه‌ها بر عطشش قهقهه سر می‌دادند
زخم‌ها لالۀ باغ بدنش را بردند

دشنه‌ها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقه‌ها نقش عقیق یمنش را بردند...

بادها سینه‌زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر آمدنش را بردند

یوسف آهسته بگویید، نمیرد یعقوب
گرگ‌ها یوسف گل‌‏پیرهنش را بردند

 

محمد علی مجاهدی:

 

همره شدند قافله‌ای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحله‌ای را كه مانده بود...

از خویش رفته‌اند سبكبال تا خدا
برداشتند فاصله‌ای را كه مانده بود

با ركعتی نگاه در آن آخرین پگاه
بدرود كرد نافله‌ای را كه مانده بود

در فصل آفتاب و عطش از زبان حُرّ
نوشید آخرین بله‌ای را كه مانده بود

آمد برون ز خیمۀ غربت قفس به دست
آزاد كرد چلچله‌ای را كه مانده بود

بی‌تاب و بی‌قرار در آن آخرین وداع
زینب گریست حوصله‌ای را كه مانده بود...


سارا جلوداریان:


از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند...

از چاه بپرسید، همان چاه مقدس!
با ماه، همان ماه شب تار چه کردند؟

اصلاً بگذارید خود آب بگوید
با چشم و دل و دست علمدار چه کردند؟

اصلا بگذارید، که خورشید بگوید
خورشید! بگو با سرِ سردار چه کردند؟

نیزار گواه است که با خوبترین‌ها
این قوم خطا رفتۀ تاتار چه کردند؟

بیعت‌شکنان، نقشه کشیدند و دوباره
با ذریۀ حیدر کرار چه کردند؟

ای قامتِ افراشته در سجدۀ بسیار
لب‌های عطش با تب بسیار چه کردند؟

نیلوفر پژمردۀ شب‌های خرابه!
با بغض تو ای ابر سبکبار چه کردند؟

در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل
ای اشک به یار آر، به یاد آر چه کردند

در طاقت من نیست که دیگر بنویسم
با قافله و قافله‌سالار چه کردند


سعید بیابانکی:


پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی

یا قافله‌ای رد شده بارش همه گلبرگ
جامانده از آن قافله عطر گل سیبی...

کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است
جانی که از این عطر نبرده‌ست نصیبی

این گل، گل صد برگ، نه هفتاد و دو برگ است
لب‌تشنه و تنهاست، چه مضمون غریبی...

پیران همه رفتند، جوانان همه رفتند
جز تشنگی انگار نمانده‌ست حبیبی

گاهی سر نی بود و زمانی تهِ گودال
طی کرد گل من، چه فرازی چه نشیبی!


نیّر تبریزی :


ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بی‌تو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور...

دیده‌ها، گو همه دریا ‌شو و دریا، همه خون
که پس از قتل تو، منسوخ شد آیین سرور...

دیر ترسا و سرِ سبط رسول مدنی؟
آه! اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور

تا جهان باشد و بوده‌ست، که داده‌ست نشان؟
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور

سر بی‌تن که شنیده‌ست به لب، آیۀ کهف؟
یا که دیده‌ست به مشکات تنور، آیۀ نور؟

جان فدای تو! که از حالت جان‌بازی تو
در طف ماریه از یاد بشد، شور نشور...

قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور

غرق دریای تحیّر ز لب خشک تو، نوح
دست حسرت به دل، از صبر تو، ایّوب صبور

انبیا محو تماشا و ملائک، مبهوت
شمر، سرشار تمنّا و تو، سرگرم حضور

 

حسن بیاتانی:

 

شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعله‌وری جان گرفته بود

باغ بهشت بود و خدا بود و صبح زود...
اما هنوز هم دل انسان گرفته بود

این خاک بی‌گناه همین حس شعله‌ور
بی‌تاب بود و حالت عصیان گرفته بود
::
داغ هبوط بود و غم نام پنجمین
پرسید اسم کیست؟...
و باران گرفته بود...

دارم به عهد روز ازل فکر می‌کنم
انسان چه آن «بَلی» را آسان گرفته بود

حالا رسیده بود به گودال قتلگاه
خورشید، زیر پای سواران گرفته بود

باری گران به روی زمین مانده بود و عشق
از کودکان قافله پیمان گرفته بود

خون موج می‌زد از دل گودال و سایه‌ای
در مشت خود، نگین سلیمان گرفته بود
::

آهی کشید آدم، در روضة الحسین
عالم شمیم روضه‌ی رضوان گرفته بود

سید محمد مهدی شفیعی:
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
زینب به چه خیره شد که این‌گونه زمین
از نالۀ وامحمدایش لرزید؟


تا شعله برآورد زمین را سوزاند
تنها نه زمین، عرش برین را سوزاند
میلاد تو بال و پر به فطرس پس داد
داغ تو پر روح‌الامین را سوزاند

 

 

منبع :شعرهیات ، حسینیه

یک شنبه 9 شهریور 1399  6:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها