0

اشعار شب عاشورا

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

اشعار شب عاشورا

 

اشعار شب عاشورا

 

مهدی جهاندار:
عصر تاسوعاست ای نقّاش فردا را نکش
صبح دریا را کشیدی ظهر صحرا را نکش

خسته با زین و یراقی واژگون آشفته یال
بی‌سوار و غرق خون آن اسب زیبا را نکش

یا تمام صفحه را با خیمه‌ها همرنگ کن
یا به غیر از ما رأیت الا جمیلا را نکش

آن به دریا رفته دیگر بر نمی‌گردد به دشت
خشکی لب‌های فرزندان زهرا را نکش

او که مجنون بود، مجنون ماند، مجنون شد شهید
مادرش لیلاست واویلای لیلا را نکش...

ما که جا ماندیم در ما رنگ عاشورا نبود
آبروداری کن و رسوایی ما را نکش

عاقبت آن مرد مردستان می‌آید بعد از آن
کس نگوید آن قد و بالای رعنا را نکش

 


محمد رفیعی:

تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلم‌ها تیغۀ شمشیر خواهد شد

هر چند فردا با غروبش می‌رود اما
این داستان یک روز عالم‌گیر خواهد شد

این ماجرا تا روز محشر تازه می‌ماند
هر لحظه‌اش با اشک‌ها تکثیر خواهد شد

سقای تو فردا بدون دست هم باشد
با یک نگاهش کربلا تسخیر خواهد شد

از دیدن حال علی‌اصغر در آغوشت
دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد

آن‌ها تو را کنج قفس در بند می‌خواهند
اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد

هر بوسۀ جدت محمد روز عاشورا
بر زخم‌های پیکرت تفسیر خواهد شد

این صحنه‌ها تکرار یک تاریخ ننگین است
قرآن به روی نیزه‌ها تکفیر خواهد شد

شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست
در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد
::
دیشب کنار قبر شش‌گوشه غزل خواندم
من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد

 


مهدی خطاط:

در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ هم‌سفران بر امام شد

پاسخ‌دهنده اوّل آنان «زُهیر» بود
كاندر حضورِ سبط نبی در قیام شد

كای زادهٔ رسول! «سَمِعْنا مَقالكَ»
مطلب عیان بَرِ همه از خاص و عام شد

دنیا اگر همیشگی و مرگ آخرش
ما عزممان همین و نه جز این قیام شد

و‌آن‌‌گه «بُریر» دادِ سخن داد آن‌چنان
ظاهر، خلوصِ نیّت او از كلام شد

منّت به ما نهاده خدا با وجود تو
ما را ز لطف، شهد شهادت به جام شد

فخر است قطعه‌قطعه شدن پیش روی تو
طوبی بر آن بدن كه چنینش ختام شد!

پس بهر دل‌نوازیِ فرزند فاطمه
گاهِ سخن ز «نافع» شیرین‌كلام شد

گفتا كنون كه گشته گهِ امتحان ما
با رهبریت، محنت ما بی‌دوام شد

ما دوستیم با تو و با دوستان تو
دشمن به آن‌كه دشمنی‌ات را مرام شد

ما را ببر به هر طرفی خود ز شرق و غرب
حبل ولایت تو، ز ما «لَا انْفِصام» شد...

 


ذبیح الله صاحبکار:

شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود

لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌سوخت
فرات موج‌زنان گرچه در کنار تو بود

به رزم، قصد فنای جهان، گرت می‌بود
نه آسمان، نه زمین، مردِ کارزار تو بود

اگر شجاعت و ایثار، جاودانی شد
ز خون پاکِ دلیران جان‌نثار تو بود

به جای ماند اگر نامی از جوانمردی
ز پایمردی یاران نام‌دار تو بود

به پیشواز اجل آن چنان کمر بستی
که مرگ، مضطرب از طفل شیرخوار تو بود

شُکوه نام بلند تو، جاودان باقی‌ست
که سربلندی و آزادگی، شعار تو بود

به روی دست تو پرپر شد از خدنگ ستم
گلی که از چمن حُسن، یادگار تو بود

اگرچه گلشنت ای باغبان به غارت رفت
خزانِ باغِ تو، آغازِ نوبهارِ تو بود

درخت عدل و مروّت که آبیاری شد
رهین منّت شمشیر آبدار تو بود

به جز دل تو که بود از وصال، خرّم و شاد
جهان و هر چه در او بود، سوگوار تو بود

به غیرِ داغ محبت به دل نبود تو را
اگرچه سینهٔ هر لاله داغدار تو بود...

 

 

محمد علی بیابانی :
مناجات با امام زمان ع

ای گیسوی هماره پریشان کربلا

ای چشمه ی همیشه خروشان کربلا

با ما بگوچه دیده ای ای خون گریسته!

در سرخی عقیق سلیمان كربلا

هر یک فراز ناحیه صد مقتل آتش است

از اعظم مراثی دیوان کربلا

گفتی لاندبنک یا جدی الغریب!

گفتی که جان فدای تو ای جان کربلا!

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود

با یاد خشکی لب عطشان کربلا

آه از دمی كه لشكر اعدا نكرد شرم

كردند رو به خیمه ی سلطان كربلا

صفین اگر که مصحف قرآن به نیزه دید

بر نیزه رفت قاری قرآن کربلا

 

وحید قاسمی:

بین گودال و حرم،عطر فروشم فردا

تن عریان تو را با چه بپوشم فردا؟

من ببینم که تو بی پیرهنی می میرم

تکیه ی بر نیزه ی غربت بزنی، می میرم

چقدر دلهره و غم سرِ پیری دارم!

پدرم گفت که یک روز اسیری دارم

پدرم گفت که یک روز بلا می بینم

سرِ نی، زلف پریشان تو را می بینم

 

احسان محسنی فر:

کنون که برق نگاه تو در نگاه من است
زبان خموش؛ ولیکن نظر پُر از سخن است

به من مگو که بسازم ز درد دوری تو
پس از تو حالت من لحظه‌لحظه سوختن است

من از شکایت تو از زمانه دانستم
که سرنوشت من و تو ز هم جدا شدن است

نمی‌شود که بسوی مدینه برگردیم؟!
دل غریب من اینجا هوایی وطن است

سپرده کهنه لباسی برای تو مادر
چقدر کرده سفارش: «حسین من بی‌کفن است»

چقدر نیزه برای تن تو ساخته‌اند
چقدر مرکب‌شان بیقرار تاختن است

چقدر چشم جسارت به خیمه می‌افتد
هراس من، همه از «سایه‌سر» نداشتن است

مرا رها مکن اینجا که خصم بی‌پرواست
مرا رها مکن اینجا که شمر بددهن است

 


میلاد عرفان پور :

امشب که محشری شده بر پا به کربلا

ما را ببر دوباره خدایا به کربلا

هر سوی دشت روضه ی سربسته ایست باز

هر گوشه هیئتی است شگفتا به کربلا

نی ها اگرچه لب به سخن باز کرده اند

سربسته مانده قصه ی سرها به کربلا

عطر مدینه می وزد از سمت علقمه

گویا قدم گذاشته زهرا به کربلا

نعش حبیب و حر و زهیر و وهب شود

چون مصحف ورق شده فردا به کربلا

فردا که شعله، آب رساند به خیمه ها

خالیست جای حضرت سقا به کربلا

فردا برای تشنگی طفل شیرخوار

تیر سه شعبه ای ست مهیا به کربلا

از تل زینبیه چه پیداست قتلگاه

آه از نگاه زینب کبری به کربلا

فردا میان نیزه و شمشیر، خواهری

گم می کند برادر خود را به کربلا

دارند نعل تازه میارند ، این چنین-

با کشته ها کنند مدارا به کربلا

 

محمد علی مجاهدی:

فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرت‌‏فزای طور شود جلوه‌‏زارمان

فردا که کهکشان تجلّی‌ست، نیزه‏‌ها
گَردش کند زمین و زمان بر مدارمان

فردا که روزِ سرخِ عروج من و شماست
بر روی نیزه‌‏هاست قرار و مدارمان

فردا که سرفرازی ما را رقم زنند
خورشید و ماه می‏‌شود اخترشمارمان

فردا که روز عرضۀ عشق و شهادت است
حیرت کنند، عالم و آدم ز کارمان

فردا که از تبار تبر زخم مانْد و داغ
غیرت، شقایقی بُوَد از لاله‏‌زارمان

فرداست روز وعدۀ دیدار و دیدنی‌ست
بر نیزه‏‌ها، تجلّی پروردگارمان

منظومۀ بلند شهادت، سرودنی‌ست
فردا که عشق، خیمه زند در کنارمان...

در ما عیان جمال خدا جلوه می‏‌کند
چشمی کجاست تا شود آیینه‌دارمان؟

رنگِ پریده‌‏ای‌ست به چشم سپهر، مِهر
وقتی سپیده می‏‌دمد از شام تارمان...

ما هر چه داشتیم، به پای تو ریختیم
ای عشق! ای تمامی دار و ندارمان!

چشم امید ماست به فردای دوردست
بر تکسوار مانده به جا از تبارمان

 

 

منبع : شعر هیات، حسینیه

یک شنبه 9 شهریور 1399  6:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها