اول یک داستان به اسم: در را ببند! در را ببند!
روز شست و شو بود. . لباس ها دویدند طرف لباس شویی. دم لباس شویی که رسیدند هم دیگر را هل دادند:
برو کنار کنار من زودتر رسیدم.
نه خیر من اول آمدم.
برو اون ور ببینم...
لباس شویی گفت: آرام تر، چه خبر است؟
پیراهن گل گلی گفت: هل می دهید چرا؟ له شدم.
پیژامه همه را هل داد توی ماشین. بقیه لباس ها هم هل هلی پریدند تو. پیراهن گل گلی هم رفت.
هنوز لباس شویی در را نبسته بود که صدایی آمد: من! من!
پیراهن گل گلی سرک کشید. پیش بندکوچولو بود. پیژامه به لباس شویی گفت: زود باش در را ببند.
پیراهن گل گلی گفت: نبند. برای چی ببند؟
پیژامه گفت: وقتی می گویم ببند یعنی ببند. نمی بینی چه قدر تف تفی است.
پیراهن گل گلی آستینش را به کمرش زد و گفت: که خودت خیلی تمیزتری!
پیژامه داد زد: ببند در را ببینم.
پیش بند کوچولو گفت: من هم می خواهم تمیز بشوم.
پیژامه صدایش را بلند تر کرد، مگر نمی گویم در را ببند.
لباس شویی در را بست. پیراهن گل گلی آستینش را لای در گذاشته بود. ماشین لباس شویی گفت: عه، این جوری که روشن نمی شوم.
پیراهن گل گلی گفت: تا پیش بند کوچولو نیاید شست و شو بی شست و شو.
صدای بقیه لباس ها را در آمد.
ای بابا این چه وضعی است!
خب بگذارید پیش بند هم بیاید ماجرا تمام شود.
مگر نشنیدید پیژامه گفت پر از تف است؟
اه! حالم به هم خورد.
یکی دیگر گفت: خواب مگر ما کثیف نیستیم؟
هر کسی چیزی می گفت. آخر سر هم کم کم داشت دعوا می شد.
یک دفعه لباس شویی در را باز کرد. پیراهن گل گلی بند پیش بند را گرفت و او را بالا کشید. لباس شویی در را بست.
آب که روی لباس ها ریخت همه ساکت شدند.
لاک پشتی که دریا نداشت
روزی روزگاری ، لاک پشتی زیبا و کوچولو به دنیا آمددوست داشت که هر طور شده دریا را ببیند و ....
لاک پشتی که دریا نداشتلاک پشت به دنیا آمد. برای رفتن به دریا همه جا را گشت.
از یه گوجه فرنگی بالا رفت. از یه درخت بالا رفت. از یک تپه بالا رفت. حتی توی حیاط خانه همسایه پشتی را هم دنبال دریا گشت.
جغد را دید. از او نشانی دریا را پرسید. جغد گفت: این جا دریایی نیست. تو هم لاک پشت دریایی نیستی، لاک پشت علف زاری.
حالا برو توی علف ها و گل ها. هم خونه بساز و هم گل و علف بخور. هم تخم بگذار و هم به بچه هایت یاد بده که همه لاک پشت ها، لاک پشت دریایی نیستند.
لاک پشت کوچولو به او نگاه کرد و گفت: من بالا خره به دریا می روم. حالا می شود توی خانه ام بخوابم و خواب دریا را ببینم.
جغد گفت: بله، که می شود.
برو هر چه دلت می خواهد خواب ببین. و دوید رفت توی لانه اش نشست.
جغد با خودش فکر کرد: چرا من تا حالا خواب دریا را ندیده ام؟
و بعد پلک هاش را روی هم گذاشت و گفت: خب، همین الان می خوابم و خواب دریا را می بینم.
خرو پف کرد تا زود خوابشان ببرد.