امام علی، پدر یتیمان
مهمانی برای یتیمان
خسته بود، چون از راه دور آمده بود. شترهایش گرسنه بودند. خدمتکار پرسید: «از کجا آمده ای؟» مرد با لبخند جواب داد: «از ایران.» حضرت علی (ع) که صدایش را شنیده بود، از خانه بیرون آمد و با او روبوسی کرد. اسمش را پرسید و با یک دنیا محبت گفت: " «تو مهمان خوب ما هستی.» خدمتکار خواست شترهای او را به طويله ببرد، مرد ایرانی گفت: «اول کمک کن تا بارهایم را پایین بگذاریم.» او چهار شتر داشت به همراه دو خدمتکار. پشت شترها پر از بار بود. آنها مشغول به کار شدند. حضرت علی (ع(هم به کمک آمد. مرد ایرانی خجالت کشید.
مردها بارها را داخل خانه بردند. خدمتکار شترها را یکی یکی به طويله برد. مرد ایرانی بار یکی از شترها را باز کرد. داخل آن چند مشک بزرگ عسل بود. او گفت: «ای #امام عزیز! همه ی اینها برای شما و خانواده ی عزیزتان است. عسل زنبورهای باغ من است.»
حضرت علی (ع) از او تشکر کرد. چند مهمان از راه رسیدند. دوستان قدیمی حضرت بودند. با دیدن عسلها، دهان آنها آب افتاد. حضرت علی (ع) به یکی از آنها گفت: زودتر به شهر کوفه برو و بچه های تیم را برای خوردن عسل به این جا بیاور.» مرد ایرانی تعجب کرد. دوست حضرت از خانه بیرون رفت. بعد از چند ساعت بچه های زیادی به خانه اش آمدند. بچه ها از شوق، سر و صدا می کردند. گاهی هم با حضرت هم صحبت می شدند. صورتش را می بوسیدند و دست در گردنش می انداختند. حضرت علی (ع) دست به کار شد. بند مشکها را باز کرد و عسل ها را داخل کاسه های کوچک ریخت. چشم های بچه ها برق زد. حضرت مثل پدری مهربان گفت: «بخورید عزیزانم! بخورید.» بچه ها با شادی مشغول خوردن شدند.
یکی از دوستان حضرت علی (ع) تعجب کنان جلو رفت و آهسته پرسید: «ای امیرمؤمنان! چرا باید اول این بچه ها از عسل ها بخورند، بعد بزرگترها؟ »
حضرت علی (ع) جواب داد: امام، پدر یتیمان است. من چون باید مثل یک پدر با این بچه ها رفتار کنم، گفتم اول آنها از این عسل ها بخورند.» دوست حضرت علی (ع) شاد شد. مرد ایرانی هم از خوشحالی خدا را شکر کرد. کمی بعد، کل بچه ها از خوردن عسل سیر شدند و کنار رفتند. حالا نوبت بزرگترها بود.
نویسنده: مجید ملامحمدی