آنروز که صبر را مصوَب کردند / با هلهله وقفِ قلبِ زینب کردند

بهترین جایی که میشه شخصیت حضرت زینب رو شناخت، همین سفر تاریخی ایشون به کربلا است. مطالعه قیام عاشورا و به دنبال اون خوندن داستان اسارت ایشون و چگونگی برخورد ایشون با ستمگران میتونه راهگشا باشه برامون.
میدونید که غمِ خیلیِ زیاد میتونه کاری کنه آدم بشکنه؛ یعنی دیگه نتونه هیچ کاری بکنه. همین جوری بشینه و دیگه هیچ کاری نکنه. اما، یه قهرمان که نباید بشکنه؛ مثل حضرت زینب که بزرگترین غمهای عالم رو دید، اما نشکست. ایشون پدر و مادر بزرگوارشون رو از دست دادند؛ حتی شهادت برادرشون حسن رو هم دیدند، ولی به نقلی، هیچ روزی، مثل روز عاشورا نبود؛ غم عظیمی بود. حتی به خودش هم از قبل گفته بودن: «لا یوم کیومک یا اباعبدلله!»؛ به خاطر همینه که حضرت زینب قهرمانِ سختترین روزِ دنیاست.
حضرت زینب خواهر کوچکترِ امام حسین بود و از بچگی عاشق برادرش حسین بود. کوچکتر که بود، حضرت زهرا توی خونه به بچهها درس میداد. امام علی هم توی مسجد به مردم درس میداد. خیلی وقتها که مجلس مسجد مردونه بود و دخترها نمیتونستن برن، حضرت حسین و حسن به اونجا میرفتن و حرفهای باباشون امام علی رو گوش میدادن. بعدش هم میاومدن برای حضرت زینب تعریف میکردن تا اون هم یاد بگیره. حضرت زینب اونقدر خوب یاد گرفت و اونقدر خوب حرف میزد که بعد از یه مدت، خودش برای زنها و بچهها، کلاسِ درس میذاشت و بهشون درس دین میداد.
حضرت زینب اونقدر برادرش رو دوست داشت که حتی وقتی قرار شد ازدواج کنه، یه شرط برای شوهرش گذاشت. اون شرط این بود که هر جا حسین رفت، ایشون هم باهاش بره. همسر حضرت زینب که یکی از شیعیان خیلی خوب بود، این درخواست حضرت زینب رو قبول کرد. به خاطر همین، زمانی که امام حسین راهی کوفه شد، حضرت زینب هم با دو پسرش همراهش رفت. اون موقع شوهرش برای یه ماموریتی از طرف امام حسین به جای دوری فرستاده شده بود.
توی مسیر کوفه کمکم خبرهای بد میرسید. خبر رسید که فرستادهی امام حسین، مسلم، رو توی شهر کوفه شهید کردن. امام حسین همونجا به کاروانیانش اعلام کرد که این راهی که دارند میرن، تهش، شهادته. این طور شد که هر روز از کاروان امام حسین چند نفری کم میشدن؛ کسانی که بهانه میآوردن که کار دارن، خانواده دارن، قرض دارن و... . البته، چند نفری هم به امام حسین پیوستن؛ مثل زهیر، حبیب و حر. حضرت زینب هم که با خودش عهد کرده بود که تا جان در بدن داره، در رکاب برادرش باشه و ایشون رو تنها نذاره.
بالاخره روز عاشورا رسید و جنگ شروع شد. یاران امام حسین یکییکی به میدون رفتن و جانشون رو نثار امام و اسلام کردند. بعد از اونها، افراد خانوادهی امام حسین به میدون جنگ رفتن. اولین نفر، پسر خود امام حسین بود؛ علی اکبر. وقتی علیاکبر شهید شد، حضرت زینب از چادرش بیرون اومد و خیلی گریه کرد. اونقدر گریه کرد که امام حسین مجبور شد کمکش کنه تا به چادرش برگرده. امام به ایشون گفت: خواهر من! امروز مصیبت زیاد میبینی، پس جلوی دشمن گریه نکن که اونا خوشحال نشن.
یکییکی بقیه افراد خانواده شهید شدن و زنها و بچهها براشون عزاداری کردن. بالاخره نوبت به پسرهای خود حضرت زینب رسید. حضرت، خودش زره رو تن پسراش پوشید و بهشون گفت که برن نزد امام حسین و ازش اجازه بگیرین که به میدون جنگ برن. حضرت زینب بهشون گفت که اگر امام حسین قبول نکرد، ایشون رو به مادرش حضرت زهرا قسم بدید؛ اون وقت حتما قبول میکنه.
پسرهای حضرت زینب با این روش از امام حسین کسب اجازه کردند و راهی میدون جنگ شدن. اون دو پسر جوون و شجاع، با اون لشگر بزرگِ دشمن جنگیدن و یکی بعد از دیگری شهید شدن. اگر یادتون باشه، حضرت زینب هر کس از خانوادهی امام حسین شهید میشد، از چادر بیرون میاومد و عزاداری میکرد، ولی این بار وقتی خبر آوردن پسرهاش شهید شدن، حضرت زینب رفت توی چادرش و در چادر رو هم بست. حضرت زینب، قهرمان عاشورا، با خودش عهد کرده بود توی مصیبتها نشکنه! ایشون با این کارش نشون داد که نمیخواست برادرش امام حسین از دیدن خواهرش خجالت بکشه؛ ایشون این دو پسر رو اصلا بزرگ کرده بود که فدای ایشون بشن.
بالاخره همهی خانوادهی امام حسین شهید شدن و امام تنها شد. امام عزم جنگ کرد، ولی قبلش نزد خواهرش زینب رفت و گفت یه لباس کهنه به من بده که زیر زره بپوشم. حضرت زینب تعجب کرد و دلیل این کار رو جویا شد. حضرت هم گفت: این کار رو میکنم تا وقتی منو کشتن، دشمن به خاطر غنیمت بردنش، اونو از تنم درنیاره و منو برهنه نکنه! چقدر برای حضرت زینب این جملات سنگین و سخت بود! او لباسی به امام حسین داد و امام هم چند جاشو با دست پاره کرد که کهنهتر بشه، و بعد هم پوشید. بعد یکییکی با زنها و بچهها و خواهرهاش خداحافظی کرد و راهی میدون جنگ شد. بین فرزندان امام حسین پسری هم بود به نام «سجاد». حضرت سجاد اون موقع مرد جوونی بود، اما توی اون روزها به شدت مریض بود و اصلا نمیتونست از جاش بلند شه. ایشون وقتی دید امام حسین داره به میدون جنگ میره، با سختی از جاش بلند شد، شمشیرش رو برداشت و گفت: من اینجا باشم و پدرم، امامم، به جنگ بره؟! امام حسین سریع خواهرش رو صدا کرد. گفت: زینب جان! سجاد رو بگیر. اگر سجاد توی این جنگ کشته بشه، دیگه بعد از من هیچ امامی نیست تا مردم رو رهبری کنه. حضرت زنیب سعی کردند امام سجاد رو راضی کنند و ایشون رو برگردوندن به بستر.
امام حسین به سمت میدون جنگ راه افتاد. حضرت زینب از دور برادرش رو نگاه میکرد. انگار قلبش داشت از سینه در میاومد. امام حسین قبل از رفتن به ایشون گفته بود که کنار چادرها بمونه و مواظب زنها و بچهها باشه، به همین خاطر برگشت کنار بچهها و زنها.
امام حسین به جنگ رفت و زمانی که اون دشمنِ سنگدل و وقیح داشت امام حسین رو شهید میکرد، حضرت زینب از بالای تپهی کوچکی نزدیک چادرها داشت همه چی رو میدید؛ همون موقع فریاد زد: وای بر شما! بین شما هیچ مسلمانی نیست؟! دید سربازان دشمن دارن به سمت چادرهای خانوادهی امام حسین میآن. اون وقت بود که فهمید فرصتی حتی برای گریه برای برادرش هم نداره، پس همون طور که امام حسین ازش خواسته بود، برگشت به سمت چادرها تا از زنها و بچهها و بهخصوص امام سجاد محافظت کنه. سربازان دشمن آمدند و با مشعلها و تیرهای آتشین، چادرها رو آتش زدن. دید یکی از سربازانِ وحشیِ دشمن داره به سمت امام سجاد میره. سریع خودش رو به امام سجاد رسوند و خودش رو بین سرباز و امام سجاد انداخت. جلوی امام سجاد ایستاد و گفت: اگر بخوای پسر امام حسین رو بکشی، باید اول منو بکشی! اون سرباز کوردل، شمشیرش رو بالا برد، اما یکی از اون طرف فریاد زد: خجالت بکش! ما نیومدیم که زنها رو بکشیم! سجاد هم خودش مریضه و خیلی زود میمیره!
هیچ غمی توی دنیا اندازهی غم حضرت زینب توی اون روز نبوده و نیست. تمام مردان خانوادهش رو در یک روز جلوی چشمهاش به شهادت رسوندن. خلاصه، دشمن زنها و بچهها رو اسیر گرفت. سوار شترشون کرد و به شهر کوفه برد؛ به کاخ ابنزیاد. توی کوچهها مردم جمع شده بودن و وقتی کاروان اسیرها رسیدن، یه زنی اومد جلو و گفت: شما کیستید؟! یکی تو بین جمع گفت: خانواده پیامبر! مردم شوکه شدن و شروع کردن به گریه کردن. امام سجاد گفت: اگر شما برای ما گریه میکنین، پس اونایی که خانواده ما رو کشتن چه کسانی بودند؟! حضرت زینب هم گفت: شما همگی به حسین خیانت کردین! گریه حق شماست. اون دنیا عذاب سختی در انتظارتونه. در اون بین کسی گفت: نگاه کنین! این زینبه که داره حرف میزنه! دختر امام علیه! این زن به ما درس میداد. حضرت زینب دوباره ادامه داد: شما جگر پیامبر رو خون کردید. خون خانوادهشو ریختید. شما منافقید! همه مردم شروع کردن به گریه. اونجا اونقدر شلوغ شده بود که سربازها ترسیدن مردم بریزن و اسیرها رو آزاد کنن؛ به خاطر همین سریع کاروان اسیرها رو از بین کوچهها گذروندن و بردن داخل کاخ ابنزیاد.
داخل کاخ، حضرت زینب گوشهای رو نشوندن و بقیه زنها و بچهها هم دورش نشستند. ابنزیاد با خنده و تمسخر گفت: چه طور بود؟ خدا با برادرت چه کار کرد؟! فکر میکرد حضرت زینب شروع میکنه به گریه و زاری، ولی حضرت زینب جمله دندانشکنی تحویل اون داد که ابنزیاد سر جایش میخکوب شد. به اون گفت: من چیزی جز زیبایی ندیدم! برادر من و یارانش در راه خدا شهید شدن و جاشون توی بهشته. این تویی که باید بترسی از اون دنیات. چطور میخواهی جواب پیامبر خدا رو بدی؟!
ابنزیاد که دید آبروش بین جمع داره میره، رو کرد به امام سجاد و به ایشون گفت: تو کیستی؟ امام در جوابش گفت: من پسر حسینم. اون ملعون با طعنه گفت: مگه پسر حسین رو خدا نکشت؟! سجاد مصمم و قاطع گفت: او گفت: مردم او را کشتند، نه خدا. ابنزیاد عصبانی شد و جلاد رو صدا زد تا ایشون رو بکشه! دوباره زینب مثل یه قهرمان جلو اومد و از امام دفاع کرد و گفت که اگر میخواین امام سجاد رو بکشین، او اول جانش رو نثار امام میکنه. ایشون گفت: ما رو از مرگ نترسان! میبینی که چقدر به مرگ مشتاقیم! اصلا شهادت افتخار ماست! ابنزیاد هم که دید اوضاع داره علیهش میشه، گفت اینا رو سریع از اینجا بیرون ببرید.
اون شب به خانواده امام حسین خیلی سخت گذشت؛ اونها رو توی یه خرابه نگه داشتن؛ حال و روز خوبی هم نداشتن؛ همه نزدیکانشون شهید شده بودن؛ خودشون هم اسیر دست آدمای بدجنس و بیرحمی شده بودن. حضرت زینب، کوه استقامت، سعی کرد صبور باشه و دیگران رو دلداری بده و به مریضها و بچهها رسیدگی کنه.
کاروان اسیرها رو فردای اون روز به سمت شهر دیگهای بردن؛ جایی که کاخ بزرگ یزید اونجا بود. یزید در کاخ طلایی و سبزش نشسته بود و همهی بزرگان رو هم دعوت کرده تا شاهد پیروزیش باشن. اسیرها رو با دستهای بسته وارد کاخ کردند و وسط جمعیت نشوندند. سر بریدهی امام حسین رو جلوی یزید گذاشتند و یزیدِ خبیث با چوبی که توی دستش بود به سر و صورتِ مبارکِ امام حسین میزد و توهین میکرد. زنها و بچههای کاروان امام حسین شروع کردن به گریه که ناگهان حضرت زینب از جاش بلند شد و با صدای بلند و رسا شروع کرد به سخنرانی کردن:
بسملله الرحمن الرحیم
چه خیال کردی یزید؟! فکر کردی اینکه ما رو مثل اسیر از این شهر به اون شهر میبری، نشانهی کوچک بودن ما و بزرگیِ توئه؟! الان از این اعمالت خوشحالی؟! یادت رفته خدا توی قرآن چی گفته؟! گفته: اونایی که کافر هستن، فکر نکنن این عمری که بهشون دادیم، به سود اونهاست، برعکس، بهشون مهلت دادیم تا گناهاشون زیاد بشه، تا اون دنیا عذاب دردناکی داشته باشند.
تو کسی بودی که پدرت با پدرم جنگید و پدر او هم با پیامبر جنگید. معلومه که آدمی مثل تو باید هم اینطور خوشحال باشه، ولی خیلی زود به پدرت و پدربزرگت توی جهنم میرسی. اون دنیا پیامبر در مورد کاری که تو کردی قضاوت میکنه.
روزگار طوری شده که من مجبورم با تو حرف بزنم، وگرنه تو کوچکتر از اون هستی که باهات همصحبت بشم. از دستهای شما خونِ آلِ پیامبر میچکه. الان اسیر تو هستم، ولی اون دنیا از تو و اعمالت به خدا شکایت میبرم. خدا بهترین پناه ماست.
همه ساکت شده بودند. از هیچکس صدایی درنمیاومد. یزیدِ بدبخت که میخواست از این به اصطلاح پیروزیِ در برابر امام حسین که به دست اُورده بود، خوشحالی کنه، ولی پوزهاش به خاک مالیده شد؛ به خاطر اینکه حضرت زینب طوری حرف زده بود که انگار اونا بودن که پیروز شده بودن و یزید باخته بود. وقتی یزید دید خیلی داره آبروی نداشتهاش میره، گفت: بله خب... این حرفها مال اینه که این زن خیلی مصیبت دیده! و بعد خواست مجلس رو دوباره به سمت شوخی و خنده ببره که بین جمعیت چند نفر بهش اعتراض کردن. زنهای توی قصر شروع کردن به گریه کردن و شاکی شدن. پیرمردی از بین جمع گفت: ای یزید! یادمه که پیامبر، حسن و حسین رو روی پای خودش مینشوند و میبوسید و به اونها میگفت شما سرور جوانان اهل بهشتید. حالا تو سر امام حسین رو پیش روی خودت گذاشتی و اهانت میکنی؟! حتی تو بین حاضرین، یه فرد یهودی بود که با تعجب گفت: من باورم نمیشه! شما نوهی پیامبرتون رو کشتین و خوشحالین؟! ما بعد از این همه سال، هرکس نوادهی پیامبرمون باشه بهش احترام میذاریم. شما چه جور مردمی هستین؟!
یزید هم مثل ابنزیا وقتی دید مجلسی که توش میخواست همه چی رو به نفع خودش تموم کنه، با سخنرانی کوبنده حضرت، به این فضاحت کشیده شده، سریع دستور داد تا کاروان اسرا رو از کاخ خارج کنن.
خبرهای اون مجلس و مجلس کوفه کمکم بین مردم پیچید و خیلی از مردمی که بصیرت نداشتن یزید و لشگر کوفه به جنگ چه کسانی رفته بودن با این سخنرانیهای حضرت زینب، کمکم متوجه شدن که چه اتفاقی افتاده و اونهایی که کشته شدن، خاندان پیامبر بودن. حضرت زینب با صبر و شکیباییش و البته سخنرانیهای شجاعانهش خیلی از مردم زمان خودش رو آگاه کرد؛ درسته که شهید نشد، ولی کاری که ایشون انجام داد کمتر از شهید و شهادت نیست