0

حکایت کوتاه عشق و افطار

 
zahra_53
zahra_53
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 28735
محل سکونت : اصفهان

حکایت کوتاه عشق و افطار

 

حکایت های شیرین درباره ماه مبارک رمضان

 

مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه …

نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه، کلید انداخت، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه و وسایل سفره افطار را آماده کرد، همه ی چیز را سر جایش گذاشت …

زولبیا، بامیه، پنیر، نان، سبزی و گردو …

نشست سر سفره، دو قاب عکس را آورد !

یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه…

   http://bayanbox.ir/view/4901804249511124488/talar-koodak.gif

 

 

اصفهان نگین فیروزه ای جهان

یک شنبه 7 اردیبهشت 1399  5:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها