شمعدانی درویشی
آبروی ما بر سر تاقچه نیست که به بود و نبود بشقابی از بین برود.
شمعدانی درویشی
آهنگری را روزگاری بود آرام. مرکبی داشت به راه و مسکنی روبه راه. او را زنی بود که هر از گاهی می نالید و غر می زد و سپس آرام می گرفت. روزی زن، زبان گشود به شکوه؛ که دلم پوسید از بس در این خانه دیوار دیدم و آجر شمردم. تو با آهن کار کرده ای و روحیه ات ضخیم گشته، من چه گناهی کرده ام که با این روحیه ی لطیف نباید همنشین گل باشم!
مرد پرسید می خواهی تو را به بوستانی ببرم تا صفایی بیابی؟
زن بگفت: چرا بوستان و گلستان را کنارم نمی آوری؟ این همه بشقاب و گلدان و پرده و پلاس در بازار است پر از نقش و نگار و گل و بلبل. یکی را برایم بخر تا آن را جایی نهم که هر روز با نظر به آن روحم تازه گردد و گلستان را در کنار خویش احساس نمایم.
آهنگر بگفت: نقش گل را طراوت گل نباشد.
زن ابروان در هم کشید که چگونه برای دیگران با طراوت باشد برای ما نباشد! اگر نبود خاصیتی در این طرح ها و رنگ ها از بساطت روح و مسرت بصر، پس از چه روی خلایق از پی هم، یکی پس از دیگری میل به این اسباب و وسایل می کنند؟ پا در خانه ی هرکس و ناکسی می نهم یک جفت از این بشقاب ها می بینم روی پایه ای نهاده یکی را این طرف تاقچه می گذارند دیگری را آن طرف، عمری است همین یک جفت شمع دانی را پای تاقچه زنده نگه داشته ام. بس نیست؟ آخر ما هم آبرویی داریم.
مرد لبخندی زد که آبروی ما بر سر تاقچه نیست که به بود و نبود بشقابی از بین برود.
زن چشم بمالید و همی نالید که این ها که می گویی بهانه است؛ یک کلام بگو مهرم از دلت رفته و چشم به نوعروسی داری.
آهنگر به تعجب بماند و بگفت: مردی که از عهده ی چون تو زنی درمانده، نوعروس به چه کارش آید.
زن گفت: اگر چنین راست می گویی و می خواهی سخنت باور کنم، همان کن که گفتم.
زبان در دهان مرد از چرخیدن بازماند و خواسته ی زن برچشم نهاد. به بازار همی روانه شد. بشقابی خرید منقش به گلستانی که در میان داشت مرد و زن جوانی. زن چون تحفه ی شویش بدید خوشحال شد. آن را چنان با تشریفات بر تاقچه نهاد تو گویی تاج بر سر پادشاهی. روز بعد مهمانی ترتیب داد، تا همگان بشقاب ببینند و به میزان دخل و خرج، فرهنگ، شعور، سطح سواد و کلاس اجتماعی خانواده اش پی ببرند.
زنان به مهمانی آمدند. چون تحفه بدیدند، هر یک زبان به نظری گشودند. یکی بگفت: خوب است، اما ای کاش یک جفت از آن را می خریدی. دیگری همی گفت: خوب بشقابی است، اما ای کاش بر آن تاقچه اش می نهادی. سومی گفت: نمی دانم چرا پایه هایش در نظرم همگون نمی آیند. اما چهارمی گفت: اندکی درنگ نمایید! بر روی بشقاب چه نقشی می بینم؟ مردی در کنار نوعروسی در باغی بنشسته است. این نشان از چه دارد؟
در حال همهی نظرها به زن صاحب خانه برگشت. پیرزنی سر تکان داد و گفت: برو فکر معجونی باش، که بتوانی با آن هوای هوو را از خیال همسرت برانی. زنک چون این بشنید چشمانش سیاهی رفت. ضعف کرد و غش نمود. چون چشم بگشود، شویش را به بالین دید که بشقاب را شکسته و با دیده ی تر تکه های آن را پیش چشم همسرش می گیرد. زن چون این بدید خندید و بگفت: صد غنیمت به گل های شمعدانی درویشی که در طراوت و طول عمر گرفت از نقش گل پیشی!
منبع: نشریه شمیم نرجس، ش 29، زینب مولودی