تو آزادی
داستان آزادی خدمتکار امام علی علیه السلام
امام علی علیه السلام دوباره خدمتکار خود را صدا زد . پاسخی نیامد . امام راه افتاد سمت اتاق های دیگر و باز هم صدایش زد . نه ، خبری از خدمتکار نبود. امام به کار خود مشغول شد . دقایقی گذشت . خدمتکار نزد امام آمد . صورتش کمی قرمز شده بود . گویی تب داشت . به امام سلام کرد . امام با مهربانی پاسخش را داد و پرسید چرا هر چه صدایت کردم جوابم را ندادی ؟
خدمتکار سرش را پایین گرفت و با انگشت های دستش ور رفت . خجالت می کشید چشم در چشم امام بدوزد . کمی من من کرد . سپس گفت : " مولای من صدایتان را شنیدم ، چون مریض بودم پاسختان را ندادم . تازه این را هم به خوبی می دانستم که شما ناراحت نمی شوید و مرا تنبیه نمی کنید !
لبخند بر لب امام نشست و سرش را رو به آسمان کرد و گفت : " خدایا ، تو را سپاس که مرا از کسانی قرار دادی که بندگانت از آزار اخلاق من در امان اند .
خدمتکار شاد شد . امام مهربان نگاهش کرد و گفت : " به هر کجا که می خواهی برو ! تو را در راه خدا آزاد کردم !
خدمتکار از شوق بالا پرید . گویی دیگر بیمار نبود .
دست هایش را باز کرد تا مولایش را در آغوش بگیرد .
نویسنده : مجید ملامحمدی