فاطمه کوچولو با صدای اذان صبح بیدار شد. از تختش پایین اومد و رفت سمت آشپزخونه که آب بخوره، دید مامانش داره سفره رو جمع می کنه. گفت: مامانی داری چی کار می کنی؟الان داری صبحانه می خوری؟
مامان فاطمه لبخندی زد و گفت: نه عزیزم، من و بابات سحری خوردیم، آخه الان ماه رمضونه و باید روزه بگیریم.
فاطمه گفت: پس چرا منو بیدار نکردین. منم می خوام روزه بگیرم.
مامان گفت: عزیزم تو هنوز کوچولویی و روزه بهت واجب نشده.
ولی فاطمه گفت: منم دلم می خواد مثل شما روزه بگیرم.
مامان گفت: باشه، فردا صبح بیدارت می کنم که سحری بخوری و روزه بگیری.
فاطمه کوچولو اون شب رو زود خوابید تا صبح قبل از اذان بتونه بیدار بشه و سحری بخوره. مامان فاطمه اونو برای سحری بیدار کرد. فاطمه خیلی خوشحال بود. چون می خواست مثل بزرگترا روزه بگیره.
فاطمه سحری شو خورد و نمازشم با مامانش خوند و خوابید. صبح که بیدار شد یه کمی گرسنش شده بود می خواست بره سر یخچال که یه چیز بخوره که یادش اومد روزست. فوری در یخچال رو بست و به اتاقش رفت و با عروسکاش بازی کرد.
موقع ظهر مامان فاطمه صداش کرد و بهش گفت: عزیزم یه کمی غذا بخور.
فاطمه گفت: آخه روزم باطل می شه. مامانش گفت: عزیزم تو روزه کله گنجشکی بگیر. آخه تو هنوز خیلی کوچولویی و روزه بهت واجب نشده.
فاطمه از مامانش پرسید: روزه ی کله گنجشکی دیگه چیه؟
مامان جوواب داد: روزه ی کله گنجشکی روزه ای که کوچکترا می گیرن و می تونن بعضی وقتا یه کمی غذا بخورن. آخه اونا هنوز کوچولو و ضعیفن.
فاطمه از مامانش پرسید: پس کی روزه ی کامل به من واجب می شه؟ مامان جواب داد: تو سن 9 سالگی.
فاطمه که خیلی گرسنش شده بود یه کمی غذا خورد و باز بقیه ی روزشو گرفت.
شب موقع افطار بابای فاطمه دختر کوچولوشو بوسید و گفت: عزیزم روزه ی کله گنجشکیت قبول باشه.
فاطمه هم کلی ذوق کرد و فردا برای دوستش تعریف کرد.