گلوله هايي كه مانند باران ميباريد
گروه ويژه نامه ها / حوزه حماسه و مقاومت
89/10/26 - 00:06
شماره:8910251110
كربلاي 5 به روايت «احمد دهقان»/3
گلوله هايي كه مانند باران ميباريد
خبرگزاري فارس: يكي از نويسندگان در خاطرات خود از عمليات كربلاي 5 مي نويسد: در اين مدت كوتاه صحنههاي عجيبي ديده و از خود بيخود شده بودم. گلوله مثل باران ميباريد. هر لحظه به خاكريز نزديكتر ميشدم. ديگر نفسم بند آمده بود. گلولهها پيدر پي از كنارمان ميگذشتند و در دل خاكريز جاي ميگرفتند.
به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، بخش دوم از مشاهدات و خاطرات آقاي احمد دهقان از نبرد كربلاي 5 است. آقاي دهقان در سال هاي جنگ از بسيجيان لشكر27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود. او با پايان جنگ ، قلم به دست گرفت و از نويسندگان توانمند حوزه ادبيات دفاع مقدس شد:
زمان به كندي ميگذشت و بايد تا رسيدن شب صبر ميكرديم. بارها اين وضعيت برايم پيش آمده بود و هيچگاه در زندگيام لحظات اين قدر سخت و طاقت فرسا نبودند كه الان. همه اميدها به رسيدن شب بود، چرا كه در تاريكي دشمن ناتوان ميشد و گردان ها ميتوانستند كار كنند. اما روز، دشتي بي پايان در برابرمان بود و موج و گردابي اين چنين.
يكي از بچهها كه كلاهي پشمي به سر داشت دوان دوان خود را به سنگر ما رساند. هنوز نرسيده چند گلوله از كنارش گذشت و او خود را به زمين كوبيد و سينهخيز، تا نزديك گونيها آمد. گفتم:
- كجا ميري!
* ميرم اون طرف سنگر بزنم.
- نميخواد.
در حالي كه سنگري را كه عمق چنداني نداشت به او نشان ميدادم و گفتم:
- نميخواد بري، برو توي اين سنگر و گودش كن و همون جا بشين.
* سرنيزه ندارم!
سرنيزهام را درآورده و به او دادم. بلافاصله تجهيزاتاش را در آورد و مشغول كندن سنگر شد. ناگهان گلولهاي از بالاي سرم رد شد و او بر زمين افتاد. با خود گفتم: حتماً گلوله به سرش خورد. ولي بلند شد و كلاهاش را برداشت. تير از يك طرف كلاه وارد و از طرف ديگر خارج شده بود. در حالي كه ميخنديد گفت: " بيپدر نميگه يكي اين ور خاكريزكسي باشه و تير بخوره! همينجوري ميزنه " و به كندن سنگر ادامه داد.
خورشيد به وسط آسمان رسيده بود. هيچكدام از قمقمهها آب نداشتند و ما تشنگيمان را به اميد رسيدن شب تحمل ميكرديم. چون كار به خصوصي نداشتيم با مروي در سنگر نشسته بوديم و صحبت ميكرديم. چند گلوله در نزديكي سنگر منفجر شد. كمي خودمان را جمع و جور كرديم. صداي هليكوپتري كه هر لحظه نزديكتر ميشد به گوش رسيد. هليكوپتر، عراقي بود. البته از نوع جنگي نبود و فقط اوضاع را زير نظر داشت. هر بار كه هليكوپتر به بالاي سر بچهها ميرسيد، همه به طرفش تيراندازي ميكردند، اما فايدهاي نداشت. بالاي سر ما كه رسيد مروي گفت: "ژست بگير ميخواد عكس تكي بگيره! " و صدايي از سنگر بغلي بلند شد: "حالا شاگرد شوفر اين هليكوپتر با شلاق نيفته دنبالمون! "
بلند شدم و پيش آقا يحيي رفتم كه ببينم كاري هست يا نه. كاري نبود. عراقيها از طلوع آفتاب روي قسمتي از دژ مستقر شده بودند. يك كيلومتر آن طرف تر هم حدود سي - چهل تانك عراقي برايمان گارد گرفته بودند. با آمدن هليكوپتر و تحرك تانكها معلوم بود كه ميخواهند خودشان را براي كاري آماده كنند. وضعيت خوبي نداشتيم. بچههاي لشكر 25 كربلا هم با تهديدي كه از پلهاي پشتسر - كه بر روي كانال زوجي كشيده شده بود - ميشدند ساعت ده و نيم صبح از سمت چپ عقب رفته بودند. دشمن هم بلافاصله از طريق پلهاي كانال به آنجا نيرو آورده بود.
حالا ديگر به جز 2 كيلومتر بقيه دژ دست عراق بود و ما با خاكريز پشتي كه شب قبل، ساعتي به آنجا رفته بوديم حدود 800 متر فاصله داشتيم. دشتي هموار كه در آن عراقيها حتي حركت يك مورچه را از دو سمت كنترل ميكردند. حالا عراقيها به اين طرف دژ آمده بودند و جنگ تن به تن شروع شده بود. عراق تكتك سنگرها را با گلوله تانك و سيمينوف ميزد.
به آقا يحيي گفتم: "چه كار كنيم؟ "
گفت: "بايد تا شب صبر كنيم. "
گفتم: "چطوري؟ مگه عراق ميذاره؟ تانكها پشتمون رو بستن. يكي نميتونه حتي يه گلوله بياره. گلولههاي آر.پي.جي تموم شده. كل گروهان بهشتي فقط سه - چهار گلوله ديگه داره، با اين كه گروهان بهشتي از صبح تا حالا درگير نشده! "
حال آقا يحيي را حس ميكردم. چه ميشد كرد؟ اگر بچهها ميخواستند خودشان را به خاكريز پشتي برسانند؛ عراق امان نميداد؛ دشتي كه دو طرفاش را عراقيها گرفته بودند و تا رسيدن به دژ عقبي 800 متر راه بود. جز مقاومت چاره ديگري نبود. بچههاي مجروح هر دو نفر در يك سنگر نشسته بودند. چند تا از بچهها، بر اثر اصابت گلوله سيمينوف به سرشان شهيد شده و در سنگرها افتاده بودند.
در اين فاصله سري به مهدي (شهيد مهدي آقاجاني كه در عمليات نصر- 7 به شهادت رسيد) زدم و دوباره پيش مروي برگشتم. ساعت دوازده و نيم بود. قرار شد كه به نوبت نماز بخوانيم. مروي رفت بيرون سنگر تا نمازم را بخوانم. در حالي كه پوتين پايم بود تيمم كرده و با استفاده از خورشيد قبله را پيدا كردم. از جيب بغليام مهر را درآوردم و به حالت دو زانو شروع به خواندن اقامه كردم. با اين كه نشسته بودم اما تمام سرم از سنگر بيرون بود و مجبور بودم به خاطر تيرهاي سيمينوف سرم را كمي خم كنم.
- الله اكبر ، بسماللهالرحمن الرحيم. الحمدالله ربالعالمين ...
كم كم صداي گلولهها شديدتر شد. حمد و سوره را خواندم و همان طور خم شدم.
- سبحان ربيالعظيم و بحمده. سبحانالله. سبحان الله، سبحانالله، اللهاكبر. سبحان ربيالاعلي و بحمده. اللهاكبر. سبحان ربيالاعلي و بحمده. اللهاكبر. بسم اللهالرحمنالرحيم...
صداي تيرها شديدتر شده بودند. چند تير در فاصله نيم متري سرم به خاكريز خورد و خاكاش را روي صورتم پاشيد. صداي تيرها باز هم شديدتر شدند. سرم را خم كردم. چند گلوله به گونيهاي سنگر خورد.
- ... كفواً احد.
قنوت كه گرفتم ناگهان چند نفر از خاكريز رو به رو به اين طرف پريدند. صداي چند نفر بلند شد: "برادر كجا ... برادر كجا ... اومدن ... عراقي ها ... "
تيربار نوك خاكريز را زير آتش گرفته بود. در حال نشسته به ركوع رفتم و بعد از دو سجده سرم را بيشتر از چند سانتيمتر بلند نكردم. تيراندازي به قدري شديد بود كه در واقع امكان بلند شدن نبود. نمازم را تمام كردم، نگاهي به دور و بر انداختم. بچهها از خاكريز بالا ميآمدند و خودشان را به اين طرف پرت ميكردند. تيربارها همه جا را زير آتش داشتند و چند قبضه از آنها روي خاكريز قفل نشده بود. گلولهها به نوك خاكريز ميخوردند و خاك را پخش ميكردند.
در همين حين چند نفر از بچهها تير خوردند. گلولههاي رسامي را كه به آنها ميخورد به وضوح ميديدم. يك نفر كه كوله آر.پي.جي همراهاش بود خود را به روي خاكريز رساند اما موقع پايين آمدن گلولهاي به كولهاش اصابت كرد و او را روي كسي كه در سنگر پايين خاكريز نشسته بود انداخت، خرج آر.پي.جيها آتش گرفت و با صداي فش فش زيادي شروع به سوختن كرد. خيلي هول شده بود. نميدانست كه چه كار كند. فرياد زدم: "بند كلوه رو باز كن ... بند كوله رو باز كن! "
از پشتش آتش بلند بود. چند بار خودش را به زمين كوبيد، غلت زد، اما ديگر خرجها كاملا آتش گرفته بودند و زبانه ميكشيدند. او با نالههايي دردآلود روي زمين افتاد.
يكي ديگر به بالاي خاكريز رسيده بود كه گلولهاي به سرش خورد و با فريادي بلند و كشيده از همان جا به پايين خاكريز پرت شد و خون تمام صورتش را پوشاند. گلولههاي گرينف صداي كر كنندهاي داشتند و گاهي حرارت آنها را كه از نزديك صورتمان رد ميشدند احساس ميكرديم.
بلند شدم و با عجله خودم را به آقا يحيي رساندم. او در سنگر ايستاده بود و نگاهي مضطرب داشت. مرا كه ديد گفت: "بيا تو! " و بدون مقدمه يقهام را گرفت و به داخل سنگر كشيد. با عجله بلند شدم و بيرون سنگر ده نفر از بچهها ميدويدند و پيش ميآمدند. تقريبا به پنج - شش متري ما كه رسيدند تيرباري آنها را به رگبار بست. گلولههايي را كه در بدنشان مينشست ميديديم و بعد ناگهان پيراهنشان رنگ قرمز به خود ميگرفت و در خون غرق ميشدند. اولين نفري كه تير خورد چند بار غلت زد و در يكي - دو متري سنگر به حالت سجده افتاد. خون سرخي از زير بدنش راه گرفت و روي زمين پخش شد.
عراقيها با آمدن از سمت راست كانال زوجي به اين طرف دژ، درگيري را شروع كرده بودند. بچهها هم براي اين كه در موقع درگيري جان پناهي داشته باشند عقبتر آمده بودند، اما اينجا هم در تيررس عراقيها قرار داشتند. به جاي اين كه بچهها از كنار دژ عبور كرده و از محل تقاطع دژ و خاكريز وارد خاكريز ما شوند، به دليل تيراندازي شديد و طولاني بودن راه، از دژ جدا شده و ميخواستند از روي خاكريز وارد دژ شوند. عراقيها هم كه حدود صد متر با بچهها فاصله داشتند، آنها را زير آتش گرفته بودند.
در اين گير و دار خبر رسيد كه بايد عقب بكشيم. آخرين و تنها راهي كه وجود داشت 800 متر دشت صاف و بيمانعي بود كه عراقيها از صبح در آن كمين كرده بودند. به ناچار بچهها در دشت باز به طرف خاكريز پشتي شروع به دويدن كردند. هنوز چند متري نرفته بودند كه دشت به رگبار بسته شد. ديگر گلوله بود كه از آسمان ميباريد. تانك، گرينف، كلاش، ... از هيچ كدام دريغ نميكردند.
خودم را به سنگر رسانده و كلاشام را برداشتم و به طرف خاكريز پشتي شروع به دويدن كردم. گلولهها از ميان دست و پايم رد ميشدند. بچهها تجهيزات اضافيشان را انداختند. زمين از تجهيزات و همچنين مجروحيني كه قادر به حركت نبودند پوشيده شده بود. بچهها مرتب تير ميخوردند. در حال دويدن چند گلوله آر.پي.جي زوزه كشان از كنارم رد شدند. دويست متري دويده بودم كه نفسام گرفت، نايستادم.
دشت از نيرو پر شده بود. خاكريز پشتي را از دور ميديدم اما هنوز فاصله زياد بود. چند گلوله تانك با صداي مهيبي در نزديكيام منفجر شدند و خاك هايي را كه از زمين كنده بود به رويم پاشيد. بوي باروت همه دشت را فرا گرفته بود.
كمي جلوتر، يك نفر را در فاصله ده متري سمت چپ خود ديدم. دقيقتر نگاهش كردم كه ببينم كيست اما ناگهان انفجاري رخ داد و دود همه جا را گرفت. روي زمين نيم خيز شدم. بعد لحظهاي بلند شده و نگاه كردم. اثري از او نبود. فقط تكه بزرگي از بدنش به هوا پرتاب شد و بعد از مقداري چرخيدن، كمي دورتر، روي زمين افتاد.
احساس كردم كه سمت چپ بدنم ميسوزد، احتمال ميدادم كه تركش خورده باشم. همان طور در حال دويدن، نگاهي به خودم انداختم. سوزش بدنم علت ديگري داشت. بر اثر انفجار، تكههاي گوشت و استخوان آن شهيد به بدنم چسبيده چند جاي پيراهنم را سوراخ كرده بود.
چند متر جلوتر يكي از بچهها با پاي خون آلود روي زمين افتاده بود صدا ميكرد: "كمك ... برادر كمك ... "
به طرف او رفتم كمكش كنم. هنوز دو قدم جلو نرفته بودم كه صداي كر كنندهاي بلند شد. به گوشهاي پرت شدم. همه جا تاريك شده بود و گوشهايم زنگ ميزد. چند لحظهاي روي زمين نشستم. وقتي بلند شدم، ديگر از آن مجروح خبري نبود و به جاي او، گودال عميقي ايجاد شده بود. در حالي كه گيج شده بودم به سمت خاكريز پشتي به راه افتادم.
در اين مدت كوتاه صحنههاي عجيبي ديده و از خود بيخود شده بودم. گلوله مثل باران ميباريد. هر لحظه به خاكريز نزديكتر ميشدم. ديگر نفسم بند آمده بود. گلولهها پيدر پي از كنارمان ميگذشتند و در دل خاكريز جاي ميگرفتند. در حال دويدن از دور چندين نفر را ديدم كه هدف قرار گرفتند و از بالاي خاكريز به پايين سرازير شدند. بالاخره به خاكريز رسيدم و در حالي كه از دستهايم كمك ميگرفتم سعي كردم كه از آن بالا بروم. خاكريز بلندي بود. چند بار هم ليز خوردم ولي با دست تعادلم را حفظ كردم. به بالاي خاكريز كه رسيدم خودم را ول كردم و بعد از چند بار غلت خوردن به پايين رسيدم. همان جا نشستم. براي چند لحظه دوباره تمام صحنهها از مقابل چشمانم گذشت.
لباسم بوي گوشت و خون و باروت ميداد. سمت چپ بدنم پر از تكههاي گوشت و استخوان بود. چند جاي بدنم جراحت داشت. دستي به سرم كشيدم. تكههاي ريز گوشت به موهايم چسبيده بود. بچهها همچنان ميآمدند. دوباره خودم را با زحمت به بالاي خاكريز رساندم. بچهها بر زمين پوشيده از شهيد و مجروح و در فضايي پر از گلوله و باروت ميدويدند، ميآمدند و گاه ميافتادند. دشت تشنه، از خون سيراب شده بود.
پايينتر آمدم و نشستم. يكي از بچهها به بالاي خاكريز كه رسيد، خودش را پرت كرد و غلت زنان در كنارم متوقف شد.
نفس نفس ميزد و با زحمت صحبت ميكرد. گفت: "بلند شو بريم عقب! "
گفتم: "برو ميآم! "
دوباره اصرار كرد، گفتم: "برو پشت سرت ميآيم. "
منتظر بچهها بودم.
در درونم غوغايي بود. از چه صحنهاي گريخته بودم؟ يكي از بزرگترين صحنههاي شهادت و حماسه تاريخ. خودم را سرزنش ميكردم و ناسزا ميگفتم. تمام آن صحنهها دوباره در برابر نگاه خيره و مبهوتم تكرار ميشد. از خودم خجالت ميكشيدم. بچهها همچنان ميآمدند، اما ديگر كمتر از قبل. يكي - دو نفر از بچههاي آشنا در حالي كه نفس نفس ميزدند رسيدند. گفتند: "بريم عقب! "
گفتم: "شما بريد من هم ميآم. "
دوباره اصرار كردند. بلند شدم و حركت كرديم. اين طرف خاكريز ديگر گلوله چنداني نميآمد مگر آنهايي كه از ارتفاع خاكريز بالاتر بودند.
در بين راه به خودم ناسزا ميگفتم. از شهدا، از خودم، از همه چيز، حتي از كلوخهاي دشت شرم داشتم. زمين و زمان سرزنشم ميكردند. مقداري كه آمديم، زوزه گلولههاي خمپاره فضا را پر كرد. بچهها در دشت پراكنده بودند و به طرف سه راه شهادت، يعني همان جايي كه شب قبل از آن گذشته بوديم، عقب ميرفتند. 48 ساعت بود كه نخوابيده بوديم، خستگي از چهره همه ميباريد. نميخواستم با هيچ كس حرف بزنم.
كمي جلوتر حاج نصرت را ديدم. بادگيري به تن داشت. دو نفر زير بغلاش را گرفته بودند. طرفشان رفتم. تير به شكمش خورده بود. به آنها كه رسيدم، يكي از بچههايي كه حاج نصرت را گرفته بود. گفت: "چند دقيقه حاجي رو بگير! "
زير بغلاش را گرفتم و سعي كردم كه سنگينياش را تحمل كنم. حاج نصرت تا آن جا كه ميتوانست روي پاهاي خودش ميآمد. مدام خمپاره در كنار بچهها به زمين ميخورد ولي ديگر كسي حال و حوصله خنديدن نداشت.
مقداري كه آمديم، خسته شدم و يكي ديگر از بچهها جاي مرا گرفت. كمكم خاكريزهاي مقطعي در جلوي رويمان پديدار شد. بعد از 48 ساعت ديگر پاهايم ناي راه رفتن نداشت. بياختيار گفتم: "يا حسين! " و باز همان احساس بر وجودم سايه انداخت. به خودم ميگفتم: خجالت نميكشي؟ از كجا برگشتي؟ بچهها كجا بودند و كجا رفتند؟ و حالا در حال عقب رفتن و پشت كردن به آنها از امام حسين (ع)هم كمك ميخواهي؟
به خاكريزهاي مقطعي كه رسيديم نيروهاي تازه نفس درون سنگرها بودند و آر.پي.جيزنها خود را براي درگيري آماده ميكردند. چند نفر در پشت خاكريز، تويوتايي را كه حامل جعبههاي سبز رنگ فشنگ و آر.پي.جي بود تخليه ميكردند و تعدادي ديگر به سرعت، مهمات را در خاكريزي به طول دويست متر پخش ميكردند. بچههاي ديگر در سنگرهايي كه در دل خاكريز كنده شده بود نشستند. جنب و جوش زيادي در خاكريز ديده ميشد. آمبولانسها با عجله مجروحين را سوار كرده به عقب ميبردند. چند خشايار[نفر بر] هم آماده انتقال مجروحين بودند.
يك نفر كه در سنگري نزديك من نشسته بود، گفت: "برادر برو عقب، بچههاتون دارن ميرن! " راه افتادم. در وسط خاكريز به يك جاده خاكي صدمتري كه به پشت دژ و سه راه شهادت ختم ميشد رسيدم. در آنجا چندين آمبولانس در كنار هم قرار گرفته بودند. يكي فرياد ميزد: "برادراي راننده، آمبولانسها رو يك جا نذاريد. اين سه راه رو ميزنه! "
در همين حين چند خمپاره به نزديكي آمبولانس خورد.
جلوتر كه رفتم چند مجروح را ديدم كه با برانكارد داخل آمبولانس گذاشته ميشدند. دوباره روي خاكريز رفتم. نگاهي به آن دشت كربلايي انداختم. ديگر كسي نميآمد. تنها چند نفري مشغول حمل مجروحين بودند. تصميم گرفتم به عقب بروم، چون گردان به عقب رفته بود و گردان ديگري براي پدافند عمليات در خط مستقر شده بود؛ گرداني كه نيروهايش تازه نفس بودند و خود را براي گرفتن انتقام خون شهدا آماده ميكردند.
سمت سه راه شهادت به راه افتادم. همين كه به سه راه رسيدم، چشمم به "برقعي " و "سرپرست " افتاد. پريدم و آنها را بغل كردم.
كنار جاده و دژ پر بود از بستههاي مربا و جعبههاي نارنگي. برقعي از تشنگي شروع به خوردن نارنگي كرد. من هم ميخواستم بخورم كه تداعي آن لحظات تلخ منصرفم كرد. چند بار برقعي تعارف كرد، اما نخوردم. بعد از كمي توقف بلند شديم و از همان جادههايي كه شب قبل آمده بوديم به طرف عقب حركت كرديم. اطراف جاده را آب گرفته بود. گلولههاي كاتيوشا و 120 با صداي وحشتناكي زوزوه كشان فرود ميآمدند. بيشتر گلولهها به درون آب ميخوردند و آتش فشاني از آب را به هوا بلند ميكردند. به برقعي گفتم كه با فاصله حركت كنيم.
من جلوتر رفتم و برقعي و سرپرست هم هر كدام با فاصله 10 متر پشت سرم حركت كردند. ديگر چندان اعتنايي به گلولهها نداشتيم. فقط اگر خيلي نزديك ميخوردند روي پاهايمان مينشستيم.
دراين گيرو دار ستون نيرويي از دور نمايان شد. گرداني تازه نفس بود كه به جلو ميرفت. اولين نفر در حالي كه يك شوار كردي مشكي پوشيده بود با چفيهاي به كمر، كلاهي سياه رنگ به سر و چوبي به دست، در جلوي ستون به چشم ميخورد. جلوتر كه آمدند ديديم بچههاي گردان ميثماند. به نزديك هم كه رسيديم در حين حركت سلام و عليكي كرديم.
من به ستون نگاه ميكردم كه ببينيم آيادر آن بچههاي آشنا هستند يا نه؟ اما كسي را پيدا نكردم.
تيربارچيها و آر. پي. جيزنها در حالي كه سلاحهايشان را بر دوش گذاشته بودند، پيش ميآمدند. هر كس با نفر جلويي پنج متر فاصله داشت.تقريباً نيم متر بالاتر از ستون برانكارد حمل مجروحين جلب توجه ميكرد.
ادامه دارد...
ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(10)-2
یک شنبه 26 دی 1389 3:34 PM
تشکرات از این پست