0

اشعار شب سوم محرم حضرت رقیه (س)

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

اشعار شب سوم محرم حضرت رقیه (س)

 
 

اشعار شب سوم محرم حضرت رقیه (س)

 

علی مشهوری:


آه چرا چشم تر نداشته باشد؟
دختر اگر که پدر نداشته باشد

آن‌که به این روزگار کرد دچارم
شامش الهی سحر نداشته باشد

در طی این راه، دختر تو پدر جان!
شب نشده دردسر نداشته باشد

فرق عمو را شکسته‌اند که شب‌هام،
تیره بماند، قمر نداشته باشد...

گم شدم اما غمت مباد، مگر عشق،
می‌شود آیا خطر نداشته باشد؟

هیچ نترسیدم از کسی، که محال است
دختر حیدر جگر نداشته باشد

نیمه‌شب آوردمت خرابه و حاشا!
اشک رقیه هنر نداشته باشد

خون شده لب‌های تو، بد است لب من
با تو شباهت اگر نداشته باشد

مرده مگر دختر حسین که در شام
روضۀ تو نوحه‌گر نداشته باشد


صغیر اصفهانی:
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم

گر چنین است چه کرده‌ست ندانم با عرش
آه! طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم

از چه ویران نشدی ای فلک آن‌دم که شدند
اهل‌بیت شه بی‌یار به ویرانه مقیم

ساخت ویرانه‌‌نشین ظلم عدو قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم...

گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد انیس و، غم و اندوه ندیم

بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دو نیم

دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم

بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم...

گشت بیدار و برآورد خروش و سر شاه،
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم

داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمه‌جانی به تن و کرد همان دم تسلیم...

 

 

حسین دارند:
چه‌قدر بی‌تو شكستم، چه‌قدر واهمه كردم!
چه‌قدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!

خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم

سرود كودكی‌ام در خزان حادثه خشكید
پس از تو قطع امید، ای بهار، از همه كردم

نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحمّلی كه از آن اضطراب و همهمه كردم

شكفت غنچۀ خورشید از خرابۀ جانم
همین كه با تو دلم را به خواب، زمزمه كردم...

پدر! به داغ دل عمّه‌ام، به فاطمه سوگند
مرا ببخش، اگر شكوه بی‌مقدّمه كردم!

 

آرش شفاعی:

پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی‌گیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمی‌گیرد؟

پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پرپر زدم، باران نمی‌گیرد؟

علی‌اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علی‌اصغر سرانگشت مرا دندان نمی‌گیرد

به بازی باز هم خود را به مردن زد عموجانم
ولی با بوسه‌هایم چون همیشه جان نمی‌گیرد

نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی‌ست
دل دریایی او بی‌دلیل این‌سان نمی‌گیرد

نمی‌دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرّد می‌کند، از هیچ‌کس فرمان نمی‌گیرد

پدر! می‌ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد؟
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی‌گیرد

 

محمد علی بیابانی:

سلام کرد و نشان داد جای سلسله را
چه بی مقدمه آغاز می کند گله را

نه از سنان و نه از شمر گفت نه خولی
بهانه کرد فقط طعنه های حرمله را

نگاش چون که به رگهای نامرتب خورد
نکرد شکوه و پوشاند زخم آبله را

از استلام لب و خیزران حکایت کرد
از اینکه چوب رعایت نکرد فاصله را

کشید زجر هم از دست زجر هم پایش
شبی گمشده گم کرده بود قافله را

ودر ازای دو تا بوسه داد جانش را
ندیده چشم کسی اینچنین معامله را

 


هادی ملک پور:

دیر به دادم رسیدی ای سر زخمی
کاش بمانی کنار دختر زخمی

باز بسوزان مرا به سوز صدایت
باز صدایم بزن زحنجر زخمی

نذر تو کردم تمام بال و پرم را
حال ببین حال این کبوتر زخمی

چیز زیادی نمانده از من خسته
نیمه ی جانی میان پیکر زخمی

طاقت برخاستن ز خاک نمانده
نای پریدن نمانده با پر زخمی

پرپر و پژمرده ام خودم ولی امشب
مست تو ام ای گل معطر زخمی

نور تو در کنج آن تنور چه می کرد
ای سر خاکستری شده ، سر زخمی

ای به فدای سرت بیا که ببندم
زخم جبین تو را به معجر زخمی

 

محمد جواد غفورزاده:
آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت

آن شب قدری که شمع جمع مشتاقان شدی
تا سحر خاکستر پروانه بوی گل گرفت

من که با افسون گفتار تو می‌رفتم به خواب
از لبت گل ریختی افسانه بوی گل گرفت

گرچه لب‌های تو را بوسید جام شوکران
از نگاهت ساغر و پیمانه بوی گل گرفت

پرده از آن حسنِ یوسف چون گرفتی، خاطرم
بوی ریحان بهشتی یا نه بوی گل گرفت

بر سرم دست نوازش تا کشیدی چو نسیم
گیسویم عطر محبت، شانه بوی گل گرفت

 

کاظم بهمنی:
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت

وقت دلتنگی همیشه او کنارم می‌نشست
بی‌وفا دنیا انیس و همزبانم را گرفت

از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
«منکرِ معراج» از من نردبانم را گرفت...

روز عاشورا چه روزی بود؟ حیرانم هنوز
جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت

خرمنِ جسمی نحیف و آتشِ داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت

تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید!
«آن مَلک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت

 

محمد سهرابی:

فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا

بس بود جمعیتم کز خویش می‌دانی مرا

در بساط وصل، چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا

خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش ای بابا نمی‌بردی به مهمانی مرا

چند شب بی‌بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر مرنج از من نمی‌دانی مرا

دختران شام می‌گردند همراه پدر
کاش می‌شد تا تو هم با خود بگردانی مرا

دخترت نازک‌تر از گل هیچ گه نشنیده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا

تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش
کاش می‌شد باز بر زانوت بنشانی مرا

انتظاری مانده روی گونه‌ای پژمرده‌ام
می‌توان برداشت با بوسی به آسانی مرا

شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا

چشم تو هستم، ز غیر من بیا بگذر پدر
چشم‌پوشی کن کفن باید بپوشانی مرا

 

منبع: شعر هیات ، حسینیه، صفحات شاعران

 

 
جمعه 31 مرداد 1399  6:33 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها