0

شنگول و منگول و حبه انگور

 
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

شنگول و منگول و حبه انگور

 

یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش می‌گفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. این‌ها با مادرشان در خانه‌ای نزدیک چراگاه زندگی می‌کردند.

قصه گویی برای کودکان نقش مهمی در پرورش شخصیت و خلقیات آن‌ها دارد و به والدین برای برقراری رابطه عاطفی عمیق‌تر با فرزندان کمک می‌کند. 

از مزیت‌های قصه گفتن و کتاب خواندن برای کودک تشویق و ترغیب او برای کتاب‌خوانی است. همچنین کودکان با الگوبرداری از والدین کتاب‌خوان خود این عادت را پرورش می‌دهند. 

فصه شنگول و منگول، یکی از قصه های آشنا است که بچه ها بارها و بارها شنیدن آن را دوست دارند.
 

این هم قصه شنگول و منگول برای بچه ها

یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش می‌گفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. این‌ها با مادرشان در خانه‌ای نزدیک چراگاه زندگی می‌کردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و بر‌ها خانه گرفته و همسایه‌اش شده، خیلی نگران شد و به بچه‌ها سپرد که مراقب باشید. اگر کسی آمد و در زد از درز در و سوراخ کلید خوب نگاه کنید، اگر من بودم در را باز کنید، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.
 

داستان: شنگول و منگول و حبه انگور 

 بچه‌ها گفتند: چشم.
 بُز رفت یک ساعت دیگر گرگ آمد در زد.
 بچه‌ها گفتند: کیه؟
گفت: «منم، منم مادرتان!»
بچه‌ها گفتند: «دروغ می‌گی، صدای مادر ما نازکه، اما صدای توکلفته.»
دوباره برگشت و در زد.
 باز بچه‌ها پرسیدند: «کیه؟»
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، منم مادرتون.»
 بچه‌ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «دروغ می‌گی، مادر ما دستش سفیدِ تو دستت سیاهه.» گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و‌‌ همان حرف‌ها را زد.  باز بچه‌ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «تو دروغ می‌گی مادر ما پاهاش قرمزه، تو پاهات قرمز نیست.»

 

داستان: شنگول و منگول و حبه انگور 


گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت وقتی که پاهاش رنگ حنا شد، آمد در خانه بز و‌‌ همان حرف‌ها را زد. بچه‌ها این دفعه در را باز کردند، گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد. نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت وقتی به در خانه رسید، دید در باز است، تعجب کرد. بچه‌ها را صدا زد اما جوابی نشنید. حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»
 حبه انگور گفت: «نمی‌دانم.»
بز رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول مرا تو خوردی؟»
شغال گفت: «بیا خانه مرا ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه. بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچه‌اش، آش می‌پخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن). گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ می‌کنه؟! آش بچه‌های مرا پر از خاک و خل می‌کنه؟!» بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟! «
گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو. «بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «روز جمعه. فردا.»
بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سرشیر را برداشت و برد برای سوهان‌کار و گفت: شاخ را تیز کن. سوهان‌کار شاخ بز را تیز کرد. گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: «دندان‌های مرا تیز کن.» دلاک گفت: «کو مزدش.» گرگ گفت: «مگه مزد هم می‌خوای. «
دلاک گفت:« بله، بدون مزد که نمی‌شه.» گرگ هم رفت یک انبان (کیسه) برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سرانبان (کیسه) را باز کرد دید همه‌اش بادِ، اما به روی خودش نیاورد وگفت:«بلایی به سرت در بیارم که تو داستان‌ها بنویس. به جای مزد فیس می‌دی.» گاز انبر را برداشت و دندان‌های گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. فردای آن روز، گرگ و بز وسط میدان آمدند. گفتند که پیش از جنگ باید آب بخوریم. بز پوزش را توی آب فرو برد، اما آب نخورد ولی گرگ آنقدر آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد. گرگ و بز به میدان آمدند. بز هم آمد با شاخ تیز و سر و گردن کشیده.
گرگ گفت: «برای من سروکله می‌کشی. الان نشانت می‌دم.» .....

حالا اگه گفتی بقیه قصه چی می‌شه؟

از کودک بخواهید ادامه داستان را خودش بسازد. اما می‌توانید بعد از قصه‌گویی کودک، آخر داستان را برایش بخوانید. در افسانه ادامه داستان این‌گونه آمده است: گرگ پرید که خرخره بز را بگیرد. اما دندان‌های پنبه‌ای‌اش از دهانش افتاد بیرون. بز هم به گرگ فرصت نداد. رفت عقب و آمد جلو و با شاخ زد توی پهلوی گرگ تیز دندان. پهلوی گرگ شکافت و شنگول و منگول از شکم گرگ افتادن بیرون. بُز شنگول و منگول را به خانه برد و حبه انگور راهم صدا کرد و گفت: «بچه‌ها بعد از این دانا باشید و دشمن را از دوست بشناسید.»

دوشنبه 25 فروردین 1399  2:31 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها