مصطفی مستور نویسندهی کتاب در بارهی خود مینویسد:
«اولین داستان را 1369 نوشتم و منتشر كردم. مجلهی كیان. دو چشمخانه خیس. اولین كتابام خرداد ماه 1377 منتشر شد: عشق روی پیادهرو. 12 داستان كوتاه. بعد كتابهای دیگر از راه رسیدند. و همه در روزهایی كه چه شتابناك میگذرند. انگار نیامده تمام شدهاند. از طلوعی تا غروبی انگار فقط چند دقیقه است و من حالا كه نگاه میكنم میبینم سی و چند داستان كوتاه نوشتهام در چهار مجموعه داستان و دو داستان بلند و یک نمایشنامه و چهل یادداشت بر حواشی چهل عکس و یك كتاب دربارهی مبانی تئوریك قصهنویسی. ترجمههایی هم داشته ام: بیست داستان كوتاه ـ همه از كارور ـ تعدادی شعر باز هم از کارور و یک کتاب در باره کیشلوفسکی، فیلمسازی که عمیقاً تحسیناش میکنم، كه برای همهی عمر من كافی است.»
جمیله دارالشفایی خلاصهی داستان را به اینگونه نقل میکند: یونس دانشجوی سال آخر دكترا در رشتهی پژوهشگری اجتماعی، مراحل اولیه پایاننامه دكترایش را پشت سر میگذارد. پایاننامه قرار است تحلیل جامعهشناسانهای از علل گرایش دكتر پارسا، به خودكشی باشد، اما همهی درها برای گشودن این راز، بسته است. پارسا، استاد دانشگاه، مجرد و 34 ساله است و با مادرش زندگی میكرده و ظاهراً مشكلی كه دلیل بر خودكشیاش باشد، نداشته است. از طرفی پدر متمول سایه (نامزد یونس) گرفتن مدرك دكترا را شرط ازدواج یونس با سایه قرار داده است. سایه نیز پایاننامه فوقلیسانس با عنوان مكالمات خداوند و موسی را تهیه میكند. یونس كه برای سایه الگوی خداشناسی و دینداری و ایمان است، تمام وجودش را شك به وجود خدا فرا گرفته و بیماری اطرافیانش (مادر، همسر سرطانی مهرداد و . . .) و به طور كلی درد و رنجهای موجود در دنیا هر دم بر شك او میافزاید و صحبتهای آرامبخش دوستش علیرضا هم تأثیر چندانی بر ناآرامی ناشی از دوری او از خدا ندارد سایه وقتی متوجه این شك میشود، درهم میشكند و به علیرضا پناه میبرد تا شاید او بتواند آرامش كند. یونس با دو تن از دانشجویان پارسا آشنا میشود كه به تدریج راز خودكشی دكتر را برای او برملا میكنند. دكتر پارسا عاشق دختری به نام مهتاب شده بود. او در تمام طول زندگی فقط با دلیل و منطق سر و كار داشت. كتابی مبنی بر رابطه ریاضی خوشبختی با سایر عوامل نیز در دست نگارش داشت، تحمل این عشق افلاطونی برای وجود منطق باور او امكان پذیر نبود. گویا كمكهای دختر برای آشنایی او با عشق هم كمكی نمیكند و دكتر زیر بار این فشار از پا درمیآید. درست زمانی كه یونس در مكالماتش با مهتاب و دوست او پی به راز زندگی دكتر پارسا میبرد، سایه نیز با تمام عشقی كه در روابط آنها موج میزند، او را ترك میكند. سایه اعتقاد دارد بین عشق به یونس و عشق به خدا باید یكی را انتخاب كند و به گفته خودش او دومی را برمیگزیند. در پایان داستان علیرضا به یونس پیشنهاد میدهد كه وجود خدا را در میان دستهای بچهها، نگاهها و رفتار آنها جستوجو كند. یونس به كودكی كمك میكند تا بادبادكش را هوا كند و كودك خوشحال میشود كه «بادبادكش به آسمان رسیده است، به خدا.»
هر نقدی با هر درجه از بیطرفی باز درصدی از جهتگیری نقاد را با خود دارد و این خصلت علوم انسانی است.
با گلشیری همسو هستم وقتی مینویسد: «قبل از هر چیز باید بگویم که در عرصهی نقد من به چگونه گفتن مینگرم و نه از چه گفتن و یا چرا گفتن. ...پس برای من اول متن مطرح است و بعد نویسنده و بعد زمانهی او و بالاخره رابطهی متن و نویسنده با روزگار ما.»
درست است که داستان نه قالبی برای شرح واقعیتهای زندگی آنچنان که اتفاق میافتند هست؛ ولی باید در نظر داشت که نباید از واقعیت هم به دور باشد. داستان قالبی است که تخیلات نویسنده، آنچنان در آن بیان میشود که خواننده آن را واقعی بپندارد؛ و اگر نویسندهای موفق به این کار نشد که خواننده وقایع، روابط و گفتههایش را باور کند در مقصود خود ناکام مانده است. در داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» در جاهای بسیاری خواننده از داستان پرت میشود و از آن فاصله میگیرد چون که نمیتواند آن را باور کند. اجزای داستان، روابط و شخصیتهای آن به صورتی مصنوعی به هم ربط داده شدهاند. هر جا نویسنده خواسته فضا را عوض کند و یا داستان را ادامه بدهد بیمقدمه و بدون توجه به جو داستان، فرد یا فضای دیگری را وارد داستان کرده است. منصور دوست علیرضا (ص 46)، دکتر میر نصر (ص 66)، پرویز (ص 75)، جووانا دختر مهرداد (ص 63) و ... از این دست هستند. از نکاتی که نویسنده نتوانسته آنها را باور ساز نماید گردآمدن شخصیتهای داستان کنار هم است. مهرداد تحصیل کردهی نجوم از آمریکا میآید و دوست یونس است که دانشجوی دکترای جامعهشناسی است و همسرش سایه نیز تحصیل کرده و دانشجوی کارشناسی ارشد الاهیات است. زن مهرداد سرطان دارد و به خدا شک کرده، یونس در بارهی مرگ دکتر پارسا پایاننامه برداشته، منصور رزمندهی سابق میمیرد. مادر یونس ناخوش احوال است و ... «داستان» برای انتقال یک مضمون خاص نیست که با هر وسیلهای شده حرف خودمان را بزنیم . در اینجا عناصر آن قدر شسته رفته در کنار هم قرار میگیرند که باورش برای خواننده مشکل است که شبیه آنها را با زندگی اطراف خود وفق دهد. همه چیز طوری طراحی شده که به یک نتیجه برسد و آن منظور نویسنده است.
در همان اوایل داستان اشاره به این میشود که یونس تز دکترای جامعهشناسی خود را خودکشی دکتر پارسا استاد فیزیک کوانتم برداشته است(ص 10). هر آدم نیمه متخصصی میداند که سرانجام این پایاننامه چه میشود. جامعهشناسی با افراد سر و کار ندارد. علل خودکشی یک نفر به عهدهی روانشناس است نه جامعهشناس. نویسنده با آوردن عکس دورکیم (جامعهشناس فرانسوی 1917 – 1858) سعی کرده به طور ضمنی تحقیق کلاسک دورکیم در مورد خودکشی را به یاد بیاورد غافل از اینکه دورکیم هیچگاه تحلیل فردی نکرد و کار او کاری در سطح کلان بود. در ادامهی تحقیق یونس هم باز متوجه میشویم که او مثل یک کاراگاه رفتار میکند و از روش تحقیق جامعهشناسی کوچکترین اطلاعی ندارد و آخر هم همان میشود که اعتراف کند با جامعهشناسی نمیتوان این قضیه را توجیه کرد(102). هر چند همین گفتهی او در متن بار ارزشیی مییابد که نویسنده به دنبال آن بوده: علم (جامعهشناسی)از درک این مسأله عاجز است.
نکتهی دیگر اینکه: یونس با همهی شاگردان دکتر پارسا مصاحبه میکند ـ به جز دو نفر که یکی دانشگاهاش را به اصفهان منتقل کرده و دیگری مرخصی تحصیلی گرفته ـ ولی از هیچ کدام سرنخی به دست نمیآید. کلید معما حتما باید پیش آن دو نفر باشد که حضور ندارند!!! در جای دیگر در اصفهان وقتی که به طور غیرمنتظره یونس پیش خانم بنیادی در دانشگاه میرود و گرم صحبت میشوند، خانم بنیادی از نامهای که بین دکتر پارسا و معشوقهاش مهتاب رد و بدل شده حرف میزند و در دم آن را از کیفش بیرون میآورد(ص 96)!!! یا خانم بنیادی دستش را از روی روسری به شقیقههایش فشار میدهد؛ که همه میدانیم در دانشگاه حجاب اسلامی مقنعه است نه روسری. (که البته این را میتوان به حساب بیتوجهی نویسنده گذاشت).
روی شخصیت سایه نامزد یونس زیاد کار نشده است. سایه دختر ثروتمندی است، در خانوادهای مرفه بزرگ شده و ساده و بی شیله پیله است. در داستان به طور اغراقآمیزی به تأثیرپذیری سایه از اینکه یونس دچار شک به خداوند شده، پرداخته شده است و از آن هم غیر باورتر سخنرانی سایه در صفحات 104 و 105 کتاب است. نکتهی کوچک دیگری که خالی از لطف نیست اسامی شخصیتهای داستان است. در این جا هم به طور باورنکردنی اغلب اسم فامیلیها بدون «ی» نسبت هست. یونس فردوس، کیوان بایرام، محسن پارسا، میرنصر، مهتاب کرانه. انگار آقای مستور اسم کاراکترهایشان را از ولایت دیگری آوردهاند. از این قضایا باز در داستان وجود دارد که از آنها میگذرم.
خوانندهی جدی امروزی تمایل به خواندن کتابهایی دارد که مطلب آن، واضح و آماده، تحویلش داده نشود. خواننده دوست دارد وارد داستان بشود و همراه آن پیش برود. در ظاهر این داستان بلند با عنوانی که برای خود اختیار کرده باید چنین خصوصیتی را دارا باشد. اما متأسفانه با وجود مسألهی فلسفی که به دنبال آن است ـ و میتوانست خود دستاویز خوبی باشد ـ چنین اتفاقی نمیافتد. وقتی این سادهگویی را با داستان «هم نوایی شبانهی ارکستر چوبها» مقایسه میکنیم بهتر روشن میشود که چگونه می توان خواننده را نه به زور محتوا بلکه با فرم نوشته به دنبال خود کشید. آقای مستور به جای استفاده از تکنیکهای متعدد در کارش تنها به گسست زمانی اکتفا کرده و آن را هم آنقدر در داستانشان استفاده میکنند که دیگر اثر خود را از دست میدهد و برای خواننده جذابیت ندارد( صص 30 تا 33، ص 38، صص 58 و 59 و...)
درونمایهی داستان یعنی بودن و نبودن خدا یکی از مسائل مشترک همهی انسانهاست که اغلب در محدودهای از سن خود به آن بر میخوردند و هر کسی به گونهای به آن جواب میدهد. شاید آقای مستور واقعاً این داستان بلند را برای مخاطبان خاصی نوشته چونکه خوانندههای جدی ادبیات داستانی با این دلایل ساده و پیش پا افتاده در رد و اثبات خدا قانع نمیشوند. مثلاً یونس مانند بچه نوجوان دبیرستانی به خدا فکر میکند در حالی که او لیسانس فلسفه بوده و بعد آن سالها جامعهشناسی خوانده. دلیل شک کردن به خدا در یونس بسیار ساده است: «اگر خدایی هست، پس این همه نکبت برای چیه؟» (ص 24) «کجاست آن دست مهربان که هر چه صداش میزنند به کمک هیچکس نمیآید؟» (ص 24) و «چرا معجزه رخ نمیدهد؟» این سؤالها نمیتواند از کسی باشد که سالها فلسفه و جامعهشناسی خوانده است. جای تعجب بیشتر این است که «اخلاق» در نزد یونس بسیار ابتدایی و بچهگانه است. او فکر میکند که اگر خدا را بر داریم میتوان از هر لذتی بهرهمند شد. در طول داستان هر جا که دلیلی در رد و یا اثبات خداوند شده از این مقوله است.(ص 72)
داستان به طرز وحشتناکی دچار کلیشه است. این جملات کلیشهای از همان اوایل داستان در صفحهی 9 شروع میشوند و تا سطر آخر داستان (ص 113) ادامه پیدا میکنند. سؤال یونس که «آیا خدا هست؟» به جا و بی جا در کتاب آمده که هر چه بیشتر خواننده را عصبی میکند. داستان در بعضی جاها به خطابه (صص 85، 86 و 87) و گاه به گزارش (107،108، 109 و 110) تبدیل شده که از روانی داستان کاسته است. و اگر به صفحات 99 و 100 کتاب مراجعه کنید این کلیشهای بودن بهتر به چشم میآید.
مسألهی دیگری که در خور اعتناست ایجاز و اطناب در این داستان بلند است. آقای مستور در بسیاری از جاها در حد تحسین از ایجاز استفاده کرده ـ هر چند در بعضی جا ها به متن لطمه زده ـ اما جای تعجب در این است که در چنین نوشتهای که ایجاز از خصوصیات آن است در جاهایی اطناب د رحد بالایی خودنمایی میکند. صفحات 104، 105 و 106 به راستی پُرگویی است. و این ایجاز و اطناب در یک نوشته به یک دستی آن لطمه زده ارزش کار را پایین میآورد.
اما از نقطه قوتهای کتاب روانی نثر آن است. کمتر کتابی میتواند خواننده را ـ به هر دلیلی ـ آن قدر به دنبال وقایع و حوادث خود بکشاند که تا کتاب را تمام نکرده است کنار نگذارد. این پیگیری البته بیشتر از اینکه به خاطر فرم داستان باشد به خاطر تم آن است که دغدغهی بسیاری از هم وطنان ما با فرهنگی اسلامی است. مردم با وجود دنیای مدرنی که به صورت نیمه ناقص به آنها معرفی شده و در واقع به دامش افتادهاند ایمان خود را از دست دادهاند. آنها در جستجوی آرامش و یقین در دنیای کارخانهای فعلی هستند و کتابی از این دست به آنها آرامش میدهد و به نظر من دلیل فروش خوب کتاب همین نکته است.
با توجه به اینکه آقای مستور از نویسندههای پُر کار ادبیات داستانی ما نیستند (د رکل سه مجموعه داستان چاپ کردهاند که «روی ماه خداوند را ببوس » دومین آنهاست) در آینده انتظار نوشتن داستانهایی را داریم که به فرم آن نیز توجه کافی شده باشد.
پانوشتها:
1) هوشنگ گلشیری، ماهنامهی کارنامه، دورهی اول،شمارهی دهم،اردیبهشت 1379
2) در بارهی مصطفی مستور، موجود در سایت مصطفی مستور
3) جمیله دارالشفایی / ماهنامهی فیلم نگار/ شماره 29، بهمن ماه 1383
4) «روی ماه خداوند را ببوس»، مصطفی مستور، نشر مرکز،چاپ نهم 1383