بچه های همسایه
داستان کودکانه نخل خرما و بچه های همسایه
خدایا ! خدایا! ... با همسایه ام چه کنم ؟ آتشم می زند ....
پیامبر از مرد خواست که آرام بگیرد و بگوید چه شده است . مرد کف مسجد نشست . با پشت دست اشک چشمانش را گرفت . دست هایش می لرزید . گفت :من بچه های زیادی دارم . خانه ام کوچک است اما همسایه ام نخلستانی بزرگ دارد . شاخه یکی از نخل هایش به حیاط خانه ما آمده است . هر بار که همسایه ام برای چیدن خرما بالای نخل می رود ، چند تا خرما به خانه ی ما می افتد . بچه ها خرماها را برمی دارند بخورند ، اما همسایه ام پایین می آید و خرماها را می گیرد . حتی اگر بچه ها خرما را در دهانشان گذاشته باشند ، با انگشت بیرونش می آورد . آخ ! با این کارش دلم را آتش می زند اشک بچه هایم را درآورده است ، دیگر نمی دانم چه کنم ، آیا چون فقیرم ، باید این قدر دل ما را بسوزانند ؟
پیامبر مدتی ساکت ماند . با نگاهی غم زده فقط نگاه می کرد . رگ بین دو ابرویش باد کرده بود ، آن بچه ها چقدر رنج کشیده بودند . پیامبر بچه ها را خیلی دوست داشت . سرانجام گفت :ان شاالله خدا کمک می کند درست می شود صبر کن.
بعد اسم و رسم و نشانی همسایه مرد را گرفت.
همان روز پیامبر به دیدار صاحب نخل رفت .
مرد ، بزرگ و بلند بود ، مثل کوه گوشت ، اما با دیدن پیامبر کمی دست و پایش را جمع کرد و با چشمان ریزش به پیامبر نگاه کرد . پیامبر گفت :آن نخلت که شاخه اش به خانه همسایه ات رفته ، به من می بخشی ؟ در برابرش تو را در بهشت نخلی خواهد بود .
صاحب نخل دلش با خدا و پیامبر نبود ، پوزخندی زد و گفت :آن درخت ؟! میوه اش از همه ی نخل هایم بهتر است . نه خیر نمی بخشم
و به راه افتاد .
پیامبر سرش را به زیر انداخت . ابروهایش درهم فرو رفته بود . مردی حرف های پیامبر را می شنید . از آنهایی بود که دلش برای خدا و پیامبر می تپید . همیشه پیامبر را که می دید چنان از دیدن او ذوق می کرد که همان جا می ایستاد و به گفتار و رفتار او توجه می کرد . هیچ وقت از دیدن پیامبر سیر نمی شد او را بن ذحداح صدا می کردند . لاغر بود و قد متوسطی داشت . گفت : یا رسول الله ! اگر من آن نخل را از صاحب باغ بخرم یا بگیرم ، آن نخل که در بهشت است مال من باشد ؟
پیامبر لبخندی به رویش زد : بله خوب است
مرد سراغ صاحب نخل رفت و با او درباره ی خرید نخل حرف زد . صاحب نخل گفت : آیا خبر داری که محمد به خاطر آن حاضر بود نخلی در بهشت به من بدهد ؟ اما من گفتم از میوه این درختم خیلی خوشم می آید .
مرد خریدار گفت : بالاخره آیا آن را می فروشی ؟
صاحب نخل مثل کوه بی حرکت ماند . فقط دستش را بالا انداخت و گفت : نه ... مگر آن که قیمت خیلی بالایی پیشنهاد کنند
خریدار پرسید : خب نظرت چیست ؟
صاحب نخل گفت چهل نخل در برابرش می خواهم
خریدار نفس در سینه اش یخ زد آهی کشید و قدمی عقب گذاشت . این تقریبا نصف ثروتش بود . بعد گفت :" این ادعای بزرگی است آخر بی انصاف ! چهل نخل در برابر یک نخل کج .
و سکوت کرد .
صاحب نخل شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد . اما دل خریدار با پیامبر بود .
زود دست صاحب نخل را چسبید و گفت :باشد ! قبول می کنم چهل نخل به تو می دهم .
صاحب نخل چشم هایش برق زد . گفت :شاهد حاضر کن !گروهی از آنجا می گذشتند مرد آنها را صدا زد و شاهد این خرید و فروش شدند که :این مرد ، یک نخل را به چهل نخل خریده است .
خریدار شاد و خندان پیش پیامبر دوید و گفت : ای پیامبر خدا ! حالا آن درخت مال من شد . آن را به شما هدیه می کنم .
پیامبر گفت : خدا از تو راضی باشد .
آن وقت پیامبر در خانه مرد فقیر رفت و گفت :از این پس نخل مال تو و بچه های توست. مرد فقیر گفت :خدایا تو را شکر می کنم که صدای آه مرا شنیدی
بچه های مرد فقیر شاد شدند و خندیدند . در این بین حال پیامبر دگرگون شد . به در تکیه داد . در از فشار دستش می لرزید اکنون عرق از سرو صورتش فرو می ریخت . آنگاه این آیه ها بر او وحی شد .
قسم به شب ، آن گاه که جهان را در خود فرو پوشید .
و قسم به روز آنگاه که روشن شود و .