0

داستان « تو آزادی»

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

داستان « تو آزادی»

تو آزادی

داستان آزادی خدمتکار امام علی علیه السلام

تو آزادی

امام علی علیه السلام دوباره خدمتکار خود را صدا زد . پاسخی نیامد . امام راه افتاد سمت اتاق های دیگر و باز هم صدایش زد . نه ، خبری از خدمتکار نبود. امام به کار خود مشغول شد . دقایقی گذشت . خدمتکار نزد امام آمد . صورتش کمی قرمز شده بود . گویی تب داشت . به امام سلام کرد . امام با مهربانی پاسخش را داد و پرسید چرا هر چه صدایت کردم جوابم را ندادی ؟

خدمتکار سرش را پایین گرفت و با انگشت های دستش ور رفت . خجالت می کشید چشم در چشم امام بدوزد . کمی من من کرد . سپس گفت : " مولای من صدایتان را شنیدم ، چون مریض بودم پاسختان را ندادم . تازه این را هم به خوبی می دانستم که شما ناراحت نمی شوید و مرا تنبیه نمی کنید !

لبخند بر لب امام نشست و سرش را رو به آسمان کرد و گفت : " خدایا ، تو را سپاس که مرا از کسانی قرار دادی که بندگانت از آزار اخلاق من در امان اند .

خدمتکار شاد شد . امام مهربان نگاهش کرد و گفت : " به هر کجا که می خواهی برو ! تو را در راه خدا آزاد کردم !

خدمتکار از شوق بالا پرید . گویی دیگر بیمار نبود .

دست هایش را باز کرد تا مولایش را در آغوش بگیرد .

نویسنده : مجید ملامحمدی

چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399  5:09 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها