0

قصه و داستان

 
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

قصه و داستان

 

 

داستان اجتماعی

 فردی به روانپزشک شهر خود مراجعه کرد و گفت که چند وقتی است افسردگی دارم نمی دانم چرا ، آمده ام نزد تو تا تو به من کمک  کنی فرد روانپزشک گفت من راهکار این افسردگی را می‌دانم در مرکز اصلی شهر به فلان سیرک برو در آنجا دلقکی است که تو را می‌خنداند و نمی گذارد که به دردهایت فکر کنی آن دلقک بهترین دلقک اینجاست فرد بیمار از روانپزشک تشکر کرد و در حالی که  داشت آنجا را ترک می‌کرد گفت فقط مشکل اینجاست که آن دلقک منم😢

 

سه شنبه 24 تیر 1399  11:47 AM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

 داستان احساسی هیجان انگیز

✍️پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌

✅گرگی 🐺
در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه  مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌.

⇦این‌ ماده‌ گرگ🐺 ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند🦙🐑! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.»  

💥این ‌یک ‌گرگ🐺‌است‌ و با سه‌ خصلت‌:  درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت‌ شناخته‌ میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید

 👌هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب!

سه شنبه 24 تیر 1399  11:58 AM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

 داستان اخلاقی

گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست
 آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»

تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت.

تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.

سه شنبه 24 تیر 1399  2:32 PM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

 

داستان اخلاقی

نجاری پیر بازنشستگی خود را اعلام کرد. صاحب کار ناراحت شد و سعی کرد منصرفش کند اما نجار تصمیم خود را گرفته‌ بود. سرانجام صاحب کار با تأسف درخواست را پذیرفت و از او خواست تا به عنوان آخرین کار ساخت خانه ‌ای را به عهده بگیرد. نجار برای این که دلش چندان به این کار راضی نبود با سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و بی‌ دقت ساخت خانه را تمام کرد. زمان تحویل کلید ، صاحب‌ کار آن را به نجار بازگرداند و گفت این‌ خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری. نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد. داستان زندگی ما هم همین است گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هر روز می سازیم نداریم ، پس در اثر یک اتفاق می‌ فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم ، ولی فرصت ها از دست می روند و گاهی شاید، بازسازی آن چه که ساخته‌ ایم ممکن نباشد. مراقب خانه‌ ای که ‌برای زندگی خود میسازیم باشیم

 

دوشنبه 30 تیر 1399  1:39 PM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

 

داستان اخلاقی

یک جلسه مهم بود تمام فرمانده ها بودند ناگهان یک نارنجک پرت شد تو اتاق
 

همه خودشون رو پرت کردن این ور و اون ور، ولی یک نفر روی نارنجک خوابیده بود او ابرهیم هادی بود

یک نفر از در امد تو گفت ببخشید این نارنجک برای اموزش سرباز های جدید بود یکی  هُل شد نارنجکو پرت کرد اینجا.

دیگه همه جا حرف از ابراهیم بود.

کتاب :سلام بر ابراهیم

 

دوشنبه 30 تیر 1399  4:26 PM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

 

داستان اخلاقی

شهید دکتر مصطفی چمران می گفت:
توی کوچه پیر مردی را دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود سن سالم کم بود وچیزی نداشتم تا کمکش کنم اون شب رختخواب آزارم می داد و خوابم نمیبرد از فکر پیر مرد رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم،می خواستم توی رنج پیر مرد شریک باشم. اون شب سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد...چه مریضی لذت بخشی....

 

دوشنبه 30 تیر 1399  4:48 PM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

 

داستان اخلاقی

مردی به سرعت و چهارنعل، با اسبش می تاخت.

اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی می رفت.

مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد؛ کجا می روی؟

مرد اسب سوار جواب داد،
نمی دانم از اسب بپرس!

این داستان زندگی خیلی از مردم است.

آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند، بدون اینکه بدانند به کجا می روند…!!👌

 

سه شنبه 28 مرداد 1399  11:46 AM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

داستان طنز

زن در ICU بود.

شوهرش نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد

دکتر گفت ما همه تلاشمان را میکنیم اما هیچ چیز رو تضمین نمی کنیم.

بدن اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، به نظر میرسه که به کما رفته.

شوهر: دکتر بهتون التماس میکنم که همسرم رو نجات بدین. اون فقط 36 سالشه، خانواده بهش نیاز دارن.

ناگهان معجزه ای رخ داد.

دستگاه ECG قلب دیوانه وار شروع به زدن کرد، یکی از دستانش تکان خورد، لبانش شروع به حرکت کرد و ....

او شروع به صحبت کرد : عزیزم من 34 سالمه نه 36 سال

 

سه شنبه 28 مرداد 1399  12:19 PM
تشکرات از این پست
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه و داستان

 

داستان اخلاقی

روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری .

و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"👌

 

چهارشنبه 29 مرداد 1399  11:14 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها