0

پدر و پسر مهربان

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

پدر و پسر مهربان

پدر و پسر مهربان

داستان رافت امام علی علیه السلام

پدر و پسر مهربان

 

قنبر به کمک محمد حنفیه (یکی از پسران امام علی علیه السلام) ، سفره کوچکی جلو مهمانها پهن کردند. مهمانها با محبت به خدمتکار امام نگاه کردند. قنبر، خدمت کار با وفای امام بود. مردم هم او را خیلی دوست داشتند. او به خاطر عشق به امام بیش از توان خود به کارهای خانه می رسید و هیچ وقت احساس خستگی نمی کرد. آن روز پدر و پسری، مهمان امام بودند. امام هم در چیدن وسایل سفره کمک می کرد و مرد مهمان از کار کردن حضرت خجالت می کشید. محمد حنفیه چند کاسه آورد.

قنبر به سمت اتاقی رفت و با دست پر به اتاق کوچک پذیرایی بازگشت. یک کوزه پر آب و یک تشت در دست داشت. بین آنها رسم بود، قبل از غذا دست هایشان را این گونه بشویند. امام فوری کوزه را از قنبر گرفت و به سوی مرد رفت. قنبر تشت را جلو مردِ مهمان گذاشت تا آب، داخل آن ریخته شود. امام خم شد تا آب روی دست های مرد مهمان بریزد..

مرد که از خجالت سرخ شده بود، گفت: مگر چنین چیزی ممکن است آقای من! من دستهایم را روی تشت بگیرم و شما که جانشین پیامبر هستید، روی دست هایم آب بریزید؟ هرگز.

امام لبخند زد و گفت: برادر تو هم مثل توست. می خواهد خدمتی به برادرش بکند. در مقابل، خدا هم به او پاداش خواهد داد. چرا می خواهی جلو کار خیری را بگیری؟ چرا نمی خواهی به ثوابی برسم؟!

دل مرد مهمان راضی نشد. دست های خود را عقب کشید و از خجالت سر به زیر انداخت. پسرش هم خجالت کشیده بود. او زیر چشمی به پدرش نگاه می کرد. بالاخره امام مرد را قسم داد و گفت: تو را به خدا جلو کار مرا نگیر. من می خواهم به برادر مؤمنم خدمت بکنم، چرا که کار با ارزشی است.

مرد مهمان دیگر چاره ای نداشت. دست هایش را با خجالت جلو آورد. امام روی دست او آب ريخت و با مهربانی گفت: از تو می خواهم دست هایت را خوب بشویی. همانگونه که اگر قنبر آب می ریخت، آنها را می شستی. لطفا خجالت را کنار بگذارا

پس از آن که مرد دست هایش را شست، امام رو به پسرش کرد و گفت: پسرم اکنون تو دست های این پسر را بشوی. همان طور که من دست های پدرش را شستم. این را هم بدان که اگر پدر این پسر در اینجا نبود، خودم دست های پسرش را می شستم، اما خداوند دوست دارد در جایی که پدر و پسری با هم هستند، در احترام گذاشتن به آنها، تفاوتی میان پدر و پسر باشد!

محمد حنفيه زود از جا برخاست و با علاقه زیاد کوزه را برداشت و به سمت پسر رفت.

(کتاب قصه های چهارده معصوم – پور وهاب ، ملامحمدی)

شنبه 18 مرداد 1399  12:19 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها