0

تو را با ندبه مى خوانم

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

تو را با ندبه مى خوانم

تو را با ندبه مى خوانم

احمد راهدار

تو را مى خواهم ومى خوانم؛ تو مى آيى وآمدنت دور نيست. اين مژده را در بيابان يأس از نهان دلم گرفته ام كه تو مى آيى وآمدنت مثل شعر ناگهانى است وچونان سبزه، زمرّد زمين. مثل اشك، هزاران عاطفه دارى وچونان تحويل سال، هزار خنده وديدار. فانوس ها را به كوچه ها آورده ام ودر آبگينه هاشان آتش ريخته ام تا در صبح استقبال، كسى دل مرده نباشد. هرچند مى دانم كه تو در راهى وبا خود يك اقيانوس آب مى آورى، به اندازه اى كه همه تشنگان تاريخ را سيراب كنى. حديث گل وبلبل وشمع وپروانه را كه كهنه ردائى نخ نما بودند رها كرده ام وحديث ندبه تو را به زمزمه نشسته ام كه هميشه تازه است وهر روزِ مرا جمعه مى كند؛ جمعه اى به ساحت انتظار.
تو را مى خواهم ومى خوانم؛ زيرا مى دانم كه اسب آرزويم، تنها در چمن زار ظهور تو چابك خواهد بود، زيرا با تو از تيرگى هاى شبهاى غيبت، از هميشه جور واز فريب سراب هاى روزگار، راحت تر از همه سخن مى گويم؛ مولاى من! كاش لايق بودم تا وجود فراتر از اقيانوست را ببوسم وشميم مست تر از گلت را ببويم. كاش كبوترى سبك بال در كهكشان مهر وعشق تو بودم وچكاوكى آشيانه بسته در آلاچيق كويت. هنوز در انتظارت نشسته ام. مى دانم كه مى آيى وتمامى پرستوهاى مهاجر را در ييلاق كويت ساكن مى كنى. مى دانم كه آغاز تمامى سلام ها وپايان تمامى خداحافظى ها خواهى بود. هنوز در انتظارت نشسته ام وهر صبح وشام چشمان منتظرم را به عطر گل نيلوفر مى آرايم. اى عصاره وجود! كاش حائل ضخيم فراق دريده مى گشت وغم هجرانت به سر مى آمد. آنگاه وصال، رنگين ترين قصه آمالم با آهنگ سلام خوانده مى شد. اما دريغ كه عرصه انتظار تقدير من شده است ومرا جز انتظار راهى نيست! انتظارى طاقت فرسا، كه گنجينه سرخين سينه ام را صندوقچه اى گرد وغبار گرفته وتازيانه خورده از اظلام زمانه، كرده است. ودر حالى اين چنين، آيا داروى مرحم گذارى به غير از ندبه مرا التيام مى بخشد؟ آه! ندبه، ندبه چيست كه اين گونه آرام بخش است؟
ندبه، زبان راز ورمز عاشقان حضرت بقيةالله الاعظم است كه هر صبح جمعه به هزاران اميد گويا مى شود وبا كلام قدسى اش بر دل خستگان طريق عشق، هزار لاله اميد كه هر كدام به نوعى بوى وصال مى دهد؛ مى كارد. وچنين است كه در ندبه، سرور وشادى از دل حزن واندوه به پا مى خيزد. وگرنه چگونه ممكن است كه از (مغيّب لم يخل منا) به (سبيل فتلقى) رهنمون مى گرديم واز (احار فيك) به (ترانا نريك) واصل مى شويم؟
مگر نه اين است كه فلسفه (فليبك الباكون)، (فنقرّ عينا) مى باشد وشرط (ننتفع من عذب ماءك)، (فقد طال الصدى)؟ مگر نه اين است كه مأموريم تا در جرگه (وليصرخ الصارخون) و(يضج الضاجون) درآييم وبا چشمانى كه مصداق (قذيت عين) هستند به انتظار صاحب (لواء النصر) بنشينيم اگرچه ندانيم كه در كجاست؟؛ (ابرضوى او غيرها ام ذى طوى)؟
ندبه ناله شيدايى منتظران نور است كه در فراق گمشده تاريخ بلند است. وكدام عاشق است كه با ناله هاى شيدايى وراز ورموز طريقت عشق بيگانه باشد؟ هيچ نمى بينى كه سالكان اين طريقت را به طلية ناله محك زنند وبه شدت شيدايى رتبه دهند؟ پس هان كه در ندبه، جز راز نجويى وجز به شيدايى زمزمه اش نكنى.
ندبه قصه تركنازى قلندران عشق است كه در غم فراق قافله سالار اين طريقت با آهنگ غم خوانده مى شود. هيچ قلندر ديده اى كه شادى اش را غير اشكِ ياد آن حضرت غايب از نظر رقم زند؟!
پس زنهار! كه از اين قافله عقب نمانى. بيا تا طوفان آهى گرديم وبر ابر باران زاى ندبه سوار گرديم وهمراه باران هاى اشك بر چمن زار انتظار فرود آييم، باشد كه در صبح صادق فَرَج، اولين شاهدان طلوع آن شمس الشموس ولايت گرديم. وه كه چه ديدنى است آنگاه كه شكست فضاحت بارِ سايه تيره وسرد مه فراق را نظاره گر باشيم وپيروزى غرورآفرين پرتوهاى خورشيدِ آخرين وصال را به تماشا بنشينيم.
ندبه پربهاترين هديه عاشقان فَرَج حضرت دوست است كه به كادوى اشك پيچيده گشته تا هر صبح جمعه در طبقى از اخلاص، هديه به قدوم مبارك معشوق گردد. وچنين است كه ندبه بى اشك را نخرند آن سان كه هديه بى كادو را. وبه راستى چه چيزى بهتر از هديه، نياز ناز محبوب را برطرف مى كند وكدام معشوق است كه نياز نازش اشك باشد جز آن معشوق عالم هستى؟
ندبه نوحه فراق عاشق شيدايى است كه تقدير تاريخ او را سرگردان معشوق كرده است وراز ناله عاشق اينجاست كه سرگردان است ورنه عاشق آنجا كه به معشوق رسيده باشد، نه به اشك وناله، بلكه به مستى وتغزل روى مى آورد وچنين است كه آنچه عاشق را مجنون مى كند فراق است وهجران، نه وصال ودامان.
اگرچه در دنيايى كه در آن عاشق مآبان هوشيار ومجانين بى خبر از عشق با راز ورمزهاى تصنعى تكلم مى كنند، ديگر فراق ووصال، حاملان راز ورمز تاريخ نخواهند بود. مگر شنيده شده است كه مركب عشق در وادى عقل چابك باشد؟ ويا شنيده شده است كه مجنونى جز در گلستان عشق به تغزل نشيند؟ هرگز! كه اگر چنين بود ديگر عاشقى را جنون، شرط اول نبود.
ندبه سرود آرام بخش دلدادگان دلبرى است كه گوهر وجودش ميراث چندين هزار ساله انبياست وندبه، حاوى تاريخ انبيا. از اينروست كه ندبه را در فراق آن ميراث دار انبيا مى خوانند. ووقتى تاريخ انبيا، تاريخ مظلومان است وندبه، غم نامه آن تاريخ، چرا به آخرين مظلوم تاريخ تعلق نگيرد؟
ندبه ابر پر آب رحمت لايزال حضرت منّان است كه در آسمان ولايت سينه گسترده است تا بر چمنزار اهل ولا ببارد. مگر لاله هاى ايمان اين گونه شكوفه دهند. واگر ابرهاى ندبه وكميل وعاشورا وتوسل و... نبودند، بذر كدامين گل ايمان در زمين تفتيده وخشكيده عصيان وگناه جوانه مى زد؟
ندبه آبشار زلال شفا وشفاعت است كه از سرچشمه قدسى وحى مى جوشد تا تشنگان تاريخ را كه گرفتار برهوت فراق اند، سيراب كند. وكاش هلاكت شوندگان عطش، مى دانستند كه سرچشمه بقا كجاست! وآب حيات در كجا مى جوشد. كاش مى دانستند كه ريشه هستى در كدامين خاك، جاودانه مى ماند وشاخه هايش بر كدامين وادى سايه مى گستراند.
مولاى من! سال هاست كه كاسه هاى صبرمان لبريز شده است وآتشفشان دل مان فعّال. سحاب چشم مان جز خون نمى بارد ودر دشت دل مان جز خار غم نمى رويد. امواج خون در درياى ديده مان مى غرد وساحل پلك مان را مى فرسايد. لب هاى مان از فرط عطش ترك خورده اند وگوش هاى مان از كثرت ناله ها كر شده اند. زبان هاى مان از شدّت ترس لكنت گرفته اند وصداهاى مان در حنجره ها خفه شده اند.
درياى آرزوى مان خشكيده است وكوه اميدمان ريزش كرده است. ناله هاى مان گوش فلك را كر كرده وضجه هاى مان در دل سنگ ها نفوذ كرده است. بزرگان مان خاك نشين شده اند وجوانان مان در دام پيرى گرفتار شده اند. شادى هاى مان لباس غم به تن كرده اند وغم هاى مان ريشه دار شده اند.
مرغان حق گرفتار چنگال كركس زمانه شده اند وبوم هاى شوم صفت، بر آسمان چيره شده اند. طوفان هاى سرخ وسياه حوادث بى رحمانه بر گل ها مى وزند وشقايق هاى لطيف را پرپر مى كنند. سيمرغ يأس قهرمان كابوس شب هاى عمرمان شده است. كوهنوردان صبور از فتح قله اميد نااميد شده اند. قابيليان يورش برده اند وهابيليان را سنگرى جز انتظار نيست. شب پره ها به ميدان آمده اند وچكاوك ها به لانه ها پناه برده اند. روزگار قرعه قدرت را به نام روبهان انداخته وشيران را تبعيد وخانه نشين كرده است. گردباد حوادث بر آلاچيق حيات مان وزيدن گرفته وهستى مان را چونان پَرى تا مرز خلأ عدم بالا برده است.
دنيا ظلمتكده اى بزرگ شده است. آدميان گرفتار باتلاق غفلت شده اند. در شهر علم، جهل فوران مى كند. چشمه هاى معرفت خشكيده است. رگ هاى غيرت وعفت بريده شده اند. عدالت محو شده است وبى عدالتى بيداد مى كند. رودهاى الحاد طغيان كرده است ولى سرزمين دين همچنان تشنه است. جنگ نابرابر ظلم عليه حق به پا شده است. مردمان سعادت را در مرداب هاى فساد ومنجلاب هاى عصيان مى جويند. با انسان كُشى تجارت مى كنند ومقام مى گيرند. صلح را به صليب مى كشند ودر آتش جنگ مى دمند.
قساوت در مرزهاى بى نهايت سير مى كند. بر اشك يتيمان مى خندند وبر آه بى نوايان طعنه مى زنند. دل هاى شكسته را به تمسخر مى گيرند وناله هاى مظلومان را به زهرخند مى خرند. اخلاق را ذبح كرده اند ومعنويت را مُثله نموده اند. حق جويان را به هِق هِق وادار كرده اند وحق را پايمال ولگدمال نموده اند. آواى غريبانه مظلومان از زندان ابوغريب به گوش مى رسد.
وما بسان باديه نشينان آن سوى كوه قاف در برهوت فنا، ميان سراب هاى كاذب هروله كنان مى دويم وعطش روح مان را به ناچار با خون آبِ دل وشورآبِ ديده مان برطرف مى كنيم. آه! مگر اين خاموشى سرد وتنهايى تاريك باور شدنى است؟! مگر اين زخم عميق غربت را مرحم صبر التيام مى بخشد؟! مگر اين سيل اشك را سدّ زمان تواند كه مهارش كند؟! مگر اين طوفان آه را كسى ياراى مقاومت دارد. آيا اين شب نوميدى را سحر اميدى خواهد رسيد؟! آيا بر اين مَه بنشسته بر دل، پرتو خورشيدى خواهد تابيد؟ آيا بى صبرى انتظار قابل تحمل است؟! آيا كشتى طوفان زده دل روزى بر ساحل پرامن فَرَج پهلو خواهد گرفت؟ آيا تشنگى آب وگريه صبر، باور كردنى است؟!
امّا مولاى من! هنوز هم در دل شب هاى تاريك يأس، در قعر درياى هولناك خون، بر فراز آسمان دودآلود زمانه، از درون ظلمتكده دنيا، از گوشه هاى نمين سياه چال هاى ظلم، از زير آوارهاى فقر، از كنار چشمه سارهاى مادى، از ميان انسان هاى بى دين... عده اى تو را مى طلبند وذكر نام تو را زمزمه مى كنند. يعنى كه اى يوسف اسلام، بيا كه چشمان يعقوب جهان كور شده است.
يابن ياسين! در سيناى عشق تو سينه ها چاك كرده وتن ها صف به صف آراسته ايم تا شاهدان نخستينِ قدوم مبارك تو باشيم. آرى! سال هاست كه در پى يافتن وجود نازنينت خانه به دوشيم. آوارگى گرچه سنّت ديرين عشق است كه عاشق را چاره اى جز استمرار واحياءاش نيست، اما اى نازنين معشوق! هيچ شنيده اى كه معشوقى عاشقش را در دار هجران رها كند ودر آتش خيال وصلش بسوزاند؟ هيچ شنيده اى كه عاشقى به جرم عشق، در دادگاه معشوقش محاكمه گردد؟! هيچ شنيده اى كه فُرقَت عاشق ومعشوقى قرن ها به طول انجامد؟ پس اى مولاى من! (الى متى احار فيك)؟
مولاى من! بيا كه ديگر صبرم از جام وجود لبريز گشته ومرا بيش از اين توان نيست كه بتوانم اشك فراقت را در چاه چشمم به اسارت كشم. بيا كه گل هاى بوستانِ حياتِ ابناى آدم عليه السلام دستخوش شبيخون طوفان هاى خزان شده است. بيا كه همسنگران خداجو وعاشق پيشه ام يك يك شهيد ظلمت زمانه گشته اند. بيا وبه انتظار پايان بخش وبا حضورت به تار وپود خشكيده جان هامان طراوت وسرور را ارزانى دار.
مولاى من! دوست داشتم در فراسوى مرز حيات، توسن انديشه را به جولان در آورم، تو را معنى كنم، غزلى همسانِ زيبايى هايت بسرايم ومثنوى مدحت را به لوح قلبم حك كنم ويا عظمت شأنت را در شاهنامه پهلوانان وادى نور بگنجانم. اما چه كنم كه در اين مهم، زبان قاصر است والكن، وقلم، شكسته است وبى جوهر. ما انسان هاى هبوط كرده عصر مدرنيته كه از تابش انوار خورشيد وجودت محروميم ودر حريم كويت نامحرم، در اين فرقت طاقت فرسا چه مى توانيم بگوييم جز اينكه: (اللهم انا نشكوا اليك فقد نبينا - صلواتك عليه وآله - وغيبة وليّنا وكثرة عدوّنا وقلّة عددنا وشدّة الفتن بنا وتظاهر الزمان علينا).

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

پنج شنبه 29 خرداد 1399  11:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها