بنی یک بچه خوک است. خانهای که بنی در آن زندگی میکند، شبیه خانهی آدمهاست. کنشهای مادرش، شبیه کنشهای یک آدم است حتی وسایلی که دارند. ماشین لباسشویی، جاروبرقی و وسایلی که با آن غذا میپزند. مادر بنی و بنی، روی دو پایشان میایستند. بنی روی دوپایاش میدود. آبی که آنها با آن خودشان را میشویند، لولهکشی شده است!
اما بنی در کنار همهی این کنشهای انسانی، کارهایی میکند که ویژهی خوکهاست. مثلا گِل بازی میکند یا اسباببازیاش در خانه فقط سیبزمینی و چوب است، آن هم در شهری که همه کامپیوتر دارند! بنی یک کودک است، با کنشهایی هم شبیه انسان و هم شبیه خوک. ظاهرش هم شباهت به هر دو دارد، هم لباس پوشیده و روی دوپایاش ایستاده و هم چهرهای شبیه خوک دارد و خودش را توی گِل فرو میبرد. بنی یک کودک است، نه خوب است نه بد! در هیچکدام از داستانهای بنی، او را خوب یا بد نمیبینیم، ما نمیتوانیم بنی را داوری کنیم.
بنی «بچهی خوب» یا «بچهی بد» نیست او یک کودک است. کودکی که برای آموختن، تجربه میکند. کارهای او در داستانها، درست یا نادرست نیستند. هیچ قضاوت اخلاقیای برای او وجود ندارد. کارهای بنی، کنشهای عادی و روزمرهی یک کودک هستند. کتاب به خواننده و بینندهاش اجازه نمیدهد که بنی و رفتارش را داوری کند. از سوی دیگر، پایان هر سه داستان این ما هستیم، بزرگسالان هستیم که با دیدن واکنش مادر بنی، از خودمان شرمگین میشویم!
«ماجراهای بنی» داستانهایی هستند دربارهی کودک واقعی. چند داستان میشناسید یا میتوانید نام ببرید که شخصیتهای آنها بهظاهر کودک هستند اما در واقع یک بزرگسال کوچک شده دارد نقش بازی میکند و داستان پر از پند و اندرز دربارهی خوب بودن است و عبرت گرفتن؟ بنی یک کودک است نه یک بزرگسال کوچک شده که صدای کودک دارد و نقش او را بازی میکند!
اما «ماجراهای بنی» دربارهی چیست؟ تجربهی بنی از خطرها و بازدارندهها چگونه است؟ بنی چگونه بدون مداخلهی یک بزرگسال میآموزد؟ بنی در هر سه کتاب این مجموعه هرگز تنبیه نمیشود اما میآموزد که برخی رفتارهای او میتواند خطرآفرین باشد.
در کتاب اول «بنی و عروسکش» بنی همهی خانه را با اسباببازیاش که همان سیبزمینیها و چوبها است بههم میریزد و نمیگذارد مادر جایی را مرتب کند، یا او را حمام ببرد یا حتی عروسکاش را بشوید. بنی که هیچکدام از رفتارهای مادر را دوست ندارد، خانه را ترک میکند. بنی رفتارهای مادرش را دوست ندارد که هیچکدام هم آزاردهنده نیستند! مادر بنی نه برسر بنی فریاد میزند و نه حرف بدی به او میزند. او در برابر رفتار بنی، فقط میگوید: «وای، بنی!» او هرجا را که مرتب میکند، بنی بههم میریزد. وان حمام را برمیگرداند و وقتی پای عروسکاش به میان میآید این بنی است که دیگر تحمل نمیکند: «بنی دیگر صبرش تمام میشود. با گریه میگوید: دیگر اینجا را دوست ندارم.» قرار نیست ما بنی و یا مادرش را داوری کنیم، نمیتوانیم این کار را بکنیم. چون نه رفتار مادر عجیب است و نه رفتار بنی. مادر یک بزرگسال است. میخواهد خانه مرتب و تمیز باشد. او قوانین خودش را برای زندگی دارد. بنی یک کودک است. زندگی برای او بازی است و تجربه. دو نفر با دو نگاه متفاوت به زندگی. پس وقتی مدام مقابل هم قرار بگیرند، یا بهتر است بگوییم وقتی مادر مدام بخواهد بنی را به کاری وادار کند که بنی آن را دوست ندارد، او میرود! صبر بنی کمتر یا صبر مادرش زیادتر نیست! خانه بی قانونی را از بنی نمیپذیرد و لازم نیست مادر سر او فریاد بزند. همین که بنی نتواند چیزی باشد که دوست دارد، از آنجا میرود. برای این رفتار بنی هم نمیتوان داوری اخلاقی کرد. باید صبر کرد که او تجربه کند! مانند کاری که داستان انجام میدهد. داستان تنها مشاهدهگر رفتار بنی است و او را در مسیری دنبال میکند که پایاناش بنی بدون تنبیه یا امر و نهی هیچ بزرگسالی، آموخته که خانه جای بدی نیست و دوست داشتنی است!
بنی که از خانه بیرون میآید، نمیداند کجا برود. به یک دکهی ساندویچفروشی میرود میخواهد که آنجا بماند. اما صاحب دکه اجازه نمیدهد. از یک سگ میخواهد که با او زندگی میکند. سگ از همسرش میپرسد و پاسخ به بنی، نه است! بنی در راه خانههایی را میبیند که همه در آنها پشت کامپیوتر نشستهاند و بنی را نمیبینند و صدای او را نمیشنوند. بیرون از خانه آشنایی برای بنی وجود ندارد. زندگی در بیرون از خانه ساده نیست!
تا اینکه بنی برای خودش یک گودال در گِل میکند و در آن با عروسکاش بازی میکند. اما صاحب مزرعه سر او فریاد میزند: « از اینجا برو تا نزدم دُم فرفریات را صاف کنم!» رفتار مادر را یادتان میآید؟ بیرون از خانه همه به مهربانی مادر نیستند!
بنی که ترسیده فرار میکند اما عروسکاش را جا میگذارد و مجبور میشود برگردد. بنی که ترسیده میگوید: «زندگی چقدر سخت است! کاش فقط خانه و مامان داشت...» بنی عروسکاش را پیدا میکند که بدجوری کثیف شده است و او را در گودال آبی میشوید و به خانه میرود. حالا با دقت واکنش و سخن مادر بنی را در تصوبر ببینید و بخوانید، لبخند مادر و بنی را :
داستان دوم، «بنی و پستانک» دربارهی آمدن یک برادر کوچکتر برای بنی است. بنی خودش برادر خواسته! اما نمیدانسته که داشتن یک برادر کوچک دردسرهایی هم دارد. بهویژه اگر توجه مادر به او بیشتر باشد. هرچیزی که برادر کوچک داشته باشد و بنی نداشته باشد، باعث حسادتاش میشود. بنی از سروصدا و گریهی برادرش هم خسته شده. زمانی که مادر به برادرش پستانک میدهد، بنی میگوید که او هم پستانک میخواهد اما مادر تأکید میکند که او بزرگ شده و این تازه شروع سفر بنی و اتفاق هایی است که برای او میافتد.
بنی به مادرش میگوید که برادرش را بیرون میبرد اما مادر نمیشنود. تصویر به ما میگوید که چرا مادر بنی، صدایاش را نشنیده است؛ یک جاروبرقی در تصویر است! بنی، برادرش را با خودش بیرون میبرد و پشت در میگذارد و پستانکاش را میگیرد و خوک عروسکیاش را به او میدهد. بنی میدود و دور میشود. همه با تعجب به او و پستانکاش نگاه میکنند. حتی بچهها در مهدکودک او را مسخره میکنند اما برای او مهم نیست. تا اینکه با سه بچه خوک قلدر روبهرو میشود که او را راحت نمیگذارند. دنبالاش میکنند و به پوزهاش میزنند و پستانک میافتد. سگی از راه میرسد و بنی را نجات میدهد. سگ از سه فریم پیش تر ، بدون اینکه متن از آن بگوید، در تصویرها نشان داده شده است و تصویرها، کمکم زمینه حضور او برای دفاع از بنی را آماده میکنند.
داستان به ما میگوید که بنی، صدای گریه برادرش را میشنود و برمیگردد اما ما میدانیم که از آن فاصله، صدایی شنیده نمیشود. داستان میخواهد بگوید که بنی نه بهخاطر کتکی که خورده، بلکه بهخاطر مسئولیتپذیری در برابر برادرش به خانه بازگشته و نکته درخشان داستان در همین است. بار دیگر واکنش مادر را در پایان کتاب در برابر بنی در تصویر ببینید و بخوانید:
کتاب سوم «بنی و برادرش» دربارهی یک روز بیرون خانه است! بنی و برادرش که حوصلهشان در خانه سر رفته با هم بیرون میروند. با بچههای دیگر بازی میکنند، یک بچه خوک اذیتشان میکنند، بنی باز هم حسودی میکند، کثیف و گِلی میشوند، بنی میترسد با این ظاهر به خانه بروند، توی جنگل میمانند اما ترس جنگل بیشتر است. تصمیم میگیرند به خانه بازگردند و چه رخ میدهد؟ یکباره باران میگیرد و تمیزشان میکند و... باز هم واکنش مادر را ببینید در پایان کتاب:
«ماجراهای بنی» بدون هیچ داوری اخلاقی درباره بنی و مادرش، روزهایی معمولی از زندگی یک کودک با مادرش را نشان میدهد. نه مادر بنی یک بزرگسال بیخیال است و نه بنی یک کودک خطاکار! زندگی همین است. کودکان قانونپذیر نیستند! باید تجربه کنند و آموزش در آنها در رابطهشان با دیگران و طبیعت انجام میشود. کافی است بزرگسالان بپذیرند که به جای پند و اندرز و توجه دادن کودکان به خوب بودن، بگذارند آنها تجربه کنند و این تجربه را از بازیهایشان، بازی با همسالانشان و بازی در طبیعت به دست آورند. برای آموزش به کودکان، باید با بازی همراهشان شد، باید در بازیهایشان شریک شد. بچهی بد و بچهی خوب وجود ندارد!